eitaa logo
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
618 دنبال‌کننده
3هزار عکس
1.1هزار ویدیو
10 فایل
﷽ «یا مَن لا یُرجَۍ اِلا هُو» اِی آن کہ جز او امیدے نیست👀♥️! ˼ حَنـیـن، دلتنگے تا وقٺ ِ قࢪار(:✨ ˹ " ما را بقیہ پـس زدھ بودند هزارباࢪ! ما را حـسیـن بود کہ آدم حساب کرد🙃🫀. " کانال ناشناس‌مون↓ - @Nagofteh_Hanin < بہ یاد حضرٺ‌مادࢪۜ >
مشاهده در ایتا
دانلود
سجده شکر پس از هر نمازی
✍🏻صحیفه سجادیه از زبان امام خمینی(ره) ⚫شهادت امام چهارم ما شیعیان علی ابن حسین زین العابدین بر شما و تمام شیعیان تسلیت باد
نحوه شهادت سیدی و مولای امام سجاد علیه السلام : ولید بن عبدالمالک ، با زهری کشنده ، ایشان را مسموم و در 57 سالگی ایشان را به شهادت رساند لعنت الله علی القوم الظالمین
دوستانی که رمان «در دام شیطان» رو دنبال می‌کنید، لطفاً در نظرسنجی زیر شرکت کنید🌿⇩ https://EitaaBot.ir/poll/e247zw
هدایت شده از حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
اعمال قبل از خواب
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
السلام‌علي‌الحسين وعلي‌علي‌أبن‌الحسين وعلي‌أولاالحسين وعلي‌اصحاب‌الحسين✨ ⁦♥️⁩
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
چجوری‌امام‌حسین رودوست داری..! ولی‌حجاب‌رو نه؟! امام‌حسینی‌که آخرین‌لحظات‌عمرش نگرانی‌ش،چادر دختراشون‌بود!🙂'」 ️
-آرزوت!؟ + داشتن‌یك‌جفت‌پای‌خسته‌ ۸۰کیلومتریِ‌کربلا...!🖐🏿'💔
هدایت شده از حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
اعمال قبل از خواب
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
السلام‌علي‌الحسين وعلي‌علي‌أبن‌الحسين وعلي‌أولاالحسين وعلي‌اصحاب‌الحسين✨ ⁦♥️⁩
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
و به زودی پروردگارت به تو بخششی عطا کند که تو راضی و خشنود شوی... ✨ •ضحی آیه ۵
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
و چه کسی جز خدا گناهان را می آمرزد؟
بازآی‌دلبرا،که‌دلم‌بیقرارِ‌توست وین‌جان‌بر‌لب‌آمده‌درانتظارتوست... . |
چند تکه استخوان و یک پلاک!
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
#در‌دام‌شیطان😱🔥 #قسمت_بیست‌و‌چهارم بعد از برگشتن از سفر معنوی و پر برکت کربلا.. اقای محمدی باهام ت
😱🔥 از دوسال پیش گاهی اوقات شبحی از اجنه اطراف بعضی اشخاص میدیدم! و فقط به اقای موسوی این حالت ها رو گفته بودم! اقای موسوی میگفت: "این خیلی طبیعیِ!شما وارد این حلقه شدید.. بعدش موفق به تهذیب نفس و عرفان واقعی شدید!اگر چهره ی واقعی افراد‌ هم ببینید کار شاقی نیست...!" البته من چهره ی واقعی افراد رو نمیدیدم.. حاج اقا موسوی به من لطف داشتن! از اتاق استاد ابراهیمی اومدم بیرون و راهی خونه شدم.. دم در دانشگاه دیدم کسی پشت سرم صدام میزنه.. برگشتم ..... وااای اینکه معینیِ...! یعنی چکار داره؟! برگشتم با غرور خاص خودم گفتم: "بله بفرمایید؟!" معینی: "ببخشید مزاحمتون شدم..حقیقتش یه موضوع رو میخواستم خدمتتون عرض کنم.!" من: "بفرمایید؟!" معینی: "راستش ما یک انجمن داریم که همه ی اعضاشون جزو نخبه های دنیا هستند!نه تنها از ایران بلکه از تمام دنیا نخبه ها رو دور هم جمع کردیم!اگر شما مایل باشید میتونم عضوتون کنم!؟" خداییش وقتی حرف میزد چندشم میشد ازش! یه جورایی شیطان درونش من رو دفع میکرد...! بهش گفتم: "ببخشید من یه کم غافلگیر شدم..اگر امکان داره برای تصمیم گیری یه چند روز به من فرصت بدید!" معینی: "بله بله..حتما!این کارت منه اگر تصمیمتون مثبت بود من رو مطلع کنید!فقط خانم سعادت این موضوع بین خودمون باشه...!اشکال نداره؟!" گفتم: "مگه چیزه مخفی هست که بین خودمون باشه؟!" با خنده خداحافظی کرد و گفت: "من به شما اطمینان دارم.!" رسیدم خونه... مامان رفته بود سرکارش.. باباهم که نبود.. این موضوع برام خیلی مشکوک بود...! انجمن... نخبه..... دنیا.... و مهم تر از همه اون اتیش چشماش..! شماره ی سرکار محمدی رو پیدا کردم و گرفتمش... _الو بفرمایید؟ +الو؟!سلام..آقای محمدی؟! _بله بفرمایید شما؟ +خانم سعادت هستم..دوسال پیش به خاطر عرفان! _بله بله..یادم اومد!حالتون چطوره؟!بفرمایید امرتون؟! +ببخشید اقای محمدی امروز با یکی برخورد کردم که فکر میکنم مشکوک بود!گفتم شما رو در جریان بذارم..! اقای محمدی با یک شوق خاصی تو صداش گفت: "راست میگین؟!چه عالی..لطفا اگر میشه حضوری تشریف بیارید...!" بعدش یه لحظه مکث کرد و گفت: "نه نه...شما نیایید اینجا!شاید تحت نظر باشید!تمام چیزی رو که دیدید روی کاغذ بنویسید و بدید دست پدرتون ما خودمون یه جوری از دست ایشون میگیریم.!" +چشم حتما..خدانگهدار...! _خداحافظ... ‎‌
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
#در‌دام‌شیطان😱🔥 #قسمت_بیست‌و‌پنجم از دوسال پیش گاهی اوقات شبحی از اجنه اطراف بعضی اشخاص میدیدم! و ف
😱🔥 برای اقای محمدی همه چیز رو نوشتم.. اما از اتیشی که دیدم چیزی نگفتم! اخه میترسیدم باور نکنه مسخرم کنه..! بابا از سرکار اومد.. بهش گفتم چی شده و..بابا گفت: "دخترم دوباره مشکل برات درست میشه ها!" گفتم: "بابا توسفر کربلا با امام حسین(ع)عهد کردم تا اینا رو رسوا نکنم از پا نشینم!الان فک کنم وقت وفای به عهد رسیده..!" با این حرفم اشک تو چشمای بابا حلقه زد و دیگه مخالفتی نکرد..! شب بابا امد تو خونه و یک کاغذ داد بهم و گفت: "اقای محمدی داده برات..!" کاغذ و باز کردم... بعد از سلام و علیک اکیدا سفارش کرده بود که به هیچ وجه مشکوک رفتار نکنم و اونا متوجه نشن من به کسی راجب این موضوع صحبت کردم..! اقای محمدی نوشته بود: "باهاشون همکاری کن و طوری برخورد کن که باهاشون هم عقیده هستی!هیچ ترسی به خودت راه نده چون نیتت خیره خدا حامیت هست و بعد از خدا ما هم برای محافظت از شما نامحسوس مأمور میزاریم..!فقط تا میتونی تو دلشون جا کن و تو عمق انجمنشون نفوذ کن...!" فردا رفتم دانشگاه... مثل قبل عادی بود اما با معینی تماس نگرفتم! دوست داشتم یه چند روز بگذره تا فکر نکنه نقشه ای در سر دارم..! بعد از کلاسا رفتم دفتر ابراهیمی.. استاد تا من رو دید گفت: "دختر تو اعجوبه ای!یکی از فرمولات رو بررسی کردم..تا اینجا که اشکالی نداشته!اگر بخوای با دکتر معینی روش کارکنیم؟!" گفتم: "استاد اگر امکان داره خودتون بررسی کنید..!" استاد: "مشکلی نیست..حتما..!" میخواستم برم خونه.. بابا دو ماهی بود برای من پراید خریده بود! تا اومدم سوار بشم دیدم اه دو تا چرخش پنچره..! حالا چیکارکنم؟! کدوم نامردی اینا رو پنچر کرده؟! من که پنچر گیری بلد نیستم! بعدشم یه زاپاس بیشتر ندارم..! همینطور که با خودم کلنجار میرفتم دیدم یه شاسی بلند برام بوق میزنه.. با خودم گفتم: "اراذل و اوباش..لااقل از همین چادرم شرم کنید...!" دیدم نه بابا بوق ماشین سوخت! میخواستم بهش تند بشم و دعواش کنم تا نگاه کردم دیدم ای وای معینی هستش..! سرم رو انداختم پایین و گفتم: "ببخشید یکی ماشینم رو پنچر کرده..!" معینی: "خب بهتر..یه سعادت نصیب ما میشه در خدمت یک نخبه باشیم..!" گفتم: "نه ممنون!تاکسی میگیرم.." معینی: "خواهش میکنم خانم سعادت تشریف بیارید میرسونمتون.!" من که از خدام بود زودتر ته و توی ماجرا رو در بیارم با کلی خجالت سوار شدم..! و معینی انگار به هدفش رسیده لبخندی شیطانی زد و راه افتادیم...!