eitaa logo
همراه شهدا🇮🇷
2.4هزار دنبال‌کننده
15.8هزار عکس
8.4هزار ویدیو
75 فایل
ٖؒ﷽‌ 💌#شهـבا امامزاבگاט عشقنـב كـہ مزارشاט زيارتگاـہ اهل يقين است. آنها همچوט ستارگانے هستنـב کـہ مے تواט با آنها راـہ را پیـבا کرב. #کپی_ازاد
مشاهده در ایتا
دانلود
همراه شهدا🇮🇷
. 📗 ادامه کتابِ 《 راستي دردهایم کو ؟ 》 #قسمت_صدوچهلُ_هفت شروع کردم به خالی کردن مهمات که
. 📗 ادامه کتابِ 《 راستي دردهایم کو ؟ 》 موشک‌ها همچنان نقاط مختلف روستا را ویران می‌کردند. گهگاه توی بیسیم می‌شنیدیم که بعضی از نیروها به شهادت رسیده‌اند. اغلب از نیروهای نجباء عراقی بودند. این اخبار، ذهنم را به هم می‌ریخت. به ناچار برگشتیم پشت خاکریز سابقیه. گوش تیز کرده بودیم و ریز به ریز اتفاقات آن سوی خاکریز را از پشت بیسیم می‌شنیدیم. گنبد کوچک و سبز مسجد قراصی را از دور می‌دیدم و در دل خدا خدا می‌کردم که اتفاقی برای بچه‌ها نیفتد. تیربار تکفیری‌ها، آن سوی دشت، نیروهای ما را هدف گرفته و گلوله‌ها، پی در پی از میان درخت‌های تُنُکِ مجاور روستا، سبز می‌شوند و این سو و آن سو فرود می‌آیند. نشانه‌های اشغال روستا توسط تروریست‌ها آشکار می‌شود. بچه‌ها در تکاپوی خروج از روستا و ترک منطقه درگیری هستند. احمد را که کنارم می‌بینم، به او شکایت می‌برم:«چرا با تمام قوا مقاومت نمی‌کنیم؟ چرا بین ما و تروریست‌ها درگیری نیست؟ چرا نمی‌جنگیم؟ چرا تا آخرین قطره خون و آخرین فشنگمان نمی‌ایستیم؟» می‌دانم که دیگر نمی‌شود روستا را نگه‌داشت؛ آتش افتاده است به جانم... بچه‌های اطلاعات احتمال می‌دهند که تکفیری‌ها، نفربرهای انتحاری‌شان را به میدان بیاورند. وسط آن بحران، آفتاب را می‌بینم که خود را به میانه‌ی آسمان رسانده و وقت نماز را نشان می‌دهد؛ همه‌جای زمینِ خدا مسجد است... استعینوا... بلند می‌شوم و بطری آبی برمی‌دارم و پشت خاکریز سابقیه، زیر آفتاب تند خردادماه -حزیرانِ عرب‌ها- در تیررس دشمن، قامت نماز می‌بندم؛ الله‌اکبر... چون تو بزرگ‌تری از همه‌چیز و همه‌کس، هجوم دشمن هراسانم نمی‌کند... الحمدلله؛ حتی حالا که صدای موشک‌ها و تیرها و خمپاره‌ها نمی‌گذارند خودم، صدای خودم را بشنوم... این سروصداها نمی‌توانند حواسم را از تو پرت کنند... زانو می‌زنم در برابر او که مرا می‌بیند و باز هم حمد می‌کنم؛ حمد می‌کنم او را زیر باران گلوله‌ها... دست‌ها را به قنوت بالا می‌برم؛ خدایا من فقط از تو می‌ترسم... اجعلنی اخشاک، کأنی اراک... می‌خواهم آن‌طور که گویی می‌بینمت، از تو، خدای محتشم، بترسم... آن که از تو بترسد، هیچ‌چیز نمی‌ترساندش... خوف، مال تعلق است... من بعد از الله‌اکبرِ نمازم، هرآن‌چه تعلق است را پشت سر گذاشته‌ام... روی دست‌هایم غبار می‌نشیند بس که رزم، خاک‌ها را به آسمان می‌پاشد. خدایا... من می‌خواهم با تو ملاقات کنم... السلام علیکم و رحمه‌الله و برکاته... سلام نماز را می‌دهم و تربت و جانماز را می‌گذارم توی جیب پیراهنم؛ روی قلبم که تند می‌زند. آتش می‌ریزیم به سوی دشمن که نیروهای خودی، راحت‌تر بتوانند به عقب برگردند. نیروهای عراقی را می‌بینم که دارند از روستا خارج می‌شوند و رحیم هم. تیر خورده است و سخت مجروح است. خون، پهلویش را رنگین کرده است... ... ۱۴۸ 📔