هدایت شده از 『حـَلـٓیڣؖ❥』
بعد از کلاس و نماز ظهر دیگر آقا محسن را نمیدیدیم ..
می گفتم : چی کار میکنی تو حرم .. نه ناهاری .. نه شامی .. بیا یه چیز باهم بخوریم..
میگفت : حالا یهو چیزی پیدا میشه واسه خوردن ..
هر بار از خواب بلند میشدم میدیدم جایش خالیست..
یکی دو شب با همین فرمان جلو رفت ..
دلم تاب نیاورد ..
قسمش دادم ..
_ خداوکیل بگو این همه وقت تو حرم چی کار میکنی؟!🧐
بغض راه گلویش را گرفت..
_ میاد روزی که حسرت این لحظه ها رو بخوریم :)
#سربلند
#شهید_حججے
#فرمانده
#حلیف
@Hlifmaghar313