السلامعليالحسين
وعليعليأبنالحسين
وعليأولاالحسين
وعلياصحابالحسين✨
#امام_حسین_من♥️
رسول اکرم ﷺ:
به وسیله من هشدار داده شدید
به وسیله علی هدایت مییابید
به وسیله حسن احسان داده میشوید و
به وسیله حسین #خوشبخت میگردید.♥️
#بنت_المهدی
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
#دردامشیطان😱🔥 #قسمت_بیستوهفتم رو کردم به معینی و گفتم: "شما برای من یه جورایی آشنا بودید!انگار
#دردامشیطان😱🔥
#قسمت_بیستوهشتم
خلاصه...
از معینی خواستم تا نزدیکی های آرایشگاه مامان برسونتم...
نمیخواستم از من ادرسی داشته باشه..!
معینی خرسند از اینکه شکار تازه ای به دست آورده شماره ام رو از من گرفت تا در موقع نیاز بهم زنگ بزنه و درجلسات به اصطلاح نخبه هاشون شرکت کنم..!
معینی کاملا مطمئن شده بود که من از اون ابلیسکه ای بسیار زبر و زرنگم که برای محافظه کاریم لباس دختران محجبه برتن کردم و ادای انسان های مذهبی رو در میارم..!
به خونه که رسیدم همه چی رو داخل کاغذ نوشتم و دادم به بابا تا دوباره به دست سرکار محمدی برسونه..
بابا وقتی به خانه اومد..
اینبار یک ساعت مچی بهم داد و گفت:
"اقای محمدی سفارش کردن هر وقت تماس گرفتن و خواستی جلسه بری این ساعت رو به مچت ببند..!"
یک هفته ای گذشت و از معینی خبری نشد..
هفته ی بعد گوشیم زنگ خورد..
ناشناس بود!
جواب ندادم..
چند بار دیگه ام زنگ زد!
اخرش پیام داد:
"معینی هستم جواب بدید..!"
زنگ زد...
+الو سلام خوب هستید؟!
_سلام خانم سعادت!شما چطورید؟!
+ممنون...
_غرض از مزاحمت راستش فردا عصر یک جلسه هست خوشحال میشم شرکت کنید..!
+چشم..آدرس رو لطف کنید حتما...!
_نه ادرس احتیاج نیست!یه جا قرار میذاریم خودم میام دنبالت..!
حساسیتی برای گرفتن ادرس نشون ندادم و گفتم:
"چشم مشکلی نیست پس من جلو دانشگاه منتظرتونم...!"
با اینکه ازشون نمیترسیدم اما یه جور دلهره داشتم!
خودم رو به خدا سپردم واز ارباب کمک گرفتم.....
ساعت مچی رو بستم دستم و با توکل به خدا حرکت کردم..
جلو در دانشگاه معینی منتظرم بود!
سوار ماشین شدم و سلام کردم..
معینی:
"سلام بر زیباترین نخبه ی زمین...!"
من:
"ممنون..شما لطف دارید..!"
معینی:
"ببخشید..نمیخوام بهتون بر بخوره اما اگر امکان داره این چشم بند رو بزنید رو چشماتون..!"
من:
"نکنه تا اخرجلسه باید چشم بسته باشیم..!"
معینی:
"نه نه..به محل جلسه رسیدیم آزادید!فقط اگر میشه گوشیتونم خاموش کنید..!"
ناچار خاموش کردم و چشم بند هم گذاشتم..
حرکت کردیم..
داخل ماشین پیش خودم همش قران میخوندم..
معینی هر از گاهی یه چیزی میپروند و از افراد شرکت کننده تعریف میکرد و از اهداف انجمنشون میگفت..!
اون معتقد بود با جمع آوری نخبه ها و افراد باهوش و با استعداد میخوان جامعه ای آرمانی بسازن!جامعه ای که در تمام کتابهای آسمانی وعده داده شده است..!
بالاخره بعد از ۴۵دقیقه به محل مورد نظر رسیدیم...
#اللهم_ارزقنا_کربلا_به_حق_الحسین_ع
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
#دردامشیطان😱🔥 #قسمت_بیستوهشتم خلاصه... از معینی خواستم تا نزدیکی های آرایشگاه مامان برسونتم...
#دردامشیطان😱🔥
#قسمت_بیستونهم
به محل مورد نظر رسیدیم..
وای خدای من اینجا از همه نوع ادمی بود!
محجبه..
آزاد..
پیر..
جوان...
و حتی نوجوان!
همه یک نوع ویژگی داشتند که متمایزشان کرده بود!
بعضی ها هم برای شناخته نشدنشان نقابهای مختلف بر صورتشون گذاشته بودن!
با چند نفر از شرکت کننده ها هم کلام شدم و متوجه شدم اینجا اصلا ربطی به عرفان حلقه نداره اما عرفان حلقه وسیله ای برای جذب بعضیا شده!
چیزهایی میدیدم که بسیار متاسف میشدم!
یکی رو ازطریق اعتقادات مذهبی..
یکی رو از طریق اعتقادات سیاسی..
یکی دیگر رو از طریق حس وطن پرستانه ش جذب کرده بودن!
بعضی چهره ها رو میشناختم!
از رتبه های کنکور بودن و جزو نوابغ به حساب می اومدن!
اما متاسفانه با یک برخورد متوجه میشدی در دام اعتیاد افتاده ان!
خیلی پریشان شدم..
معینی هم رفته بود پیش اون کله گنده هاشون.!
بالاخره سخنران جلسه شان که پیرمردی مو سفید و چشم آبی بود بالای سن رفت و شروع به صحبت کرد..
ابتدا فکر میکردم مال کشور دیگریست اما وقتی با زبان سلیس فارسی صحبت کرد شک کردم که خارجی باشه...!
خیلی محتاطانه و زیرکانه صحبت میکرد...
سخنران شروع کرد..:
به نام(ان سوف)!
خدایی که جهان رو در چندین مرحله خلق کرد!
انسان رو در کالبد آدمی بوجود آورد تا در نظم این جهان به او کمک کند....!"
وای بلا به دور اینجا از اشرف مخلوقات به همکار نعوذ بالله خدا منصوب شدیم..!
و شروع کرد به تشریح و توضیح اهداف(برگزیدگان)!
میگفت:
"ما قرار است کارهای بزرگ انجام دهیم!و وظایف هرکس طبق توانایی هاش به صورت خصوصی بهش ابلاغ میشه و انجمن برگزیدگان همه رو به دقت زیر نظر داره!و از ما بین همه ی نخبه ها نه تنها در ایران بلکه در کل جهان افرادی انتخاب میشوند که در زمانی خاص تعلیماتی خاص به انها داده میشود و این افراد خود مربی گری نخبگان دیگر رو به عهده میگیرند!"
اصلا حرفاش خیلی نامحسوس روی روح و روان طرف تاثیر میذاشت!
و طوری شستشوی مغزی میداد که اصلا فرد متوجه نمیشد که با اعتقاداتش داره بازی میشه...!
دلم به حال این نخبه ها میسوخت و خیلی متاسف میشدم چرا خود مملکت به بهترین نحوه از این منابع استعداد استفاده نمی کرد؟!
اخر غفلت تا کی؟!
اعصابم به شدت متشنج شده بود که خدا رو شکر حرافی ها تموم شد..
قبل از پذیرایی به هر کس پاکتی دادند که نام اون شخص روی اون پاکت نوشته شده بود!
و امرکردن پاکت رو در منزل باز کنیم!
دوباره چشم بند و راه برگشت با معینی....
#اللهم_ارزقنا_کربلا_به_حق_الحسین_ع