بسم رب حُسین [؏] .

روزی که قرار بود از سوریه برگردد، ۵۲ روز از رفتنش گذشته بود. من و فاطمه سر از پا نمی‌شناختیم مثل بچه‌ها شده بودیم که قرار است بروند جشن و لحظه‌شماری می‌کنند. قرار شد برویم برایش هدیه بخریم. فاطمه گفت بلوز و شلوار بخریم. خریدیم. گل و سبزه هم خریدیم، اما در آخرین لحظه‌ها، خبر دادن سوریه برف آمده و هواپیما نمی‌تواند پرواز کند! بمیرم، دختر وقتی فهمید بابایش نمی‌آید تب کرد. بمیرم برای سه ساله امام حسین[؏]. نیمه‌شب بردمش دکتر. گلویش ورم داشت. دکتر گفت: -به خاطر بغض این طور شده :) ------- خواندید قسمتی از صفحہ‌ی صدوچہل‌هشت ِ کتاب ِ دخترها بابایی‌اند بھ روایت خانواده و قلم ِ بهزاد دانش‌گر🤓✍🏻.

یک جمعه‌ی دیگر، بی تو گذشت :)))🥀

در دو چال گونہ‌ات جا مۍشود دنیای مَن :) - با دو افڪت مختلف، در سایز پروفایل🌱

دل خوش کرده ام تا ۳۶ روز بگذرد ... 🙂💔

‏از افتخارات شهید همدانی عزیز، مهار فتنه‌ای بودکه میرحسین موسوی و سفارت انگلیس کلید زده بود. ایشان حدود 5000 نفر از پیاده نظام کودتای مخملی را شناسایی کرد و از برخی از این افراد، مدافعان حرمی ساخت که مقابل داعش ایستادند. حالا متوجه شدید کینه میرحسین از کجا آب میخوره؟! _ #شهیدهمدانی • @sardar313soleimani .

بسم رب حُسین [؏] .

مقاومت؛ یعنے میل بہ حس ِ قدرت ! وَ یا تلاش براۍ قدرت‌مند بودن . مقاوم‌ترین ِ مردم، ڪسانی نیستند کہ همیشه برندھ مۍشوند، بلکہ دستہ‌اۍ هستند کہ موقع از دست دادن تسلیم نمۍشوند... ------------ ۲۳ مرداد ماھ ؛ روز مقاومت اسلامے

-

وَ پیروزۍ ؛ بدون مُقاومت بہ دست نمۍآید ! - جُملہ‌ای ڪوتاھ امّا با معنے ِ بسیار از سخنان مقام معظم رهبرۍ🌱•

یکی که تو دنیاشی؛ تموم رویاهاشی ؛ طاقت دوریتو نداره، دیگه خسته شده :)))💔

-

___ _ عالمۍ را جذب کردھ کعبہ شش‌گوشہ‌ات بھتر از شش‌گوشہ‌ات الحق والانصاف نیست!

۱۴۰۰/۵/۲۳ شہید عمار مغینہ :)

بسم رب حُسین [؏] .

-🌿- زندگی در زیر ِ چتر علـم و آگاهۍ آن‌قدر شیرین و اُنس با ڪتاب و قلم ؛ آن‌قدر خاطرھ آفرین و پایدار است کہ همه‌ۍ تلخےها و ناڪامےهای دیگر را ز یاد مۍبرد . - بھ نقل از امام خُمینۍ -

#معرفی_کتاب📙 《احضاریه》 ... 🍃 به قلم : علی موذنی ✍🏻 انتشارات نشر اسم داستان پسری که که به طور خاص طلبیده می‌شود و برای رسیدن به کربلا اتفاقات زیادی را تجربه می‌کند ... )))🌱

_ و بلندتر از پیش گریه کرد. گفت: «یک پیرهن دستش بود. پیرهن نه. دشداشه شاید... بلند بود... خونی بود... از چند جا هم چاک خورده بود... توی خواب می‌دانستم این پیرهنی است که موقع جنگ با لشکر یزید تنِ امام حسین بوده...» ...🍂