همراه شهدا🇮🇷
📗 ادامه کتابِ 《 راستي دردهایم کو ؟ 》 #قسمت_هفتادُ_سه از محل استقرار تا قلب دمشق، بیست کیلو
📗 ادامه کتابِ
《 راستي دردهایم کو ؟ 》
#قسمت_هفتادُ_چهار
سکوت میکنم و گوش میسپارم به همهمه آرامشبخش حرم. دامان ضریح را گرفتهام. دریای دلم موج میزند بر کرانهی بیکرانهی این دریای آرامش. دلم، در برابر عظمت این بارگاه، خضوع میکند... بانو! برای شما خودم را آوردهام؛ پاکم میکنید و میپذیرید؟ خودم را توی آینهی ضریح میبینم. باران اشکها ضریح را خیس میکنند. میشود بارانِ رحمتتان ببارد به خشکزارِ دلم؟ گلایههایم را با آیت صبر در میان میگذارم؛ گلایه دارم از خودم....
۷۴
#ادامه_دارد
#یادشهداباصلوات
📔#راستی_دردهایم_کو
#همراه_شهدا
همراه شهدا🇮🇷
📗 ادامه کتابِ 《 راستي دردهایم کو ؟ 》 #قسمت_هفتادُ_چهار سکوت میکنم و گوش میسپارم به همهمه
📗 ادامه کتابِ
《 راستي دردهایم کو ؟ 》
#قسمت_هفتادُ_پنج
دقیقهها زود گذشتند و مرا تشنه گذاشتند. باید میرفتیم. سفرهی دلی را که باز کرده بودم، حالا کولهبارِ راهم میکنم. با شما وداع نمیکنم. شما حی و حاضرید و من میخواهم با شما باشم... حرفهایمان با فاطمه چرخ میخورد توی ذهنم؛ پرسیده بود برای چه میخواهی بروی؟ و من گفته بودم میخواهم از حرم حضرت زینب(س)، از انسان و از سرزمینم دفاع کنم. میخواهم با تمام وجود درک کنم که در سرزمین آشوب چه میگذرد... اینها را گفته بودم اما اینجا خودم را در قامت یک مدافع نمیبینم؛ گویی اوست که از ما دفاع میکند....
۷۵
#ادامه_دارد
#یادشهداباصلوات
📔#راستی_دردهایم_کو
#همراه_شهدا
همراه شهدا🇮🇷
📗 ادامه کتابِ 《 راستي دردهایم کو ؟ 》 #قسمت_هفتادُ_پنج دقیقهها زود گذشتند و مرا تشنه گذاشتن
📗 ادامه کتابِ
《 راستي دردهایم کو ؟ 》
#قسمت_هفتادُ_شش
هنوز یک دل سیر در هوای حرم عقیله نفس نکشیدهایم که میرویم برای زیارتِ سفیرِ خردسالِ عاشورا. یکساعتی در راهیم. بافت محله پیرامون حرم حضرت رقیه(سلامالله علیها) با اطراف حرم عقیله فرق میکند؛ این را از نوع پوشش زنانِ منطقه هم میشود فهمید.
کوچههای باریکی که جلوه دیوارههایش از سنگ است؛ ما را از کنار مسجد اموی به سوی حرم میکشانند. انگار تاریخ، اینجا مکثی طولانی داشته است. معماری کوچهها ما را میبرد به قلب تاریخ. و آنگاه حرم...
در حرم، عاطفه بر هر حس دیگری غلبه میکند. با چشمهایم ضریح را جستجو میکنم. آرام قدم برمیدارم. دستهایم را توی شبکه ضریح قفل میکنم. پاهای خستهی رقیه... باران میبارد بر گرد ضریح...
نماز ظهر و عصر را در حرم سفیرِ سهساله میخوانیم. بعد از نماز، تازه چشممان به رزمندههایی میافتد که در آخرین روز حضورشان در سوریه، آمدهاند برای وداع. فرصت را غنیمت میشمریم برای تبادل اطلاعات درباره وضعیت منطقه. اوضاع برخی از مناطق خوب نیست.....
۷۶
#ادامه_دارد
#یادشهداباصلوات
📔#راستی_دردهایم_کو
#همراه_شهدا
همراه شهدا🇮🇷
📗 ادامه کتابِ 《 راستي دردهایم کو ؟ 》 #قسمت_هفتادُ_شش هنوز یک دل سیر در هوای حرم عقیله نفس ن
📗 ادامه کتابِ
《 راستي دردهایم کو ؟ 》
#قسمت_هفتادُ_هفت
وقت تقسیم است. دو گروه شدهایم؛ مقصدِ یکی حلب و دیگری حماه است. هم حلب وضعیت ویژهای دارد و هم حماه. تروریستهایی که همین چند هفته قبل، آتشبس را پذیرفتند، حالا تجدید قوا کردهاند و توانشان را با گروههای تروریستی دیگر جمع زدهاند تا آرامش جنوب حلب را دوباره بهم بزنند. در حماه هم طی یکی دو هفته اخیر، میان تروریستها و ارتش سوریه، درگیریهای شدیدی رخ داده است. من که نامم در ابتدا برای اعزام به حماه نوشته شده بود، حالا قسمتم این است که با بچههای گروهِ حلب، همراه شوم....
۷۷
#ادامه_دارد
#یادشهداباصلوات
📔#راستی_دردهایم_کو
#همراه_شهدا
همراه شهدا🇮🇷
📗 ادامه کتابِ 《 راستي دردهایم کو ؟ 》 #قسمت_هفتادُ_هفت وقت تقسیم است. دو گروه شدهایم؛ مقصد
📗 ادامه کتابِ
《 راستي دردهایم کو ؟ 》
#قسمت_هفتادُ_هشت
برای پرواز به مقصد حلب، باید در انتظار شب بمانیم؛ پرواز در تاریکی! برایم پرمعناست. با یک هواپیمای نظامیِ کهنسال، در آسمان سوریه به سمت حلب میرویم. پنجاهشصتنفری در این پرواز حضور دارند؛ آدمهایی که نمیشناسیمشان اما هرکدام میروند تا گوشهای از جبهه مقاومت را حفظ کنند. کولهپشتیهایمان را وسط میگذاریم و مینشینیم دورش. حسی غریب، آمیزهای از دلهره و هیجان، فضای تاریکِ هواپیما را فراگرفته است. یک ساعتی که میگذرد، به فرودگاه حلب میرسیم. بچههای نیروی قدس، بیمعطلی ما را از فرودگاه، با وَنی به سوی مقر میبرند. میرویم به نقطهای در جنوب حلب، به نام تلعزان. تاریک است اما اگر خوب نگاه کنی، در مسیر، ویرانهی متروکِ خانههایی که روزگاری محل سکونت مردم بوده است را میبینی. ماه، نورِ نقرهایرنگش را میپاشد روی دشت تیره و درختچههای زیتون و درختان انجیر... والتین و الزیتون... تاریکی بیرونِ ون، فضای توی ون را سنگین کرده است. صدای هیچکس درنمیآید! بچههای نیروی قدس که سکوتمان را میبینند، سر شوخی را باز میکنند و مُهر آن سنگینی را میشکنند....
۷۸
#ادامه_دارد
#یادشهداباصلوات
📔#راستی_دردهایم_کو
#همراه_شهدا
همراه شهدا🇮🇷
📗 ادامه کتابِ 《 راستي دردهایم کو ؟ 》 #قسمت_هفتادُ_هشت برای پرواز به مقصد حلب، باید در انت
📗 ادامه کتابِ
《 راستي دردهایم کو ؟ 》
#قسمت_هفتادُ_نه
راستی! منطقه تلعزان هم از ما شهدایی گرفته است. چند ماه قبل، تل عزان، مبدأ تحولات زیادی در سوریه بود و نیروهای خودی آن را نقطه شروع بازپسگیری مناطق تحت اشغال تروریستها قرار داده بودند.
دو سه ساعتی در جاده میرانیم تا به مقر میرسیم؛ دو ساختمان نهچندان بزرگ و یک حیاط بسیار وسیع در کنار جاده. پمپ بنزین هم در سیچهلمتری مقر است. در یکی از ساختمانهای تیپ مستقر میشویم تا فردا روشن شود که باید به کدام منطقه اعزام شویم. در نزدیکی ما سه روستای «خلصه»، «برنه» و «زیتان» واقع شدهاند.
از بین این سه روستا، روستای «خلصه» موقعیت استراتژیکتری دارد؛ این روستا در محور خانطومان و در ریف جنوب غربی حلب قرار گرفته است. هرکس بر این روستا مسلط باشد، بر آن دو روستای دیگر هم تسلط پیدا میکند. به همین خاطر است که تروریستهای القاعده، به این منطقه، چشم طمع دارند اما مدافعان، چندباری آنها را ناکام گذاشتهاند....
۷۹
#ادامه_دارد
#یادشهداباصلوات
📔#راستی_دردهایم_کو
#همراه_شهدا
همراه شهدا🇮🇷
📗 ادامه کتابِ 《 راستي دردهایم کو ؟ 》 #قسمت_هفتادُ_نه راستی! منطقه تلعزان هم از ما شهدای
📗 ادامه کتابِ
《 راستي دردهایم کو ؟ 》
#قسمت_هشتاد
صبح که از راه میرسد، فرمانده نقشهای پیش رویمان میگذارد و شروع میکند به تشریح وضعیت منطقه. برایمان از انتحاریهایی میگوید که گاه و بیگاه، تن به آتش میدهند و منطقهای را به آتش میکشند. اینجا به ماشینهای انتحاری میگویند مُفَخَخِه! حتی اسمش هم زمخت است!
حرفها که تمام میشود، برای استقرار در روستای خلصه اعزام میشویم. یکی دو روز اول، به آشنایی با منطقه میگذرد. در روستاهای دور و اطراف، گشت میزنیم. در تمام مسیرها، تلی از بتن و خاک و آجر، دو سوی جاده را آکنده است؛ روستاهای به کلی ویران، درختانِ نیمسوختهی بیسر؛ درِ بازِ خانهها؛ لباسهای رنگارنگ کودکان که فرشِ زمین شده و عروسکهایی که با چشمهای باز، نگاهمان میکنند... صدای بازی کودکان با عروسکها توی گوشم میپیچد؛ مادرانِ خردسال این عروسکها، الان، همین الان، کجا هستند؟ چه شد که زندگی، رختش را از این خانهها کشید؟ چه کسی گردِ وحشت را، گردِ مرگ را بر این منطقه پاشیده است...
چند کوچه آنسوتر، کودکانی را میبینیم که جنگ، نتوانسته آنها را از خانهشان دور کند؛ بهتر بگویم، جایی برای رفتن نداشتهاند و نیافتهاند... دستِ نوازشی به سرشان میکشیم. دیدنشان، گرهِ مشتهایمان را محکمتر میکند....
۸۰
#ادامه_دارد
#یادشهداباصلوات
📔#راستی_دردهایم_کو
#همراه_شهدا
همراه شهدا🇮🇷
📗 ادامه کتابِ 《 راستي دردهایم کو ؟ 》 #قسمت_هشتاد صبح که از راه میرسد، فرمانده نقشهای پ
📗 ادامه کتابِ
《 راستي دردهایم کو ؟ 》
#قسمت_هشتادُیک
راستی! اینجا نامم را کمیل صدا میزنند. خودم این اسم را انتخاب کردهام. از دعای کمیل، تا گردان کمیل، تا خودِ کمیل! این نام را دوست دارم. هرکدام از بچهها هم نام جهادیشان را انتخاب کردهاند. عباس رحمانیان، اوایل آمدنمان دوست داشت «رحمان» باشد و حالا به نام یکی از سه عموی شهیدش، «رحیم» است.
ابوالفضل موقر، «احمد» را انتخاب کرده. میگوید در خانه به این نام صدایش میزنند. و امیر قرالو هم همان امیر را میپسندد! کارِ ما چهار نفر همدانشگاهی در سوریه با هم گره خورده!
شب که به محل استقرار میرویم، رحیم میکوشد با شوخیهایش، غربتِ دلهایمان را بشکند اما بارِ دلتنگی برای فاطمه، روی دلم سنگینی میکند. گوشیام را برمیدارم که به او پیامی بدهم. تکبیت بیدل را برایش میخوانم و میفرستم:«خدا نصیب دلِ هیچ کافری نکند/ کرشمههای بتی را که من پرستیدم... تو بتِ منی فاطمه...» حرفهای منِ بیدل، از زبان بیدل...
شعر در برابر شعر! فاطمه هم برایم شعر میخواند:«آن کس که تو را شناخت، جان را چه کند؟/ فرزند و عیال و خانمان را چه کند؟/ دیوانه کنی هر دو جهانش بخشی/ دیوانه تو هر دو جهان را چه کند؟»....
۸۱
#ادامه_دارد
#یادشهداباصلوات
📔#راستی_دردهایم_کو
#همراه_شهدا
همراه شهدا🇮🇷
📗 ادامه کتابِ 《 راستي دردهایم کو ؟ 》 #قسمت_هشتادُیک راستی! اینجا نامم را کمیل صدا میزنند
📗 ادامه کتابِ
《 راستي دردهایم کو ؟ 》
#قسمت_هشتادُدو
صبح، با سطلهای گِل به جان تویوتاهای سرخمان میافتیم. علاوه بر نیروهای ایرانی، نیروهای نجباء که مدافعان حرمِ عراقی هستند هم در منطقه حضور دارند. با یک دست از عراق در برابر داعش دفاع میکنند و با دست دیگرشان، میکوشند تروریستها را دورتر از خانه، متوقف کنند. نرمنرمک با هم آشنا میشویم. این اولین مواجهه من با نیروهایی است که ورای ملیت، وجه اشتراکمان ایستادگی در برابر ظلم است. در چشمهای خیلیهایشان میشود بیباکی را تماشا کرد. میکوشم به آنها نزدیک شوم.
همین نیروهای نجباء هستند که محل شهادت حاج ابراهیم عشریه را از فاصلهای نشانمان میدهند. پیکر حاج ابراهیم، هنوز پیدا نشده است. نیروهای نجباء برایمان تعریف میکنند که او چگونه به شهادت رسید. گلولهای مأمور شده بود که صورت حاجابراهیم را به شدت مجروح کند و همین گلوله عامل وصال حاجابراهیم شده بود. در دل آرزو کردم که پیکرش پیدا شود.
سخت است برای خانوادهای که بدانند پارهی جگرشان شهید شده، اما ندانند کدام خاک او را در آغوش گرفته است...
۸۲
#ادامه_دارد
#یادشهداباصلوات
📔#راستی_دردهایم_کو
#همراه_شهدا
همراه شهدا🇮🇷
📗 ادامه کتابِ 《 راستي دردهایم کو ؟ 》 #قسمت_هشتادُدو صبح، با سطلهای گِل به جان تویوتاهای س
📗 ادامه کتابِ
《 راستي دردهایم کو ؟ 》
#قسمت_هشتادُسه
از امروز آموزشهای تاکتیک و جنگ شهری را برای نجباء، مدافعانِ عراقیِ حرم، ارائه میکنم. نیروهای تکفیری برای جنگهای شهری خوب آموزش دیدهاند. ما باید در مقابل، بدانیم که چگونه تابآوری را در مناطق شهری افزایش دهیم و این مناطق را حفظ کنیم. این آموزشها چند روزی ادامه پیدا میکند. چیزی که اینجا کمبودش را بسیار احساس میکنم، دانستن زبان عربی است.
دست و پا شکسته منظورم را میرسانم؛ اما بیشتر با زبان بدن! زبان، اینجا به کارمان میآید تا به دلهای نیروها پل بزنیم. مقاومت ما، بیشتر از جنس مقاومت روحی است. ایمان و اعتقادمان است که ما را در این جبهه نگه میدارد؛ و نزدیک شدن به نیروها، کمک میکند که اعتقاداتمان به هم نزدیک شود.
آخر هفته است. فرمانده تیپ دستور داده که به منطقه شیخ نجار بروم. راستی! اینجا به فرمانده تیپ، فرمانده «فوج» میگویند. از بچهها جدا میشوم. شیخ نجار از مناطق مهم در حوالی حلب است و برای اسرائیلیها، اهمیت دارد. سه سال قبل، سقوط شهرک صنعتی شیخ نجار در کنار سقوط فرودگاه حلب و محاصره زندان مرکزی شهر، همه را در شوک فرو برده بود و حالا فضا قدری آرامتر شده...
۸۳
#ادامه_دارد
#یادشهداباصلوات
📔#راستی_دردهایم_کو
#همراه_شهدا
همراه شهدا🇮🇷
📗 ادامه کتابِ 《 راستي دردهایم کو ؟ 》 #قسمت_هشتادُسه از امروز آموزشهای تاکتیک و جنگ شهری را
📗 ادامه کتابِ
《 راستي دردهایم کو ؟ 》
#قسمت_هشتادُچهار
شب که از راه رسید، علی قربانپور از نیروهای دانشگاه که حالا هممنطقه بودیم گفت که شبها باید از ساختمان چهارطبقه آرد بالا برویم، دائم با دوربین منطقه را زیرنظر بگیریم و همه تحرکات دشمن را رصد کنیم.
کارِ شبهایم همین بود. سرِ شب میرفتم به پشت بام آن ساختمان و تا خودِ صبح دوربینکشی میکردم. از آن بالا، برخی از نیروهای سوری را میدیدم که در منطقه خوابیدهاند؛ برخی را هم میدیدم که سیگار میکشیدند. دیدن این چیزها آزردهخاطرم میکرد. همان صبحِ اولِ پس از دوربینکشی شبانه، به علی گلایه کردم. میگفت شبها مسئولیت نیروها سنگینتر است اما گاهی میزنند به درِ بیخیالی...
میخواستم از فرصت روزهایم بهتر استفاده کنم. به علی گفتم میشود برای نیروهای عراقی آموزش تکتیراندازی بگذاریم؟ موافق بود. ایستادیم و با هم عکس گرفتیم. در این یکی دو روزه آنقدر عکس گرفتیم که به شوخی گفتم حالا اینقدر عکس بگیرید که شهیدم کنید!
فردای آن روز گفتند که باید به مرکز آموزش بروم و آموزشهای تکتیراندازی را آغاز کنم. دوست نداشتم از علی جدا شوم. میخواستم آموزشها را همانجا که او هست برگزار کنیم اما ناگزیر بودم؛ به اکراه پذیرفتم و رفتم به مرکز آموزش در نزدیکی شیخ نجار.
یک هفتهای را در منطقه شیخ نجار گذراندم؛ بیشترین کاری که داشتم، آموزش بود...
۸۴
#ادامه_دارد
#یادشهداباصلوات
📔#راستی_دردهایم_کو
#همراه_شهدا
همراه شهدا🇮🇷
📗 ادامه کتابِ 《 راستي دردهایم کو ؟ 》 #قسمت_هشتادُچهار شب که از راه رسید، علی قربانپور از
📗 ادامه کتابِ
《 راستي دردهایم کو ؟ 》
#قسمت_هشتادُپنج
امروز با یکی از بچههای دفتر حاجحمید تماس گرفتم که پیغامم را به همکارم، سیدیاسین برسانند و بگویند که به چند تا از فایلهای درس تاکتیک نیاز دارم. حالا که فرمانده با کار عملیاتیام مخالفت کرده، ناگزیرم که تمرکزم را بیشتر روی آموزش بگذارم.
آخر هفته، احمد هم با دستور فرمانده فوج به شیخ نجار میآید. یکروز فرصتی شد که با بچهها برویم و با بچههای نجباء بیشتر آشنا شویم. یکی از فرماندهانشان، «حمودی» است؛ جوانِ خوشپوشِ سبزهی ریزنقشِ شجاعِ تر و فرزی که بوی تند عطرِ خوشبویش، مشام را مینوازد. سهچهار سالی از من کوچکتر است اما همه میگویند جوانِ باتجربهای است. بعضی از نیروهایش همسنوسال خودشاند و بعضیها بزرگترند...
۸۵
#ادامه_دارد
#یادشهداباصلوات
📔#راستی_دردهایم_کو
#همراه_شهدا