eitaa logo
. حَنیفـھ☁️ .
2.9هزار دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
753 ویدیو
5 فایل
__ _ بھ‌توکل‌نام‌اَعظمـت🌿 . رسانہ‌فرهنگی‌/هنرۍحنیفھ . وَ بڪاوید ؛ 🐋| @Haniinfo * نشـرمُحتواهمراھِ‌حفظ‌نشـان‌واره ! بیمه‌شده‌ۍ‌حضـرت‌زهـراۜ . 🤍 .
مشاهده در ایتا
دانلود
یک هفته بود که میخندید... یک هفته بود که لبخند میزد... خوشحال بود.... خیلی خوشحال... و رسیدن به معشوق خوشحالی هم دارد...نه؟؟؟ لبخند زد و بی توجه به جمعیت با عشق به چشمان هدی زل زد.. همین چند دقیقه پیش بله را از بانویش گرفته بود... حس عجیبی داشت... اصلا حس میکرد در آسمانها سیر میکند... بدجور احساس شادی میکرد.. باورش نمیشد... بانویی که حال کنارش نشسته... بانویی که بله داده و محرمش شده...هدی است.. هدی خرّمی. دست هدی را در دست گرفت.. خم شد و در گوشش نجوا کرد: عاشقتم... هدی لبخند کجی زد: اِ... واقعا؟؟ ثابت کن. خندید... واقعی.. از ته دل: چگونه؟؟ واقعا چگونه باید عشقش را ثابت میکرد؟؟؟ میتوانست اثبات کند این را که عاشق هدی است؟؟؟ مگر عشق در نگاهش موج نمیزد؟؟ پس چرا هدی از او میخواست که عشقش را اثبات کند؟؟ غرق در افکارش بود که ناگاه محمد با اخم روبرویشان ظاهر شد: هوی... خجالت بکشین... جلو جمع جای دل و قلوه دادنه؟؟؟ _ حسود هرگز نیاسود آقا محمد... برو دنبال کارت واسه من و خانومم مزاحمت ایجاد نکن... حسودیت میشه برو زن بگیر.. محمد خندید: برو بابا... کی به من زن میده؟؟؟ اصلا زن بده... من به این خوشگلی.... خوشتیپی خوش اخلاقی... هیچکس در حد من نیستش... من سخت پسندم داداش.. سخت پسند. حرفهایش را زد... اما ندید.. ندید دخترکی.. کمی آنسوتر خیره اوست... ندید عشق در نگاه زیتون را... نمیدانست دخترکی انجاست که برایش پر پر میزند... چه کسی غیر از خدا از دلِ زیتون خبر داشت؟؟ چه کسی میدانست تا چه حد محمد را دوست دارد؟؟؟ نویسنده: سیده زهرا شفاهی راد