همراه شهدا🇮🇷
📗 ادامه کتابِ 《 راستي دردهایم کو ؟ 》 #قسمت_شصتُ_یک فروردین به چشم بر هم زدنی میگذرد. امر
📗 ادامه کتابِ
《 راستي دردهایم کو ؟ 》
#قسمت_شصتُ_دو
امروز رفتم و با هرکس که احساس میکردم حقی به گردنم دارد، خداحافظی کردم؛ اتاق به اتاق. نوبت رسید به سیدنصرتالله. در اتاق را نیمهباز نگه داشتم؛ صورتم را گذاشتم روی چارچوبِ سردِ در؛ نیمنگاهی به سیدنصرتالله انداختم و آرام سلام کردم. جواب سلامم را داد. گفت چرا نمیآیی توی اتاق؟! گفتم آمدهام حلالیت بطلبم و بروم. خداحافظی که کردم، انگار که جا خورده باشد، گفت کجا؟! ادای حاجیهای جبهه را درآوردم و گفتم:«بالاخره بابی باز شده که ما هم در رکاب بزرگان امتحانی پس بدهیم!» این شوخیجدیها انگار کارساز نبود؛ گفت تو جوانی، کجا میخواهی بروی! مگر من میگذارم بروی؟ کار در سوریه سخت است، تجربه میخواهد!
تا موتورش گرمِ این حرفها نشده، پریدم و در آغوش گرفتمش. قلبم تند میزد. دستهایم را محکم دورش قفل کردم و گفتم سید تو را به فاطمه زهرا منعم نکن! با این شدت و حدتی که گفته بود نمیگذارم بروی، حالم را گرفته بود! نگران بودم که با حاجحمید صحبت کند. گفتم حاجحمید قبول کرده؛ سید! اگر میدانستم که میخواهی منعم کنی، نمیآمدم حلالیت بگیرم و خداحافظی کنم!
سید نشست روی زمین، دستهایم را بوسید، بعد هم بلند شد و بوسه زد به صورتم؛ بوسههای رضایت. شرمسار مهرش شدم... منی که چمدانم را بستهام، هر پالس که مانعم شود، برایم ناگوار است! توی لیست خداحافظی، میرسم به حاجرضا. او هم اصرار میکرد که بروم سمنان و مامان و بابا را ببینم و نامزدم را هم! هرچه خودم را به نشنیدن زدم، افاقه نکرد. سر آخر گفتم حاجرضا، بروم، پابند میشوم.
گفت خب لااقل برو به نامزدت سری بزن. کارها را سر و سامان دادم؛ سه چهار ساعت بعد رفتم به مقصدِ دیدار فاطمه....
۶۲
#ادامه_دارد
#یادشهداباصلوات
📔#راستی_دردهایم_کو
#همراه_شهدا