eitaa logo
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
627 دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
1.1هزار ویدیو
10 فایل
﷽ «یا مَن لا یُرجَۍ اِلا هُو» اِی آن کہ جز او امیدے نیست👀♥️! ˼ حَنـیـن، دلتنگے تا وقٺ ِ قࢪار(:✨ ˹ " ما را بقیہ پـس زدھ بودند هزارباࢪ! ما را حـسیـن بود کہ آدم حساب کرد🙃🫀. " کانال ناشناس‌مون↓ - @Nagofteh_Hanin < بہ یاد حضرٺ‌مادࢪۜ >
مشاهده در ایتا
دانلود
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🇮🇷🇮🇷 🇮🇷 داستان کوتاهِ نگاهی به ماشین داعش انداختم که فاصله‌ی زیادی تا رسیدن به من نداشت و وحشیانه هر کی رو که سر راهشون می‌دیدن می‌کشتند. الان من بودم و چهل و دو سال از خاطرات عمرم... چشم‌هام رو بستم، صدای داد و فریاد مردم بی‌گناه سوریه و صدای تیراندازی درهم شده بود! یا باید خودم رو به سرنوشت میسپردم یا کار ناتمومو تمومش میکردم! چشم‌هامو باز کردم و نفس‌عمیقی کشیدم. با آیه‌ی وجعلنا خودم رو به ماشین داعش رسوندم و قبل از اینکه به سمتم تیراندازی کنن، دستام رو بالا بردم و داد زدم: اصبر، اصبر، انا منکم. چند بار که این دو کلمه رو فریاد زدم، ماشین با رسیدن به من وایساد و مرد راننده و مردی که کنارش روی صندلی شاگرد نشسته بود پیاده شدن. هر دوشون متعجب بودن؛ مرد دوم با اشاره به من پرسید: من انت؟ (تو کیستی؟) لب زدم و گفتم: احد اصدقائک (یکی از دوست‌دارانتون) ماسک سیاهی که روی صورتش بود رو بالا زد و بیشتر نزدیک شد. خودم رو خوشحال نشون دادم و برای بوسیدن دستاش پیش‌قدم شدم. با اینکه حالم از این کار به هم می‌خورد، اما چاره‌ای نداشتم. انگار از این کارم خوشش اومدد که رو به بقیه که توی ماشین بودن داد زد: هذا الرجل هو واحد منا (این مرد از ماست) با هیجان گفتم: فهل هذا یعنی آنه یمکننی الانضمام الی حکومه الخلافه؟ (یعنی میشه منم به دولت خلافت بپیوندم؟) لبخندی زد و با اشاره بهم گفت برم دنبالش! پشت‌سرش رفتم که درِ عقب رو برام باز کرد. - اصعد! توی ماشین نشستم که اونم سمت چپم نشست. چهار نفر بودن که دو نفر عقب و دو نفر جلو نشسته بودن و حالا با نشستن من ماشین پر شده بود. خودم رو شاد نشون دادم و به اسلحه‌ها خیره شدم که همون مرد گفت: ما اسمک؟ (اسمت چیه؟) - میران! -انا ابوجلال (منم ابوجلالم) لبخندی به معنی خوشبختم زدم که با کنجکاوی پرسید: هل تعرف کیفیه العمل بالمسدس؟ (کار با اسلحه بلدی؟) حالا وقتشه نقشه‌ای که تو ذهنم هست رو عملی کنم. خودم رو ناراحت نشون دادم و گفتم: لا تعریف. ( نه بلد نیستم) یکی از اون داعشی‌ها که روی صندلی شاگرد نشسته بود خطاب به ابوجلال با زبون استانبولی گفت: _ Ondan emin misin? Ya Hac Kasım'ın güçlerindense? (مطمئنی ازش؟ اگه از نیروهای حاج قاسم باشه چی؟) _ Hac Kasım halkı çok cesurdur, böyle değil (افراد حاج قاسم پر جسارتن! نه اینجوری!) فکر میکردن استانبولی بلد نیستم! سعی کردم توی چهره‌ام احساسی بروز ندم ولی خوشحال بودم که نیروهای حاج قاسم، یعنی ما رو افرادی شجاع میدونستن! خطاب به ابوجلال گفتم: _ ماذا تقول؟(چی میگید؟) _ لا يهم (مهم نیست) سرمو پایین آوردم و نقشمو تو ذهنم مرور کردم. هدفم ابوخوله بود... باید اونو به درک واصل میکردم! کسی که عامل بدبخت کردن و کشتن چندین فرد بی گناهه! بچه هایی که بخاطر این کثافت جون پاکشون گرفته شد! کسی که اینهمه آدمو آواره کرد... نفهمیدم چند ساعت گذشت که صدای ابوجلال رشته ی افکارمو پاره کرد: _وصلنا المسجد.أبو خولة يلقي كلمة (به مسجد رسیدیم. ابوخوله سخنرانی داره) بهتر از این نمیشد! زودتر به هدفم میرسیدم... خودم رو به نفهمی زدم و پرسیدم: _ من هو أبو خولة؟(ابوخوله کیه؟) _إنه قائدنا(رهبر ماست) از ماشین پیاده شدیم و به سمت مسجد حرکت کردیم. ابوجلال گفت صبر کنم! و از من دور شد... بعد از چند دقیقه برگشت و لباس و اسلحه‌ای رو به سمتم گرفت: _أنت واحد منا(تو یکی از مایی) لباس و اسلحه رو ازش گرفتم و لباسامو عوض کردم. ابوجلال گفت: _ بعد المحاضرة سأعلمك كيفية استخدام السلاح (بعد از سخنرانی بهت کار با اسلحه یاد میدم) سرمو به نشونه ی تایید تکون دادم و هردو وارد مسجد شدیم. مسجد پر بود از جوونایی که داشتن شستشوی مغزی میشدن! نگاهی به اطراف مسجد انداختم و با اشاره ی ابوجلال رفتم و در صف اول نشستم. با خودم گفتم، یا امروز یا هیچوقت محمد! باید به این کابوسِ مردم مظلوم خاتمه بدی! تقاص خون هم‌رزمات که به ناحق ریخته شد... از پشت بهمون خنجر زدن بی وجودا! با زنده شدن اتفاقات چند ساعت پیش، به این تصمیمم مصمم‌تر شدم! چند ساعت پیش داعش به حلب حمله کرد و هر کی سر راهش بود رو کشت! احمد، حسن، علی و رسول از بچه های گروه بودن که بعد از دفاعِ‌سخت شهید شدن. تعدادشون خیلی زیاد بود و من تنها نمیتونستم مقاومت کنم. لباسای نظامیم رو عوض کردم و بعدش تصمیم گرفتم کسی که مسبب این اتفاقات تلخ بود رو به سزای اعمالش برسونم!
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🇮🇷🇮🇷 🇮🇷 داستان کوتاهِ #جسار
با صدای ابوجلال به خودم اومدم... _ ماذا حدث؟لماذا تبكي؟(چی شد؟ چرا گریه میکنی؟) آخ اصلا حواسم نبود! انقدر غرق اتفاقات تلخ شده بودم که نفهمیدم کِی گریم گرفت... خطاب به ابوجلال گفتم: _لقد كنت في الجهل لفترة طويلة.أنا سعيد لأنني فهمت الحقيقة! (اینهمه مدت تو جهل بودم. خوشحالم که واقعیتو فهمیدم!) با رضایت لبخند زد. به ابوخوله خیره شدم. هر لحظه تنفرم بیشتر و بیشتر میشد! مهم نبود باهام چیکار می‌کردن! اسلحه رو آماده کردم... بلند شدم و با اسلحه سمت ابوخوله خیز برداشتم. چند گلوله نثارش کردم و غرق در خون افتاد زمین... همه با تعجب بلند شده بودن. صدای جمعیت بالا رفته بود، اما یه دفعه همه جا از نظرم ساکت شد و فقط یه صدا اومد که می‌گفت: به زندگی جدیدت خوش اومدی محمد، رفیقات منتظرن! لبخند محوی زدم و دستی که سمتم دراز شده بود رو گرفتم. و این بود پایان دفتر زندگی ما!🥀 به قلم محیا رستمی🇮🇷 لینک برای نظرات👇🏻 https://harfeto.timefriend.net/16941607206476
دختران بابایی‌اند :)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از آمال|amal
- همه جا مینویسیم ۲۲ میلیون زائر راهیِ کربلا شده اند . . ولی کسی آمار دل های راهی شده به کربلا رو نداره؟! ( :
هدایت شده از  گاندو
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸لبخندهای معنادار آقامحمد (برشی از قسمت ۳۳) پ.ن. حاج قاسم سلیمانی: بدانید در آنجایی که فکر نمی کنید ما نزدیک شما هستیم☝️ 🇮🇷@ganndo 🇮🇷@ganndo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
السلام‌علي‌الحسين وعلي‌علي‌أبن‌الحسين وعلي‌أولاالحسين وعلي‌اصحاب‌الحسين✨ ⁦♥️⁩
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فاصله ی بین غم‌ و شادی همینقدر کمه‌. همینقدر نزدیکه... بیشتر مراقب همدیگه باشیم.
کلام امام حسین (ع): إِيَّاكَ وَ ظُلْمَ مَنْ لَا يَجِدُ عَلَيْكَ نَاصِراً إِلَّا اللَّهَ از ظلم به کسی که در برابر تو، هیچ یاری کننده‌ای به جز خداوند ندارد، بر حذر باش
دل‌بستـن‌بـه‌دنیـاباوجـودآن‌همـهٔ‌رنـج هـایی‌ك‌ازاومیبیـنی‌نـادانـی‌اسـت! -نهـج‌البلــاغـه
سلام صبح همگی بخیر🌱 ادمین مهرسام برگشتم👀✨ ان شاءالله باهم دیگه بتونیم به شیعه خونه ی امام زمان کمک کنیم رفقا🤍🕊
♥️
و تو پناهی در هر پیشامد بد
- مدافع‌حرم حضرت ِ عقیله منم! فدایی ره‍ِ عباس و پاره پیرهنم:)
﷽ داسٺانڪ ِ از بچگی عاشق ارتفاع بوده‌ام! کوه و تپه و حتی نردبان و خلاصه هر چه که مرا حداقل یک سر و گردن بالاتر از باقیه آدم‌ها نشان می‌دهد، برایم جذابیت خاصی دارد. ارتفاع برای من یعنی: نزدیکی به آسمان... و نزدیکی به آسمان یعنی: نزدیکی به خدا... وقتی شب‌های نسبتاً خنک تابستان برای خوابیدن همراه برادرم به پشت‌بام خانه‌مان می‌رفتیم، آن‌قدر به دامن ِ سیاه شب خیره می‌شدم و ستارگان ِ نقره‌فامَش را شمارش می‌کردم که پلک‌هایم بسته شده و غرق در خواب می‌شدم. در همان عالم کودکی، به این فکر می‌کردم که چگونه می‌شود به خدا رسید؟ اصلا خدا کجاست؟ چقدر با ما آدم‌ها فاصله دارد؟ چرا هر که می‌میرد می‌گویند «رفته پیش خدا» و.... پاسخ همه این سوالات را به مرور زمان یافتم و کمی آرام گرفتم. مادرم همیشه می‌گفت: تو آیندهٔ خوبی داری یاسر! می‌دونم منو پیش بی‌بی ِ دوعالم روسفید می‌کنی... و امروز که من در فاصله‌ای کم از حرم دخت فاطمه‌زهراۜ قرار دارم، او نزد خود ِ خانم است! نفسی می‌گیرم و به مرور خاطرات پایان می‌دهم. عکس مادر را از جیب پیراهن نظامی‌ام درمی‌آورم و به چهره آرام و درخشانش خیره می‌شوم. همان‌طور که از خودش یاد گرفته‌ام، گرمی بوسه‌ام روی چشم‌های میشی‌اش می‌نشیند و با لبخند زیر لب می‌گویم: نازلی‌آنام، گوزلرن قوربان! (مادرنازنینم، قربون چشمات برم!) عکس را دوباره درون جیبم می‌گذارم که نگاهم به انگشتر یاحیدر ِ عقیق و سبز رنگم می‌افتد، کمی خم می‌شوم و بوسه‌ای روی آن می‌نشانم. سپس با احتیاط سرم را بلند می‌کنم و نگاهم را به ارتفاع ۱۲۰ متری زیر پایم می‌دوزم. در زیر پاهای من همه‌چیز کوچک است، اما حتی از این فاصله نیز خرابی شهر پیداست! آهی می‌کشم و نیم نگاهی به ساختمان مقابلم می‌اندازم، ساعتم نشان می‌دهد کمتر از یک دقیقه تا رسیدن کفتارها مانده است! با نوک انگشت اشاره‌ام، عینکم را به عقب هول می‌دهم و اسلحه تک‌تیراندازم را محکم‌تر می‌چسبم. دوربین را تنظیم کرده و موقعیت را تحت‌نظر می‌گیرم. فکر کردن به آنچه که تا چند ثانیه دیگر اتفاق می‌افتد، لبخند را میهمان لب‌هایم می‌کند. کمتر از ده ثانیه مانده! شمارش معکوس را آغاز می‌کنم. ده، نه، هشت، هفت، شش، پنج، چهار، سه، دو، یک! تیوتای خاکی رنگ گرگ صفتان وارد پارکینگ ساختمان می‌شود، ساختمان که چه عرض کنم... به لطف آقایان ِ نامحترم ِ داعشی، خرابه‌ای بیش از آن باقی نمانده! صدای مقتدر فرمانده درون گوشم می‌پیچد. - یاسر یاسر میثم، یاسر یاسر میثم... دستم را کنار گوشم می‌گذارم. + به گوشم آقا! - کفتارها رسیدن؟ کمی جابه‌جا می‌شوم و دوباره به خرابه مقابلم نگاه می‌کنم. + بله، دارم‌شون! - خوبه، ما هم رسیدیم. با ذکر ِ «یازینب» مهمونی رو شروع کن تا ما هم بریم سراغ مهمون‌های ناخونده‌مون! چشمی می‌گویم و هدف را انتخاب می‌کنم، نگهبان بالای ساختمان بهترین گزینه است. چشم‌هایم را برای لحظه‌ای می‌بندم و آرام لب می‌زنم: یازینب... به سرعت چشم‌هایم را باز کرده و نفسم را در سینه حبس می‌کنم، همین که سوژه در دایره دیدم قرار می‌گیرد شلیک می‌کنم! با نقش زمین شدن نگهبان، لبخندی عمیق بر لب می‌زنم و می‌گویم: جهنم خوش بگذره، ان‌شاءالله با یزید محشور بشی! بچه‌ها میهمانی را آغاز می‌کنند، صدای شلیک‌ها بالا رفته و زشت‌خویان آن‌قدر گیج و منگ شده‌اند که حتی نمی‌دانند باید به کدام سو شلیک کنند! دو نفری که در ضلع غربی ساختمان و کنار جسد دوست‌شان ایستاده و بچه‌ها را هدف قرار می‌دهند، به نزد دوست داعشی‌شان می‌فرستم. بچه‌ها خیلی زود همه‌شان را تار و مار می‌کنند، صدای لبیک‌شان گوش فلک را هم کَر می‌کند. نفسم را پر صدا به بیرون می‌رانم و اسلحه عزیزم را کنار می‌گذارم. بدون آن که عینکم را در بیاورم، دستی به چشم‌هایم می‌کشم. با بالا رفتن پرچم خودمان، یاعلی می‌گویم و به سمت حرم خانم می‌ایستم. گنبدش از دور مانند نگینی زیبا می‌درخشد. احترام نظامی می‌گذارم و پایم را به زمین می‌کوبم، با غروری آمیخته به عشق می‌گویم: سرمان هم برود باز محال است جهان، توی تاریخ ببینند حرم‌ات فتح شده! پایان✨ ✍🏻 به قلم: م. اسکینی 𝑴𝒐𝒅𝒂𝒇𝒂_𝑬𝒔𝒉𝒈𝒉 ♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خدایا‌تمام‌اندوه‌هایم‌را باچیزی‌زیباجایگزین‌کن -مثلا‌ً:زیارت‌آقام‌امام‌حسین«ع»😄♥️
خب مث گاو رانندگی نکن😂🚶‍♂
آخر وصیتنامه‌اش نوشته بود: وعدۂ ما بهشت بعد روی بهشت را خط زدہ بود اصلاح کردہ بود: وعدۂ ما "جَنَّتُ الْحُسِیْن علیہ‌السلام -شهـیدحجت‌اسدی-