هدایت شده از ″گـٰانـدویـی هـٰا|GANDO"🇵🇸
داشتم جارو میکردم...🙃
داشتم جارو میکردم که دیدم عه!😟
این اینجا چیکار میکنه؟؟؟🤨
عکسِ فلان بازگیرست که خیلی دوسش داشتم😍
خب ابنو کنار میذارم اینو خیلی دوسش دارم باباجون که بیاد اوووههه!! یه عالمهههه جاهست که بشینه🙃
چندقدم دیگه رفتم که عه!!!😟
همون بازیگر خوشگلس که تیکه کلامشم دستم اومده بود و هی اون تیکه کلامو استفاده میکردم!!😁
خب اینم ی دونس دیگه ی برگه کوچولوعه چیزی نیس که بخوا جا باباجونو بگیره🙃
آخیششش...😅 تموم شد🤧
خب حالا برم اون عکسای بازیگرارو بچسبونم به اتاقم اتاقمو قشنگ کنم😍
ی دسته از عکسارو برداشتم و به زور بردم تو اتاقم و مواظب بودم نریزن که بخوام دوباره جمعشون کنم😌
همرو به اتاقم چسبوندم.. عه!! اینکه هنوز خیلی از عکسا مونده ولی اتاقم جا نداره که!!🙁
وایی!! کلی هم تو حیاطه!!😟
باباجون بیاد ناراحت میشه😕
به ساعت نگاه کردم⏰
ای وایی!! باباجون شاید الانا بیاد😥
میدونم از نامرتب بودنِ خونه خوشش نمیاد باید همه جا تمیز و مرتب باشه!✅
صدای زنگِ در اومد!🔔
چادرمو سر کردمو سمت در رفتم و درو باز کردم: سلام!😅
باباجان: سلام دخترم!😄 خوبی باباجان؟☺️
با استرس جواب دادم: بله😓
به خودم جرات دادمو گفتم: میشه یه لحظه بمونید من برم اینجارو مرتب کنم بیام؟😥
لبخندی زد که با سرعت جت🚀رفتمو همههه کاغذا رو دور ریختم دونه به دونه درو میریختمو دوباره غبار روبی میکردم چون همه جا مخصوصن کف اتاقمو دیواراش پر از خاک های آلوده و کثیف بود🌫
سریع همه جارو تمیز کردم و مرتب کردم✅
یه نگاهی به خونه انداختم و لبخندی زدم😇
آخیشش!! از گیرِ اون عکسا هم خلاص شدم😉
فقط عکس باباجان و سلام به باباجانِ زیر عکس تویه اتاقم دیده میشد و رخت خوابم گوشه اتاق تمیز و مرتب و یه پتو نرم برای باباجان هم پهن کرده بودم که رویه زمینِ سردی که فقط با موکت پوشیده شده بود، پاهاشون درد نگیره و خدایی ناکرده سرمانخورن🙃
چون من یه باباجون بیشتر نداشتم که💖
نگاهم به ساعت موند!!🕰
ناباورانه دیدم یه ساعتی میشه که باباجون تویه اون سرما بیرون منتظره!😧
سریع چادرمو برداشتم رفتم درو بازکردم🚪
من: باباجان!! باباجاانن!!😰 کجایی بابا؟!😥
بابا رو سر کوچه دیدمو به سمتش دویدم و گفتم: باباجان! بفرمایید کجا میرید؟🤗
باباجان لبخندی بهم زد تا دلم نشکنه و سرمو بوسید و گفت: فکر کردم بازم خونهی کوچولوت نیاز به غبار روبی داشته باشه☺️
و همونجور که میرفت متوجه شدم که گفتند: درصورتی که درِ هر خونهای رو که زدم، گفتن: یه لحظه وایسا!! و تویه خونه هاشون راهم ندادن...💔
#چندجمعهگذشتیزِخوابش..؟💔😞
#چقدرمنتظریم؟🥺
#چقدرامامزمانوازخودموندورکردیم؟😟
#چقدرتاحالاامامزمانوبهدلهامونراهندادیم؟😢
#ماهمهمونقدریهسیمکهمردمکوفهبودن؟؟😓