همراه شهدا🇮🇷
📗 ادامه کتابِ 《 راستي دردهایم کو ؟ 》 #قسمت_هشتادُپنج امروز با یکی از بچههای دفتر حاجحمید
📗 ادامه کتابِ
《 راستي دردهایم کو ؟ 》
#قسمت_هشتادُشش
هفتهای که در پیش است هفتهی عید است... و امشب تولدم! شبِ هجدهمین روز اردیبهشت. تولد بیست و سه سالگیام را در شیخ نجارم! تولد، هیچگاه شادمانم نکرده. اینجور شبها بیشتر فکریام میکند. تولد، یعنی هشدار این که یکسالِ دیگر از عمر را باختهام؛ هشدار این که قدری دیگر به مرگ نزدیک شدهام؛ اصلا آدمیزاد از وقتی به دنیا میآید دارد میمیرد، دارد میرود به سوی مرگ... اما یکسال بزرگتر شدهام و باید خلوت کنم و ببینم آیا نزدیکتر هم شدهام؟ به اهدافم، به آرمانهایم، به خدایم... و آیا دورتر شدهام؟ از عادتهای رهزن، از هرآنچه که بودهام و باید بشوم... خدایا! مرا دردآشنا کن...
فاطمه صدایش را برایم هدیه فرستاده. دوست داشت که اولین تولدِ پس از عقدمان را کنارش میبودم. آتش دلتنگیام را با عکسهایی که برایم میفرستد، فرومینشانم....
۸۶
#ادامه_دارد
#یادشهداباصلوات
📔#راستی_دردهایم_کو
#همراه_شهدا
همراه شهدا🇮🇷
📗 ادامه کتابِ 《 راستي دردهایم کو ؟ 》 #قسمت_هشتادُشش هفتهای که در پیش است هفتهی عید است...
📗 ادامه کتابِ
《 راستي دردهایم کو ؟ 》
#قسمت_هشتادُهفت
شب تولدم، میروم سراغ حساب و کتاب! از مال دنیا چیزی ندارم که به آن فکر کنم. مینشینم پای دفتر و دستکم؛ وصیتنامهام را که روز اعزام نوشته بودم، میگذارم پیش رویم؛ دوباره میخوانمش... این حرفها را با دلم نوشتهام...
«آخر من کجا و شهدا کجا؟ خجالت میکشم که بخواهم مثل شهدا وصیت کنم؛ من ریزهخوارِ سفره آنان هم نیستم. شهید، شهادت را به چنگ میآورد؛ راه درازی را طی میکند تا به آن مقام میرسد؛ اما من چه؟! سیاهی گناه چهرهام را پوشانده و تنم را لَخت و کسل کرده. حرکت جوهره اصلی انسان است، و گناه زنجیر. من سکون را دوست ندارم. عادت به سکون بلای بزرگ پیروان حق است.
سکونم مرا بیچاره کرده؛ در این حرکت عالم به سمت معبود حقیقی، دست و پایم را اسیر خود کرده. انسان کر میشود، کور میشود، نفهم میشود، گنگ میشود و باز هم زندگی میکند. بعد از مدتی مست میشود و عادت میکند به مستی، و وای به حالمان اگر در مستی خوش بگذرانیم و درد نداشته باشیم. درد را انسان بیهوش نمیکِشد؛ انسان خواب نمیفهمد. درد را انسان با هوش و بیدار میفهمد.
راستی...! دردهایم کو؟
چرا من بیخیال شدهام؟ نکند بیهوشم؟ نکند خوابم؟ مثل آب خوردن چندین هزار مسلمان را کشتند و ما فقط آن را مخابره کردیم. قلب چند نفرمان به درد آمد؟ چند شب خواب از چشمانمان گریخت؟ آیا مست زندگی نیستیم؟ خدایا! تو هوشیارمان کن! تو مرا بیدار کن. صدای العطش میشنوم؛ صدای حرم میآید؛ گوش عالم کر است... خیام میسوزد اما دلمان آتش نمیگیرد...
مرضی بالاتر از این؟! چرا درمانی برایش جستجو نمیکنیم؟ روحمان از بین رفته، سرگرم بازیچه دنیاییم. الذین هم فی خوض یلعبون ما هستیم. مردهام، تو دوباره مرا حیات ببخش. خوابم، تو بیدارم کن. خدایا! به حرمت پای خسته رقیه(سلامالله علیها)، به حرمت نگاه خستهی زینب(سلامالله علیها)، به حرمت چشمان نگران حضرت ولیعصر(عجلالله) به ما حرکت بده...»
....
#وصیتنامه
۸۷
#ادامه_دارد
#یادشهداباصلوات
📔#راستی_دردهایم_کو
#همراه_شهدا
همراه شهدا🇮🇷
📗 ادامه کتابِ 《 راستي دردهایم کو ؟ 》 #قسمت_هشتادُشش هفتهای که در پیش است هفتهی عید است...
📗 ادامه کتابِ
《 راستي دردهایم کو ؟ 》
#قسمت_هشتادُهفت
شب تولدم، میروم سراغ حساب و کتاب! از مال دنیا چیزی ندارم که به آن فکر کنم. مینشینم پای دفتر و دستکم؛ وصیتنامهام را که روز اعزام نوشته بودم، میگذارم پیش رویم؛ دوباره میخوانمش... این حرفها را با دلم نوشتهام...
«آخر من کجا و شهدا کجا؟ خجالت میکشم که بخواهم مثل شهدا وصیت کنم؛ من ریزهخوارِ سفره آنان هم نیستم. شهید، شهادت را به چنگ میآورد؛ راه درازی را طی میکند تا به آن مقام میرسد؛ اما من چه؟! سیاهی گناه چهرهام را پوشانده و تنم را لَخت و کسل کرده. حرکت جوهره اصلی انسان است، و گناه زنجیر. من سکون را دوست ندارم. عادت به سکون بلای بزرگ پیروان حق است.
سکونم مرا بیچاره کرده؛ در این حرکت عالم به سمت معبود حقیقی، دست و پایم را اسیر خود کرده. انسان کر میشود، کور میشود، نفهم میشود، گنگ میشود و باز هم زندگی میکند. بعد از مدتی مست میشود و عادت میکند به مستی، و وای به حالمان اگر در مستی خوش بگذرانیم و درد نداشته باشیم. درد را انسان بیهوش نمیکِشد؛ انسان خواب نمیفهمد. درد را انسان با هوش و بیدار میفهمد.
راستی...! دردهایم کو؟
چرا من بیخیال شدهام؟ نکند بیهوشم؟ نکند خوابم؟ مثل آب خوردن چندین هزار مسلمان را کشتند و ما فقط آن را مخابره کردیم. قلب چند نفرمان به درد آمد؟ چند شب خواب از چشمانمان گریخت؟ آیا مست زندگی نیستیم؟ خدایا! تو هوشیارمان کن! تو مرا بیدار کن. صدای العطش میشنوم؛ صدای حرم میآید؛ گوش عالم کر است... خیام میسوزد اما دلمان آتش نمیگیرد...
مرضی بالاتر از این؟! چرا درمانی برایش جستجو نمیکنیم؟ روحمان از بین رفته، سرگرم بازیچه دنیاییم. الذین هم فی خوض یلعبون ما هستیم. مردهام، تو دوباره مرا حیات ببخش. خوابم، تو بیدارم کن. خدایا! به حرمت پای خسته رقیه(سلامالله علیها)، به حرمت نگاه خستهی زینب(سلامالله علیها)، به حرمت چشمان نگران حضرت ولیعصر(عجلالله) به ما حرکت بده...»
....
#وصیتنامه
۸۷
#ادامه_دارد
#یادشهداباصلوات
📔#راستی_دردهایم_کو
#همراه_شهدا
همراه شهدا🇮🇷
📗 ادامه کتابِ 《 راستي دردهایم کو ؟ 》 #قسمت_هشتادُهفت شب تولدم، میروم سراغ حساب و کتاب! از
📗 ادامه کتابِ
《 راستي دردهایم کو ؟ 》
#قسمت_هشتادُهشت
عید را بهانه کردم و با سیدنصرتالله تماس گرفتم. زود رفتم سر اصل مطلب و خواهش کردم که به فرماندهانِ اینجا سفارش کند که بگذارند بروم به خط مقدم... سیدنصرتالله، سروتهِ بحث را با شوخی جمع میکرد! گمانم این بود که اصلا خودش به فرماندهان سفارش کرده که نگذارند جلو بروم! میگفت خدا را شکر که نمیگذارند بروی!
امروز دائم خاطرات اربعین، جلوی چشمم رژه میرفتند. هنوز ششماه از آخرین زیارتم نگذشته. میشود دوباره، حرم روزیام شود؟ دوباره، مثل پارسال بروم توی موکبها و مشتری بطلبم تا دستی بکشم به پاهای تاولزده و خستهی زائرها...
یاد خانواده عراقی توی ذهنم جان میگیرد که در شبی بارانی، در کنارِ خانهای مجلل، کارتنی روی زمین انداخته بودند و با یک پتو سر میکردند. نگاهشان که دائم اینسو و آنسو میچرخید مشکوکمان کرده بود! شک تا خواست ریشه بگیرد، پدر خانواده همان یک پتو را هم برداشت و داد به زائری که کمی آنسوتر، در کناره راه قصد آرمیدن داشت. جلو رفتم. فهمیدم اینها که بیپتو روی کارتنی نشستهاند، صاحب همان خانه مجلل هستند! خانهشان را داده بودند به انبوه زائرها و خودشان زیر باران عشق میکردند! چه کلاسِ درسی است زیرِ بارانِ نیمهشب مسیرِ عشق؛ مشقِ فروختن امنِ عیش به بهایی که میارزد...
....
۸۸
#ادامه_دارد
#یادشهداباصلوات
📔#راستی_دردهایم_کو
#همراه_شهدا
همراه شهدا🇮🇷
📗 ادامه کتابِ 《 راستي دردهایم کو ؟ 》 #قسمت_هشتادُهشت عید را بهانه کردم و با سیدنصرتالله تم
📗 ادامه کتابِ
《 راستي دردهایم کو ؟ 》
#قسمت_نود
عصر پیامهای فاطمه را چک کردم. خبرم را گرفته بود. برایش یک پیام صوتی فرستادم:«صوتی که دارم ضبط میکنم، روز سوم شعبان، ولادت امام حسین(علیهالسلام) است. الان در منطقه حلب در جنوب سوریه هستیم. آمدهایم تا دست اجانبی که به حرم اهلبیت(ع) دستدرازی کردهاند را کوتاه کنیم... حرکت در مسیر مجاهدت، چه در جنگ سخت و چه در جنگ نیمهسخت و چه در جنگ نرم، بیداری میخواهد؛ بیداری روح، بیداری جان و بیداری فکر...
کار دشواری است شناخت مسیر، قدم گذاشتن در آن و ادامه دادن و تمام کردن، که فقط به کمک خود خداوند امکان تمام کردن این مسیر را داریم. کار دشواری است مجاهدت... مجاهدتهای شخصی من اسمش مجاهدت نیست. ما که هنوز مجاهدت نکردهایم؛ مجاهدت شاخصههایی دارد که فقط شهدا آن را دارند. خوش به حالشان که توانستند مجاهد بشوند، قدم بگذارند و ادامه بدهند و چه پایان خوشی داشته باشند. چیزی که میخواهم بگویم، فعلا شهادت نیست... سپاه حضرت ولیعصر(عجلالله تعالی فرجه الشریف) یار میخواهد؛ حضرت مهدی(عجلالله تعالی فرجهالشریف) در غربت است و تنهایی. استکبار هم به قول رهبر انقلاب، فکر و قلب منطقه و کشورهای مختلف را گرفته... خیلی کار داریم. انشاءالله موثر باشیم در تحقق این مسیر پر پیچ و خم و دستیابی به کمال و دستیابی به همه ارزشهایی که به خاطرش آفریده شدهایم...»
....
۹۰
#ادامه_دارد
#یادشهداباصلوات
📔#راستی_دردهایم_کو
#همراه_شهدا
همراه شهدا🇮🇷
📗 ادامه کتابِ 《 راستي دردهایم کو ؟ 》 #قسمت_نود عصر پیامهای فاطمه را چک کردم. خبرم را گرف
📗 ادامه کتابِ
《 راستي دردهایم کو ؟ 》
#قسمت_نودویک
چند ساعتی که میگذرد دوباره دلم هوای فاطمه را میکند. انگار عطر روزهایی را که همقدم میشدیم در خیابانهای تهران، در هوا پراکندهاند. باید از عشق برایش بنویسم:«میگن آدما دو دستهان؛ یا زندهان یا مرده... زندههاشون دو دستهان: یا خوابن یا بیدار! بیداراشون دو دستهان: کسایی که فقط لاف عشقُ میزنن و اداشُ درمیارن که همیشه تا آخر باهات نمیان و کسایی که واقعا عاشقن! کسایی که واقعا عاشقن، فقط یه دستهان: کسایی که زندگیشون طعم مهربونی و رابطهشون بوی صداقت میده؛ باید با هم تلاش کنیم تا عاشق بشیم! عشقم...»
دلتنگی فاطمه، گذشتِ زمان را برایم کُند کرده است. برایش نوشتم اینجا یک هفته، یکماه میگذرد... هربار که جوابی از او میرسد، با هر زنگِ پیامش ذوق میکنم. فاطمه جواب داد که دلش از تنهایی گرفته؛ گفت کاش زودتر برگردی... به خودم آمدم... دلم لرزید... داریم چه میگوییم؟ خدایا! این حرفها را نشنیده بگیر... ناشکری کردم... برای فاطمه نوشتم این راه، سختیهای خودش را دارد و باید تحمل کرد. نوشتم که دوری سخت است اما هرچه قسمت باشد همان اتفاق میافتد... خدا با مومنان است...
....
۹۱
#ادامه_دارد
#یادشهداباصلوات
📔#راستی_دردهایم_کو
#همراه_شهدا
همراه شهدا🇮🇷
📗 ادامه کتابِ 《 راستي دردهایم کو ؟ 》 #قسمت_نودویک چند ساعتی که میگذرد دوباره دلم هوای فاطم
.
📗 ادامه کتابِ
《 راستي دردهایم کو ؟ 》
#قسمت_نودودو
ظهر، فرصتی شد که حال ناخوشم را روی کاغذ بریزم. من دوست ندارم خودم را با دیگران مقایسه کنم اما ناخودآگاه... والضحی؛ قسم به روشنی روز که من تو را رها نکردهام... دست میبرم به قلم و مینویسم از دیشب...
«دیشب دوباره دلم گرفته بود! باز از همون فکرا کردم... باز نتونستم خودم باشم! اونقدر که بعد از نماز صبح با خدا دردِ دلی کردم، اما هیچی بهم نگفت! فقط نگاهم کرد و به روم نیاورد! آخه خیلی مهربونه. اما من دیشب حال خوبی نداشتم؛ یعنی نه این که اتفاق بدی برام بیفته؛ نه! خودم، خودمُ شکنجه میدم! یعنی خودمُ یا همهش مقایسه میکنم، یا عزت نفس ندارم، یا اعتماد بنفس...
دوست ندارم اینو! باید خودمُ دوست داشته باشم...»
....
۹۲
#ادامه_دارد
#یادشهداباصلوات
📔#راستی_دردهایم_کو
#همراه_شهدا
همراه شهدا🇮🇷
. 📗 ادامه کتابِ 《 راستي دردهایم کو ؟ 》 #قسمت_نودودو ظهر، فرصتی شد که حال ناخوشم را روی کاغذ
📗 ادامه کتابِ
《 راستي دردهایم کو ؟ 》
#قسمت_نودوسه
عصر که میرسد، سیدغفار به جمع بچهها اضافه میشود. در منطقه، رابط ما و نیروهای عراقی است. سالهای زیادی را در لبنان گذرانده است و زبانش حرف ندارد.
ما هر شب بعد از نماز، صلوات شعبانیه میخواندیم؛ از روی مفاتیحِ احمد. آن شب، سیدغفار، صلوات را از بر خواند؛ با لهجه عربی. کیفمان کوک شد!
***
اواسط هفته دوباره به روستای خلصه منتقل شدم و احمد در شیخ نجار ماند. چند روزی که گذشت، احمد و امیر هم به روستای خلصه آمدند. شمار روزهایی که در سوریه هستم، از سه هفته گذشته است. تجربه این مدت زیستن در سوریه و در مناطق عملیاتی، فکریام کرده. احساس من و بچهها این است که اینجا در کار فرهنگی ضعف وجود دارد. برای ما که تجربه دفاع مقدس، توی کارنامهی تاریخمان میدرخشد، مثل روز روشن است که برنامه نظامی، منهای کار فرهنگی-اعتقادی، کمیتش لنگ میزند.
....
۹۳
#ادامه_دارد
#یادشهداباصلوات
📔#راستی_دردهایم_کو
#همراه_شهدا
همراه شهدا🇮🇷
📗 ادامه کتابِ 《 راستي دردهایم کو ؟ 》 #قسمت_نودوسه عصر که میرسد، سیدغفار به جمع بچهها اضا
.
📗 ادامه کتابِ
《 راستي دردهایم کو ؟ 》
#قسمت_نودوچهار
ما از بچههای زمان جنگ آموخته بودیم که مناجات و دعا و زیارت عاشورا، خودش یک پا قوه نظامی است! چرا اینجا با دعا، دمخور نمیشویم؟ تصمیم گرفتیم از خودمان شروع کنیم. نیروهای عراقی هم آنجا در کنار ما بودند. تصمیممان این شد که اولین نماز جماعت مشترک با نجباء را برگزار کنیم.
یکی از بچهها انگار که تازه به ذهنش رسیده باشد، با تعجب پرسید اصلا چرا کسی اینجا اذان نمیگوید؟ جملهاش ماند توی ذهن و دلم. راست میگفت. مگر میشود جایی که مسلمانها جمعاند، صدای اذان شنیده نشود؟ آفتاب، پشت خاکِ سرخفام دشتهای خلصه پنهان میشد. غروب که از راه میرسد، میروم روی پشتبام مقر؛ اذان مغرب به افق خلصه:«اشهد ان علیا حجتالله» در دو سه هفتهای که در منطقه هستیم، این اولین صدای اذان است که به گوش نیروها میرسد.
بلد نبودم مثل یک موذن حرفهای اذان بگویم اما همینقدر از دستم برمیآمد. بیمیکروفون و بیبلندگو! از پشتبام مقر که پایین آمدم، بچههای عراقی آمدند سمتمان. به آنها رشاشات میگفتند. این صفت کسانی بود که با تیربار سنگین کار میکردند؛ مثل ما که میگوییم بچههای موشکی! وقتشان خوش شده بود از شنیدن صدای اذان:«حبیبی! تربت موجود؟»
تا آن شب، ارتباط خاصی با ما نداشتند و حالا تربت، حلقه وصلمان شد. حلقه زدیم گردِ بند بند اذان. به آنها با مِهر مُهر دادیم که نماز بخوانند.
با بچهها ایستادیم به نماز جماعت... نماز، اگرچه برای سهولت، فرادایش جایز است اما اصل بر جماعت است و اول وقت.
....
۹۴
#ادامه_دارد
#یادشهداباصلوات
📔#راستی_دردهایم_کو
#همراه_شهدا
همراه شهدا🇮🇷
. 📗 ادامه کتابِ 《 راستي دردهایم کو ؟ 》 #قسمت_نودوچهار ما از بچههای زمان جنگ آموخته بودیم
📗 ادامه کتابِ
《 راستي دردهایم کو ؟ 》
#قسمت_نودوپنج
...
حالِ دلم خوش میشود. آخر شب، میروم به شبنشینی کاغذ و قلم. میخواهم بنویسم. از خودم؛ از عزتنفس، از درگیریهایی که با خودم دارم! فرمان قلم را به قلبم میسپارم.
«همیشه شب به نتیجه میرسم، صبح که بلند میشم انگار یه فرد دیگهام و دوباره همون آش و همون کاسه! اصل دغدغه بر سر چگونه بودنه. یه بار دوست دارم اینگونه باشم، یه بار آنگونه! هیچوقت سعی نکردم خودم رو پیدا کنم و ببینم او چگونه است... الان، امشب، خودم رو پیدا کردم و از خودم لذت میبرم و احساس کردم همهچیز رو دارم، هیچی کم ندارم؛ فقط یه چیزو کم دارم: عزت نفس و خودباوری!
احترام به خود، یک حالت درونی به وجود میاره که آدم از هیچچیز نمیترسه! از هیچچیز خجالت نمیکشه؛ حتی زمانی که اشتباه میکنه همه رو مجبور میکنه با او با احترام برخورد کنن، یعنی به صورت ناخودآگاه چنین اتفاقی خواهد افتاد. به شدت دنبال نوعی آرامشم؛ آرامشی عمیق که آدم از هیچچیز نمیترسه؛ خودش رو با هیچکس مقایسه نمیکنه؛ نه آینده، نه گذشته بیقرارش نمیکنه، میدونه از زندگی چی میخواد و هدفش مشخصه، با هیچکسی کاری نداره...
خدا خیلی از این تواناییها رو در وجود در من گذاشته و خیلیاشم میتونم به سرعت کسب کنم؛ این توانایی بالای خدادادیه؛ اصلا مهم نیست شما چند تا ویژگی خوب داشته باشید؛ مهم اینه که خودتونو باور داشته باشید...» دفترم را میبندم؛ چشمهایم را هم... همه بچهها پیش از من خوابیدهاند...
....
۹۵
#ادامه_دارد
#یادشهداباصلوات
📔#راستی_دردهایم_کو
#همراه_شهدا
همراه شهدا🇮🇷
📗 ادامه کتابِ 《 راستي دردهایم کو ؟ 》 #قسمت_نودوپنج ... حالِ دلم خوش میشود. آخر شب، میروم ب
📗 ادامه کتابِ
《 راستي دردهایم کو ؟ 》
#قسمت_نودوشش
...
تا خوابم میبرد، سروصدای بچهها بیدارم میکند. ساعت نزدیک یک شب است. فهمیدیم یکی از نیروهای فوج، به نیرب رفته و به مناسبت میلاد حضرت علیاکبر(ع)، برایمان ساندویچ گرفته.🌭
من، رحیم، احمد و فرمانده فوج، خوابالوده و با چشمهای پفکرده، کنار هم نشستیم و غر میزدیم که یعنی حالا چه وقت ساندویچ است! اولین لقمه ساندویچ را که خوردیم اما تازه برقمان وصل شد! همه به هم نگاه کردیم و گفتیم این ساندویچ چقدر خوشمزه است! «شاورما» بود. شبیهش را در ایران درست میکنند اما این گونهی(!) اصیل از ساندویچ را تجربه نکرده بودیم! یکدل نه صد دل عاشقش شدیم؛ به خصوص رحیم! ....
۹۶
#ادامه_دارد
#یادشهداباصلوات
📔 #راستی_دردهایم_کو
#همراه_شهدا
همراه شهدا🇮🇷
📗 ادامه کتابِ 《 راستي دردهایم کو ؟ 》 #قسمت_نودوشش ... تا خوابم میبرد، سروصدای بچهها بیدارم
📗 ادامه کتابِ
《 راستي دردهایم کو ؟ 》
#قسمت_نودوهفت
...اواخر هفته من، رحیم، احمد و امیر، مأموریت گرفتیم که در منطقه «بلاس» میدان تیر برپا کنیم و آموزش تیراندازی بدهیم. این منطقه ششهفت ماه قبل با مجاهدت مدافعان و تلاش ارتش سوریه، از دست تروریستها آزاد شده. تا چشم کار میکند دشت است و درختهایی که اینجا و آنجا، از دل خاک سر بیرون کردهاند و حتی جنگ هم نتوانسته ریشهشان را بخشکاند. آنها که ریشهدارند، میمانند.
خانههای مردم بلاس، در زمان هجوم تروریستها، تخلیه شده بود. مردم همه زندگیشان را گذاشته بودند و جانشان را برداشته و رفته بودند. ما آمده بودیم تا از میراث مردم، حفاظت کنیم. ....
۹۷
#ادامه_دارد
#یادشهداباصلوات
📔#راستی_دردهایم_کو
#همراه_شهدا