eitaa logo
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
600 دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
1.2هزار ویدیو
10 فایل
﷽ «یا مَن لا یُرجَۍ اِلا هُو» اِی آن کہ جز او امیدے نیست👀♥️! ˼ حَنـیـن، دلتنگے تا وقٺ ِ قࢪار(:✨ ˹ " ما را بقیہ پـس زدھ بودند هزارباࢪ! ما را حـسیـن بود کہ آدم حساب کرد🙃🫀. " کانال ناشناس‌مون↓ - @Nagofteh_Hanin < بہ یاد حضرٺ‌مادࢪۜ >
مشاهده در ایتا
دانلود
-رسولﷲ(صلوات‌ﷲ‌علیه): ریــشه‌مـن‌وعــلی‌علیه‌السلام‌از‌یـک‌درخت است‌ودیــگر‌مردم‌از‌درخـتان‌گوناگون‌هستند. | 52روزتاعیدغدیر
من‌قلبم‌برا‌بارون‌ِاینجالک‌زده
‌💔✨
باور کنیـد چاـدر شما نعمت است قـدر این نعمت را بـدانیـد کـہ بـہ برکت مجاهـدات حضرت زهرا(س) بـہ ـدست امـده🥹🤍 "شهید مجتبی بابایی زاده"
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
﷽ " خانہ‌ۍ خوشبختے " «قسمت‌اول» #محمد ماشین رو پارک کردم و رفتم توی حیاط، فعلا نباید موتور می‌ر
" خانہ‌ۍ خوشبختے " «قسمت‌دوم» در رو آروم باز کردم، هدیه‌زهرا زانو به بغل روی تختش نشسته بود و بی‌صدا گریه می‌کرد. رفتم سمتش و امیرحسین رو زمین گذاشتم، کنار هدیه‌زهرا نشستم و کشیدمش توی بغلم.. سرش رو به سینه‌ام چسبوندم که گفت: ببخشید... بابا! بوسه‌ای روی موهاش کاشتم و کش‌موش رو باز کردم تا موهاش هوا بخورن، دستم رو نوازش‌وار روی موهاش کشیدم. + عیب نداره بابایی، خودتو ناراحت نکن قشنگم.. امیرحسین نزدیک‌مون اومد، سرش رو کج کرد و با لحن شیرینش گفت: آجی ناناعته! خندیدم و دستی به صورتش کشیدم. دست دوتاشون رو گرفتم و از اتاق بیرون رفتیم. خوشبختانه زودتر از چیزی که فکر می‌کردم، عطیه و هدیه‌زهرا دوباره مثل قبل شدن. شام‌مون رو که خوردیم، مشغول آب‌کشی ظرف‌هایی که عطیه کف زده بود شدم که صدای زنگ موبایلم به گوشم رسید. آخرین ظرف رو هم آب کشیدم و همون‌طور که دستام رو خشک می‌کردم بلند گفتم: هدیهٔ‌بابا؟ گوشیم رو میاری برام؟ - چشم بابایی! چند لحظه بعد، با ورودش به آشپزخونه لبخند زدم و رفتم طرفش، گوشی رو ازش گرفتم و خم شدم و پیشونیش رو بوسیدم. + دستت درد نکنه دخترگلم.. با ناز خواهش می‌کنمی گفت و رفت بیرون، رسول پشت خط بود! تماس رو وصل کردم. + سلام استاد، چطوری؟ - آقا زودتر بیاید سایت، خیلی فوریه! استرسِ لحنش به منم سرایت کرد. + چی شده رسول؟ - آقا سوژه انگار آب شده رفته توی زمین! آقای‌عبدی خیلی عصبی‌ان، همه‌چیز بدجور بهم ریخته. توروخدا زود بیاید اینجا... فرصت پرسیدن سوالی رو بهم نداد و قطع کرد. با کلافگی و نگرانی دستی توی موهام کشیدم و رفتم بیرون... یک‌هفته‌بعد↯ عطیه چادرش رو سرش کرد و گفت: محمد دیگه سفارش نکنما! هدیه‌زهرا رو حتماً بذار مهد که بتونی یکم استراحت کنی. من ممکنه کارم طول بکشه، تا غروب بمونم اداره.. لبخند خسته‌ای زدم و دست روی چشمم گذاشتم. + چشم بانو! بعد از اینکه یادآوری کرد دخترکم به خاطر خونه نیومدن و بدقولی‌هام باهام قهره و باید کلی نازش رو بکشم، خداحافظی کرد و رفت. انقدر خسته بودم که حد نداشت! به دیوار تکیه دادم و نگاه کلی‌ای به خونه انداختم که مثل همیشه مرتب بود و برام حسِ زندگی داشت! خونهٔ خوشبختی ما... خیلی ضعف داشتم، اما هدیه‌زهرا مهم‌تر بود! آروم به طرف اتاق قدم برداشتم و در رو باز کردم. موهای خوش‌رنگ و بلندش روی شونه‌هاش ریخته بود. دلم ضعف رفت واسش! چشماش بسته بود، اما می‌دونستم خواب نیست. جلوتر رفتم و کنارش روی تخت دراز کشیدم، آرنجم رو روی بالش گذاشتم و سرم رو به کف دستم تکیه دادم. موهای دخترکم رو از روی پیشونیش کنار زدم و پشت گوشش انداختم، آروم لب زدم: دخترِبابا خوابیده؟ چیزی نگفت و فقط آب بینیش رو بالا کشید، گریه کرده بود! هیچی به اندازهٔ اشک هدیه‌زهرا و عطیه نمی‌تونست بهمم بریزه. بوسه‌ای روی موهاش کاشتم. صورتش رو نوازش کردم و لب زدم: بابایی؟ تو که می‌دونی وقتی گریه می‌کنی من چقدر حالم بد میشه! دوست داری بابا ناراحت بشه؟ تکون ریزی خورد، اما بازم حرفی نزد. دستم رو دور تن نحیفش حلقه کردم و سرم رو به سرش تکیه دادم. چند لحظه که گذشت، آروم چشمای قشنگش رو باز کرد و چرخید طرفم... و من تازه متوجه خیسی و سرخی چشماش شدم. سرش رو به سینه‌ام چسبوند و محکم بغلم کرد. بغضش ترکید و میون گریه‌هاش گفت: دلم... برات... تنگ... شده بود! دستم رو روی کمرش کشیدم و پیشونیش رو بوسیدم، من حتی شرمنده‌ی این بچه هم بودم. بچه‌ای که شاید وابستگی بیش از حد بهش نمی‌ذاشت به آرزوم برسم! بغلش کردم و از اتاق بیرون رفتیم، صبحانه‌اش رو دادم و بعد از شستن ظرف‌ها موهاش رو شونه کردم و بافتم. جلوی موهاش رو به خواست خودش یه طرفه کردم و گلِ‌سری که خودم براش گرفته بودم رو روی موهاش زدم. لباساش رو پوشید، کیفش رو برداشتم و رفتیم توی حیاط... کمکش کردم کفشاش رو بپوشه و همون‌طور که دستش رو گرفته بودم از پله‌ها پایین رفتیم. جلو در اتاق عزیز ایستادیم و بلند گفتم: عزیز من میرم هدیه‌زهرا رو بذارم مهدکودک، چیزی لازم نداری بگیرم؟ در رو باز کرد و با محبت نگاه‌مون کرد. ~ نه مادر، برید خدا به همراه‌تون! برای ظهر هم قرمه‌سبزی مخصوص بار می‌ذارم که تو و هدیه‌زهرا دوست دارید. هدیه‌زهرا با ذوق دستاش رو بهم کوبید و بالا پرید. - آخ جووون! به ذوق بچگانه‌اش خندیدم و بعد از خداحافظی با عزیز بیرون رفتیم. زانو زدم تا هم‌قدش بشم. دستاش رو گرفتم و به صورت ماهش خیره شدم، کشیدمش توی بغلم و گفتم: مراقب خودت باش نفسِ‌بابا! گونه‌ام رو بوسید و گفت: چشم، تو هم مراقب خودت باش! بابایی داروهات رو سر وقت بخوری‌ها.
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
﷽ " خانہ‌ۍ خوشبختے " «قسمت‌دوم» #محمد در رو آروم باز کردم، هدیه‌زهرا زانو به بغل روی تختش نشسته
ریز خندیدم، اینو از مامانش یاد گرفته بود وروجک! چشمی گفتم و دوباره بوسیدمش. دوید طرف دوستاش.. جلو در که رسید، دوباره چرخید سمتم و دستش رو برام تکون داد. لبخند زدم و کارش رو تکرار کردم. حاضر بودم کلِ زندگیم رو واسه خنده و خوشحالیش بدم! وارد حیاط مهد که شد، برگشتم خونه.. پسر کوچولوی خواب‌آلودم رو از عزیز تحویل گرفتم و رفتم بالا، لباسام رو عوض کردم که امیرحسین با قدم‌های کوتاه و آرومش اومد توی اتاق و گفت: بابا! آب... بغلش کردم و گونه‌اش رو بوسیدم. + چـشـم! بریم هم آقاحسین آب بخوره، هم باباش صبحانه میل کنه. خندید و سرش رو به شونه‌ام تکیه داد. امیرحسین رو روی میز ناهارخوردی نشوندم و بعد از اینکه بهش آب دادم، سفرهٔ کوچیکی آماده کردم. اولین لقمه رو برای امیرحسین گرفتم و دادم دستش، جرعه‌ای از چایم رو خوردم که امیرحسین لقمهٔ نصفه‌اش رو به طرفم گرفت. - بابا! + جانم؟ - بُخُ! خندیدم و ازش گرفتم، خوشمزه‌ترین لقمهٔ تمام عمرم بود. بعد از صبحانه امیرحسین رو بغل کردم و رفتیم اتاق‌خواب، بعد از کلی بازی بالاخره خسته شد و خوابید. از شدت خستگی کنارش روی تخت دراز کشیدم و چشمام رو بستم، خیلی زود خوابم گرفت. - محمدجان، مادر؟ بیدار شو اذان ظهره.. با صدای عزیز آروم پلک زدم، با تحلیل حرفش سریع نشستم روی تخت و ناخودآگاه لب زدم: هدیه‌زهرا! عزیز لبخند زد و گفت: خودم رفتم دنبالش آوردمش، الانم با امیرحسین پایین منتظر باباشون هستن. تا سفره رو می‌چینم، وضو بگیر نمازتو بخون. بلند شد و رفت بیرون، پشت سرش از اتاق بیرون رفتم و بعد از تجدید وضو قامت بستم برای نماز.. نمازم رو که خوندم، رفتم پایین و دور هم ناهار خوشمزهٔ عزیز رو خوردیم. تا غروب که عطیه برگشت، یه سری از کارام رو انجام دادم و به تلافی یک هفته نبودنم کلی با بچه‌ها بازی کردم. بعد از شام رفتیم پارک و شادی بچه‌ها تکمیل شد. وقتی برگشتیم، از خستگی نا نداشتم. اما دوباره جای بخیه‌ها درد گرفته بود و از درد خوابم نمی‌برد. آروم نشستم، از درد لب گزیدم و همون‌طور که دستم رو روی کلیه‌ام فشار می‌دادم بلند شدم و از اتاق رفتم بیرون.. سعی کردم با قدم زدن و نفس‌های عمیق خودم رو آروم کنم، اما بی‌فایده بود و دردم هر لحظه بیشتر می‌شد. به سختی برگشتم توی اتاق و کنار عطیه نشستم، اصلا دلم نمی‌خواست نگرانش کنم اما درد خیلی داشت اذیتم می‌کرد. صورتش رو نوازش کردم و صدا زدم: ع‍..عطیه‌جان؟ عطیه..خانوم؟ آروم چشماش رو باز کرد و بعد از چندبار پلک زدن خواب‌آلود نشست سرجاش.. - جانم؟ چی شده؟ بی‌حال نگاهش کردم. + نگران... نشی‌ها! یه ذره درد دارم. رنگش پرید و چشماش گرد شد. - یاخدا! پاشو بریم بیمارستان محمد.. بلند شد و زودتر از چیزی که فکرش رو می‌کردم حاضر شد. به کمکش لباس‌هام رو پوشیدم و بعد از سپردن بچه‌ها به عزیز رفتیم طرف نزدیک‌ترین بیمارستان... دکتر بعد از معاینه سرم وصل کرد و گفت: دردتون بخاطر فشار و خستگی زیاده، مراقبت‌های بعد از پیوند رو خیلی باید جدی بگیرید! جواب آزمایش‌تون که بیاد، بهتر می‌تونم نظر بدم. فقط حتماً بعد از ترخیص از اینجا، به پزشک خودتون مراجعه کنید. تشکر کردیم و از اتاق بیرون رفت، عطیه که خیلی پریشون بود گفت: محمد زنگ بزنم به دکترت؟ + نه، دیروقته.. بذار فردا صبح! سری تکون داد، آشفتگیش کاملا مشخص بود. - من میرم یه چیزی برات بگیرم بخوری، رنگ و رو نداری! زود میام. آروم پلک زدم و بعد از رفتنش چشمام رو بستم. چند دقیقه‌ای گذشته بود که با درد شدیدی که توی پهلوم پیچید ناخودآگاه ناله‌ای کردم و چشمام رو باز کردم. با دیدن فرد مقابلم، چشمام از تعجب و شاید ترس گرد شد! ادامه دارد... ✍🏻 به قلم: م. اسکینی پ.ن: پوزش بابت تأخیر🍃 پارت آخر رو سعی می‌کنم تا اواخر وقت فردا به دست‌تون برسونم و بعدم تا مدتی ما رو بخیر و شما رو به سلامت(:♥️ - شنوای ِ نظرات‌تون هستم🌱 𝑴𝒐𝒅𝒂𝒇𝒂_𝑬𝒔𝒉𝒈𝒉
هدایت شده از  گاندو
10.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📲💭 وقتی مامور مراقبت در تور می افتد...! 🇮🇷@ganndo 🇮🇷@ganndo
اعمال قبل از خواب(:
الهے برسد از جانب خدا؛ - شب‌تون منور به نور ِ خدا🌙✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
السلام‌علےالحسين وعلےعلۍأبن‌الحسين وعلےأولادالحسين وعلےاصحاب‌الحسين✨ ♥️⁩
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دلم آغوشی گرم میخواهد، آغوشی از جنس ضریح تو،آقای اباعبدلله💔:)