فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زندگی درد قشنگیست که جریان دارد🙂
#شاعرانه
#پشتسنگرشهادت
#پارت51
ساعت نزدیک دو بود و محمد حیدر بیقراری میکرد...
حامد تازه خوابیده بود...
نمیخواست بیدارش کند...
محمد حیدر را در آغوش گرفت و از اتاق خارج شد...
اما...
پسرش قصد آرام شدن نداشت و مدام جیغ میکشید...
یک ساعت تمام قدم زد...
نوازشش کرد... شیرش داد...
هرکار کرد ساکت نشد که نشد..
مبینا خسته شده بود و پشت هم خمیازه میکشید...
صدای اذان صبح که بلند شد...
اشکش در آمد..
بچه را روی مبل گذاشت و پایین مبل دراز کشید..
میخواست بی توجه به جیغ ها و گریه های او بخوابد..
اما مگر میشد؟؟؟
_بسه دیگه مامان... ترو خدا بس کن... دیوونه شدم...ساکت شو دیگه...اه...
پسرک اما ساکت که نمیشد هیچ هر لحظه گریه اش شدید تر میشد...
حامد خوابش سنگین بود... خیلی سنگین..
اما وقتی صدای اذان... با صدای گریه فرزندش و داد و بی داد همسرش یکی شد از خواب پرید و هراسان به پذیرایی رفت:
مبینا...
مبینا با عجز نگاهش کرد...
چشمان خسته و قرمز مبینا گویای همه چیز بود...
به سمت مبل رفت و فرزندش را به آغوش کشید....
فرزندی که انقدر جیغ کشیده بود که رنگش پریده بود:
چرا بیدارم نکردی؟؟
پاشو نمازتو بخون بگیر بخواب.
بدون جواب دادن به حرف های حامد ایستاد..
به اتاق خواب رفت و به محض اینکه دراز کشید چشمانش بسته شد و به دنیای خواب رفت...
محمد حیدر انگار بیقرار پدر بود که در آغوش حامد آرام شد..
به اتاق رفت..
بالای سر مبینا نشست و آرام موهایش را نوازش کرد:
پاشو خانم..
پاشو نمازت قضا میشه ها...
وَخه نمازتو بخون بعد بگیر تا لنگ ظهر بخواب...
مبینا غلتی زد:
جون هرکی دوس داری ولم کن حامد.. خوابم میاد.. بعدا قضاشو میخونم.
نفس عمیقی کشید...
باشدی گفت و به آشپزخانه رفت..
تشک کوچک آبی رنگ پسرش را روی اپن گذاشت و فرزندش را روی آن خواباند:
گریه نکنیا بابایی ... وضو بگیرم بغلت میکنم.
فرزندش خندید...
_چه دشمنی داری با مامانت آخه پدر سوخته... پیش مامانش گریه میکنه واسه من هر هر میخنده... ناقلا.
وضویش را گرفت و باز محمد حیدر را بغل کرد..
بچه به بغل سجاده اش را پهن کرد..
محمد حیدر را کنار سجاده اش گذاشت..
عبایش را روی دوشش انداخت..
قامت بست و الله اکبر گفت...
فرزندش انگار قصد خوابیدن نداشت..
نماز حامد به اتمام رسید اما او نخوابید..
سجاده اش را جمع کرد و نگاهش را به محمد حیدر دوخت:
نمیخوای بخوابی بابایی؟؟
چرا مامانی رو اذیت کردی ها؟؟
فرزندش باز خندید..
پسرش را در آغوش گرفت و زیر گلویش را بوسید:
بابا قربون خنده هات... واسه عمو راشا دعا کن بابایی.. خب؟؟
مامانت میگه حالش خوب نیست... درصد هوشیاریش خیییلی کمه.... احتمال مرگش زیاده... دعا کن بابایی...دعا کن برگرده به زندگی..
قطره اشکش را با دستان کوچک محمد حیدر پاک کرد:
عمت داره کم میاره بابایی... دعا کن راشا برگرده... به هوش بیاد.. دعا کن مرگ نیاد سراغش..
لحظه ای اندیشید..
اگر راشا بیدار نشد و رفت چه؟؟
در ان صورت هدی چه میشد؟؟
اگر راشا به آغوش مرگ میرفت..
علی چه حالی میشد؟؟
چشمانش را بست و با بغض لب زد:
دعا کن.. تو دلت پاکه پسرِ بابا... دعا کن.
نویسنده:
سیده زهرا شفاهی راد.
#پشتسنگرشهادت
#پارت52
چشم از گنبد گرفت و شال سبز رنگ را از روی شانه اش برداشت:
چرا میپرسی این سوالو؟؟
ضحی شال را از علی گرفت...
آن را روی صورتش گذاشت و نفس عمیقی کشید...
_ همینجوری...میخوام بدونم رو چه اساسی همچین خونه و زندگی ای داره...
چرا من هیچوقت ندیدم پدر مادرشو..؟؟
علی تلخ لبخند زد:
پدر و مادرش فوت کردن...
عمه و خاله اینا هم نداره...
یه چند تا فامیل دور داره که تو آمریکا ساکنن.
چند ثانیه سکوت شد...
که علی گفت:
دعا کن به هوش بیاد...دعا کن برگرده به زندگی... اون هنوز خانواده واقعیشو پیدا نکرده...
_خانواده واقعیش؟؟
علی آه کشید و سرتکان داد:
آره..هفده سال پیش.. وقتی سه سالش بوده تو انفجار حرم... سال هفتاد و سه... از خانوادش جدا میشه...یه خانواده که بچه دار نمیشدن راشا رو پیدا میکنن و میبرنش آمریکا...
ضحی خندید..
بلند...
طوری که اخم های علی درهم شد..
اما ضحی باز هم خندید... بلند تر ازقبل...
گره اخم های علی محکم تر شد..
مچ دست ضحی را در دست گرفت و محکم فشرد:
بس کن... چته؟؟
اما ضحی...
_لاالهالاالله...
رگ های پیشانی اش باد کرد و محکم تر مچ دست ضحی را فشار داد:
ضحی...
ضحی باز هم خندید...
آنقدر خندید که اشکش در آمد...
خنده اش طبیعی نبود..
ناباور میخندید...
عجیب بود خنده اش... عادی نبود..
ناگاه خنده اش تبدیل به گریه شد...
زیر گریه زد و هق هقش تعجب علی را برانگیخت..
میخندید...
اما گریه میکرد...
لبخند بر لبش بود...
اما اشک میریخت...
نگاه متعجب علی روی صورت ضحی ماند...
نگاه مردم روی اعصابش بود ...
اما مردم مهمتر بودند یا همسرش؟؟؟
قطعا در برابر اشک های همسرش حرف مردم هیچ ارزشی نداشت...
آرام و در یک حرکت ناگهانی ضحی را در آغوش گرفته و در گوشش نجوا کرد:
هیییش... آروم باش دختر...گریه نکن قربونت برم... بریم خونه؟؟
خود ضحی هم از وضع پیش آمده راضی نبود..
در حرم امام رضا(علیه السلام)... جلوی آن همه چشم... در آغوش همسر؟؟
هرکه بود خجالت میکشید...
ضحی که دیگر در حالت عادی هم خجالتی بود:
آره..بریم.
علی ضحی را از خود جدا کرد..
پلاستیک کفش هایشان را برداشت و با قدم های بلند به سمت خروجی به راه افتاد و ضحی را دنبال خود کشید..
ندیسنده:
سیده زهرا شفاهی راد.
#پشتسنگرشهادت
#پارت53
آلبوم عکس را از علی گرفته و تند تند مشغول ورق زدن شد...
ناگاه نگاهش روی تصویر پسرکی دو ساله قفل شد...
نفس در سینه اش حبس گشته و برای لحظه ای مات عکس شد..
باورش نمیشد خودش باشد...
باورش نمیشد راشا... راشا حیدری... کسی که او را تنها دوست همسرش میدانست...
زکریا باشد...برادرش!
آب دهانش را به سختی فرو برد...
قطره اشکی از گوشه چشمش روانه جاده ی گونه اش شد...
سرش را بالا گرفت...
نگاهش را به علی دوخت و آرام و ناباور لب زد:
زکریا...!
علی بی خبر از همه جا مانند منگ ها به همسرش زل زد...
اندکی گذشت اما ضحی هیچ نمیگفت و نگاهش بین علی و عکس در گردش بود...
و هر چند ثانیه همین کلمه را تکرار میکرد:
زکریا...
علی کلافه اوف کشید و لاالهالاالله گفت...
عصبی نام همسرش را به زبان آورد:
ضحی...
اما نگاه ضحی هنوز میخ عکس بود...
جلو رفت و آلبوم را از دست ضحی بیرون کشید...
چند قدم عقب رفت...
روی مبل روبروی ضحی نشست...
اخم کرد و نفس عمیقی کشید:
با غیرت یه مرد بازی نکن ضحی... بعد اون خنده هات تو حرم اعصابم داغونه به شدت...
خنده های تو فقط باید واسه من باشه...
جلوی اون همه آدم... غیرتمو به بازی گرفتی هیچی نگفتم...
الانم که روبروی من نشستی و زل زدی به عکس رفیقم... به عکس یه نامحرم...
نمیخوام داد و بی داد راه بندازم و کاری کنم که بعدا پشیمون بشم...
پس خواهش میکنم ازت درست واسم توضیح بده..
دلیل خندت تو حرمو توضیح بده... دلیل گریتو دلیل تعجبتو...
ضحی به علی خیره شد و خیلی خلاصه توضیح داد:
نامحرم نیس..
اشک ریخت و نگاهش را به تابلوی بالای تلویزیون دوخت:
داداشمه..
چشم های علی گرد شد:
داداشت؟؟؟
سرتکان داد و آرام شروع به صحبت کرد:
وقتی حرمو منفجر کردن...
من هشت ماهم بود.. اون موقعا یه داداشم داشتم.. اسمش زکریا بود.. همونجا وسط هرج و مرج گم شد...
مامانم میگه هرجا.. هرچی دنبالش گشتیم نبود..
مامانم هنوز که هنوزه بی قراره واسه پسرِ گمشدش...
هق زد و به آلبوم عکس در دستان علی اشاره کرد:
و من... الان عکس داداشمو تو آلبوم راشا دیدم...
داداش گمشده ی من...
صدایش لرزید:
رفیق تویه که الان تو کماس...
علی سرش تیر کشید...
چشم بست و دستش را روی پیشانی اش گذاشت..
حقیقت واقعا بزرگ و برای علی غیر قابل باور بود...
رفاقتی که از یک تصادف شروع شد.... وحال...
واقعا شوک بزرگی بود...
یعنی ... راشا... رفیقش... برادر همسرش بود؟؟؟
نفس عمیقی کشید...
سرش را به طرفین تکان داد و سعی کرد بر خود مسلط باشد..
صدایش میلرزید اما مهم نبود:
گریه نکن ضحی..
یه چیزی میگم خوب گوش کن.
چشمش را بست و کمی سکوت کرد:
میدونم خیلی سخته...ولی حقیقته... راشا...
یا همون زکریا فرقی نداره..الان تو کماس.
گفتن این حقیقت به پدر و مادرت فعلا صلاح نیست..
نفس عمیقی کشید و گفت...
گفت چیزی را که بیم داشت از اتفاق افتادنش:
اگه... به پدر و مادرت بگیم راشا همون زکریاس..و خدایی نکرده... زبونم لال.. راشا به هوش نیاد..
پدر و مادرت نابود میشن..
نابود میشن اگه بهشون بگیم پسرتون.. کسی که این همه سال دنبالش بودین پیدا شده ولی نیمه جونه... تو کماس... و امکان زنده موندنش خیلی کمه... قطعا ضربه بزرگی میخورن..
پس چیزی بهشون نگو... بزار فک کنن پسرشون هنوز گمشدس... تا وقتی که تکلیف موندن..یا رفتن راشا مشخص میشه چیزی نگو بهشون..
بهشون چیزی نگو و بزار این بار... رو شونه های خودم و خودت باشه.
ضحی بلند زیر گریه زد و نالید:
علی... اگه مامان بابام بفهمن پسرشون.. پسری که نوزده سال دنبالش بودن پیدا شده اما تو کماس.. دق میکنن علی... دق میکنن..
نویسنده:
سیده زهرا شفاهی راد.
#پشتسنگرشهادت
#پارت54
سرش را به شیشه تکیه داد و نگاهش را به برادرش دوخت:
سلام داداشی...
بی معرفت چرا خوابی؟؟
تازه پیدات کردم...پاشو بزار حداقل یه بار داداش صدات کنم...
یعنی همینجوری میخوای بزاری بری؟؟
به فکر من و زیتون نیستی؟؟؟
به فکر مامان و بابا نیستی؟؟
مگه نمیخواستی مامان بابای واقعیتو ببینی؟؟
مگه نمیخواستی بدونی چه جور آدمایی هستن...
مگه نمیخوای بدونی دنبالت گشتن یا نه؟؟
پس ترو خدا... ترو خدا بیدار شو...
بیدار شو و دیگه نذار مامان و بابا غصه بخورن...
دلم داره میترکه داداش...
علی گفت به هیچکس نگم پیدات کردم...
خیلی سخته نگه داشتن راز به این مهمی...
پس نرو لطفا...بیدار شو...بیدارشو و نذار این راز مهم تا آخر دنیا رو دلم بمونه...
اگه بری من چیکار کنم؟؟
اگه بری میمیرم... پس نرو...
خواهش میکنم ازت چشماتو وا کن...
هق زد....
هق زد و به آینده اندیشید...
آینده ای نامعلوم...
نگاه خیره اش از راشا گرفته نمیشد...
دلش میخواست هرچه زودتر به پدر و مادرش بگوید فرزندشان... زکریا ی عزیزشان...پسرک گمشده شان... پیدا شده....
اما نمیخواست بگوید نیمه جان است..
نمیخواست بگوید در کماست...
دلش میخواست همین حالا برادرش چشم باز کند...
چشم باز کند تا ضحی بتواند تمام مهر و محبت..
تمام دلتنگی های این چند سال را به او نشان دهد...
دلش میخواست راشا چشم باز کند تا بتواند به او بگوید که خواهرش است...
دلش خیلی چیز ها میخواست..
اما تا چشمان راشا باز نمیشد... هیچ یک محقق نمیگشت.💔
با نشستن دست علی روی شانه اش چشم از راشا گرفت و همسرش را نگاه کرد...
ولی نگاه علی خیره به دستگاهی بود که ضربان قلب راشا را نشان میداد..
ضحی رد نگاه علی را گرفت...
به خط صافی رسید که نشان از حال خراب قلب راشا داشت...
هیچ نمی دید...
هیچ نمی شنید...
شاید هم نمیخواست که ببیند...
نمیخواست که بشنود..
نمیخواست ببیند که پرستاران و دکتران با عجله به اتاق برادرش رفتند...
نمیخواست ببیند راشا حتی با تلاش فراوان آنها هم احیا نشد...
میخواست کور شود و نبیند ملحفه سفیدی را که پرستاران روی سر برادرش کشیدند...
دست و پایش شل شد...
نمیتوانست گریه کند..
اصلا باورش نمیشد که راشا...
برادر تازه پیدا شده اش....
قلبش ایستاد... و برای همیشه از دنیا رفت..
به علی نگاه کرد که روی زمین .. کنار در نشسته و خیره به روبرو بود..
هیچ کار نمیکرد... هیچ حرفی نمیزد...
فقط و فقط به روبرو نگاه میکرد..
و این ضحی را میترساند..
به طرف علی قدم برداشت و با درد و عجز صدایش زد:
علی..
درست همان موقع بود که حامد.. محمد و هدی با عجله به طرفشان دویدند..
پرستاران که پیکر بی جان راشا را از اتاق بیرون آوردند خشکشان زد..
هدی زودتر از بقیه به خودش آمد..به سمت راشا رفت..
باورش برایش سخت بود..
که همسرش.. عشقش..
همسری که فقط چند ساعت در کنارش خاطره داشت..
دیگر جان در بدن ندارد..
دیگر نفس نمیکشد..
آرام آرام به طرف تخت رفت..
دستش را دراز کرد تا ملحفه را از روی صورت فرد کنار بزند..
دلش میخواست کسی غیر از راشا را ببیند..
اما..
حقیقت تلخ تر از آن بود که با دل هدی تازه عروس کنار بیاید..
هدی با دیدن صورت راشا تاب نیاورد..
جیغ بلندی کشید و از حال رفت..
از حال رفت و ندید برادرانش چه حالی دارند..
ندید محمدِ همیشه خندان..مانند ابر بهار می گرید..
ندید حامد را که مردانه بغض کرده و صبورانه این غم بزرگ را به دوش می کشید...
نویسنده:
سیده زهرا شفاهی راد.
سلام سلام👑
ببخشید من گوشیم خراب شده بود مجبور شدم ریستش کنم و یکم طول کشید تا برنامه ها نصب بشن🌙
ببخشید اگه به مدت پست نداشتیم🌱😍
هدایت شده از تبادلاتحسینیونچهارشنبهپنجشنبه
🌼بسم رب الحسین (ع)🌼
شروع تبادلات مذهبی حسینیون🌪🌸
شروع تبادلاتمون ساعت ⑥💛🙂
پایانش ساعت ⑦💛🤓
بنرا رو همون ➐ میتونین پاڪ ڪنید😉🌸💛
حداقل آمار ۶۰🖐🏻💚🌷
جذب با بنر جذاب عالی و آتیشی🌼☺️🌼
اینفوم⇊
https://eitaa.com/joinchat/707330175Cb353e67f34
حتما ادیمنا و مدیرا عضو باشین ڪانالم ⇊
https://eitaa.com/joinchat/1384644730Cecd6f65dd2
آیدیم جھت ادمین تب شدن⇊
@khademe_shohada_nokare_arbab
هدایت شده از تبادلاتحسینیونچهارشنبهپنجشنبه
🌿بسم رب شهدا🌿
داری دنبال یه کانال چادری میگردی که پر از
#انگیزشی
#چادرانه
#رمان
#شهیدانه
#متنهایامامزمانی
و غیره داشته باشه😌
من یه کانال سراغ دارم که همه ی اینا رو داره😉
به نام✨👇🏻
❀فــرشــتــگــان امــام زمــانــے ❀
اگه میخوای عضو بشی پس بزن رو پیوستن👇🏻👇🏻🌿
🦋~🦋~🦋~🦋~🦋~🦋~
🦋@freshtghan
🦋@freshtghan
🦋~🦋~🦋~🦋~🦋~🦋~
کپی از بنر حرامه خواهر❌❌🚫🚫
هدایت شده از تبادلاتحسینیونچهارشنبهپنجشنبه
بسم الله الرحمن الرحیم
تــا پـــای جــــان دلـــ❤️ـــداه فـــرمـــان مــــولـــایــیــم
سریال گاندو یه سریاله امنیتی هست که نشون داد نقشه سربازای گمنام امام زمان (عج) در امنیت و آرامش کشورمون چقدر مهمه. ولی خب متاسفانه به دلایلی که همه میدونیم، توقیف شد.😔
اما ما دخترای ایرانی، از گاندو و سربازان گمنام امام زمان (عج) حمایت می کنیم و پشتشون رو خالی نمی کنیم.😌✌️🏻
اینجا یه کانال مخصوص دخترایه گاندوییه.☺️
دخترایی که سریاله گاندو رو دوست دارن و قراره آینده ی کشورشون رو بسازن.😍😃
در این کانال، استوری های بازیگران گاندو، فیلم و عکس گاندویی، رمان های گاندویی و کلی سوپرایز و چیزای باحاله دیگه هست که از دیدنش شگفت زده میشین.😍😁
خوشحال میشیم تشریف بیارید.😊
پشیمون نمیشید.😉
اینم لینک👇🏻
https://eitaa.com/gandoomy
هدایت شده از تبادلاتحسینیونچهارشنبهپنجشنبه
سلامممممم
خوبین؟؟
میدونین چی شده؟
این کانال عالییییے بهتریݩ پࢪوفـــــ ها رو میزاره🌈
تازه سوپࢪایز هاش رو ندیدی✨✨
نمیدونستی؟!
پس خیݪے عقبے!
برو سریع ٺو کاݩال
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
╭┅∪∪─────┅╮
@khane_Proff1400🌼💛
╰┅───────┅╯
بفرما، بفࢪما کانال خوتونہ💜
هدایت شده از تبادلاتحسینیونچهارشنبهپنجشنبه
اگر خستهـ شدیم،
باید بدانیم ڪجاے ڪار اشڪال دارد
وگرنهـ ڪار براے خدا ڪهـ خستگے ندارد.
شهــید حسن باقرے➣
💛⃟🌻⇦بندھ مؤمݩ
_پروفایل های خفن نظامی🤤✨
_با این کانال چریکی بمون😎✌️
_پر از استوری های چریکی خفن 😼✨
_استوری هایی که نمیتونی تو هیچ کانالی پیدا کنی✨👀
https://eitaa.com/joinchat/83820656Cb0b1c560dd
_صد در نود و هفتاد پنج صدم درصد عضو ثابت میمونی😎✌️
_منتظر چی هستی کلیک کن دیگه😶✨
هدایت شده از تبادلاتحسینیونچهارشنبهپنجشنبه
|♡|بِسمِرَبِالخامِنِہاۍ|♡|
—————|🌸 ⃟🦋|—————
⇩گفتݩد که عاشق و دیوانہ اۍ،
⇩در باب خیال و خم ابروۍ ڪهاۍ،
⇩گفتݩد بگو؛ به قصد قربت گفتم...
⇩سید علۍ الحسیݩۍ الخامݩهاۍ♡♡
اگہ میخاۍشهدا رو بیشتر بشناسۍ
اگہ میخاۍزندگیت شهدایۍبشہ
اگہ میخاۍکمتر گناه کنۍ
پیشنهاد میڪنمـ عضو ڪانالمون بشین👇
مــحتواۍ کانال↓
📸←عڪس های رهبرۍ↬↓
✨←تلنگر↬↓
📃←دلتوشتہهاۍامام زمانۍ↬↓
📀←حدیث گرافۍ↬↓
🖥←آیه گرافۍ↬↓
🎼←شعر گرافۍ↬ ↓
📃←جملات انگیزشۍ↬↓
🎧←مداحۍ↬↓
🧕←پروفـ دخترونﮥ مذهبۍ↬↓
🧔←پروفـ پسرونﮥ مذهبۍ↬↓
📸←پروفـ مذهبۍ↬↓
🍃←پروفـ هاۍ مناسبتۍ↬↓
👴←سخن بزرگان↬↓
🧠←تست هوش↬↓
✌←دوراهۍ↬↓
🧐←آزمون مذهبۍ↬↓
❤←عاشقانﮥ مذهبۍ↬↓
🌸←معرفۍ شهدا↬↓
📱←بیــــو مذهبۍ↬↓
😎عضوشودیگه☝🏻
خوشحالمیشمباحضورتونڪانالما رۅ حمایتڪنید☺💕
[🌸•°@fadaeian_rahbar1•°🌸]
بہ ما بپیوندید🙃
کپۍ بنر حراݥـ✘
هدایت شده از تبادلاتحسینیونچهارشنبهپنجشنبه
【🌙🕊】
•°•°•
برچـٰادرِمشکۍاٺ🌿💚
نستعلیقمۍنویسمعشـــــقرا . . .❤️🌹
وقتۍکهـایناحرامسیاھرامۍپوشۍ🖤☄️
وحجشکوهمندِحیارا🤍🌥️
بھجامۍآورۍ'^^💛🌻
آنگاهطوافمۍکنندتورا،صفوفِفرشتھها((:💜🍇
ومتبركمۍکنندباݪهایشانراباتاروپودِ🧡🍁
حریمآسمانۍات .'!🤎🪐
https://eitaa.com/joinchat/2403205244Cc0685e024d
https://eitaa.com/joinchat/2403205244Cc0685e024d
هدایت شده از تبادلاتحسینیونچهارشنبهپنجشنبه
𖣔𖣔𖣔𖣔𖣔𖣔
سلام رفیق🍑𖤈🧡
یه ڪاناله خفن مذهبی⃟ اوردم برات᯼
هرچے بگم ڪمع↶
①دنیاے بیوعه🍏⃟ ⃟🍃
②ڪلی ادیت خفن که ساختہ ادمیناشھ⃟ ⃟💚
③دخترونہ هاے خاص💛⃟ ⃟🤧
④متنا و فیلم ها و عکس هاے ناب از ارباب😍⃟ ⃟❤️
⑤اسلایم و ایدھ نقاشے و ڪلے سرگرمے⃟ ⃟💚
تازه ڪانال وقفه امام حسینہ🖤
و ڪپی ازش ڪاملا آزادھ☺️🍒
منتظرھ حضور گرمتون هستیم𖤇🍃
https://eitaa.com/joinchat/1384644730Cecd6f65dd2
𖣔𖣔𖣔𖣔𖣔𖣔
هدایت شده از تبادلاتحسینیونچهارشنبهپنجشنبه
دلت میخواد عروسک بافتنی بگیری برای هدیه دادن و کلی مناسبت های دیگ 🤔❤️
ولی قیمت هاشون خیلی گرونه 💸😢
نگران نباش من یه کانال سراغ دارم باکلی عروسک اون هم با چه قیمت مناسبی 😍❤️
از ۲۰ هزار داره تا بالا
یه کانال پر از بافت های خوب و جذاب 🥰🥰🥰🥰
با طرح های جدیدی ک تو بازار و حتی تو گوگل نیست ازشون😍😍😇
کاملا شیک و جدید هستن قابل شست و شو و محکم بوده و و بچه ها عاشقشون میشن🤗🤩🤩🤩
سریع عضو شین تا از دستش ندادین 👇👇
╔═~^-^~═🍶🌸🏳️🌈ೋೋ
@arosakhay_ekiot
ೋೋ🍶🌸🏳🌈═~^-^~═╝
هدایت شده از تبادلاتحسینیونچهارشنبهپنجشنبه
𑁍.بـسم الله الـرحمـن الـرحیـم𑁍
به کانال امام زمانت خوش اومدی
کپی ازهرمطلب بایک صلوات براظهورامام زمان
ورودپسراممنوع𑁍.بـسم الله الـرحمـن الـرحیـم𑁍
به کانال امام زمانت خوش اومدی
کپی ازهرمطلب بایک صلوات براظهورامام زمان
ورودپسراممنوع@yavaraneghaem
هدایت شده از تبادلاتحسینیونچهارشنبهپنجشنبه
(°•﷽•°)
❤️دخــتـرانــ بــهــشـتــے❤️
اینجا یه کانال دخترونه هست که قراره با هم توی این کانال کلی خوش بگذرونیم.
فعالیت های کانال:
#پروفایل #چادرانه
(عکس) استوری مذهبی
(فیلم) #استوری مذهبی (مناسبتی)
مطالب ناب: سخن بزرگان، شهدا
مطالب #انگیزشی
#تلنگر
#تم
#شاعرانه
#حرف_حساب
#سخن_زیبا
مدیر کانال↯
@aaaakkkkkk
نٵݜنٵسمون ↯
https://harfeto.timefriend.net/16252226061412
70ـــــــــــــــــــــــــــــ🚙ــــ80
تولد کانال :۱۳۹۹/۱۱/۱۶🎂🎉🎊
https://eitaa.com/DukhtaranBahishty
هدایت شده از تبادلاتحسینیونچهارشنبهپنجشنبه
_حـــاج قاســـم را خیلـــے دوســــت داریـــــد؟!؟!🤔❤️
_و ناراحــــت هستـیــــد که چــــرا زودتـــر بـــا حـــاج قاســــم آشنــا نشدیـــد؟!؟!😔😣😕😭😯
_خـــب اینکـــه ناراحتـــے ندارد🙃😉😌🙂
_ایــــن کانــال پــاتوق فرزنــــدان حـــاج قاســـم اســــت🗣🗣🗣🗣🗣🗣🗣🗣🗣🗣
_در اینـــجا همـــه فرزنـــدان حـــاج قاســـم دور هــم جمـــــع شدنــد😳
#تــا_بــا_هـــم_بـــه_حـــاج_قاســم_نزدیــکتــر_بشــن
#پــــس_منتظـــر_چے_هستــــے؟!؟!🤔🤔
_فقـــــط کافیـــــه روی لینـــــک کلیـــــک کنیـــــد👇🏻
#تــا_بـــه_دنیــاے_فرزنـــدان_حــاج_قاســم_بپیوندید
💣📍💣📍💣📍💣📍💣
@Childrenofhajqasim1399
💣📍💣📍💣📍💣📍💣