همراه شهدا🇮🇷
📗 ادامه کتابِ 《 راستي دردهایم کو ؟ 》 #قسمت_چهلُ_نه دو سه روزی که در مشهدیم مثل باد میگذر
📗 ادامه کتابِ
《 راستي دردهایم کو ؟ 》
#قسمت_پنجاه
چند روزی از عید گذشته، دستهجمعی با برادرها و همسرهایشان میرویم به ورامین، پیش مادربزرگ. چه زود گذشت این عید! تمام فکر و ذکرِ این روزهایم رفتن است. آنها که میدانند سفرم نزدیک است، دلواپساند و گهگاه دلواپسیشان را ابراز میکنند. دوست ندارم، این نگرانیها به مادر و پدرم و فاطمه برسد. بابا یکی دو باری خواست سر صحبت را باز کند؛ هربار از زمانِ رفتن میپرسد و میداند که خودم هم منتظر خبرم.
یکی از روزهای عید، رفتیم به عیددیدنی؛ خانه خواهرم. آقاهادی، شوهرخواهرم، پا پِی شده بود که برای چه میخواهی به سوریه بروی؟ برایش توضیح دادم که نیروهای رزمنده نیاز به آموزش دارند؛ من هم که دوره کارشناسی و مربیگری جنگافزار را گذراندهام؛ میخواهم این تخصص را به نیروهای سوری آموزش بدهم تا برای جنگ با دشمنانِ امنیت منطقه آمادهتر باشند.
اگر در سوریه با آنها نجنگیم، دیر یا زود باید نزدیک مرزهای خودمان با آنها روبرو شویم. از همه اینها گذشته، به عنوان یک انسان، در برابر مردمی که بیپناه ماندهاند، احساس مسئولیت میکنم. این، یک مسئولیت دینی هم هست. نمیشود بیش از این دست روی دست بگذاریم و فقط نظارهگر جنگ در سوریه باشیم. من نمیخواهم تماشاچی باشم! مثل تماشاچی مسابقههای فوتبال که هرازچندی، تشویقی هم بکنم، و در نهایت هیچ!....
۵۰
#ادامه_دارد
#یادشهداباصلوات
📔#راستی_دردهایم_کو
#همراه_شهدا
همراه شهدا🇮🇷
📗 ادامه کتابِ 《 راستي دردهایم کو ؟ 》 #قسمت_پنجاه چند روزی از عید گذشته، دستهجمعی با براد
📗 ادامه کتابِ
《 راستي دردهایم کو ؟ 》
#قسمت_پنجاهُ_یکم
نوروز ۹۵، اوقات خوشی بود که به سرعت گذشت. تعطیلات که به پایان میرسد، ضرباهنگ زمان تندتر میشود. برنامههای کاری و برنامههای مربوط به سفر، پرتراکمتر شدهاند. با این وجود، سهم با فاطمه بودن را از روزهایم میگیرم. گهگاه میروم دنبالش که با ماشین عمو در شهر دوری بزنیم؛ مثل همین روزهای اواسط فروردین. سرِ راه باز هم گُل میگیرم. میخواهم کمی مفصلتر از آنچه که تا الان شنیده، درباره رفتنم با او صحبت کنم. قلبم تندتر از همیشه میزند. دوریِ احتمالی، باعث میشود آدم قدر لحظههای با هم بودن را بیشتر بداند. و دوری، همیشه محتمل است! گل را که میسپارم به فاطمه، گل لبخند هم مینشیند روی صورتش. مادر فاطمه گلها💐 را که توی دستِ دخترش میبیند، انگار تصویر همه گل خریدنهایم میآید جلوی چشمهاش:
-این گُلا گرونه! فکر زندگیتون باشید، پولها رو باید جای دیگهای خرج کنید. این گلا هم که چند روز دیگه خشک میشن...
من هم فرصت را مناسب میبینم که به معشوق، ابراز ارادتی بکنم:
-ارزشش رو داره که یه لبخند روی صورت همسرم ببینم...
۵۱
#ادامه_دارد
#یادشهداباصلوات
📔#راستی_دردهایم_کو
#همراه_شهدا
همراه شهدا🇮🇷
📗 ادامه کتابِ 《 راستي دردهایم کو ؟ 》 #قسمت_پنجاهُ_یکم نوروز ۹۵، اوقات خوشی بود که به سرعت
📗 ادامه کتابِ
《 راستي دردهایم کو ؟ 》
#قسمت_پنجاهُ_دو
میرویم که دوری در تهران بزنیم. این دور زدنها البته همیشه شیرین نیستند. تهران، منظرههای ناخوشایند، کم ندارد. فقر، گاهی در متظاهرانهترین صورتِ ممکنش، میآید کف خیابانهای تهران، میآید پشت چراغهای قرمز؛ چراغهای قرمز زندگی!
وقتی دخترانی را میبینم که دستشان را برای لقمهای نان، جلوی رهگذران دراز میکنند، دلم میگیرد. دلم میگیرد که میبینم آنها را که چادر به سر، آبِ رو میریزند. فاطمه میگوید تو خیلی حساسی! من جوابش میدهم که زن، حرمت دارد و چادر زن، احترام. دیگر باید چقدر این اتفاق تلختر شود که به این زنها کمک کنند تا مجبور نباشند دستشان را جلوی مردم دراز کنند؟
کاش آنها که بر صندلی مسئولیت نشستهاند، نگاهی به چراغ قرمزها بیندازند...
صبحهای با فاطمه کمتر از این منظرهها میبینیم. وقتهایی که به خانهشان میروم، خودم میرسانمش به مدرسه؛ به جای عمو! از افسریه راه میافتیم تا مدرسه شاهد حضرت زینب(سلامالله علیها). راه، طولانی است و عاشق مگر چه میخواهد جز یک راهِ طولانی در کنار معشوق؟ از هر دری حرف میزنیم و حرفهایمان تهنشین میشود توی خیابانهای شهر! وقتهایی که فاطمه همراهم نیست، جا به جای شهر یاد حرفهایمان میافتم؛ انگار نشانهگذاری کردهایم شهر را با حرفهایمان! من صبحهایم را در کنار او با انرژی شروع میکنم؛ لابد او هم!...
۵۲
#ادامه_دارد
#یادشهداباصلوات
📔#راستی_دردهایم_کو
#همراه_شهدا
همراه شهدا🇮🇷
📗 ادامه کتابِ 《 راستي دردهایم کو ؟ 》 #قسمت_پنجاهُ_دو میرویم که دوری در تهران بزنیم. این د
📗 ادامه کتابِ
《 راستي دردهایم کو ؟ 》
#قسمت_پنجاهُ_سه
تازه دارد دلتنگی مادر به نقطه بحرانی میرسد که تلفن میزند و میگوید که در راه است؛ دارد میرود خانه مادربزرگ، ورامین.
هنوز نمیداند که رفتنم نزدیک است. خوشحال میشوم از آمدنش. عصر راهی ورامین میشوم. توی راه با خودم فکر میکنم اشارهای، کنایهای بگویم از رفتن یا نه... هرچه نزدیکتر میشوم، کفهی «نه» سنگینتر میشود.
آن عصر، آن شب، مادر را بیشتر تماشا کردم. به صدایش بیشتر گوش دادم. به رویش بیشتر لبخند زدم و او نمیدانست. میدانستم که پیش از رفتن، شاید فرصتی برای دوباره دیدنش دست ندهد. فرصتِ کم معجزه میکند! فرصت که کم باشد، ما قدردانتر میشویم و از لحظههایمان بیشتر لذت میبریم. قدردانِ لحظههای بودن با مادرم...
موقع خداحافظی، مادر دلش طاقت نیاورد و از زمان رفتن پرسید. گفتم هنوز منتظرِ خبرم... ساده گفتم، اما در دلم آشوبی است از این انتظار....
۵۳
#ادامه_دارد
#یادشهداباصلوات
📔#راستی_دردهایم_کو
#همراه_شهدا
همراه شهدا🇮🇷
📗 ادامه کتابِ 《 راستي دردهایم کو ؟ 》 #قسمت_پنجاهُ_سه تازه دارد دلتنگی مادر به نقطه بحرانی
📗 ادامه کتابِ
《 راستي دردهایم کو ؟ 》
#قسمت_پنجاهُ_چهار
یکی دو ماه پیش مهرداد، دوستم، رفته بود پیش حاجحمید که بگوید میخواهند مرا به عنوان فرمانده یکی از گروهانها معرفی کنند. از همان موقعها اصرار داشت که این مسئولیت را بپذیرم. شوخیجدی میگفتم «ببین! من هنوز ریش هم ندارم، چه کسی به حرفِ یک فرمانده بیریش گوش میکند؟ در ثانی، بگذار از سوریه برگردم، بعد با خیال راحت میآیم.»
مهرداد استدلال میکرد که «فرماندهی به ریش و قیافه نیست؛ فرمانده باید بر قلبها حاکم شود؛ مثل شهید باقری. معرفیات میکنیم، با خیال راحت برو سوریه و برگرد.» حرفهایش را شنیدم. قرارمان هم این شد که برویم و فکرهای خوبِ حاجحمید را در گردانی پیاده کنیم. دوست داشتم از تجربههای جدید استقبال کنم.
برایم تعریف کرد که حاجی بیمعطلی پذیرفته بود و گفته بود که «عباس از پسِ این کار برمیآید؛ میخواستم خودم همین کار را بکنم؛ منتها بعد از بازگشت عباس از سوریه.» در این فاصله با مهرداد به دنبال کسی میگشتیم تا به جای من، مسئولیت دفتر مراجعات حاجحمید را به او بسپارند.
حالا قرار است امشب با چراغسبزِ حاجی به عنوان فرمانده یکی از گروهانهای گردان کمیل معرفی بشوم. اسم زیبایی است؛ کمیل....
۵۴
#ادامه_دارد
#یادشهداباصلوات
📔#راستی_دردهایم_کو
#همراه_شهدا
همراه شهدا🇮🇷
📗 ادامه کتابِ 《 راستي دردهایم کو ؟ 》 #قسمت_پنجاهُ_چهار یکی دو ماه پیش مهرداد، دوستم، رفته
📗 ادامه کتابِ
《 راستي دردهایم کو ؟ 》
#قسمت_پنجاهُ_پنج
تعامل با چند ده نیروی نظامی به عنوان فرمانده، تجربهای است که به آن نیاز دارم. امشب، در هزاردره اردوی رزمی داریم. اردوگاه هزاردره را دوست دارم. بارها درباره آن با حاجحمید صحبت کردهایم. میشود اینجا به پایگاه بزرگی برای تربیت نیروهای زبده تبدیل شود.
مهرداد پیشنهاد کرد که معارفه در جریان همین اردوی رزمی، انجام شود. حسین، یکی از همکارانم از من سوال کرد که امشب با ما میآیی؟ تازه یادم آمد که به فاطمه قول داده بودم که امشب، به دیدنش بروم. مکثی کردم و گفتم میآیم! آفتاب هنوز در آسمان بود که با مهرداد سوار ماشین شدیم و راه افتادیم سمت هزاردره. علاوه بر این که احساس مسئولیت میکنم که در کنار بچهها باشم، رزم شبانه به خودم هم کمک میکند. رزم شبانه، دید در شب را افزایش و هراس از تاریکی را کاهش میدهد. و اینها برای من معنادار است.
شب است، باید بتوانم در تاریکیِ دنیا، بهتر ببینم؛ باید بتوانم به تاریکی و هراس از تاریکی غلبه کنم. فردای رزم شبانه، آفتاب طلوع میکند در حالی که ما قویتر شدهایم... هوا سرد است و باران میبارد. تمام لباسهایم خیس است. دستها و پاهایم سِر شدهاند. نزدیک نیمهشب است که راه میافتم به طرف خانه عمو. به فاطمه قول دادهام که ببینمش؛ نباید زیر قولم بزنم.....
۵۵
#ادامه_دارد
#یادشهداباصلوات
📔#راستی_دردهایم_کو
#همراه_شهدا
همراه شهدا🇮🇷
📗 ادامه کتابِ 《 راستي دردهایم کو ؟ 》 #قسمت_پنجاهُ_پنج تعامل با چند ده نیروی نظامی به عنوان
📗 ادامه کتابِ
《 راستي دردهایم کو ؟ 》
#قسمت_پنجاهُ_شش
فروردین دارد آخرین نفسهایش را میکشد. باز آمدهایم به هزاردره؛ اردو! اینجا، جایی است در نزدیکی تهران و نزدیکتر به کوههای البرز. وسط برنامههای اردو، خبر تلخی را به حاجحمید رساندند:«حاج ابراهیم عشریه مجروح و احتمالا شهید شده؛ اما از پیکرش هنوز اطلاعی در دست نیست.» اندوه، تمام صورت حاجحمید را میپوشاند. حاج ابراهیم را همه میشناختیم و این خبر برای همه ما ناگوار است.
حاجی از ما خواسته که خبر را به دانشجوها نگوییم. بر اندوهش غلبه میکند و میگوید برویم بین دانشجوها مسابقه طنابکشی برگزار کنیم! من و یاسر، یکی از دوستانم، عهدهدار برگزاری طنابکشی شدیم. دو گروه دانشجو طنابها را به سمت خود میکشیدند، میخندیدند و روحیه میگرفتند. حاجی با تمام اندوهش، لبخند میزد؛ مومن اندوهش در دل است و شادیاش بر چهره.....
۵۶
#ادامه_دارد
#یادشهداباصلوات
📔#راستی_دردهایم_کو
#همراه_شهدا
همراه شهدا🇮🇷
📗 ادامه کتابِ 《 راستي دردهایم کو ؟ 》 #قسمت_پنجاهُ_شش فروردین دارد آخرین نفسهایش را میکشد.
📗 ادامه کتابِ
《 راستي دردهایم کو ؟ 》
#قسمت_پنجاهُ_هفت
به روی خودمان نیاوردیم که شنیدهایم حاج ابراهیم به شهادت رسیده. مسابقه که تمام میشود، میروم جایی دورتر از جمعیت. حاج ابراهیم را که به یاد میآورم، بغض، راه نفسم را میبندد. یاسر، دوستم مرا با آن حال میبیند. میگویم حاجابراهیم سه تا دختر کوچک دارد... امروز مسئولیت ما در برابرش، سنگین است... خرمن خشم مقدس، در سینهام شعله میکشد. کاش زودتر نوبت ما بشود... خبر دادهاند که احتمالا اعزام، یک هفته دیگر انجام میشود. دیگر برای رفتن، بیتاب شدهام.....
۵۷
#ادامه_دارد
#یادشهداباصلوات
📔#راستی_دردهایم_کو
#همراه_شهدا
همراه شهدا🇮🇷
📗 ادامه کتابِ 《 راستي دردهایم کو ؟ 》 #قسمت_پنجاهُ_هفت به روی خودمان نیاوردیم که شنیدهایم
📗 ادامه کتابِ
《 راستي دردهایم کو ؟ 》
#قسمت_پنجاهُ_هشت
صبحها که میآیم سر کار، تمام فکر و ذکرم رفتن است. و فکر عجیبترین مخلوق خداست... دائم میگردم دنبال نشانهای از چیزی که آنجا به کارم بیاید. مدتی بود که درجههای جدیدم آمده بود اما نه دل و دماغ پیگیری داشتم و نه در اولویتم بود. آدمِ مسافر، درجه میخواهد چه کار؟ مجتبی، دوستم که میدانست درجهام آمده، یکبار پرسید که چرا پیگیرش نمیشوم؛ شوخیجدی گفتم درجهها ارزانی خودتان، من که دارم میروم!.....
۵۸
#ادامه_دارد
#یادشهداباصلوات
📔#راستی_دردهایم_کو
#همراه_شهدا
همراه شهدا🇮🇷
📗 ادامه کتابِ 《 راستي دردهایم کو ؟ 》 #قسمت_پنجاهُ_هشت صبحها که میآیم سر کار، تمام فکر و
📗 ادامه کتابِ
《 راستي دردهایم کو ؟ 》
#قسمت_پنجاهُ_نه
هرکس که میدانست راهیام، چیزی میگفت. نرو شهید میشوی! یادت نرود به ما بدهکاری! این حرفها که شوخی بودند اما مرا جدیجدی به فکر میانداختند. با خودم فکر میکردم به چه کسانی بدهکارم؟ فهرست طلبکاران بلندبالا میشد! آدمیزاد به خیلیها بدهکار میماند. خیلی چیزها را نمیشود جبران کرد. مثلا مهر مادری را چگونه جبران کنم و بروم؟
در جواب آنها که راجع به شهادت، شوخی میکنند، فقط میگویم هرچه خدا بخواهد همان میشود... اما توی دلم شرمنده میشوم. من میدانم که با شهدا فاصله دارم. آخر من کجا و شهدا کجا؟ من فقط کوشیدهام که پایم را جای پای آنها بگذارم. دیدهای آنها که به کسی، گروهی، جریانی دل بستهاند، هم و غمشان این میشود که شبیه آن فرد و گروه و جریان شوند؛ از مدل مویشان گرفته تا لباس پوشیدنشان. من هم دلبستهام! دلبسته به کسانی که اغلب نمیشناسمشان؛ گمناماند اما خطشان برایم روشن است... من به این گمنامها هم بدهکارم!...
۵۹
#ادامه_دارد
#یادشهداباصلوات
📔#راستی_دردهایم_کو
#همراه_شهدا
همراه شهدا🇮🇷
📗 ادامه کتابِ 《 راستي دردهایم کو ؟ 》 #قسمت_پنجاهُ_نه هرکس که میدانست راهیام، چیزی میگفت
📗 ادامه کتابِ
《 راستي دردهایم کو ؟ 》
#قسمت_شصت
فاطمه کنار آمده با رفتنم اما میفهمم که رفتارش مثل همیشه نیست. هرروز که به رفتن نزدیک میشوم، نگرانی او هم بیشتر میشود. به دیدنش آمدهام. از فاطمه نخ و سوزن میخواهم! مینشینم که لباسم را رفو کنم و نونوار! مادر فاطمه میپرسد چرا این کار را میکنم! جواب میدهم زنعمو! بودجه و امکانات سوریه محدود است، من هم نمیخواهم توی این شرایط، لباس نو تحویل بگیرم.
اندازه یک لباس هم نمیخواهم باری باشم روی دوش دیگران. زنعمو لباسها و نخ و سوزن را گرفت. خودش شروع کرد به دوخت و دوز! برخی از درجهها و نشانهها را هم از روی لباس برداشت. به گمانم لازم بود! این درجهها آنجا به کار نمیآید؛ مثل همینجا که به کارم نمیآیند!...
۶۰
#ادامه_دارد
#یادشهداباصلوات
#شهید_عباس_دانشگر
#همراه_شهدا
همراه شهدا🇮🇷
📗 ادامه کتابِ 《 راستي دردهایم کو ؟ 》 #قسمت_شصت فاطمه کنار آمده با رفتنم اما میفهمم که رف
📗 ادامه کتابِ
《 راستي دردهایم کو ؟ 》
#قسمت_شصتُ_یک
فروردین به چشم بر هم زدنی میگذرد. امروز سیام است. هنوز به بابا و مامان زمان دقیق رفتنم را نگفتهام اما دیگر وقتش رسیده! حاجحمید یکی دو روزی است که اصرار میکند بروم سمنان و ببینمشان اما میدانستم که اگر بروم، کار سخت میشود. هم برای من و هم برای آنها. تقصیرها را انداختم به گردن خودم، به حاجی گفتم میترسم بروم و دل کندن برایم سخت شود.
من نمیتوانم خودم را جای بابا بگذارم. نمیتوانم توی ذهنم تصور کنم حس و حال بابا را وقتی پشت تلفن میشنود که پسرش میگوید دارم میروم! غلبه میکنم بر فکرهایم؛ گوشیام را برمیدارم و زنگ میزنم به بابا. طول میکشد تا گوشیاش را بردارد. صدایش را که میشنوم، دلم هری میریزد! میکوشم به خودم مسلط باشم، صدایم نلرزد، حالم را طبیعی جلوه بدهم و هیجانم را کنترل کنم!
حال و احوالی میکنیم و میروم سراغ اصل مطلب:«بابا من دو روز دیگه اعزامم...» تا این جمله را میشنود، اصرار کردنش شروع میشود که بروم سمنان و یک دل سیر ببینمشان. هرچه اصرار کرد، به خرجم نرفت. تصمیمم را گرفته بودم. بابا میگفت اگر نیایی، من میآیم! گفتم بیا و بزرگی کن تا به همین تماس تلفنی اکتفا کنیم. گفت میخواهی بروی یک کشور دیگر؛ یک ماه و نیم هم که نمیبینمت، دلم طاقت نمیآورد، باید قبل رفتن ببینمت...
۶۱
#ادامه_دارد
#یادشهداباصلوات
📔#راستی_دردهایم_کو
#همراه_شهدا