🌹🍃 نحوه شهادت یوسف قربانی از زبان همرزمش آقای حمید صدری
💥وقتی که عملیات کربلای 5 آغاز شد با هم در یک گروهان بودیم شب اول عملیات بود ما مسافت زیادی از دریاچه مصنوعی موسوم به آبگرفتگی در دشت شلمچه را با لباسهای غواصی طی کرده بودیم.
💥دوشکا و تیربارهای دشمن شدیدا کار میکرد سطح آب را آتش پر حجمی پوشانده بود. پیشروی در آب با آن همه مواضع مثل سیمهای خاردار و موانع خورشیدی واقعا دشوار بود.
💥بچهها یکی پس از دیگری، مظلومانه در داخل آب شهید میشدند تقریبا به نزدیکیهای دشمن رسیده بودیم یوسف داشت با فاصله کمی از من حرکت میکرد.
💥یوسف ناگهان از ناحیه سر مورد اصابت قرار گرفت گلوله از سمت راست اصابت کرد و از سمت چپ خارج شد نزدیک بود در آب بیفتد که من گرفتمش. خون از دهان و گوشهایش فوران میکرد و او سرش را آرام به چپ و راست میچرخاند صدایش کردم: یوسف! یوسف!
یوسف او آرام آرام زار میزد نمیتوانست چشمانش را باز کند.
دیدگانش پر از خون بود قطرات اشک امانم را برید خدایا! بچه ها چقدر غریبانه و دلگیر پرپر میشوند!
🥀🍂🍂لحظاتی بعد به آرامی نسیم سحری سر بر بالین شهادت گذاشت و به آرامشی به رنگ سبز و جاودانه فرو رفت پیشانیش را بوسیدم و با او وداع کردم.
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
«اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج»
#همراه_شهدا
@Hamrahe_Shohada
بخشی از خاطرات شهیدیوسف قربانی🍃🥀🍃🥀🍃🥀
نامه برای آب..
همرزم یوسف میگوید هر روز میدیدم یوسف گوشهای نشسته و نامه مینویسد با خودم میگفتم یوسف که کسی را ندارد برای چه کسی نامه مینویسد؟ آن هم هر روز.
یک روز گفتم یوسف نامهات را پست نمیکنی؟ دست مرا گرفت و قدم زنان کنار ساحل اروند برد نامه را از جیبش در آورد، پاره کرد و داخل آب ریخت چشمانش پر از اشک شد و آرام گفت: من برای آب نامه مینویسم کسی را ندارم که !!!!
╰━━🌷🕊🌼🍃🥀🍃
«اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج»
#همراه_شهدا
@Hamrahe_Shohada
✍ #خاطره_ای_از_تفحص_شهدا
#حسین_جانم!
🌷یکی از شهدا که داخل یک سنگر نشسته بود و ظاهراً تیر یا ترکش به او اصابت کرده و #شهید شده بود را یافتیم. خواستم بدنش را داخل یک کیسه بگذاریم و جمع کنیم که #انگشت و #انگشتر وسط دست راست او نظرمان را جلب کرد. از آن جالبتر این که، تمام بدن کاملا اسکلت شده بود، ولی آن انگشت، #سالم و #گوشتی مانده بود. خاک های روی عقیق انگشتر را که پاک کردیم، اشک همه مان درآمد. روی آن نوشته شده بود: «#حسین_جانم!»🌷
#همراه_شهدا
@Hamrahe_Shohada
#فرازی_از_وصیت_نامه_شهید_فرامرز_علی_حسینی
🌷خواهرم بيا با هم راهي رويم من دنبال #خاك_پاك_حسين(ع) و تو دنبال خاك زينب و تو #زينبگونه و من حسينوار..."🌷
#همراه_شهدا
@Hamrahe_Shohada
شهادت لباس تک سایزی است که باید
تن انسان به اندازهاش درآید ، هروقت
به اندازهی این لباس تک سایز در آمدی
پرواز میکنی ، مطمئن باش !
#شهیدآوینی؛
#همراه_شهدا
🕊🌷🕊
خون دادن برای امام خمینی زیباست
اما خون دل خوردن برای امام خامنهای از آن زیباتر است .
شهید_سید_مرتضی_آوینی🕊
#همراه_شهدا
@Hamrahe_Shohada
5.57M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✅ مادر شهیده معصومه کرباسی:
به معصومه گفتم پایان جنگ بیایید در شیراز زندگی کنید؛ پاسخ داد مگر خون من از خون بچههای لبنان، غزه و فلسطین رنگینتر است، با همسرم در لبنان میمانم.
معصومه کرباسی روز شنبه به همراه «رضا عواضه» همسر لبنانیاش توسط رژیم جنایتکار صهیونیستی در بیروت به شهادت رسید.
#همراه_شهدا
@Hamrahe_Shohada
✍ #بخشی_از_وصیتنامه_طلبه_شهید_علیاکبر_احمدی
🌷«ما میرویم که دنیا بداند ما معتقد به #توحید_عدل_نبوت_ومعاد_وامامت هستیم و چنان بر عقیده خود استواریم که مرگ را مانند شربت گوارا مینوشیم و این مرگ را برای خود سعادت و غیر از این را ننگ میدانم.»"🌷
#همراه_شهدا
@Hamrahe_Shohada
همراه شهدا🇮🇷
📗 ادامه کتابِ 《 راستي دردهایم کو ؟ 》 #قسمت_صدوچهلُ_شش فرمانده فوج پشت بیسیم به بچههای پشت
.
📗 ادامه کتابِ
《 راستي دردهایم کو ؟ 》
#قسمت_صدوچهلُ_هفت
شروع کردم به خالی کردن مهمات که سروکله رحیم پیدا شد؛ از توی روستا با موتور آمده بود پشت خاکریز. دوبار بلند صدایم کرد. کمیل! کمیل! نگاه غضبآلودم را روانهاش را کردم و محلش نگذاشتم. ناراحت بودم که مرا با خودش نبرده است. چند لحظهای نگذشت که پشت بیسیم خبر دادند بعضی از نیروها در محاصره قرار گرفتهاند. رحیم دوباره زد به دل روستا.
امیر هم خودش را به ما رساند. با امیر و احمد و یکی دیگر از بچهها پشت آن خاکریز بودیم. فشار تروریستها رفتهرفته زیاد و زیادتر میشد. چند دقیقهای از رفتن رحیم نگذشته بود که در قلب خطر تنها ماند. هزار جور فکر و خیال زد به سرم. حالا علاوه بر دو نفر از بچههای ایرانی و جمعی از نیروهای نجباء، رحیم هم توی روستا در محاصره تروریستها قرار گرفته بود. روستا زیر شدیدترین حملههای دشمن تاب و توانش را رفتهرفته از دست میداد.
صدای رحیم، پشت بیسیم، دلم را لرزاند:«من نیرو میخوام؛ نیرو برسونید؛ اینجا هیچکس نیست؛ اسلحه هم ندارم؛ فقط بیسیم دارم و دوربین! نیرو برسونید...» دلم برای رحیم شور میزد. تکفیریها میخواستند روستا را بگیرند تا هم شکست هفته پیش را جبران کنند و هم در رسانههایشان بگویند که موفقیتی داشتهاند! رحیم پشت بیسیم، لحظه به لحظه گزارش میداد. میگفت فاصله تکفیریها با من بسیار اندک است. میگفت امروز عاشورا و اینجا کربلاست... دلواپس بودم که مبادا رحیم را به اسارت ببرند.
بیسیم را برداشتم و رحیم را صدا زدم:«رحیم! کجایی؟ من خودمُ برسونم؟» رحیم که چراغ سبز رفتن را نشان داد، موقعیتش را گرفتم و با بچهها دویستمتری به سمت روستا رفتیم. به رحیم میگفتم ما داریم میآییم اما شرایط وخیم بود و فرمانده اجازه پیشروی بیشتر را نداد. ناراحت بودم از این ممانعتها. فرمانده فوج پشت بیسیم گفت کمیل، حق نداری جلو بروی! حالم گرفته شد. گفتم حاجی، داریم میرویم برای کمک به رحیم...
فرمانده فوج دوباره تکرار کرد: حق نداری بروی... کفرم درآمد:«یا رحیمُ برگردونید، یا ما میریم جلو برای کمک» رحیم و بچهها نیاز به کمک داشتند و در محاصره، هر لحظه ممکن بود تروریستها بر سرشان بریزند. رحیم تنها مانده بود پشت خاکریز دشمن؛ نه سلاح داشت و نه خشاب. یک دوربین و یک بیسیم، شده بود تمام تجهیزاتش. فرمانده فهمیده بود که اوضاع بیش از حد خراب است. میگفت اگر بناست کاری بکنیم، همان چند نفر میکنند و اگر بناست، شهید بدهیم، همان چند نفر بس است!...
...
۱۴۷
#ادامه_دارد
#یادشهداباصلوات
📔#راستی_دردهایم_کو
#همراه_شهدا