#پشتسنگرشهادت
#پارت49
سرش را به شیشه تکیه داد...
قطره اشکی از چشمش چکید:
نمیخوای بیدار شی راشا؟؟؟
دارم دیوونه میشم...
دو ماهه خوابیدی...مگه نگفتی میمونم کنارت؟؟
این بود موندنت؟؟؟
تو که میخواستی بری چرا اومدی منو وابسته خودت کردی؟؟؟
دوماهه هرروز.. هرساعت...هردقیقه و هرثانیه باید بمیرم و زنده بشم از ترس رفتنت... از ترس اینکه بری و دیگه نیای...
قلبم داره پر پرمیشه... جون هدی بیدار شو...
نگاهش را به راشا دوخت...
نگاهش را به راشایی دوخت که اسیر تخت بیمارستان بود... اسیر دستگاه های عجیب و غریب بیمارستان...
نگاهش را به او دوخت و به یاد آورد...
به یاد آورد دوماه پیش را...:
خوشحال بود... خیلی.... مانند راشا چشمانش برق میزد...
بله را که داد...
نگاهش که خیره سیاهی چشمان راشا شد...
راشا که خندید...
همان لحظه قلبش را باخت...
و دلش را گره زد به دلِ راشا...
آن لحظه... واقعا حق میداد به هستی که مجنون چشمان سیاه راشا شده باشد...
آن لحظه بود که فهمید منظور هستی را از خنده های نفس گیر....
راشا واقعا خنده هایش نفس گیر بود...
طوری که اگر میتوانست و خجالت مانعش نمیشد همان لحظه میگفت:
فدای خنده هات...انشاءالله همیشه بخندی...
اما نگفت..
نگفت و حسرت گفتن این جمله بر دلش ماند...
بگذریم از تبریک های فامیل...
از چرت و پرت های محمد...
از ابراز علاقه های راشا...
از برق چشمان علی...
از بحث های محمد و راشا....
از صحبت های پدرانه حامد...
از اشک های فاطمه خانم...
حتی از قلب پر از درد هدی...
که غم داشت...
غم نبود پدر....
جای خالی پدرش در مراسم عقد بیش از اندازه احساس میشد....
اما بگذریم...
از اینها که بگذریم....
میرسیم کمی آنسوتر...
جلوی درب محضر...
جایی نزدیک هستی و اسلحه در دستش...
میرسیم به ان لحظه که هدی دست در دست راشا از محضر بیرون آمد...
از محضر که خارج شدند...
راشا خم شد و در گوشش گفت:
خییلی دوست دارم...
در این دو ساعت این چندمین بار بود که این کلمه را میگفت؟؟؟
درست همان لحظه...
صدایی آمد..
صدایی که زیادی شبیه بود به صدای هستی:
راشا... هرکی...غیرمن... که لبخندت مال اون باشه...مستحق مرگه.
و صدای گلوله....
گلوله ای که میان بهت و تعجب به کتف هدی خورد...
نگاه راشا خیره ی هستی بود..
دست هستی که برای بار دوم روی ماشه رفت..
قصدش را فهمید...
در یک حرکت جوری هدی را در آغوش گرفت که سپرش باشد...
و باز صدای گلوله...
گلوله ای که مقصدش قلب هدی بود....
گلوله ای که قرار بود قلب هدی را بشکافد اما..
به مقصد نرسید...
یعنی راشا نگذاشت به مقصد برسد...
گلوله را به جان خرید تا عشقش آسیب نبیند...
اشک ریخت و به یاد آورد پیکر غرق در خون راشا را...
به یاد آورد دویدن علی را به سمت هستی...
و هستی را که گفت:
زندگی بدون راشا یعنی جهنم...
وقتی راشا منو نمیخواد بمیرم بهتره...
و باز...
برای بار سوم...
صدای گلوله آمد...
و این بار...
این هستی بود که روی زمین افتاد..
هستی بود که جای گلوله روی شقیقه اش ماند..
هستی بود که خودکشی کرد.. رفت... به جهنم رفت...
نگاه های ترسیده و متعجب...
صدای جیغ و همهمه...
صدای آژیر پلیس ..
صدای آمبولانس...
و صدای جیغ های ممتد و پشت هم هدی...
حال دوماه گذشته بود از روز عقدش..
دوماه گذشته بود از روزی که قرار بود بشود جز زیباترین های زندگی اش...
اما شد بدترین روز عمرش..
نویسنده:
سیده زهرا شفاهی راد