ولی این جملهی امیرالمومنین علی-علیهالسلام-
بد دل آدمو آتیش میزنه:
یابن ملجم !
آیا من برایت بد امامی بودهام ...؟
بمیرم برای کَرَمِت مولا... 💔
هدایت شده از گاندو
🔻بازداشت دو عضو داعش در قم هنگام ورود به حرم حضرت معصومه (س)
🔹دو تن از اعضای داعش خراسان که احتمالا قصد انجام عملیات تروریستی داشتند، در هنگام ورود به حرم حضرت معصومه (س) توسط نیروهای امنیتی بازداشت شدند.
🔹به همت سربازان گمنام امام زمان (عج) در معاونت اطلاعات سپاه علی بن ابیطالب علیه السلام استان قم، دو نفر از تروریستهای وابسته به گروه تکفیری داعش خراسان که قصد ورود به حرم مطهر حضرت فاطمه معصومه(س) را داشتند، دستگیر شدند.
پ.ن. تصاویر ورود به حرم این دو عضو داعش توسط خبرگزاری رسمی حوزه، حوزه نیوز منتشر شده است.
#سازمان_اطلاعات_سپاه
#سربازان_گمنام
🇮🇷@ganndo
🇮🇷@ganndo
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
🔻بازداشت دو عضو داعش در قم هنگام ورود به حرم حضرت معصومه (س) 🔹دو تن از اعضای داعش خراسان که احتمالا
توی این شبهای عزیز، دعا واسه حافظان امنیت یادمون نره(:
سلامتیشون صلوات✨
خدایا هدایتم کن!
زیرا میدانم گمراهی چه بلایِ خطرناکی است.
[ شهید چمران ]
هدایت شده از کانال حسین دارابی
قرآن در شب قدر هر آیه نمیدونم چندتا حساب میشه. هر آیه درماه مبارک خودش یک ختم قرآنه و خود شب قدر که از هزار ماه بهتره.
بهترین وقته لحظه به لحظه آیه بخونید و تو ختمقرآن شرکت کنید. برای رسیدن به ١١۰۰ختم قرآن به نیت امیرالمؤمنین باید به ختم ٢٨٣۰ برسیم. دیگران رو در این خیر بزرگ شریک کنید👇
https://leageketab.ir/khatme-quran
#حسین_دارابی | عضوشوید 👇
http://eitaa.com/joinchat/443940864Cf192df24f0
السلامعلےالحسين
وعلےعلۍأبنالحسين
وعلےأولادالحسين
وعلےاصحابالحسين✨
#امام_حسین_من♥️
آیتاللّٰھفاطمۍنیـٰا :
بِدانیم...!
ماهیچڪارههستیم؛
اگرخودَتراهیچڪارهبدانی؛همهڪارهمیشَوی
ولیاگرخودَتراهمهڪارهبدانی؛هیچمیشَوی!
‹ طَمِّني يا الله
فَأنا مَملوءٌ بِالخَوف. ›
خدایا آرومم کن
که من پر از ترسم
حاجقاسم یہ جاییمیگن:
حتےاگہیہدرصد،احتماݪ بدےڪہ:
یہنفریہࢪوزےبرگردھ وتوبہڪنہ
حقندار؎راجبشقضاوتڪنے! :)
حاجقاسممیگفت:محمدرضانمازشرا
باشوروحالعجیبۍمیخوانددرحال
نمازوتعقیباتآنگونههایشخیس
میشدهرموقعمیخواستمحالمعوض
شودوروحیهبگیرمواردسنگرِ
اطلاعاتوعملیاتمیشدموپشتِسرِ
شهیدکاظمےنژادنمازمیخواندم...(:
شھیدمحمدرضاڪاظمےنژاد🌿
﷽
" ؏ـطر ِ نࢪگس "
«قسمتاول»
#حلما
ماشین رو پارک کرد و با لبخند گفت: بفرمایید!
کولهام رو از عقب برداشتم و لبخند دندوننمایی زدم، با لحنی که به قول بابا فقط مخصوص خودم بود گفتم: دست شما درد نکنه آقایحسنی!
خندید و سری تکون داد.
- امان از دست تو حلما، یعنی من هر پروندهای رو که حل کنم و از پس هر کس که بر بیام، آخرم حریف زبونِ تو نمیشم!
با ناز لب زدم: بعله دیگه، چون دختر خودتونم! دخترِ مهربونترین و جذابترین بابای دنیا...
اخم کمرنگی کرد که البته باعث نشد لبخندش از بین بره.
- حتماً اخم میکنم جذابترم میشم، آره؟!
ابروهامو بالا دادم و با لحن پر خندهای گفتم: صد البته، من هنوزم روی حرفم هستم!
نفس پر حرصی کشید.
- یعنی کافیه فقط یه نفر متوجه رابطهٔ پدر دختری ما بشه، دیگه تا عمر دارم طرف ازم حساب نمیبره!
زدم زیر خنده و بابا لبخند ریزی زد، البته که راست میگفت. انقدر با هم صمیمی بودیم که حد نداشت. درست عینِ دوتا رفیق واقعی! بابا پیش من کلا یه آدم دیگه بود. یه اداره ازش حساب میبرد و اون فقط برای من از همهٔ احساساتش مایه میذاشت! و من هر روز خداروشکر میکردم از این بابت:)
نیمنگاهی به ساعتش انداخت و دوباره با لبخند همیشگیش بهم نگاه کرد.
- برو دیگه بابایی، الاناست که زنگتون بخوره! منم کمکم داره دیرم میشه.
چشماش لبریز از خستگی بود، صبح که برای نماز بیدار شدم پشت میز کار خوابش برده بود. از لیوان چای نیمه پر و تقریباً گرم ِ روی میزش فهمیدم بازم تا صبح بیدار بوده و مشغول کار!
لبخندم محو شد. بغضی که به یکباره گلوم رو گرفته بود، قورت دادم و گفتم: چشم، بابامحمد استراحت یادت نرهها! قول دادی حداقل روزی چهار ساعت و نیم بخوابی.
با خنده دست روی چشمش گذاشت.
- چــشــم حلمایِمن♡
آخ که وقتی میگفت حلمایِمن، کیلو کیلو قند توی دلم آب میشد!
خواستم پیاده بشم که گفت: عه عه باز که یادت رفت...
برگشتم طرفش و نگاه پرسشگرم رو توی صورتش چرخوندم، خیلی زود متوجهی منظورش شدم!
لبخند زدم و خم شدم سمتش، بوسهای محکم روی گونهاش کاشتم و گفتم: بفرمایید!
دستش رو پشت گردنم گذاشت و با خم کردن سرم پیشونیم رو بوسید.
از اون لبخندها زد که باعث میشد تهِ دلم بلرزه! با محبت نگاهم کرد و گفت: حالا میتونی بری، مراقب خودت باش دخترِبابا!
نگرانیِ ته دلم رو پس زدم و لبخند شیطنتآمیزی روی لبام نشوندم.
+ چـشـم و همچنین، بااجازه آقایحسنی!
فرار رو بر قرار ترجیح دادم و قبل از اینکه گیر بیافتم، پیاده شدم و سریع موقعیت رو ترک کردم.
به در حیاط دبیرستان که رسیدم، چرخیدم طرف ماشین و با لبخندی که آمیخته به ذوقِ داشتنش بود دستم رو براش تکون دادم و بابا هم متقابلاً همین کار تکرار رو کرد. بعدم ماشین حرکت کرد و کمکم از دیدم محو شد!
بازم استرس مثل خوره افتاده بود به جونم...
محل ندادم و صلوات فرستادم تا آروم بشم. کولهام رو روی دوشم جابهجا کردم و با نفسی عمیق وارد حیاط دبیرستان شدم. با دیدن نگار سرعتم رو بیشتر کردم تا بهش برسم!
ادامه دارد...
پ.ن: نظرتون؟ پدر دختری دوست دارید؟🥲
به نظرتون حلما چجور شخصیتی داره🤔؟
منتظر نظراتتون هستم♥️
✍🏻به قلم: م. اسکینی
𝑴𝒐𝒅𝒂𝒇𝒂_𝑬𝒔𝒉𝒈𝒉 ✨
السلامعلےالحسين
وعلےعلۍأبنالحسين
وعلےأولادالحسين
وعلےاصحابالحسين✨
#امام_حسین_من♥️