eitaa logo
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
582 دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
1.4هزار ویدیو
10 فایل
﷽ «یا مَن لا یُرجَۍ اِلا هُو» اِی آن کہ جز او امیدے نیست👀♥️! ˼ حَنـیـن، دلتنگے تا وقٺ ِ قࢪار(:✨ ˹ " ما را بقیہ پـس زدھ بودند هزارباࢪ! ما را حـسیـن بود کہ آدم حساب کرد🙃🫀. " کانال ناشناس‌مون↓ - @Nagofteh_Hanin < بہ یاد حضرٺ‌مادࢪۜ >
مشاهده در ایتا
دانلود
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
﷽ " پینہ‌؎گناھ ! " #قسمت‌هشتم #محمد عباس شونه‌هام رو ماساژ می‌داد و آرمان اصرار داشت لیوان آب‌قن
" پینہ‌؎گناھ ! " قبل از انفرادی، رفتیم اتاق رییس زندان! داشت توی اتاق قدم می‌زد که با ورودمون ایستاد. عصبی و کلافه گفت: چرا معرکه راه انداختی آقا؟ مگه اینجا چاله‌میدونه کتک‌کاری می‌کنی؟ نگاه پر اخمم رو ازش گرفتم. نفس عمیقی کشید. تن صداش پایین اومد، اما لحنش همچنان عصبی بود. با سر به صندلی کنار میزش اشاره کرد. - بشین! جلوتر رفتم و نشستم. سرباز رو بیرون فرستاد و نشست جلوم، دست‌هاش رو توی هم قفل کرد و خم شد سمتم.. - چرا زدیش؟ اخمم غلیظ‌تر شد و نگاهم رو به میز دوختم. + برای اینکه قلدربازی درمیاره! اگه بدونه کسی ازش ضعیف‌تره یا آروم و بی‌حاشیه‌ست، مدام اذیتش می‌کنه. اَبرویی بالا انداخت. - عجب! تو ضعیفی، یا آروم و بی‌حاشیه؟ سر بلند کردم و بعد از نیم نگاهی به چشم‌هاش گفتم: من پشیمون نیستم از کاری که انجام دادم! اون حقش بود. بالاخره باید یکی جلوش می‌ایستاد! - می‌دونی می‌تونه ازت شکایت کنه؟ بیخیال شونه‌ای بالا انداختم. + برام مهم نیست! چون همون‌طور که گفتم، کار درست رو انجام دادم. پای همه‌چیزش هم ایستادم! پوزخندی زد و گفت: پای خیانتی که کردی هم ایستادی؟ دوباره اخم کردم و دست‌هام از حرص و عصبانیت مشت شد. + ایستادم که الان اینجام! اَبرویی بالا انداخت. - ولی جای درستی نایستادی! چشمام رو محکم باز و بسته کردم و گفتم: میشه درست بگید منظورتون چیه؟ با لحن جدی جواب داد: منظورم کاملا مشخصه! تو به عمد همه‌چیز رو گردن گرفتی. فقط خیره نگاهش کردم. لحنش مسالمت‌جویانه شد و تن صداش پایین اومد. - ببین آقامحمد، نیاز نیست از کسی یا چیزی بترسی! ما کنارت هستیم و کمکت می‌کنیم اگه خودت بخوای. البته به شرطی که همه‌ی حقیقت رو بدون کم و کاست و تحریف بگی! این‌طوری اول خودت رو نجات دادی، و بعد برای کشورت جبران کردی. سری به طرفین تکون داد. - با اعتراف غلط، بیشتر از این به خودت و کشور و مردمت خیانت نکن! دست عامل‌های اصلی رو رو کن تا هر چه سریع‌تر بتونیم جلوشون رو بگیریم! باز هم توی سکوت بهش خیره بودم. چند لحظه گذشت که حوصله‌ام سر رفت و نفسی بیرون دادم. + میشه برم انفرادی و زودتر تاوان کار درستی که انجام دادم رو پس بدم؟ نگاه خیره و پر سرزنشش رو ازم گرفت و با کلافگی دستی به صورت و موهاش کشید. ایستاد و رو به در صدا زد: رضایی؟ سرباز اومد و داخل و بعد از احترام نظامی گفت: بله قربان؟ آقای‌بهمنش با نیم‌نگاهی به من رفت سمت میزش.. - ببرش انفرادی، ۲۴ساعت بعد می‌تونه برگرده بند! سرباز چشمی گفت و بلند شدم و رفتم سمتش که رئیس‌زندان صدا زد: شریفی؟ چرخیدم طرفش و منتظر نگاهش کردم. - این بازی‌ای که راه انداختی هیچ سودی برات نداره. بازندهٔ اول و آخرش هم خودتی! پوزخند کم‌رنگ و ماتی زدم. + بازنده بودن، همیشه بد نیست! قبل از اینکه بخواد جواب بده، رفتم طرف سرباز و در رو باز کرد. سرم رو که بلند کردم، با حامد روبه‌رو شدم! هیچ‌کدوم از دیدن همدیگه جا نخوردیم. سرباز که بازوم رو گرفت، نگاهم رو از نگاه سرد و غریبه‌ی حامد گرفتم و از کنارش رد شدیم... اومده بودم خونهٔ فاطمه تا شاید یکم حال و هوام عوض بشه. اما ذهنم مدام اتفاقات این مدت رو حلاجی می‌کرد! گرمی دستی رو روی دستم حس کردم. فاطمه کنارم نشسته بود و نگاه نگرانش توی صورتم می‌چرخید. - عطیه‌جانم، توروخدا انقدر فکر و خیال نکن آبجی! چرا انقدر خودت رو عذاب میدی آخه؟ نفس عمیقی کشیدم و سرم رو به طرفین تکون دادم. + دست خودم نیست! نمی‌تونم بهش فکر نکنم. بغضم رو به سختی قورت دادم و نگاهم رو به آیه دوختم که با سوگند بازی می‌کرد. + روزی که تصادف کردم و بچه‌ام سقط شد، محمد بهم گفت بخاطر پرونده‌ای که زیر دستشه تهدیدش کردن و وقتی دیدن بی‌فایده‌ست، زهرشون رو به من ریختن تا محمدو مجبور کنن باهاشون همکاری کنه! لبخند تلخی روی لب‌هام نشست و ادامه دادم: بچه‌ام رو از دست داده بودم، حالم خوب نبود، از همه دنیا دلم پر بود ولی... ولی همه‌ی سعیم رو می‌کردم پیش محمد بروز ندم و گله نکنم! دوست نداشتم از طرف منم فشار روش باشه، وقتی می‌دیدم از عذاب‌وجدان توی چشمام نگاه نمی‌کنه و داره ذره ذره آب میشه! چند وقت بعدشم که عزیز رو ترسوندن و سکته کرد. دستی به چشمای کمی خیسم کشیدم. + همه‌ی این مدت فکر می‌کردیم بخاطر وفاداری محمد این بلاها سرمون اومده و چیزی که باعث می‌شد تحمل کنیم، پاکی و صداقت محمد بود! اما حالا... حالا فهمیدیم دلیل همه‌ی این اتفاقات خیانتش بوده و نه وفاداریش! قطره‌ی اشکی روی گونه‌ام غلتید. فاطمه پاکش کرد و بغلم کرد. چشمام رو محکم روی هم فشردم و لب گزیدم.
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
﷽ " پینہ‌؎گناھ ! " #قسمت‌دهم #رسول سخت مشغول کار بودم. برای پیدا کردن یه سری کد و رمز، وارد ایمی
نفس عمیقی کشیدن و ماجرا رو تعریف کردن. چند دقیقه توی سکوت به حرف‌هاشون فکر کردم. من که تصمیمم رو گرفته بودم، ولی محمد... - دخترم پشت خطی؟ به خودم اومدم و گفتم: بله بله! من... الان چیزی یادم نمیاد، ولی حتماً خونه رو می‌گردم و بهتون خبر میدم. - لطف بزرگی می‌کنی باباجان! اگه هم چیزی یادت اومد، بهم خبر بده. کاری مشکلی چیزی هم بود، به خودم بگو. + چشم حتماً! - چشمت بی‌بلا، سلام برسون به حاج‌خانم! + بزرگی‌تون رو می‌رسونم، خداحافظ.. - خدانگهدار! گوشی رو قطع کردم و دوباره روی عسلی گذاشتم. با این حساب باید وجب به وجب خونه رو می‌گشتم! اول رفتم سراغ اتاق خودش، هر جایی که به ذهنم می‌رسید رو گشتم. از کمد و کشوها گرفته، تا زیر فرش و لبه‌های زیری میز کامپیوتر! اما هیچی پیدا نکردم. ناامید روی صندلی پشت میز نشستم. کلی به مغزم فشار آوردم تا شاید یادم بیاد محمد توی آخرین حرف‌ها و تماس‌ها چیزی گفته یا نه! یاد آخرین مکالمه‌ی تلفنی‌مون افتادم. دقیقاً فردای اون روز بود که خبر دستگیریش رو برامون آوردن! با یادآوری اون روز و حال خرابم، چشمام رو محکم روی هم فشردم و دستام مشت شد. سخت بود، ولی باید دوباره به یاد می‌آوردم! اون روز خیلی حال خوشی نداشتم. میگرنم اود کرده بود و از شدت سردرد چشمام مدام سیاهی می‌رفت. آیه هم مریض شده بود و یه ریز بهونه می‌گرفت. توی همین گیر و دار بود که محمد تماس گرفت. اون لحظه انقدر حالم بد بود که اصلا متوجه‌ی حرف‌هاش نشدم، بعدم که بخاطر افت فشار از حال رفتم و بعد از بهوش اومدنم چیزی یادم نبود. اما الان کم‌کم داشت یادم میومد! انگار دورش شلوغ بود. نفس‌نفس زدن و تندتند حرف زدنش نشون می‌داد عجله داره. گفت... گفت توی اتاق آیه، زیر کمد، یه موزائیک هست که کمی لقه! گفت زیر اون موزائیک یه پاکته که روش نوشته باید تحویل کی بدم! سریع بلند شدم. چرا تا حالا یادم نبود؟ کاتری از کشوی میز محمد برداشتم و از اتاق دویدم بیرون، وارد اتاق آیه شدم و رفتم سمت کمد گوشه‌ی اتاق، به سختی کمد رو کنار کشیدم و نشستم. فرش رو کنار زدم و دستم رو روی موزائیک‌ها کشیدم. اونی که به نظرم لق بود رو به کمک کاتر برداشتم و کنار گذاشتم. تندتند خاک‌ها رو کنار زدم که حس کردم دستم به چیزی برخورد کرد! به کارم سرعت دادم و بالاخره بخشی از یه پاکت کاهی به چشمم خورد. مردد برداشتمش، کاملا پلمپ شده بود! روش نوشته شده بود: «برسد به دست مافوق و استادم، آقای‌عبدی» سعی کردم با لمس کردنش محتواش رو تشخیص بدم، اما نتونستم. ترسیدم اگه بیشتر ادامه بدم، به چیزایی که توش بود آسیب بزنم. پس دست از تلاش بیهوده‌ام کشیدم. نگاهم رو از پاکت گرفتم و با استرس لبم رو به دندون گرفتم. یعنی چی توش بود؟ چرا اینجا قایمش کرده بود؟ قبل از اینکه بخوام به جواب سوال‌هام فکر کنم، به خودم اومدم و پاکت به دست با اخم بلند شدم. به من چه ربطی داشت؟ مال من که نبود؛ مربوط به محمد بود! دوباره صدای رعد و برق به گوشم رسید که همزمان شد با صدای کوبیدن در! از اتاق بیرون رفتم. کنار پنجره ایستادم و به حیاط نگاه کردم که لحظه‌ای با رعد و برق دوباره فضا روشن شد. بازم صدای در اومد. نگاهم چرخید طرف آیه که خواب بود. نگران بودم. دلشوره‌ی همیشگی‌ام بیشتر شده بود و نمی‌دونستم دلیلش چیه! برای چندمین‌بار در زده شد. محکم‌تر از دفعه‌های قبل! چادرم رو سرم کردم و رفتم توی ایوان، صدا زدم: کیه؟ جوابی نشنیدم. از پله‌ها پایین رفتم. برای جلوگیری از خیس شدن بیشترِ صورتم، چادرم رو جلوتر کشیدم. + کیه؟ بازم فقط دوباره در زد! جلو رفتم و دستم سمت قفل در دراز شد. توی باز کردنش تردید داشتم، ولی...! بالاخره بازش کردم که... بیحال بودم و کتفم کمی درد داشت. زانو به بغل نشسته بودم که بالاخره در سلول کوچیک انفرادی باز شد! تابش نور بعد از چند ساعت تاریکی، باعث شد اَبروهام توی هم بره و چشم‌هام رو ببندم. - بیا بیرون آقا! آروم پلک زدم، بلند شدم و از سلول بیرون رفتم. برگشتیم توی بند، جلو در که رسیدم سایه با دیدنم سوتی زد و گفت: سلامتی سلطانِ بزن بزن، کف مرتب! هر سه‌تاشون دست زدن که باعث شد لبخند بی‌رنگی بزنم. روی تخت که نشستم عباس گفت: بیا داروهاتو بخور، میزون نیستی انگار! همون‌طور که دراز می‌کشیدم گفتم: خوبم، می‌خورم حالا! توی انفرادی نتونستم خیلی استراحت کنم. چشمام رو بستم تا کمی بخوابم که یادم افتاد نمازم رو نخوندم! تصمیم گرفتم بعد از تجدید وضو و نماز بخوابم. چشمام رو باز کردم که عباس رو بالای سرم دیدم! متعجب و کمی هول شده، یکم عقب کشیدم. + چیه؟ با نگاهی خونسرد زل زد توی چشمام و جواب داد: هیچی، فقط می‌خوام داروهاتو به زور بریزم تو حلقت!
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
× فکر نمی‌کنم! نگاه همه به سمت علی می‌چرخد، جلوتر رفته و می‌گوید: من از اقوام و دوستانشم، اگه مشکلی
آهی کشیدم و آروم‌تر ادامه دادم: من رفیق خوبی براش نبودم! قبل از اینکه چیزی بگه، صدای زنگ موبایلش بلند شد. گوشی رو از جیبش درآورد و جواب داد: جانم آقا؟ کمی بعد، نفسی گرفت. - متأسفانه سکته کرده! الان توی اتاق‌عمله برای آنژیو، چشم، وقتی آوردنش بیرون باهاتون تماس می‌گیرم. خداحافظ... گوشی رو قطع کرد. کمی که گذشت، رو بهم گفت: تو رفیق خوبی بودی رسول! هم برای محمد، هم برای من و بقیه.. تو مقصر اشتباهات بقیه نیستی. آدما خودشون تصمیم می‌گیرن چیکار کنن و چه راهی رو انتخاب کنن! حرفی نزدم. چند دقیقه بعد، آقای‌بهمنش با تلفنی که بهش شد رفت. نگاهی به ساعتم انداختم. تقریباً یک‌ساعت از اومدن‌مون گذشته بود و محمد هنوز توی اتاق‌عمل بود. علی‌آقا برای چندمین‌بار اومد تا سر بزنه که همون لحظه دکتر از اتاق‌عمل بیرون اومد! بلند شدیم و رفتیم سمتش، علی‌آقا پرسید: حالش چطوره دکتر؟ ~ چندتا از رگ‌های قلبش گرفته بود که خداروشکر رفع شد. فعلا گفتم ببرنش ICU، اگه تا فردا مشکلی پیش نیاد، منتقل میشه بخش! مردد پرسیدم: الان... بیهوشه؟ ~ بله، البته تا یکی دوساعت دیگه بهوش میاد. آقاحامد پرسید: می‌تونیم ببینیمش؟ ~ بهتره بهش فشار نیارین و اجازه بدین استراحت کنه. فردا که منتقل بشه بخش، می‌تونین باهاش صحبت کنین. بااجازه! دکتر که رفت، علی‌آقا رو به آقاحامد گفت: اگه مشکلی نداشته باشه، اول من باهاش حرف بزنم! نفس عمیقی کشید و آروم‌تر ادامه داد: البته بعید می‌دونم حرفی بزنه. ولی امتحانش ضرری نداره! آقاحامد کمی فکر کرد و جواب داد: اگه وضعیتش مناسب بود، مشکلی نیست. بالاخره تخت محمد رو بیرون آوردن. دروغ نگفتم اگه بگم از دیدنش جا خوردم! چقدر شکسته شده بود... رنگ و روش پریده بود! تارهای سفیدِ بین سیاهی محاسنش هم بیشتر شده بودن. دنبال تختش راه افتادیم سمت ICU فقط اجازه داشتیم از پشت شیشه نگاهش کنیم. به چهره‌ی خسته‌اش که زیر ماسک‌اکسیژن محبوس شده بود نگاه کردم. نگاهم پایین‌تر اومد و روی دستبندی نشست که دستش رو به میله‌ی تخت بسته بود. چشمام رو محکم روی هم فشردم و لبم رو گاز گرفتم. کاش همه‌چیز یه خواب بود! یه کابوس تلخ و ترسناک... درد قلبم باعث شد به اجبار چشمام رو باز کنم. چندبار پلک زدم تا تاری دیدم برطرف بشه. به سختی نفسی گرفتم و نگاهم رو به اطراف چرخوندم. چراغ‌ها و تم سفید... بیمارستان! کم‌کم داشت یادم میومد چه اتفاقی افتاده. با ترس نیم‌خیز شدم که دوباره قلبم تیر کشید! آهم رو توی گلو خفه کردم و بی‌جون دوباره روی تخت افتادم. با وجود ماسک‌اکسیژن، نفس کشیدن برام سخت بود. نگاه بی‌حالم چرخید طرف دستم که با دستبند به میله‌ی تخت بسته شده بود. با صدای باز شدن در، نگاهم بالا اومد. علی بود! جلوتر اومد و با لبخندی که سعی داشت تصنعی بودنش رو پنهان کنه، دستش رو روی دستم کشید. - چیکار کردی با خودت کله‌شق؟ اون از لات‌بازی‌ات توی زندان، اینم از ناسازگاری قلبت! سرم رو به سمت مخالف برگردوندم و زل زدم به سرمی که قطره قطره وارد رگم می‌شد. تلخ خندید. - با شما بودم فرمانده! این یعنی باور نمی‌کنی نگرانت شدم؟ آخه مگه چندتا رفیق لجباز مثل جنابعالی دارم؟ کمی حرصی ادامه داد: جون به لبم کردی مرد حسابی! نفس عمیقی کشیدم. الان این حرفا مهم بود؟ واقعاً لازم بود توی این وضعیت انقدر حرف بزنه؟ با سکوت دوباره‌ام، تن صداش پایین اومد و لحنش غمگین شد. - داری خودتو نابود می‌کنی محمد! حواست هست؟ می‌دونی چه اتفاقی برات افتاده؟ درمونده‌تر لب زد: فقط بهم بگو چرا این‌جوری شدی محمد؟ دوباره همه‌چیز یادم اومد! اون عکس‌های لعنتی... چشمام رو محکم روی هم فشردم. دستم ناخواسته و از درد، تا روی سینه‌ام بالا اومد و بهش چنگ زد. سعی می‌کردم با دم و بازدم سریع‌‌تر تنگی نفسم رو رفع کنم، اما ممکن نبود! این تلاشِ بی‌نتیجه، تبدیل شد به صدای خس‌خس‌ وحشتناکی که اتاق رو پر کرد! علی با نگرانی زیر لب یاحسین گفت و دستش رو روی شونه‌هام گذاشت و کمک کرد نیم‌خیز بشم. درد پهلوم در مقابل یادآوری اون لحظه و عکس‌هایی که شده بودن قاتل جونم هیچ بود! - محمد، محمد غلط کردم. توروخدا، تو رو جون آیه آروم باش! نفس بکش... قسمی که داد حالم رو بدتر کرد! اَبروهام از درد و تنگی نفس توی هم رفت. - پرستارررر؟ سرفه‌ای کردم و نفس منقطعم رو بیرون دادم. + او..اونا... نفس...نمی‌...کشیدن! نگاه پریشون علی از در اتاق دوباره چرخید طرفم.. - کیا؟ یادآوریش بیشتر قلبم رو به درد می‌آورد. آیه روی پیشونیِ کوچولو و سفیدش، یه زخم بزرگِ گلوله داشت! موهای طلایی‌اش قرمز شده بود. همه می‌گفتن آیه وقتی بزرگ بشه، رنگ موهاش تیره‌تر میشه. درست مثل عطیه! اما مگه قرمز هم رنگ تیره حساب میشه؟
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
﷽ " پینہ‌؎گناھ ! " #قسمت‌یازدهم #راوی آمبولانس وارد محوطه‌ی زندان شده و تکنسین‌ها به سرعت پیاده
" پینہ‌؎گناھ ! " صدام رو صاف کردم. + سلام آقای‌عبدی! حال‌تون خوبه؟ - سلام علی‌جان، ممنون تو خوبی؟ همراه با نفس عمیقی، دستی توی موهام کشیدم. + الحمدلله، ببخشید شما از خانواده‌ی محمد خبر دارین؟ خودم دیشب یه سر رفتم خونه‌شون، خداروشکر حال‌شون خوب بود. ولی الان محمد یه حرفایی می‌زد! لحن‌شون جدی‌تر شد. - چه حرفایی؟ نگاهی به اطراف انداختم و تن صدام رو پایین آوردم. + می‌گفت تقصیر خودشه که زن و بچه‌اش رو ازش گرفتن! لختم ناخواسته نگران‌تر شد. + آقای‌عبدی من مطمئنم حال بدِ محمد بخاطر همینه! اتفاقی برای عطیه‌خانم و آیه افتاده که ما بی‌خبریم؟ جواب دادن‌شون طول کشید که دوباره صداشون زدم و بالاخره گفتن: خودم میام اونجا! فعلا... منتظر جوابم نمودن و قطع کردن. نفسم رو پر صدا بیرون دادم و برگشتم کنار اتاق محمد، رسول خطاب به حامد گفت: به آقای‌عبدی خبر بدم که عملش تموم شده؟ + خودشون دارن میان اینجا! هر دو چرخیدن طرفم و همون‌طور که جلوتر می‌رفتم ادامه دادم: باهاشون تماس گرفتم؛ گفتن خودشون رو می‌رسونن. سری به تأیید تکون دادن. رفتم توی اتاق محمد تا وضعیتش رو چک کنم. خواب بود و چهره‌اش خسته‌تر از همیشه! آهی کشیدم و بعد از معاینه‌ی زخم آنژیو، اومدم برم بیرون که اَبروهاش توی هم رفت و صدای ناله‌ی ریزش بلند شد! دستش که روی پهلوش نشست، نگاهم رنگ نگرانی گرفت. دستش رو گرفتم و آروم روی تخت گذاشتم. لباسش رو که بالا زدم با دیدن کبودی و خراش روی پهلوش چهره‌ام جمع شد! هیچ‌وقت دقیق نگفت زخم کهنه‌ی روی پهلوی چپش که هنوزم اثر بخیه‌ی ناشیانه‌اش مونده بود، بخاطر چی بود! لب گزیدم و سری به تأسف تکون دادم. + ببین چیکار کردی با خودت! دستکش لاتکس دستم کردم و یه لایه از پمادی که یه جور مسکن موضعی بود رو با حرکت آروم دستم، روی کبودی و خراش پهلوش پخش کردم. بعد از اینکه پماد جذب پوست شد، لباسش رو پایین کشیدم و همون‌طور که دستکشم رو درمی‌آوردم، از اتاق خارج شدم و رفتم توی محوطه تا هوایی تازه کنم. آروم در اتاق رو باز کردم. همون‌طور که توی چارچوب در ایستاده بودم، خیره شدم بهش! سعی می‌کردم نگاهم به دستبند نیفته. نگاهش خیره به پنجره بود. با صدایی آروم و بم‌تر از همیشه لب زد: می‌خوام تنها باشم علی! یه قدم جلو رفتم. + فکر کنم خیلی‌وقته تنهایی! متعجب چرخید طرفم، خیلی‌زود نگاهش رو ازم گرفت و کمی اخم کرد. - نکنه حق اینم ندارم؟ پوزخند مات و تلخی زد و ادامه داد: اصلاً فکر نمی‌کردم انقدر زود بخواین شروع کنین! نفسم رو با حرص بیرون دادم و دستی توی موهام کشیدم. در اتاق رو بستم و رفتم جلوتر! + من واسه بازجویی یا نبش‌قبر و دعوا نیومدم! فقط اومدم باهات حرف بزنم. چشم‌هاش رو محکم روی هم فشرد و ملحفه‌ی زیر دستش رو چنگ زد. - ولی من با کسی... حرفی ندارم! کنار تختش ایستادم. + چرا لجبازی می‌کنی؟ چرا می‌خوای ازت متنفر بشیم؟ چشم‌هاش رو باز کرد و با اخم بهم زل زد. هنوزم نگاه و اخمش اون‌قدر جدی بود و ابهت داشت که باعث شد ناخودآگاه کمی عقب برم! - رسول بفهم! من اون محمدی که می‌شناختین نیستم. من الان یه مجرمم و تو یه مأمور! پس باید از هم بیزار باشیم. لبخند تلخی زدم. + نمی‌تونم باور کنم اینا حرفای تو باشه! نگاهش رو ازم گرفت و شونه‌ای بالا انداخت. - میل خودته باور کنی یا نه! لحن بی‌خیالش عصبی‌ترم کرد. + چرا انقدر سنگ‌دلی؟ دوست داری بقیه رو عذاب بدی! آره؟ اینکه می‌بینی بخاطر اشتباه تو، همه‌مون داریم داغون میشیم خوشحال‌ات می‌کنه! نه؟ نگاهش دوباره به سمتم چرخید. یه لحظه از حرفی که زدم پشیمون شدم؛ اما دیگه واسه پشیمونی دیر بود! - آره، من سنگ‌دلم! و این آدم سنگ‌دل، خوشش نمیاد آدمای دیگه براش دل بسوزونن و بخاطرش به حال و روز تو بیفتن. لبخند تلخی زد و ادامه داد: من عذابت نمیدم رسول! این تویی که با فرار از واقعیت، خودت رو عذاب میدی! سرفه‌ای کرد و همون‌طور که دراز می‌کشید به در اتاق اشاره کرد. - اگه از نظر شما اشکالی نداره، می‌خوام تا قبل از اینکه برای بازجویی بیاین سراغم استراحت کنم. پس برو بیرون... نمی‌دونستم آروم شدن لحنش بعد از حرفی که هضمش برای خودمم سخت بود، خوبه یا بد! رفتم سمت در و بازش کردم. قبل از بیرون رفتن گفتم: حتی اگه کل دنیا بگن تو بدی، بازم تو همیشه برای من همون محمدی هستی که از روز اول می‌شناختم! همون‌قدر خوب و پاک... بیرون رفتم و در رو بستم. به سرعت چشم‌هام رو باز کردم! نفس‌نفس می‌زدم و هنوز صورت خونی عطیه و آیه جلوی چشم‌هام بود! چرا این عذاب لعنتی تموم نمی‌شد؟ تا کی باید تاوان می‌دادم؟
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
﷽ " پینہ‌؎گناھ ! " #قسمت‌دوازدهم #علی صدام رو صاف کردم. + سلام آقای‌عبدی! حال‌تون خوبه؟ - سلام ع
" پینہ‌؎گناھ ! " زمان ِ حال ~ الو؟ با شنیدن صداش به خودم اومدم. به سختی نفس عمیقی کشیدم و آروم لب زدم: ع‍..عطیه! چند لحظه هیچی نگفت. انگار اونم مثل من تعجب کرده بود. ناباورانه صدام زد: محمد... لبخند تلخی روی لب‌هام نقش بست. + حالت خوبه؟ صدای پوزخندش رو شنیدم. با بغض جواب داد: باید خوب باشم؟ لب گزیدم و چشم‌هام رو محکم روی هم فشردم. آقای‌عبدی که از اتاق بیرون رفتن گفتم: شرمنده‌ام... شرمنده‌ی تو، عزیز، آیه! ولی به جون خودت که می‌دونی چقدر برام عزیزی و حاضرم جونم رو برات بدم، مجبور بودم! کلافه از سکوتی که نمی‌تونستم بشکنمش ادامه دادم: نمی‌دونم شاید... شاید یه روزی بهت بگم چی شد و چرا این‌جوری شد؛ ولی الان فقط ازت می‌خوام حلالم کنی. من فقط می‌خواستم ازتون محافظت کنم؛ همین... سکوت کرد. سکوتش از هر حرفی بدتر و از هر نیش و کنایه‌ای کشنده‌تر بود! هر چند که مدل حرف زدنش هم مثل همیشه نبود! نمی‌دونم من حساس شده بودم، یا واقعاً سرد حرف می‌زد. امیدوار بودم اشتباه حس کرده باشم، وگرنه... افکارم رو کنار زدم و با لبخند گفتم: آیه خوبه؟ ~ خوبه، انقدر بهانه‌ات رو می‌گیره دیگه خسته‌ام کرده! لبخندم کم‌رنگ و غمگین شد. + مامانش چی؟ مشکوک پرسید: منظورت چیه؟ نفس عمیقی کشیدم. + خودت بهانه‌ام رو نمی‌گیری؟ خندید. چقدر دلتنگ خنده‌های محجوب و قشنگش بودم! ~ مگه بچه‌ام؟ + یعنی دلت برام تنگ نشده؟ نفسی گرفت و لحنش دوباره مثل اول شد. ~ خودت جواب سوالت رو نمی‌دونی؟ + تو فکر کن می‌خوام مطمئن بشم! جوابش یه کلمه‌ست. شده یا نشده؟ بازم سکوت کرد. داشتم ناامید می‌شدم که بالاخره با صدای خیلی آرومی لب زد: شده..! لبخندم این‌بار پررنگ بود و از ته ته دل... با تک سرفه‌ای که کردم، نفسی از هوای مرطوب ماسک‌اکسیژن گرفتم و گفتم: گوشی رو میدی به آیه؟ ~ پایینه، بعدم می‌شناسیش که... اگه باهات حرف بزنه، بیشتر بهانه‌گیری می‌کنه! آهی کشیدم. + دلم یه ذره شده براش! آروم‌تر لب زدم: هم واسه خودش، هم واسه مامانش! حرفی نزد. + عطیه؟ ~ عزیز داره صدام می‌زنه. کاری نداری؟ چرا صداش گرفته بود؟ با اخم و ناباور پرسیدم: داری گریه می‌کنی؟ کمی طول کشید تا جواب بده. ~ نه، یکم سرما خوردم صدام گرفته. + عطیه! ملتمس گفت: محمد خواهش می‌کنم! نفسم رو سنگین بیرون دادم. + خیلی‌خب، مراقب خودتون باشین. ~ خداحافظ! منتظر جوابم نموند و قطع کرد. گوشی رو پایین آوردم و نگاه متعجبم رو دوختم به تماسی که قطع شده بود! چرا حالش یه جوری بود؟ نکنه واقعاً یه اتفاقی افتاده بود و من خبر نداشتم؟ با باز شدن در از فکر بیرون اومدم. آقای‌عبدی جلوتر اومدن و گوشی رو ازم گرفتن. - حالا خیالت راحت شد؟ سرم رو پایین انداختم. خیلی نگذشت که دست‌شون رو روی شونه‌ام فشردن و سرم رو بلند کردم. با نگاهی عمیق به چشم‌هام گفتن: سر فرصت باید همه‌چیز رو تعریف کنی! بی‌جواب، دوباره سرم رو پایین انداختم. - من دارم میرم. اگه کاری داشتی، به بچه‌ها بگو. سریع سر بلند کردم و گفتم: میشه... میشه بیان اینجا ببینم‌شون؟ حداقل آیه بیاد! کمی توی نگاهم مکث کردن و بعد گفتن: باید درخواست کتبی بدی. و البته ممکن هم هست با درخواستت موافقت نشه! به هر حال، میگم بچه‌ها برات کاغذ و خودکار بیارن و وقتی کارت تموم شد، به دست من برسونن! با آروم‌ترین صدای ممکن تشکر کردم. - بیشتر مراقب خودت باش! خداحافظ.. زیر لب «خداحافظ»ی زمزمه کردم و از اتاق بیرون رفتن. دوباره سرفه‌ام گرفت که باعث شد اَبروهام از درد قفسه‌سینه‌ام توی هم بره! ماسک‌اکسیژن رو روی صورتم گذاشتم و دراز کشیدم. نگاهم قفل دستبندی شد که دستم رو به میله‌ی تخت بسته بود. کی فکرش رو می‌کرد یه روزی به همچین وضعی بیفتم؟ دست‌هام مشت شدن و چشم‌هام رو بستم... دو روز بعد بیحال پلک زدم و به علی که داشت سرم رو از پایه‌اش برمی‌داشت نگاه کردم. + این سوندم بردار. نمی‌خوام آیه ببینه! سرم رو انداخت توی سطل‌زباله و چرخید سمتم.. ~ نمیشه! هنوز نیازش داری. با کلافگی چشم‌هام رو محکم روی هم فشردم. + علی اذیت نکن! بچه‌ام این‌طوری بیینتم می‌ترسه. چند ثانیه خیره نگاهم کرد و بعد، سری به تأسف تکون داد. ~ مثل همیشه، لجباز و یه دنده! سوند تنفسی رو از ببینیم درآورد و بعد از اینکه دوباره وضعیتم رو چک کرد گفت: دیگه سفارش نکنما! من پشت در می‌مونم. هر موقع حس کردی حالت بده، نفست سخته، درد داری یا هر چی، صدام بزن. اگرم نتونستی حرف بزنی، دکمه‌ی کنار تخت رو فشار بده. سری به تأیید تکون دادم و بیرون رفت. با وساطت آقای‌عبدی با درخواستم موافقت شده بود و می‌تونستم آیه رو ببینم.
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
﷽ " پینہ‌؎گناھ ! " #قسمت‌چهاردهم #علی کمی بعد از اینکه از اتاق بیرون اومدم، پیجم کردن و مجبور شد
قبل از اینکه چیزی بگم، با اخم و عصبانیتی که سعی داشت روی تن صداش اثر نذاره ادامه داد: آیه باید به من... بگه که عطیه... زخمی شده؟ یهو سرش رو چرخوند طرفم و پر حرص به چشم‌هام خیره شد. - این‌طوری... مراقب‌شون بودی؟ جلو رفتم و متعجب و نگران گفتم: چی داری میگی محمد؟ مگه عطیه‌خانم تصادف کردن؟ پوزخندی زد و نگاهش رو ازم گرفت. - نگو نمی‌دونستی... که باور نمی‌کنم! دوباره نگاهش تیز چرخید سمتم و عصبی‌تر لب زد: راحیل‌خانم رفتن خونه‌ی ما! آیه دیده که... دست عطیه رو... پانسمان کردن. از کلافگی توی موهام چنگ انداختم و بهم‌شون ریختم. مگه می‌شد راحیل جایی بره و به من نگه؟ سعی کردم به خودم مسلط باشم. + کی بهت گفته راحیل رفته خونه‌تون؟ با سکوتش لب زدم: آیه گفته؟ این‌بار سکوتش علامت تأیید بود. گیج شده بودم! دستی به پیشونیم کشیدم و آروم گفتم: آخه اگه رفته بود که باید به من می‌گفت! حس کردم اخمش غلیظ‌تر شد. - دختر من هیچ‌وقت... بهم دروغ نمیگه! لبخند بی‌رنگی زدم. + نگفتم که دروغ میگه. ولی آخه عجیبه راحیل بره خونه‌تون و چیزی به من نگه! بی‌حرف، نفس عمیقی کشید. لبخندم محو شد. + محمد باور کن من همه‌ی سعی‌ام رو کردم که مثل خانوادهٔ خودم هواشون رو داشته باشم؛ ولی... ادامه ندادم. اصلاً حرفی برای گفتن نداشتم! احساس می‌کردم هر چی بگم بهانه‌ست و توجیه الکی... سر به زیر و آروم گفتم: قبول دارم کم‌کاری کردم. شرمنده! امروز حتماً یه سر میرم خونه‌تون و به خانواده‌ات سر می‌زنم. ماجرا رو هم از راحیل می‌پرسم. بازم ببخشید! دستم رو روی شونه‌اش فشردم و بدون حرف دیگه‌ای بیرون رفتم. رفتم توی محوطه و با راحیل تماس گرفتم و ماجرا رو براش تعریف کردم. اولش منکر شد، اما از اونجایی که دروغگوی خوبی نبود و بهش گفتم آیه با محمد حرف زده، چاره‌ای ندید و قضیه رو تعریف کرد. ~ به توصیه‌ی خودت رفتم یه سری بهشون بزنم. عطیه دست و صورتش زخمی شده بود! دلیلش رو که پرسیدم، گفت یه ماشین بهش زده و تصادف کرده. ازم خواست به کسی چیزی نگم. منم قول دادم حرفی نزنم! بعدم پانسمان دستش رو عوض کردم و برگشتم خونه.. بعد از خداحافظی از راحیل، دوباره سری به محمد زدم که دیدم خوابیده. شیفتم که تموم شد، یه سر رفتم خونه‌ی عزیزخانم! ظاهراً حال‌شون خوب بود و مشکلی خاصی نداشتن. به روی خودم نیاوردم که ماجرای تصادف رو می‌دونم و اون‌ها هم هیچی نگفتن. تقریباً تنها مشکلی که وجود داشت، تب و لرز و لکنت آیه بود که می‌دونستم بخاطر ترسِ چیزیه که توی بیمارستان دیده! عزیز و عطیه‌خانم خیلی نگرانش بودن و می‌گفتن از وقتی برگشته این‌جوری شده. من که می‌دونستم دلیلش چیه اما نمی‌تونستم حرفی بزنم، فقط خیال‌شون رو راحت کردم که اگه بهش برسن، خودش کم‌کم خوب میشه و آدرس یکی همکارها رو هم بهشون دادم که اگه حال بدش ادامه‌دار بود، بهش مراجعه کنن. و البته مجبور شدم به دروغ بگم وقتی از توی اورژانس رد شدیم که بریم محوطه و پیش هادی، یه بیمار تصادفی که وضعیت بدی داشته جلوی چشم‌هاش جون داده و بخاطر همین ترسیده و این‌طوری شده! بعد از اینکه مطمئن شدم کم و کسری ندارن، رفتم خونه... من و آقاحامد جامون رو با دوتا از بچه‌های سازمان عوض کردیم و برگشتیم سایت، قرار بود آیه رو بیارن پیش محمد تا ببینتش! خیلی به باباش وابسته بود و این رو چندباری که رفته بودیم خونه‌شون به وضوح دیده بودم! و می‌دونستم این وابستگی دوطرفه‌ست... توی راه به اتفاقات اخیر فکر می‌کردم. انقدر همه‌چیز به سرعت و پشت سر هم اتفاق افتاده بود که باورش سخت بود... - حواست باشه جلوی بچه‌ها سوتی ندی! صدای آقاحامد، رشته‌ی افکارم رو پاره کرد. نگاهم رو از بیرون گرفتم و به آقاحامد دادم. + چی؟ نیم نگاهی بهم انداخت. - منظورم اینه درباره‌ی اتفاقی که برای محمد افتاده، به کسی چیزی نگو! نگاهم رو ازش گرفتم و سری به تأیید تکون دادم. + حواسم هست! - یکمم اخماتو باز کن و طبیعی باش. حتی اگه سوتی هم ندی، قشنگ از چهره‌ات معلومه یه چیزی شده! لبخند تلخی زدم و چیزی نگفتم. وقتی رسیدیم سایت، بچه‌ها و اللخصوص داوود کلی پیگیر شدن که چرا یهو غیب‌مون زده و منم سعی کردم با گفتن «محرمانه‌ست»، قانع‌شون کنم که نمی‌تونم براشون توضیح بدم. بخاطر بی‌خوابی‌های این مدت، سردرد بدی گرفته بودم و چشم‌هام هم می‌سوخت. برای همین مرخصی گرفتم و رفتم خونه تا از درگیری‌ها و استرس‌های کاری دور بمونم و بتونم کمی به خودم استراحت بدم! پنج روز بعد امروز بالاخره مرخص می‌شدم. آقای‌عبدی با پیگیری‌های زیاد تونسته بودن سازمان و زندان رو راضی کنن که چند روزی توی خونه استراحت کنم. البته ازشون قول گرفته بودم به عزیز و عطیه چیزی نگن!
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
﷽ " پینہ‌؎گناھ ! " #قسمت‌پانزدهم #عطیه بخاطر اتفاقی که برای خودم افتاده بود و مهم‌تر از اون، تب
خداحافظی کردن و رفتن. چادرم رو درآوردم و چرخیدم طرف محمد، چقدر چهره‌اش خسته بود! آهی کشیدم و از اتاق رفتم بیرون، کمی به کارهای خودم رسیدگی کردم و بعد با تماس فاطمه رفتم خونه‌شون و آیه رو که بهونه‌گیری می‌کرد برداشتم و برگشتیم خونه.. برای اینکه محمد بیدار نشه، در رو آروم باز کردم و رو کردم به آیه، با آروم‌ترین صدای ممکن لب زدم: شیطونی نکنی‌ها خوشگلم! بابامحمد تازه برگشته خونه، خسته‌ست و خوابیده. باشه مامان؟ ذوق کرد و چشم‌های درشتش توی تاریک و روشنی حیاط درخشید. به سختی گفت: ب‍..بابا... ب‍..برگش‍..ته؟ قلبم تیر می‌کشید از بریده حرف زدنش! دستی به موهای فر و بلندش کشیدم و لبخندی به روش پاشیدم. + آره عزیزدلم... دستش رو گرفتم و ادامه دادم: حالا بریم تو واسه دخترخوشگلم کتلت درست کنم که دوست داره! رفتیم داخل و بعد از عوض کردن لباس‌های خودم و آیه، آیه رو پشت میز ناهارخوری نشوندم تا جلوی چشم خودم باشه و سرش با نقاشی کشیدن گرم بشه که نره سراغ محمد و بیدارش کنه. خودمم مشغول پختن شام شدم. داشتم کتلت‌ها رو سرخ می‌کردم که یهو آیه جیغ زد: باباااا! ترسیده چرخیدم عقب، آیه پرید بغل محمد که جلوی در آشپزخونه روی زانوهاش نشسته بود. دست‌های کوچولوش رو محکم دور گردن محمد حلقه کرد و محمد هم محکم بغلش کرد. چشم‌هاش رو بست و موهای آیه رو بوسید. - آخیش! خستگی‌ام در رفت... آیه از محمد جدا شد و دست‌هاش رو دو طرف صورتش گذاشت. ~ ب‍..بابا؟ حس کردم نگاه محمد غمگین شد؛ اما زود لبخند زد و همون‌طور که موهای آیه رو نوازش می‌کرد گفت: جان بابا؟ آیه به سختی هجی کرد: دی‍..دیگه... ن‍..نمیری؟ محمد نیم نگاهی به من انداخت و دوباره رو به آیه لبخند زد. - فعلاً چند روز پیش دختر بابا می‌مونم. بعدش یکم کار دارم، ولی زود تموم میشه و دوباره میام پیشت! خوبه؟ آیه با ذوق سر تکون داد. محمد گونه‌ی آیه رو بوسید و بغلش کرد و ایستاد. چند قدم جلو اومد و رو به آیه گفت: الان باید مراقب باشیم مامان باقیه کتلت‌ها رو نسوزونه! با این حرفش تازه متوجه شدم تمام مدت با لبخندی که نفهمیدم کی روی لب‌هام جا خوش کرده بود، بهشون زل زده بودم و حتی متوجهٔ بوی سوختگی غذا نشده بودم! با هول کتلت‌ها رو برگردوندم. کاملاً سوخته بودن! با ناراحتی توی بشقاب خالی‌شون کردم. محمد سرش رو نزدیک گوشم آورد و آروم لب زد: ما غذای سوخته‌ی شما رو هم دوست داریم بانو! لب گزیدم و سرم رو چرخوندم طرف مخالفش که لبخندم رو نبینه. بعد از شام، محمد و آیه کلی باهم بازی کردن و صدای خنده‌هاشون توی خونه می‌پیچید و من با لذت و حسرت به این صحنه‌ها نگاه می‌کردم. صحنه‌هایی که ممکن بود دیگه هیچ‌وقت تکرار نشن! آیه بالاخره بعد از کلی بازی خسته شد و خوابش گرفت. یه لیوان از آب‌پرتغالی که عزیز گرفته بود رو با قرص‌های محمد توی پیش‌دستی گذاشتم و رفتم توی اتاق، محمد دراز کشیده بود و سرش رو به دستش تکیه داده بود و دست دیگه‌اش هم‌بازی موهای آیه بود. به نقطه‌ی نامعلومی خیره شده بود و معلوم بود فکرش اینجا نیست. صدام رو صاف کردم و گوشه‌ی تخت نشستم که بالاخره نگاهش چرخید سمتم! بدون اینکه مستقیم توی چشم‌هاش نگاه کنم، پیش‌دستی رو جلوش گذاشتم که آروم تشکر کرد و قرص‌هاش رو خورد. هنوز ته دلم دلخور بودم که لیوان و پیش‌دستی رو برداشتم و بی‌حرف از اتاق بیرون رفتم. کارهام که تموم شد، ناخودآگاه دوباره برگشتم توی اتاق! محمد آیه رو بغل کرده بود و هر دو خواب بودن. بازم نگاهم بهشون خیره شد. خودمم نمی‌فهمیدم چرا زل زدم به کسی که همین چندساعت پیش بهش گفتم دوسش ندارم! لبخند تلخی روی لب‌هام نقش بست. حتی اگه ازش جدا می‌شدم، بازم همیشه جلوی چشم‌هام بود، بس که دخترش شبیه خودش بود! دستم ناخودآگاه جلو رفت و موهای پیچ در پیچی که حالا تارهای سفید بین‌شون بیشتر شده بود رو از روی پیشونیش کنار زد که نفس عمیقی کشید! سریع دستم رو پس کشیدم و لب گزیدم. لعنت به دلم که نمی‌تونست دل بکنه... نور خورشید به صورتم می‌تابید و صدای گنجشک‌ها میومد. غلتی زدم و به آیه نگاه کردم که هنوز خواب بود. نگاهی به ساعت روی دیوار انداختم. ده صبح بود. خیلی خوابیده بودم! موهای آیه رو نوازش کردم و صورتش رو بوسیدم. رفتم توی حیاط و آبی به دست و صورتم زدم. برگشتم بالا و رفتم توی آشپزخونه، عطیه داشت چای دم می‌کرد. + سلام، صبح بخیر! زیر لب جوابم رو داد. نشستم پشت میز و گفتم: عزیز کو؟ نیم نگاهی بهم انداخت و جواب داد: رفته خرید.. فنجون چای رو مقابلم گذاشت. تشکری کردم و این‌بار پرسیدم: چطور نرفتی سر کار؟! روی صندلی مقابلم نشست و بدون اینکه نگاهم کنه گفت: چند روز مرخصی گرفتم.
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
﷽ " پینہ‌؎گناھ ! " #قسمت‌پانزدهم #عطیه بخاطر اتفاقی که برای خودم افتاده بود و مهم‌تر از اون، تب
" پینہ‌؎گناھ ! " رسول و حامد، نگران و مضطرب از کنار عباس و سرباز کنارش می‌گذرند و وارد اتاق بهداری می‌شوند. پزشک در حال احیاست و رئیس زندان آن سوی تخت، با نگاهی مضطرب، به جسم بی‌جان محمد چشم دوخته است. رسول با دیدن صورت سفید و گردن سرخ شده از خون رفیق گرمابه و گلستان و فرمانده‌ی سابقش، می‌ایستد و جلوتر نمی‌رود. قفسه‌ی سینه‌ی محمد زیر دستان پزشک، بالا و پایین می‌شود و پلک‌هایش با هر فشار تکان می‌خورند! بعد از گذشت دقایقی، پزشک که به نفس‌نفس افتاده و دانه‌های درشت عرق پیشانی‌اش را پر کرده‌اند، دست از احیا می‌کشد. با نگاهی به حامد، ناامید سرش را به طرفین تکان می‌دهد. عباس روی زانوهایش می‌افتد و رسول پنجه در موهایش می‌کشد. حامد با فشردن چشم‌هایش روی هم، دست آویزان محمد را روی تخت می‌گذارد و ملحفه سفید را روی صورت بی‌رنگ‌اش می‌کشد. خیلی نمی‌گذرد که سکوت اتاق بهداری، با نوای تلخ و مردانهٔ گریه‌ی عباس، شکسته می‌شود! رئیس زندان، به سرباز اشاره می‌کند که او را به بند برگرداند و بعد از رفتن‌شان، آهسته می‌گوید: ظاهراً همین سرباز براشون خبر می‌بره! حامد سر تکان داده و می‌گوید: احتمالأ دستکاری دوربین‌ها هم کار خودشه! ~ برای اطمینان بیشتر، سپردم زیرنظر بگیرنش. حامد دوباره سر تکان می‌دهد و با یادآوری موضوعی، این‌بار می‌پرسد: عباس گفت محمد با یه نفر به اسم شبح مشکل داره. آقای‌بهمنش با کنجکاوی اَبروهایش را در هم می‌کشد. ~ شبح... انگار ناگهان چیزی را به یاد می‌آورد که گره اَبروهایش باز شده و می‌گوید: آها! منظورتون اسماعیل روحیه... چندتا پرونده‌ی مختلف داره که تقریباً همه‌شون باز هستن. کلا آدم عجیبیه! حامد با کنجکاوی می‌پرسد: چطور؟ ~ توی بازجویی‌هایی که ازش شده و میشه، هیچی نمیگه و فقط با یه پوزخند مات و مسخره زل می‌زنه به صورت بازجو تا وقت بازجویی تموم بشه! حامد سری به تأیید تکان می‌دهد. - خیلی‌خب، بیشتر حواس‌تون بهش باشه! رسول که از انتظار خسته شده، در اتاق بهداری را بسته و آرام می‌گوید: دکتر اون ملحفه رو بردار از روی صورتش! چرا بهوش نمیاد؟ پزشک ملحفه را پایین کشیده و آرام لب می‌زند: به خاطر خونریزی دچار شوک شده بود. براش آرام‌بخش زدم تا صبح بخوابه. بعد از اون باید منتقل بشه بیمارستان، باید بهش چند واحد خون تزریق بشه! حامد آرام می‌گوید: بیمارستان براش امن نیست! پزشک کمی فکر می‌کند و بعد پاسخ می‌دهد: فرقی نداره بیمارستان یا هر جای دیگه، فقط باید امکانات لازم رو داشته باشه که کاملاً تحت مراقبت قرار بگیره و بشه بهش خون تزریق کرد! حامد سری به تأیید تکان داده و مثل رسول که لبه‌ی تخت نشسته است، نگاهش را به چشمان بسته‌ی محمد و ماسک‌اکسیژنی که پزشک روی صورتش قرار می‌دهد می‌دوزد. پزشک با نیم نگاهی به آنها، شروع به بخیه‌ی زخم می‌کند. ~ الان بهتره؟ × هنوز اکسیژن خونش نرمال نشده. ولی همین که چاقو شاهرگش رو نزده، یعنی بخیر گذشته! - چقدر طول می‌کشه زخمش خوب بشه؟ صدای رسول بود! آروم چشم‌هام رو باز کردم. رسول، کنارش حامد و پزشک زندان بالای سرم ایستاده بودن. دکتر بدون اینکه جواب رسول رو بده، رو به من با لبخند گفت: خب، آقای خوش‌خواب! بهتری؟ نگاهم چرخید طرفش، گردنم درد می‌کرد و نمی‌تونستم تکونش بدم. بی‌حال پلک زدم و دستی که سرم داشت رو سمت ماسک‌اکسیژن روی صورتم بردم که آروم دستم رو گرفت و دوباره روی تخت گذاشت. × برش ندار. نفس کم میاری اذیت میشی! حرفی نزدم و نگاهم روی صورت رسول نشست. حالا که دقت می‌کردم، توی این مدت چهره‌اش به اندازه‌ی چندسال پخته‌تر شده بود! انگار نگاه خیره‌ام اذیتش کرد که چرخید طرف دکتر و با اشاره ازش خواست بیرون بره. بعد از رفتنش، با حامد رفتن گوشه‌ی اتاق و همون‌طور که سعی داشت کلافگی‌اش رو پنهان کنه آروم لب زد: باید یه فکر اساسی کنیم. رسماً می‌خواستن بکشنش! حامد نیم نگاهی به من انداخت. بازوی رسول رو گرفت و بیشتر عقب رفتن. نگاهم رو ازشون گرفتم و چشم‌هام رو بستم. چند دقیقه‌ای گذشته بود که احساس تشنگی کردم. چشم‌هام رو که باز کردم، فقط رسول توی اتاق بود که دست به سینه و تکیه داده به دیوار، کنار تخت ایستاده بود. تک سرفه‌ای کردم و بدون اینکه نگاهش کنم، با صدای خش‌دار و گرفته‌ام گفتم: ت‍..تشنمه! لیوان آب روی میز کنار تخت رو برداشت. با گرفتن بازوم، کمک کرد بشینم و تکیه بدم. ماسک‌اکسیژن رو پایین آوردم و خواستم لیوان رو ازش بگیرم که خودش لیوان رو به لب‌هام نزدیک کرد. بی‌حرف چند جرعه‌ای خوردم. لیوان رو سر جاش گذاشت و ماسک رو دوباره روی صورتم تنظیم کرد.
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
﷽ " پینہ‌؎گناھ ! " #قسمت‌شانزدهم #راوی رسول و حامد، نگران و مضطرب از کنار عباس و سرباز کنارش می
" پینہ‌؎گناھ ! " همون‌طور که لباس‌ها رو توی چمدون می‌چیدم، نیم نگاهی به آیه انداختم که با لب‌های آویزون سمت راستم نشسته بود و بی‌حرف نگاهم می‌کرد. لبخند کم‌رنگی زدم و گفتم: آیه‌ی من چرا انقدر ساکته؟ همون‌طور که شاخه موی آویزون و فرش رو دور انگشتش می‌پیچید، آروم و مظلومانه جواب داد: دوست ندارم از اینجا بریم! لبخندم محو شد. با اشاره‌ام، اومد جلو و نشست توی بغلم، موهاش رو نوازش کردم و بوسیدم. + چرا آخه مامان؟ میریم خونه‌ی مامان‌جون، دایی‌هادی و هلیا و امید هم میان. کلی باهم بازی می‌کنین! به سختی لبخند زدم و ادامه دادم: تازه، زن‌دایی گفت می‌خواد کیک بپزه! کیک شکلاتی که دختر کوچولوی من خیلی دوست داره. کمی فکر کرد و بعد با من‌من گفت: خب... خب اونا بیان اینجا، همین‌جا هم کیک بپزیم. اگه ما بریم، بابا که بیاد تنها می‌مونه! لبخند تلخی زدم و سعی کردم بغضم رو مخفی کنم. + تنها نمی‌مونه مامان، عزیز هست. مثل تو که من پیشتم! سرش رو بالا گرفت و ملتمس جواب داد: خب عزیزم تنها می‌مونه. منم دلم براش تنگ میشه! - عطیه‌جان، مادر؟ خوشبختانه صدای عزیز باعث شد بتونم از جواب دادن فرار کنم! بلند شدم و در رو باز کردم. عزیز با لبخند همیشگی‌اش اومد چیزی بگه که چشمش افتاد به چمدون! لبخندش آروم آروم رنگ باخت. لب گزیدم و سرم رو پایین انداختم. + عزیز من... چشم‌هام رو محکم روی هم فشردم. واقعاً نمی‌دونستم چی باید بگم! + شرمنده‌ام، ولی راهی جز این برام نمونده. آروم سر بلند کردم. نفس آه‌مانندی کشید و به سختی لبخند هر چند بی‌رنگی روی لب‌هاش نشوند. - دشمنت شرمنده دخترم، من که گفتم اگه بری حق داری! بغلم کرد و ادامه داد: فقط اینو بدون که اینجا خونه‌ی توعه و درش همیشه به روت بازه. ازم جدا شد و به آیه نگاه کرد. آیه بدوبدو پرید بغل عزیز، عزیز موهاش رو نوازش کرد و بوسید. - یه نقاشی واسه عزیز می‌کشی دورت بگردم؟ آیه با ذوق سر تکون داد و رفت توی اتاق، نگاه عزیز دوباره روی صورت من نشست و گفت: میشه یه خواهشی ازت بکنم؟ لبخند نصفه‌نیمه‌ای زدم. + جانم؟ لبخند بی‌رنگش کاملاً محو شد. - می‌دونم محمد خیلی بد کرد! مخصوصاً به تو و این بچه، فقط ازت می‌خوام حلالش کنی و اگه... چشم‌هاش رو لحظه‌ای بست و دوباره باز کرد و ادامه داد: اگه تصمیم‌ات واسه طلاق جدیه، اجازه بدی محمد گاهی آیه رو ببینه! آهی کشید. - محمد بعد از تو، تنها دلخوشی‌اش میشه این بچه! ازش نگیرش مادر، به خدا دق می‌کنه بچه‌ام! بغضی که بی‌رحمانه خودش رو به در و دیوار گلوم می‌کوبید، اجازه‌ی حرف زدن رو بهم نمی‌داد که بی‌حرف فقط سر تکون دادم. اگه یک‌کلمه حرف می‌زدم، بغضم می‌شکست و من اصلاً دوست نداشتم این اتفاق بیفته! عزیز لبخند دیگه‌ای زد و گفت: آش پختم. اومدم صدات کنم بیاین پایین بخورین تا از دهن نیفتاده! بغضم رو به سختی قورت دادم و لبخندی به روش پاشیدم. + چشم، یه ذره جمع و جور کنم میایم. با لبخند پلک زد و برگشت پایین، یه سری از وسایل رو برداشتم و رفتم توی اتاق مشترک‌مون که توی کمد بذارم و عصر مرتب‌شون کنم. در کمد رو باز کردم و با دست آزادم وسایل توی کمد رو کنار زدم که دستم به کیسه‌ی پلاستیکی مشکی رنگ خورد و افتاد زمین! «نچ»ی زمزمه کردم و وسایل رو توی کمد گذاشتم. خم شدم و کیسه رو برداشتم و کنجکاو براندازش کردم. پشت میز تحریر نشستم و گره‌اش رو به سختی باز کردم و محتویاتش رو روی میز خالی کردم. چشم‌هام از تعجب گرد شدن! کاغذی که تا شده بود رو برداشتم و خوندم. تعجبم بیشتر شد و نگاهم بالا اومد. یعنی... سردرد بدی داشتم و درد گردنم کم‌کم داشت شروع می‌شد. سرم رو روی میز گذاشته بودم و منتظر بودم آقای‌عبدی برگردن. هنوز بهشون نگفته بودم چطور میشه با احمد ارتباط گرفت و مدارک رو ازش گرفت! با صدای باز شدن در، به خیال اینکه آقای‌عبدی برگشتن سر بلند کردم که حامد رو جلوی در دیدم. ناخودآگاه اخم کم‌رنگی کردم و نگاهم رو ازش گرفتم. جلوتر اومد و روبه‌روم نشست. به آرومی سلام کرد و جواب آروم‌تری شنید. - وضعیت زخمت چطوره؟ پوزخند تلخی زدم. + فکر کنم شما بهتر بدونین! نفس عمیقی کشید و این‌بار گفت: آقای‌عبدی کار براشون پیش اومد رفتن. به من گفتن بیام اینجا که اگه حرف دیگه‌ای مونده بزنی. نگاهم چرخید سمتش، کمی توی چهره‌اش دقیق شدم و بعد بی‌مقدمه گفتم: بهش میگن گادفادر! اخمی از روی کنجکاوی کرد. - به کی؟ نفس عمیقی کشیدم. + همونی که اطلاعات رو از منابع مختلف می‌گیره و یه کاسه می‌کنه و می‌فرسته واسه سرویس! سری به تأیید تکون داد. - خب، دیگه چی ازش می‌دونی؟
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
﷽ " پینہ‌؎گناھ ! " #قسمت‌هجدهم فلش‌بک↯ #راوی در زمان هواخوری، سرباز با نگاهی نامحسوس به اطراف،
آیه سر تکون داد و آقارسول با بوسیدن موهاش گذاشتنش روی زمین، دست آیه رو گرفتم که گفتن: جسارتاً میز کار محمد کجاست؟ اشاره‌ای به پشت سرم کردم. + توی این اتاقه! سری به تأیید تکون دادن. عزیز گفت: من میرم برات چایی بریزم پسرم! آقارسول سر به زیر گفتن: ممنون حاج‌خانم، نمک پرورده‌ایم! ولی عجله دارم، باید برم. عزیز لبخند پر محبتی زد و برای اینکه آقارسول راحت باشن، رفتیم پایین... برگشتیم خونه‌ی امن، علی‌آقا هم اومده بود! خیلی عصبی بود. با محمد رفتن توی اتاق... با تعجب رو به آقاحامد گفتم: چیزی شده؟ نفس عمیقی کشید و حرفی نزد. رفتم طرف مبل تک‌نفره و اومدم بشینم که یهو صدای داد علی‌آقا بلند شد! ~ به من نگاه کن محمددد! این‌بار صدای بلند محمد رو شنیدم که گفت: داد نزن علی! من مجبور نیستم به تو جواب پس بدم. همون‌طور که نیم‌خیز بودم با چشم‌های گردشده به آقاحامد نگاه کردم. رفتم طرف اتاق که گفت: کجا؟ چرخیدم طرفش و همون‌طور گیج گفتم: میرم ببینم چی شده! با سر به مبل روبه‌روش اشاره کرد. - لازم نیست. بیا بشین! نگاه مرددم بین در بسته‌ی اتاق و آقاحامد جابه‌جا شد. به ناچار روبه‌روش نشستم و منتظر بهش خیره شدم. نفسش رو پر صدا بیرون داد و دست‌هاش رو توی هم قفل کرد. - خب، چی شد؟ با یادآوری دلیل بیرون رفتن‌مون صاف‌تر نشستم. + برای فردا قرار گذاشته. سری به تأیید تکون داد. - خوبه، این‌طور که پیداست همه‌چیز داره درست پیش می‌ره. نفس عمیقی کشید و آروم‌تر ادامه داد: خیلی باید مراقب باشیم! ممکنه بعضی‌ها بخوان برامون دردسر درست کنن یا به محمد آسیب بزنن. + بله آقا، حواس‌مون هست. فقط... منتظر نگاهم کرد. آروم پرسیدم: علی‌آقا اینجا چیکار می‌کنه؟ چرا انقدر عصبیه؟ قبل از اینکه بخواد جواب بده صدای زنگ در بلند شد و هم‌زمان علی‌آقا از اتاق بیرون اومد. آقاحامد همون‌طور که بلند می‌شد و به طرف علی‌آقا می‌رفت گفت: احتمالأ داووده! در رو باز کن براش، گفتم بیاد جات بمونه تا تو یکم استراحت کنی. بی‌حرف رفتم طرف آیفون و با دیدن تصویر داوود، دکمه رو زدم. - خب، می‌شنوم! چشم‌هام رو محکم روی هم فشردم و سرم رو پایین انداختم. لعنت به من و بی‌احتیاطی‌ام! حتماً عطیه رفته بود سر و کمد و... - به من نگاه کن محمددد! سرم تند و با تعجب بالا اومد. اولین‌بار بود این‌طور سرم داد می‌زد! اخم کردم و مثل خودش بلند گفتم: داد نزن علی! من مجبور نیستم به تو جواب پس بدم. چشم‌هاش رو بست و نفس عمیقی کشید. بدون اینکه چشم‌هاش رو باز کنه همون‌طور که سعی داشت صداش بالا نره گفت: محمد به اندازه‌ی کافی از دستت عصبی هستم. پس لطفاً بدترش نکن و بگو چرا؟! بلند شدم و روبه‌روش ایستادم. + اگه نگم چیکار می‌کنی؟ دست‌هاش کنار بدنش مشت شد. با پوزخند تلخی گفتم: بزن! فرشید که زد، تو هم اگه خیلی دلت پُره بزن. این‌بار با بستن چشم‌هاش دستی به موها و صورتش کشید. زیر لب «لا‌اله‌الا‌الله» گفت و دستش رو به گردنش گرفت. نگاهش هنوز کلافه بود، اما انگار آروم‌تر شده بود. بخاطر سرگیجه‌ام روی صندلی نشستم و گفتم: کارت همین بود؟ با جواب ندادنش سرم رو بالا گرفتم و ادامه دادم: آره، من قرص می‌خورم! از نظر شما اشکالی داره آقای‌دکتر؟ جلو اومد و کنارم روی زانوهاش نشست. دستش رو روی پام گذاشت و گفت: محمد من نگرانتم! لبخند تلخی زدم. + نباش! من حالم خیلی خوبه، بهتر از این نمیشم. چشم‌هاش رو محکم باز و بسته کرد و آروم‌تر از قبل پرسید: چند وقته قرص می‌خوری؟ نگاهم رو ازش گرفتم. + فرقی می‌کنه؟ - حتماً فرق می‌کنه که می‌پرسم! نفس عمیقی کشیدم. + تقریباً یک‌ساله.. - زیر نظر پزشک دیگه؟ سرم رو چرخوندم طرفش و عاقل اندر سفیه نگاهش کردم. + نه پس، همین‌طوری سرخود قرص اعصاب می‌خورم! لب گزید و این‌بار پرسید: دکترت کیه؟ دوباره نگاهم رو ازش گرفتم. + تو نمی‌شناسیش! - بگو حالا، شاید شناختم. عصبی شدم و کلافه اما آروم گفتم: وقتی میگم نمی‌شناسی یعنی نمی‌شناسی! اصلاً از عمد رفتم سراغ کسی که تو نشناسی. نگاه خیره‌اش رو که حالا رنگ دلخوری داشت ازم گرفت و حرفی نزد. کمی بعد آروم لب زد: چند وقته قرص‌هات رو نخوردی؟ + از وقتی دستگیر شدم. مکثی کرد و این‌بار پرسید: الان خیلی اذیتی؟ نگاهم رو به میز دوختم و گفتم: مهم نیست! سرش رو به علامت تأسف تکون داد و بلند شد. - آدرس یا تلفن دکترت رو بده. + واسه چی می‌خوای؟ - باید در جریان قطع دارو قرار بگیره! شما که ما رو محرم ندونستی و هنوزم نمی‌دونی، حداقل با دکتری که خودت انتخاب کردی حرف بزن. بی‌حوصله نگاهم رو ازش گرفتم. + لازم نیست متوجه بشه. یکم دیگه بگذره کلا اثرش می‌ره و عادت می‌کنم.
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
﷽ " پینہ‌؎گناھ ! " #قسمت‌هجدهم فلش‌بک↯ #راوی در زمان هواخوری، سرباز با نگاهی نامحسوس به اطراف،
" پینہ‌؎گناھ ! " خیلی استرس داشتم. اولین‌بار نبود دورشون می‌زدم، ولی این‌بار فرق داشت. این‌بار یکی از منابع مهم‌شون رو لو داده بودم! انقدر توی افکارم غرق بودم که متوجه‌ی فرد مقابلم نشدم و بهش تنه زدم. بدون اینکه نگاهش کنم، زیر لب «ببخشید»ی گفتم و خواستم از کنارش رد بشم که بازوم رو گرفت! - کجا با این عجله آقاآرش؟ نفسم توی سینه گره خورد. چشم‌هام رو محکم روی هم فشردم. قبل از اینکه بخوام عکس‌العملی از خودم نشون بدم، ضربه‌ای به پشت سرم خورد و باعث شد بیفتم زمین... لگدش این‌بار توی شکمم نشست. چهره‌ام از درد جمع شد. یقه‌ام رو کشید سمت خودش و توی صورتم داد زد: نشنیدم بگی غلط کردم؟! - بسشه دیگه، بیاریدش اتاق گادفادر! با این حرف نیما، بدون باز کردن دست یا حتی چشم‌هام بازوهام رو گرفتن و بلندم کردن. بخاطر کتک‌هاشون نتونستم بیشتر از چند قدم راه برم و باقی مسیر رو کشوندنم روی زمین... خیلی نگذشت که مجبورم کردن زانو بزنم و کیسه‌ای که روی سرم کشیده بودن رو برداشتن. سرم رو بالا گرفتم و چندبار پلک زدم تا واضح‌تر ببینم. همه‌جا تاریک بود. تنها چیزی که تونستم ببینم یه میز بود و یه صندلی که یه نفر پشت به من روش نشسته بود. با فاصله‌ی تقریباً ده متری از من! قبل از اینکه بخوام بیشتر بهش دقت کنم، ضربه‌ی محکمی توی کمرم خورد که باعث شد خم بشم. + آخخخ! دست زمختش پشت گردنم نشست و گردنم رو بیشتر به سمت پایین فشار داد. صدای خونسرد نیما به گوشم رسید. - قانون اینجا میگه آدم‌های خطاکار، باید سرشون پایین باشه! دست‌های بسته‌ام رو مشت کردم. حالم از همه‌شون بهم می‌خورد! این‌بار صدای خفه و گرفته‌ی یه مرد دیگه رو شنیدم. ~ با کی از قانون حرف می‌زنی؟ کسی که به قوانین کاری‌اش پشت پا زده؟ از روی صداش حدس زدم سنش از من و آدم‌هایی که گیرشون افتاده بودم بیشتر باشه. ناخودآگاه سعی کردم بلند بشم که فشار دست‌هاشون روی شونه‌هام بیشتر شد! دست‌هام رو از پشت بسته بودن و حتی نمی‌تونستم زمین رو برای ایستادن تکیه‌گاه کنم. بعد از کمی فکر کردن، آروم و متعجب لب زدم: تو... گادفادری؟ خندید. با همون صدای خفه‌ای که انگار از ته چاه درمیومد! ~ خیلی باهوشی! خنده‌اش زودتر از چیزی که فکر می‌کردم از بین رفت و لحنش جدی شد. ~ اما همون‌قدر که باهوشی، کله‌شق هم هستی و رکب می‌زنی! و این نه به نفعه توعه، و نه به نفع خانواده و دوستانت... چشم‌هام رو محکم روی هم فشردم. + اسم عزیزای منو... به اون زبون کثیفت نیار عوضی! صدای خنده‌ی دوباره‌اش با مشتی که توی گیجگاهم فرود اومد ترکیب شد. شدت ضربه اون‌قدر زیاد بود که تعادلم رو از دست دادم و با صورت خوردم زمین! صدای قدم زدن اومد. از ریتم صدا متوجه‌ی لنگ زدنش شدم. یهو فشار زیادی به ستون مهره‌هام وارد شد! احساس می‌کردم تک‌تک مهره‌های کمرم در حال خورد شدن هستن. با حرکت دادن پاش و کفشی که احتمالاً پوتین بود، درد زخم عمیق گلوله‌ای که چند روز قبل توی عملیات دستگیری اون منبع لعنتی از کنار کتفم رد شده بود، شدیدتر شد. با صدایی که خودمم به سختی شنیدم لب زدم: یاحسین! صدای خفه‌اش نزدیک‌تر شد. اون‌قدر نزدیک که گرمای نفس‌های کثیفش به صورتم می‌خورد. ~ این‌بار ازت گذشتم. اما شک نکن دفعه‌ی بعدی‌ای که همدیگه رو می‌بینیم، روز مرگ تو و همه‌ی عزیزانته آقاآرش! فشار پاش رو بیشتر کرد. نفسم تنگ‌تر شد... - محمددد! با صدای داوود از خواب پریدم. همون‌طور که نفس‌نفس می‌زدم نیم خیز شدم که مضطرب پرسید: چیزی نیست، کابوس می‌دیدی! بی‌حرف پشت دستم رو به پیشونی خیس عرقم کشیدم. لیوان آبی که مقابلم گرفته بود رو ازش گرفتم و چند جرعه خوردم. قبل از اینکه بخواد سوالی بپرسه گفتم: چیزی شده؟ با نگاه مشکوکش جواب داد: نه، اومدم برای نماز بیدارت کنم. سری به تأیید تکون دادم و آروم لب زدم: ممنون! بعد از تجدید وضو، قامت بستم برای نماز... نمازم که تموم شد، سر سجاده به این فکر کردم که شاید بتونم با رفتن به اون کافی‌شاپ همیشگی به نیما و بعد هم به گادفادر برسم! اگه گادفادر دستگیر می‌شد، شبکه‌اش از هم پاشیده می‌شد و این‌جوری یکی از بازوهای اجرایی مهم انگلیس توی ایران از بین می‌رفت. حوالی غروب با رسول و حامد رفتیم به آدرسی که احمد ارسال کرده بود. وقتی رسیدیم، احمد یه پیامک جدید فرستاد. گفته بود مدارک رو به صورت فایل روی یه فلش ریخته و فلش رو زیر یه تابلو توی پارک پنهان کرده! خوشبختانه تونستم پیداش کنم. رسول فلش رو به تبلت همراهش وصل کرد و بعد از کمی بررسی خطاب به حامد گفت: چندتا فایل توشه، ولی رمزگذاری شده‌ان! باید بریم سایت که دسترسی داشته باشم و با علی روشون کار کنیم.
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
~ بس کن رسول! تو خودتم از سر ترحم و عذاب‌وجدان این‌جوری رفتار می‌کنی. به هر حال اون خودش رو سپر تو ک
آیه رو به مامان سپردم و با ماشین رفتم طرف آدرس... یک ساعت بعد رسیدم و ماشین رو گوشه‌ای از حیاط بیمارستان پارک کردم. زیر لب صلواتی فرستادم تا آروم بشم. چادرم رو مرتب کردم و پیاده شدم. وارد سالن شدم و رفتم طرف پذیرش که صدای علی‌آقا متوقفم کرد. - سلام! چرخیدم عقب، آروم جواب‌شون رو دادم و پرسیدم: چرا اینجا؟ اتفاقی برای محمد افتاده؟ دست‌هاشون رو توی جیب‌های روپوش سفیدشون گذاشتن و گفتن: باید بریم طبقه‌ی دوم! بی‌حرف رفتن سمت آسانسور و منم پشت سرشون رفتم. به طبقه‌ی دوم که رسیدیم، رفتیم سمت ICU ضربان قلبم بالا رفته بود. جلوی شیشه‌ی یکی از اتاق‌ها ایستادن و به داخل اشاره کردن. - محمد اونجاست! روی اون تخت... رد نگاه‌شون رو گرفتم و رسیدم به محمد که بی‌جون و با چشم‌های بسته روی تخت ICU دراز کشیده بود. دستم رو جلوی دهنم گرفتم. + یازهرا... نگاه پر ترسم چرخید طرف علی‌آقا و با صدای لرزون پرسیدم: چه اتفاقی براش افتاده؟ همون‌طور که به محمد خیره بودن گفتن: دو ضربه چاقو خورده! یکی به پهلوی چپش که باعث شد کلیه‌اش رو از دست بده، یکی هم به قفسهٔ‌سینه‌اش که باعث آسیب به ریه و قلبش شده... نگاه ماتم دوباره چرخید طرف محمد، ناخودآگاه گفتم: می‌تونم... ببینمش؟ - خیلی طول نکشه. باید استراحت کنه! سری به تأیید تکون دادم و رفتم توی اتاق، قلبم با دیدن محمد توی اون وضعیت فشرده شد! بغضم رو به سختی قورت دادم و جلوتر رفتم. ماسک‌اکسیژن روی صورتش بود و قفسهٔ‌سینه‌اش باندپیچی شده بود. قطره‌ی اشکی روی گونه‌ام چکید. محمد آروم چشم‌هاش رو باز کرد. سریع پشت دستم رو روی گونه‌ام کشیدم و لبخند بی‌رنگی زدم. + باز که کار دست خودت دادی! لبخند کم‌جونی روی لب‌هاش نشست. - ب‍..بادمجون بم، آفت... نداره... ع‍..عطیه..خانوم! این‌بار با ناراحتی پرسیدم: چرا لب‌هات انقدر خشک شده؟ به سختی نفسی گرفت و جواب داد: فعلاً... ن‍..نباید... چیزی... بخورم. ح‍..حتی... آب! دستمالی برداشتم و با بطری آب روی میز نمناکش کردم. ماسک‌اکسیژن رو پایین آوردم و دستمال رو آروم روی لب‌هاش کشیدم. دوباره ماسک رو سر جاش گذاشتم که گفت: فکر... ن‍..نمی‌کردم... ب‍..به این... زودی‌ها... دو..دوباره... ببی‍..نت! لبخند کم‌رنگی زدم و دستی به موهای بهم ریخته‌ی روی پیشونیش کشیدم. + منم همین‌طور، ولی شد دیگه! چشم تنگ کردم. + نکنه ناراحتی؟ بریده بریده خندید. - من... غلط... بکنم! آروم خندیدم. - کی بهت... خ‍..خبر... داد؟ + علی‌آقا گفتن. زنگ زده بودم حالت رو بپرسم. ترجیح دادم چیزی از جلسه‌ی دادگاه نگم؛ وقتی دو دل بودنم بیشتر شده بود و حالا با دوباره دیدنش، احساس می‌کردم نمی‌تونم ازش دل بکنم و بدون اون زندگی کنم! یکم دیگه باهم صحبت کردیم و بعد خداحافظی کردم و بیرون رفتم. علی‌آقا رو ندیدم. رفتم توی حیاط و نشستم پشت فرمون، نگاهم گره خورد به آویز ماشین و ذکر صلواتی که روی آویز حک شده بود! راه افتادم سمت خونه، توی راه به تصمیم عجولانه‌ای که گرفته بودم فکر می‌کردم. اون لحظات اون‌قدر دلم شکسته بود و احساس بدی داشتم که نتونستم درست تصمیم بگیرم! نفس عمیقی کشیدم. شاید باید بیشتر فکر می‌کردم. دو ماه بعد پام رو ریتم‌دار به زمین می‌کوبیدم. تا چند دقیقه‌ی دیگه قاضی حکم نهایی رو صادر می‌کرد. استرس بدی گرفته بودم. می‌ترسیدم حکم اون‌قدر سنگین باشه که به توان من قد نده! گرمی دست رسول، سردی دست‌های دستبند خورده‌ام رو لمس کرد. نگاهم چرخید سمتش که آروم لب زد: نگران نباش. توکل کن! و بعد آروم پلک زد. خیلی ناگهانی یاد امام‌رضا افتادم. چشم‌هام رو بستم و توی دلم شروع کردم به درد و دل کردن با ضامن‌آهو! " یاامام‌رضا! من گناه کردم، خیانت کردم، درست! ولی آقا خودت می‌دونی مجبور بودم. خودت از دلم خبر داری، می‌دونی هیچ‌وقت راضی به این کار نبودم. آقا دستم رو بگیر، گوشه‌ی چشمی بهم نشون بده. دخترم رو نذر حرمت می‌کنم آقاجون! " با صدای ضربه‌ی چکش قاضی روی میز، به خودم اومدم. چشم‌هام رو باز کردم و منتظر به منشی دادگاه چشم دوختم. وقتی همهمه‌ها کمتر شد، منشی با اشاره‌ی قاضی شروع به خوندن حکم کرد. - طبق بررسی‌های انجام شده و مدارک موجود، آقای محمد شریفی، به جرم جاسوسی برای سرویس جاسوسی انگلیس، به ده‌سال حبس محکوم می‌شود... همهمه‌ای که ایجاد شد، نذاشت منشی ادامه بده! با استرس به آقای‌عبدی نگاه کردم. لبخند آرامش‌بخشی زدن و آروم پلک زدن. با ضربات دوباره‌ی چکش، جو دوباره آروم شد و منشی ادامه داد: اما به دلیل همکاری همه‌جانبه‌ی آقای‌شریفی با تیم بررسی پرونده، که منجر به دستگیری تمامی عوامل یکی از بازوهای اجرایی سازمان جاسوسی MI6 در ایران شد، حکم وی به پنج‌سال حبس تبدیل می‌گردد! ختم جلسه...