#پشتسنگرشهادت
#ادامهپارت21
دخترک نیم نگاهی به علی کرد:
اگه میخواستم شما بشنوین که بلند میگفتم...
لبخند زد:
من که میدونم دارین از امام رضا تشکر میکنین بابت اینکه شوهر به این خوبی بهتون داده...
خوشگل... خوشتیپ.. خوش اخلاق... خوش مشرب... با ادب... با ایمان... خنده رو... عشق...نفس...
ضحی میان حرفش پرید:
آروم تر برو آقاسید... لایه اوزونو سوراخ کردی.....🙁
_نمیدونم لایه اوزونو کی سوراخ کرد ولی من نکردم.
ولی اینو میدونم که شما هم دارین الکی طفره میرین و همه حرفای منو قبول دارین...
مثل من خوشحالین ، ذوق دارین و دوست داین شیشصد بار نماز شکر بخونین...
شال سبز رنگ را از روی شانه اش برداشت و آن را دست ضحی داد:
اوووف چی گرمه هوا ، میخوام برم آب بخورم بیارم براتون؟؟
_اگه با این کار فداکاری به ویژگی های خوبتون اضافه نمیشه ممنون میشم بیارید..
دندان نما لبخند زد:
فداکاری که تو خون منه... مال دیروز و امروز نیست.
فرصت جواب دادن به ضحی نداد و با قدم های بلند به سقاخانه رفت.
لیوانی آب خورد:
السلام علیک یا حسین ابن علی. سلام بر ارباب تشنه لب.
لیوان دیگری برداشت برای ضحی پر آب کرد.
میان راه کتاب دعایی برداشت و پیش همسرش برگشت.
آب را به دستش داد:
بفرمایید . نوش جونتون.
_ممنون.
کنار ضحی نشست.
کتاب را باز کرد و زیارت امین الله را آورد:
اجازه هست؟؟
چند قورت آب نوشید:
بعله بخونین از صداتون فیض ببرم.
لبخند زد و چشم گفت:
السَّلامُ علیکَ یا اَمینَ الله فی اَرضِهِ............
گوش به صدای دلنشین علی سپرد.
نویسنده :
سیده زهرا شفاهی راد.