eitaa logo
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
582 دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
1.4هزار ویدیو
10 فایل
﷽ «یا مَن لا یُرجَۍ اِلا هُو» اِی آن کہ جز او امیدے نیست👀♥️! ˼ حَنـیـن، دلتنگے تا وقٺ ِ قࢪار(:✨ ˹ " ما را بقیہ پـس زدھ بودند هزارباࢪ! ما را حـسیـن بود کہ آدم حساب کرد🙃🫀. " کانال ناشناس‌مون↓ - @Nagofteh_Hanin < بہ یاد حضرٺ‌مادࢪۜ >
مشاهده در ایتا
دانلود
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
﷽ " خیانَٺ ! " #قسمت‌چهارم #رسول تکنسین‌ها برانکارد رو توی کابین آمبولانس گذاشتن و منم کنار مح
خیالم اصلا راحت نبود و با این حرفش بیشتر نگران شدم. کلا مدتی می‌شد مثل همیشه نبود و رفتار امروزش تیر خلاص رو زد واسه مشکوک‌تر شدنم بهش! خداحافظی کردم و رفتم طرف راهرو... وقتی از دیدش خارج شدم، از دور چهارچشمی بهش خیره شدم. همون‌طور که با دقت حرکاتش رو آنالیز می‌کردم، با رسول تماس گرفتم و زود جواب داد. ~ جانم فرشید؟ آقامحمد خوبه؟ بی‌مقدمه گفتم: رسول تلفن‌های سجاد رو شنود کن! با تعجب جواب داد: چیکار کنم؟ چشمام رو با حرص باز و بسته کردم. + همین که گفتم! شنود کن و خبرش رو بهم بده. یاعلی.. گوشی رو قطع کردم و دوباره چشمم رو دوختم به سجاد، چندباری تلفن زد و چند دوری هم توی سالن چرخید. منتظر بودم رسول بهم بگه اشتباه می‌کنم و این شک و نگرانیِ لعنتی‌ای که داشتم از بین بره. توی اون گیر و دار، قلبم تیر کشید که باعث شد یک‌دقیقه‌ای چشمام رو ببندم. بازشون که کردم، دیدم سجاد نیست! اومدم برم توی سالن که گوشیم زنگ خورد. رسول بود. همون‌طور که قفسه‌ٔسینه‌ام رو ماساژ می‌دادم، تماس رو وصل کردم. + بله رس‍... پرید وسط حرفم و با استرس و تن صدای بالایی گفت: فرشید توروخدا نذار سجاد به آقامحمد نزدیک بشه! قلبم از نگرانی شروع کرد تندتند زدن. + چی شده؟ داد زد: همه‌اش زیر سر سجادهههه! گوشی از دستم افتاد و با یاحسین بلندی دویدم طرف اتاق محمد... فقط امیدوار بودم دیر نشده باشه، اما... نگاهم رو از آسمون تاریک گرفتم و به بچه‌ها نگاه کردم. یاسین بخاطر داروهاش خواب بود، اما یسنا مثل خودم بُغ کرده بود و بی‌حوصله با عروسکش بازی می‌کرد. نگاهش بالا اومد و برای چندمین‌بار پرسید: چرا بابامحمد نیومد مامانی؟ لبخند تصنعی روی لبم نشوندم و کنارش نشستم، موهاش رو نوازش کردم و گفتم: میاد مامان، بعضی وقتا کارش طول می‌کشه. ولی بالاخره میاد. با جمله‌ی آخر، ته دلم لرزید! اگه نمیومد چی؟ اگه به آرزوش می‌رسید و ما رو تنها می‌ذاشت چی؟ خودم رو دلداری دادم که محمد بی‌معرفت نیست و ما رو تنها نمی‌ذاره، اما بازم ته ته دلم نگرانی عجیبی رخنه کرده بود. زیر لب استغفار کردم و بعد از تجدید وضو، دو رکعت نماز خوندم و همون سر سجاده به نیت ظهور آقا، شروع کردم به زمزمهٔ زیارت پر فیض عاشورا! + السَّلامُ عَلَیْکَ یَا أَبا عَبْدِاللّٰه... ادامه دارد... ✍🏻 به قلم: یگانہ🌿 پ.ن: چشم‌هاے ما، فقط ࢪَنج ٺماشا مۍکنند👀❤️‍🩹! فاضل نظر؎ - شنوای ِ نظرات‌تون هستم🤍 𝐇𝐚𝐧𝐢𝐧_𝟐𝟏𝟑
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
﷽ " پینہ‌؎گناھ ! " #قسمت‌سوم #محمد فلش‌بک↯ آقای‌شهیدی آروم‌تر شده بودن. دوست داشتم دوباره محمد
" پینہ‌؎گناھ ! " بی‌حوصله لبه‌ی پنجره نشسته بودم و با چشم‌هایی که دیگه اشکی برای ریختن نداشتن و می‌سوختن، به بیرون خیره شده بودم. نمِ بارون پاییزی حیاط رو خیس و شیشهٔ پنجره رو بخار گرفته کرده بود. - عطیه مادر؟! سرم رو چرخوندم طرف در نیمه‌باز اتاق، به سختی صدای به شدت گرفته‌ام رو کمی صاف کردم و گفتم: اینجام عزیز! وارد اتاق شد، به سمتش رفتم. + آیه بیدار شده؟ نگاه نگرانش توی صورتم می‌چرخید و مردمک‌هاش دودو می‌زد. روش رو ازم برگردوند و لب گزید که قطره‌ی اشکی روی گونه‌اش سر خورد. - خدا بگم چیکارت نکنه محمد که منو شرمنده‌ی این دختر و خانواده‌اش کردی! چشم‌هام دوباره داشت پر می‌شد. قبل از اینکه اشکم روی گونه‌ام بریزه، دست چروکیده‌اش رو توی دستم گرفتم و سر به زیر و آروم گفتم: خودتون رو اذیت نکنید. شما که گناهی ندارید! سمت تخت حرکت کرد و منم همراهش شدم. گوشه‌ی تخت نشست و آهی از ته دل کشید. - اتفاقاً منم گناهکارم! من نتونستم خوب تربیتش کنم، نتونستم یه چیزهایی رو درست بهش یاد بدم که حالا همچین غلطی کرده و معلوم نیست چی به سرش میاد. هم آینده‌ی خودش رو تباه کرد، هم تو رو! منم سنگ رو یخ کرد... بی‌حرف کمرش رو ماساژ دادم و با لبخند تلخی ادامه داد: همیشه فکر می‌کردم چقدر خوشبختم که پسرم داره به کشور و مردمش خدمت می‌کنه. خستگی‌ها و درد کشیدنش‌ها رو می‌دیدم، می‌دیدم کلی حرف و نیش و کنایه می‌شنوه و هیچی نمیگه! توی دلم کلی قربون‌صدقه‌اش می‌رفتم که تحمل می‌کنه و دم نمی‌زنه، اما حالا فهمیدم... چشماش رو محکم روی هم فشرد و سرش رو به طرفین تکون داد. - کاش می‌مُردم و این روزا رو نمی‌دیدم! به سختی جلوی ترکیدن بغضم رو گرفته بودم. آروم شونه‌هاش رو ماساژ دادم. + خدا نکنه عزیز، توروخدا انقدر خودتون رو عذاب ندید. زبونم‌لال یه اتفاقی براتون می‌افته! نگاهش پر التماس بالا اومد و دستم رو گرفت. - می‌دونم خیلی سخته برات مادر، ولی... ولی میشه حلالش کنی و ببخشیش؟ شاید اگه تو ازش بگذری، خدا هم بهش رحم کنه و... یهو صدای رعد و برق اومد و پشت‌بندش گریهٔ آیه! از خدا خواسته از اتاق بیرون رفتم، بغضم بی‌صدا شکست و اشک‌هام جاری شد! تندتند پس‌شون زدم و پا کج کردم طرف اتاق آیه.. وارد اتاق که شدم، بغض کرده لب برچید. نگاهم قفل سیاهی چشم‌هاش شد که دقیقاً مثل چشم‌های محمد بودن! دست‌هاش رو باز کرد و با صدای آروم و بغض‌آلودش لب زد: مامان! جلو رفتم و بغلش کردم که دست‌های کوچولوش دورم حلقه شد. شروع کردم به نوازش کردن موهای فرش... چونه‌ام رو روی سرش گذاشتم و حلقه‌ی دست‌هام رو دور تن نحیفش تنگ‌تر کردم. + جانم مامان؟ - بابا میاد؟ چشمام رو روی هم فشردم. - مامانی؟ بوسه‌ای روی پیچک‌های پر پیش و خم موهاش نشوندم. + میاد دخترقشنگم، میاد! کنارش روی تخت نشستم و سینی رو روی پاهام گذاشتم. سرم رو کمی کج کردم طرفش و گفتم: محمد؟ برات سوپ جو آوردم، با لیموترش تازه! همون‌طور که دوست داری. پاشو یکم بخور جون بگیری. چند لحظه‌ای گذشت و هیچ عکس‌العملی نشون نداد. با نفسی عمیق سینی رو برداشتم و بلند شدم. + انقدری حالیم هست که بدونم خواب نیستی! خودتم می‌دونی با لجبازی هیچی درست نمیشه، فقط وضع سلامتت از اینی که هست بدتر میشه! کمی که گذشت، آروم پلک زد. اما همچنان حرفی نمی‌زد. سینی رو روی ترولی گذاشتم و همون‌طور که توی اتاق قدم می‌زدم، با کلافگی دستی توی موهام کشیدم و چرخیدم طرفش! + تو کِی انقدر عوض شدی که من نفهمیدم؟ کجاست اون محمدی که محکم و قوی بود، حتی اگه اشتباه می‌کرد! واقعاً نمی‌خوای پای اشتباهت، هر چند بزرگ وایسی؟ انقدر ضعیفی؟ کنارش ایستادم، سرش رو چرخونده بود سمت پنجره و با نگاهی خالی از احساس به بیرون زل زده بود. متأسف سر تکون دادم. + تو دیگه کوچک‌ترین شباهتی به اون آدم سابق نداری! کو اون محمدی که من می‌شناختم؟ بالاخره لب باز کرد و بدون اینکه نگاهم کنه، با صدای گرفته و آروم گفت: مُرد! خیلی‌وقت پیش مُرد. الان دیگه استخون‌هاشم پوسیده و طبیعتاً زنده شدنش محاله! حالا ابهاماتت برطرف شد، یا باز می‌خوای نبش‌قبر کنی و بیشتر از این عذابم بدی؟ دیگه نمی‌دونستم چی باید بهش بگم، انگار کلا بریده بود! - میشه بری بیرون؟ می‌خوام بخوابم! دست به سینه به ترولی تکیه دادم. + شرط داره! با دیدن سکوتش ادامه دادم: باید سوپت رو بخوری. البته اگه واقعاً می‌خوای از دستم خلاص بشی! لبخند محو و تلخش از چشمم دور نموند. بازوش رو گرفتم، کمک کردم بشینه و به بالش تکیه بده. کاسهٔ سوپ رو برداشتم، تقریباً برای اولین‌بار بدون مخالفت و لجبازی به حرفم عمل کرد و غذاش رو خورد. مسکن دیگه‌ای به سرمش تزریق کردم که بتونه تا قبل از دادگاهش، خوب استراحت کنه. بعد همون‌طور که خودش می‌خواست، بیرون رفتم و تنهاش گذاشتم.
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
﷽ " پینہ‌؎گناھ ! " #قسمت‌پنجم #رسول توی راه برگشت به سایت بودیم. من عقب نشسته بودم و داوود کنار
+ خوشبختم! دستم رو فشرد و اشاره‌ای به پشت سرش کرد. - اینام مجید سایه و آرمان چشم‌قشنگ! براشون سر تکون دادم، عباس دستش رو به سمت تختی که سمت راست بود و طبقهٔ پایین دراز کرد و گفت: این یکی چندوقتیه خالیه، انگار قسمت تو بود. بی‌حرف و بدون توجه به نگاه همچنان کنجکاوشون، رفتم سمت تخت و روش نشستم. آرنج‌هام رو روی زانوهام گذاشتم و دست‌هام رو توی موهام فرو کردم. متوجه شدم عباس با اشاره اون دوتا پسر جوون رو فرستاد بیرون! اومد جلو و کنارم روی تخت نشست. - تو اسمتو نگفتی‌ها.. سکوتم رو که دید ادامه داد: لال که نیستی، نکنه عارت میاد با ما هم‌کلام بشی؟ حال و حوصله‌ی توضیح و جر و بحث کردن رو نداشتم که بدون نگاه کردن بهش گفتم: اسمم محمده! ~ محمد نه، آرش! تندتند چند مشت آب به صورتم پاشیدم و توی آینه به خودم نگاه کردم. قطرات آب از صورت رنگ پریده‌ام چکه می‌کردن. نگاهم رو از آینه گرفتم و بعد از خشک کردن صورتم از سرویس بیرون رفتم. آیه داشت با عروسک‌هاش بازی می‌کرد. با کلی وعده و وعید حواسش رو از محمد پرت کرده بودم! آهی کشیدم و دست‌به‌سینه کنار آیه به دیوار تکیه دادم. بدون محمد، خونه سوت و کورتر از همیشه بود! از صبح هزاربار مامان باهام تماس گرفته بود و همون حرف‌های تکراری رو تکرار کرده بود. اینکه بابا خیلی عصبیه و اصرار داره وسایلم رو جمع کنم و برم پیش‌شون، و مهم‌تر از اون... اینکه دادخواست طلاق بدم! حتی یکی دوبار خودش باهام صحبت کرده بود و گفته بود همه‌جوره پشتمه و من و آیه رو حمایت می‌کنه. اما من هربار بهانه‌ای می‌آوردم و بعدم قطع می‌کردم. هنوز سردرگم بودم و با خودم کنار نیومده بودم. نمی‌تونستم به این راحتی بیخیال همه‌چیز بشم. خصوصاً با وجود آیه که یه پیوند محکم و جدانشدنی بین من و محمد بود. خوشبختانه فعلا هادی چیزی نفهمیده بود، یعنی اجازه نداده بودیم بفهمه! که اگه می‌فهمید، تا حالا هزاربار اومده بود اینجا و قشقرق به پا کرده بود! توی همین فکرها بودم که حس کردم صدای شکستن از پایین اومد. نگران و کمی ترسیده تکیه‌ام رو از دیوار گرفتم و رفتم بیرون، پله‌ها رو پایین رفتم و جلو در اتاق عزیز ایستادم. + عزیز؟ عزیز حال‌تون خوبه؟ صداش رو نشنیدم که مضطرب لب گزیدم و دستگیرهٔ در رو پایین کشیدم و وارد اتاق شدم. نگاهم کشیده سمت آشپزخونه، عزیز روی صندلی میز ناهارخوری نشسته بود و دستش روی قلبش بود و صورتش درهم از درد! تیکه‌های شکسته شده‌ی لیوان آب هم روی زمین پخش شده بودن. با یاحسینی زیر لب دویدم طرفش و شونه‌هاش رو گرفتم. + عزیز خوبید؟ چی شد یهو؟ به سختی نفس عمیقی کشید و آروم پلک زد. دستش رو روی دستم گذاشت و سر تکون داد. - خوبم مادر! یکم قلبم درد می‌کرد اومدم قرصام رو بخورم، یه لحظه چشمام سیاهی رفت، لیوان از دستم افتاد شکست. ببخشید ترسوندمت! لبخند نگرانی زدم که گفت: مراقب باش شیشه نره توی پات... با احتیاط کنارش روی صندلی نشستم و دستش رو گرفتم. + الان خوبید دیگه؟ لبخند کم‌رنگی روی لب‌هاش نشست و آروم پلک زد که صدای زنگ در بلند شد! متعجب گفتم: کسی قرار بود بیاد؟ سرش رو به طرفین تکون داد. - نه، بذار برم ببینم کیه! نیم‌خیز شد تا بلند بشه که دستش رو فشردم و خودم زودتر ایستادم. + من باز می‌کنم. چادر عزیز رو از روی چوب‌لباسی برداشتم و سرم کردم و رفتم توی حیاط، دوباره چند تقه به در خورد که گفتم: کیه؟ ~ علی‌ام عطیه‌خانم! ناخودآگاه پاهام سست شدن و ایستادم. ضربان قلبم داشت بالا می‌رفت. نکنه اتفاقی برای محمد افتاده بود؟! به سختی جلو رفتم و در رو باز کردم. علی‌آقا نیم نگاهی بهم انداختن و مثل همیشه سر به زیر و آروم سلام کردن. با صدایی که از ته چاه درمیومد جواب‌شون رو دادم. ~ خوب هستید؟ عزیزخانم و آیه‌جان خوبن؟ بزاقم رو قورت دادم و آروم گفتم: بـ..بله، امری داشتید؟ مکثی کردن و بعد گفتن: میشه بیام داخل؟ بی‌حرف از جلوی در کنار رفتم که یااللّٰه گفتن و وارد حیاط شدن. با صداشون عزیز هم بیرون اومد. ~ سلام حاج‌خانم! عزیز لبخندی زد و چادرش رو جلوتر کشید. - سلام پسرم، خوش اومدی. ~ ممنونم، قلب‌تون بهتره؟ - الحمداللّٰه، طوری شده مادر؟ ~ چطور؟ عزیز نیم نگاهی به من انداخت و دوباره نگاهش رو به علی‌آقا داد. - آخه... سرزده اومدی! نگاه‌شون پایین رفت. ~ حق با شماست. یهویی شد، حواسم نبود خبر بدم. شرمنده! - دشمنت شرمنده، نمی‌گی چی شده؟ نفسی گرفتن و گفتن: والا خب، اومدم یه سری وسیله برای محمد ببرم! فعلا نمی‌تونه بیاد خونه، نیازش میشه. یه چند دست لباس و وسایل شخصیش و از این قبایل... لبه‌های چادرم رو توی مشتم فشار دادم و سرم رو پایین انداختم. بغض دوباره داشت به گلوم چنگ می‌انداخت و خفه‌ام می‌کرد!
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
کمی جلوتر رفتم و مردونه بغلم کرد. - آقامحمد چطوره؟ از شنیدن لفظ «آقامحمد»، لبخند تلخی روی لبم نشست.
سری به تأیید تکون دادم. نیم نگاهی به فرشید انداخت و از نمازخونه بیرون رفت. نگاه دلخور و با اخمم چرخید طرف فرشید! + واقعاً نمی‌تونی یکم جلوی زبونت رو بگیری؟ شونه‌ای بالا انداخت و جواب داد: دروغ میگم مگه؟ خیره نگاهش کردم. + کاری به راست و دروغش ندارم! ولی واقعاً توقع داری باور کنم حرف‌هایی که می‌زنی، از ته‌ته دلته؟ گره اَبروهاش کمی باز شد و نگاهش رو به صورتم داد. - منظورت چیه سعید؟ نفسی گرفتم و بلند شدم که نگاهش بالا اومد. + منظورم مشخصه، این حرف‌ها رو خودتم از ته دلت باور نداری! اما دوست داری به خودت تلقین کنی محمد یه جاسوسِ خیلی عوضیه و باید ازش متنفر باشی! اصلا نمی‌تونم درکت کنم چرا انقدر با دلت سر جنگ داری. یکم با خودت کنار بیا، یه ذره آروم باش! سنگ بودن یا حتی تظاهر بهش، اول خودت رو داغون می‌کنه و بعد بقیه رو! بدون حرف دیگه‌ای، بیرون رفتم. - مادر چرا لجبازی می‌کنی؟ باباته، دشمنت که نیست! اگه چیزی میگه، حتماً از نظر خودش به صلاحته! بی‌حوصله گوشی رو جابه‌جا کردم. + مامان شما هم که دارید از بابا حمایت می‌کنید! من فکر می‌کردم حداقل شما بهم حق میدین. نظر من اصلا براتون مهم نیست؟ با مهربونی جواب داد: تو هر تصمیمی بگیری، برای ما باارزشه و کنارتیم! من فقط میگم انقدر از بابات دلگیر نباش. اون فقط نگران تو و اون بچه‌ست، نگران آینده‌تون! دستی به چشم‌های خسته‌ام کشیدم. + دقیقاً موضوع این‌جاست که مسئله فقط من نیستم! آیه چی؟ می‌دونید چقدر به محمد وابسته‌ست و چه ضربهٔ بدی می‌خوره؟ عزیز که الان تنها امیدش منم! می‌دونید اگه بفهمه شما بحث طلاق رو پیش کشیدید، چه حالی میشه؟ لحن مامان دلسوزانه‌تر شد. - به نظرت آدمی که این همه مدت به همه‌مون دروغ گفته و نقش بازی کرده، لیاقت پدری کردن واسه آیه رو داره؟ آیه به کنار، می‌تونه همسر خوبی برای تو باشه؟ همین عزیزخانم که میگی، محمد می‌تونه براش پسر خوب و صالحی باشه؟ بغضی که به گلوم چنگ می‌انداخت رو به سختی قورت دادم. + محمد توی زندگی‌مون، همیشه برای من و آیه و حتی عزیز بهترین بوده! بهترین همسر برای من، بهترین پدر برای آیه و بهترین پسر برای عزیز! نفس عمیقی کشید. - بهترین نبوده، نقش بهترین رو بازی می‌کرده! چرا نمی‌خوای متوجه بشی عطیه‌جان؟ زندگی با آدم دروغگو، زندگی نیست. تلف کردن عمر و جوونیته! اصلا از کجا معلوم این قضیه تنها دروغش بوده و چیزهای دیگه‌ای رو هم پنهان نکرده؟ با کلافگی چشمام رو روی هم فشردم. + مامان میشه بعداً صحبت کنیم؟ الان واقعاً حال و حوصله ندارم. می‌خوام آیه رو ببرم بیرون، سرش گرم بشه کمتر بهونهٔ محمدو بگیره! حس کردم بغض کرد. - الهی بمیرم واسه جفت‌تون! می‌خوای به هادی بگم بیاد دنبال‌تون بیاید اینجا دور هم باشیم؟ لبخند محو و تلخی زدم. + قربون دل مهربون‌تون برم، می‌خوام زود برم و برگردم کارای وزارت‌خونه رو انجام بدم. بعدشم قرار شد هادی متوجه نشه! نفس عمیقی کشید. - باشه مامان‌جان، هر طور خودت صلاح می‌دونی. آیه رو از طرف من ببوس. به عزیزخانم هم سلام برسون. + چشم، خداحافظ! - خداحافظت باشه دخترم.. گوشی رو قطع کردم و گذاشتمش روی میز، سرم رو به کف دستم تکیه دادم. چیکار باید می‌کردم؟ باید بعد از چندسال زندگی مشترک، همه‌چیز رو خراب می‌کردم؟ پس محمد چی می‌شد؟ آیه؟ یه لحظه با خودم فکر کردم اگه محمد برای من و دخترش ارزش قائل بود، هیچ‌وقت این کار رو انجام نمی‌داد! پس چرا من باید به فکرش باشم، وقتی اون بدون فکر کردن به من و آینده‌ام، پشت پا زد به همه‌چی! شاید... شاید حق با مامان و بابا بود و باید همه‌چیز رو تموم می‌کردم، قبل از اینکه بیشتر از این دیر بشه! ادامه دارد... ✍🏻 به قلم: یگانہ🌿 🖊با همکاری: خانم‌بیاتی🌱 پ.ن: دو روزے با غم و ࢪنج ِ حوآدث، صبر کن بیدل! جھان آخر چو اشک از دیده‌ات یك‌بار مۍافتد... " بیدل دهلو؎ " - شنوای ِ نظرات‌تون هستم🤍 𝐇𝐚𝐧𝐢𝐧_𝟐𝟏𝟑
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
﷽ " پینہ‌؎گناھ ! " #قسمت‌هفتم #محمد سرم از بی‌حالی پایین بود و به سختی نفس می‌کشیدم. تک سرفه‌ای
- چرا نمیشه اون‌وقت؟ عباس انگشت شستش را کنار لبش کشیده و کمی در جایش جابه‌جا می‌شود. + واس اینکه تو قاموس من، این ته نامردیه! تو مرام من نیست جاسوسی بکنم. والسلام... حامد نگاهی به رئیس زندان می‌اندازد، آقای‌بهمنش کنار عباس ایستاده و با لحنی که سعی در کنترلش دارد می‌گوید: جاسوسی کدومه؟ + جاسوسی همین کاریه که میگید این یارو محمد انجام داده! آقای‌بهمنش سرش را به طرفین تکان می‌دهد. ~ داری اشتباه متوجه میشی! تو فقط قراره یه مدت رفتاراش رو زیرنظر بگیری و آنالیزش کنی. اینکه با کی راجع‌به چی صحبت می‌کنه. اینکه اینجا دوست یا دشمن داره یا نه! با نفسی عمیق ادامه می‌دهد: خلاصه کنم... اگه بتونی از زیر زبونش حرف بکشی، عالی میشه! هم واسه خودت، هم واسه اون! عباس قولنج انگشت‌هایش را شکسته و می‌گوید: من نمی‌دونم این آنالیز مانالیز یعنی چی، ولی باقیه حرف‌های شما باز همون معنی جاسوسی رو میده واس من! البته جسارت نباشه. آقای‌بهمنش از کوره در رفته و با لحنی پر حرص می‌غرد: باز میگه جاسوسی! دوساعته من و آقا داریم برات توضیح میدیم که این کار هم به نفع خودشه، هم به نفع تو! هردوتون زودتر از اون چیزی که باید از مخمصه‌ای که توش گیر کردید خلاص میشید! حامد از میز فاصله گرفته و می‌گوید: مشکلی نیست. حتماً اینجا خیلی بهش خوش می‌گذره که دوست نداره همکاری کنه و زودتر آزاد بشه! آقای‌بهمنش این‌بار متأسف سر تکان داده و بعد از اشاره‌ای به سرباز، همراه حامد قصد بیرون رفتن می‌کنند که عباس ناخودآگاه ایستاده و می‌گوید: واستید! هر دو به طرفش می‌چرخند، عباس کمی فکر کرده و مردد ادامه می‌دهد: اگه... اگه راس‌راسی این جاسوسی کردنم به خودم و این یارو آرش، یا همین محمد کمک کنه... باز هم مکث می‌کند. بالاخره دل به دریا زده، سینه ستبر می‌کند و محکم می‌گوید: هستم! زمان ِ حال تازه از پارک برگشته بودیم و داشتم موهای فر آیه رو شونه می‌کردم که با لحن شیرین و بچگانه‌اش گفت: ولی هنوز قهرم باهات مامان! با خنده دستی به موهاش کشیدم. + چرا اون‌وقت؟ - چون برام بستنی نخریدی، اگه بابامحمد بود حتماً می‌خرید برام! لبخندم محو شد، همون‌طور که به شونه کردن موهاش ادامه می‌دادم گفتم: هوا سرده قشنگم، بستنی بخوری خدایی نکرده گلوت درد می‌گیره اذیت میشی! بابا هم اگه بود، نمی‌خرید. چیزی نگفت و دوباره با عروسک توی دستش مشغول شد که صدای زنگ در بلند شد. آیه با ذوق بلند شد و جیغ زد: آخ‌جون باباستتت! شونه رو کنار گذاشتم و بلند شدم. - مامان‌جان، بابا کلید داره! در نمی‌زنه. لب‌هاش که از بغض و ناراحتی جمع شد، حس کردم چیزی توی دلم فرو ریخت! با صدای دوبارهٔ زنگ در چادرم رو سرم کردم و رفتم توی حیاط و گفتم: کیه؟ - هادی‌ام، باز کن! چرا بی‌خبر اومده بود؟ نکنه ماجرا رو فهمیده بود؟ سعی کردم لبخند بزنم و خودم رو عادی جلوه بدم. نفس عمیقی کشیدم و در رو باز کردم. + سلام خان‌داداش، چه عجب از این طرفا! برعکس همیشه، خیلی جدی سرتاپام رو برانداز کرد و پوزخندی زد. - الان مثلاً داری سعی می‌کنی نشون بدی چیزی نشده؟ انقدر برات غریبه شدم که به مامان و بابا میگی مسئله‌ی به این مهمی رو ازم پنهان کنن؟ مضطرب نگاهی به اطراف انداختم. کوچه خلوت بود، اما با این حال چندتا از همسایه‌ها نزدیک‌مون بودن و احتمال اینکه صدامون رو بشنون زیاد بود. لبخند تصنعی و زورکی‌ای روی لب‌هام نشوندم و رو به هادی آروم لب زدم: داداش شما بیا تو، برات توضیح میدم. اینجا زشته، جلو در و همسایه آبروریزی میشه! دست به جیب ابرویی بالا انداخت و عصبی خندید. توی یه لحظه اخم‌هاش توی هم و صداش بالا رفت! - آبروریزی؟ دیگه مگه آبرویی هم مونده که بخواد ریخته بشه؟ آقا یه تنه گند زد به حیثیت و آبروی دوتا خانواده! با برگشتن خانم همسایه سمت‌مون نگرانیم بیشتر شد و با استرس چنگ زدم به آستین پیراهن هادی و کمی کشیدمش سمت خودم! + داداش جون من بیا تو، کسی چیزی نمی‌دونه و نباید بدونه! ~ چه خبره اینجا؟ صدای عزیز نگاه هردومون رو کشوند سمتش، نگاهش پرسشگر و کمی نگران بود. هادی کلافه دستی به موهاش کشید و زیر لب «لااله‌الااللّٰه»ی زمزمه کرد. قبل از اینکه چیزی بگه، عزیز رو بهم گفت: عطیه‌جان مادر، چرا تعارف نمی‌کنی داداشت بیاد داخل؟ خطاب به هادی ادامه داد: بیا تو پسرم، اینجا و این‌جوری خوبیت نداره! هادی نیم نگاهی بهم انداخت و بعد از ورودِ عزیز و من، اومد داخل و در رو بست. به اتاق بالا اشاره کرد و گفت: عطیه برو وسایلت رو جمع کن، میریم خونهٔ بابا اینا تا تکلیفت روشن بشه! آروم لب زدم: هادی‌جان... با عصبانیت و تن صدای بالاتری پرید وسط حرفم! - عطیه لطفاً عصبی‌تر از اینم نکن! برو وسایلت رو جمع کن گفتم، مامان اینا منتظرن.
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
﷽ " پینہ‌؎گناھ ! " #قسمت‌هشتم #محمد عباس شونه‌هام رو ماساژ می‌داد و آرمان اصرار داشت لیوان آب‌قن
" پینہ‌؎گناھ ! " قبل از انفرادی، رفتیم اتاق رییس زندان! داشت توی اتاق قدم می‌زد که با ورودمون ایستاد. عصبی و کلافه گفت: چرا معرکه راه انداختی آقا؟ مگه اینجا چاله‌میدونه کتک‌کاری می‌کنی؟ نگاه پر اخمم رو ازش گرفتم. نفس عمیقی کشید. تن صداش پایین اومد، اما لحنش همچنان عصبی بود. با سر به صندلی کنار میزش اشاره کرد. - بشین! جلوتر رفتم و نشستم. سرباز رو بیرون فرستاد و نشست جلوم، دست‌هاش رو توی هم قفل کرد و خم شد سمتم.. - چرا زدیش؟ اخمم غلیظ‌تر شد و نگاهم رو به میز دوختم. + برای اینکه قلدربازی درمیاره! اگه بدونه کسی ازش ضعیف‌تره یا آروم و بی‌حاشیه‌ست، مدام اذیتش می‌کنه. اَبرویی بالا انداخت. - عجب! تو ضعیفی، یا آروم و بی‌حاشیه؟ سر بلند کردم و بعد از نیم نگاهی به چشم‌هاش گفتم: من پشیمون نیستم از کاری که انجام دادم! اون حقش بود. بالاخره باید یکی جلوش می‌ایستاد! - می‌دونی می‌تونه ازت شکایت کنه؟ بیخیال شونه‌ای بالا انداختم. + برام مهم نیست! چون همون‌طور که گفتم، کار درست رو انجام دادم. پای همه‌چیزش هم ایستادم! پوزخندی زد و گفت: پای خیانتی که کردی هم ایستادی؟ دوباره اخم کردم و دست‌هام از حرص و عصبانیت مشت شد. + ایستادم که الان اینجام! اَبرویی بالا انداخت. - ولی جای درستی نایستادی! چشمام رو محکم باز و بسته کردم و گفتم: میشه درست بگید منظورتون چیه؟ با لحن جدی جواب داد: منظورم کاملا مشخصه! تو به عمد همه‌چیز رو گردن گرفتی. فقط خیره نگاهش کردم. لحنش مسالمت‌جویانه شد و تن صداش پایین اومد. - ببین آقامحمد، نیاز نیست از کسی یا چیزی بترسی! ما کنارت هستیم و کمکت می‌کنیم اگه خودت بخوای. البته به شرطی که همه‌ی حقیقت رو بدون کم و کاست و تحریف بگی! این‌طوری اول خودت رو نجات دادی، و بعد برای کشورت جبران کردی. سری به طرفین تکون داد. - با اعتراف غلط، بیشتر از این به خودت و کشور و مردمت خیانت نکن! دست عامل‌های اصلی رو رو کن تا هر چه سریع‌تر بتونیم جلوشون رو بگیریم! باز هم توی سکوت بهش خیره بودم. چند لحظه گذشت که حوصله‌ام سر رفت و نفسی بیرون دادم. + میشه برم انفرادی و زودتر تاوان کار درستی که انجام دادم رو پس بدم؟ نگاه خیره و پر سرزنشش رو ازم گرفت و با کلافگی دستی به صورت و موهاش کشید. ایستاد و رو به در صدا زد: رضایی؟ سرباز اومد و داخل و بعد از احترام نظامی گفت: بله قربان؟ آقای‌بهمنش با نیم‌نگاهی به من رفت سمت میزش.. - ببرش انفرادی، ۲۴ساعت بعد می‌تونه برگرده بند! سرباز چشمی گفت و بلند شدم و رفتم سمتش که رئیس‌زندان صدا زد: شریفی؟ چرخیدم طرفش و منتظر نگاهش کردم. - این بازی‌ای که راه انداختی هیچ سودی برات نداره. بازندهٔ اول و آخرش هم خودتی! پوزخند کم‌رنگ و ماتی زدم. + بازنده بودن، همیشه بد نیست! قبل از اینکه بخواد جواب بده، رفتم طرف سرباز و در رو باز کرد. سرم رو که بلند کردم، با حامد روبه‌رو شدم! هیچ‌کدوم از دیدن همدیگه جا نخوردیم. سرباز که بازوم رو گرفت، نگاهم رو از نگاه سرد و غریبه‌ی حامد گرفتم و از کنارش رد شدیم... اومده بودم خونهٔ فاطمه تا شاید یکم حال و هوام عوض بشه. اما ذهنم مدام اتفاقات این مدت رو حلاجی می‌کرد! گرمی دستی رو روی دستم حس کردم. فاطمه کنارم نشسته بود و نگاه نگرانش توی صورتم می‌چرخید. - عطیه‌جانم، توروخدا انقدر فکر و خیال نکن آبجی! چرا انقدر خودت رو عذاب میدی آخه؟ نفس عمیقی کشیدم و سرم رو به طرفین تکون دادم. + دست خودم نیست! نمی‌تونم بهش فکر نکنم. بغضم رو به سختی قورت دادم و نگاهم رو به آیه دوختم که با سوگند بازی می‌کرد. + روزی که تصادف کردم و بچه‌ام سقط شد، محمد بهم گفت بخاطر پرونده‌ای که زیر دستشه تهدیدش کردن و وقتی دیدن بی‌فایده‌ست، زهرشون رو به من ریختن تا محمدو مجبور کنن باهاشون همکاری کنه! لبخند تلخی روی لب‌هام نشست و ادامه دادم: بچه‌ام رو از دست داده بودم، حالم خوب نبود، از همه دنیا دلم پر بود ولی... ولی همه‌ی سعیم رو می‌کردم پیش محمد بروز ندم و گله نکنم! دوست نداشتم از طرف منم فشار روش باشه، وقتی می‌دیدم از عذاب‌وجدان توی چشمام نگاه نمی‌کنه و داره ذره ذره آب میشه! چند وقت بعدشم که عزیز رو ترسوندن و سکته کرد. دستی به چشمای کمی خیسم کشیدم. + همه‌ی این مدت فکر می‌کردیم بخاطر وفاداری محمد این بلاها سرمون اومده و چیزی که باعث می‌شد تحمل کنیم، پاکی و صداقت محمد بود! اما حالا... حالا فهمیدیم دلیل همه‌ی این اتفاقات خیانتش بوده و نه وفاداریش! قطره‌ی اشکی روی گونه‌ام غلتید. فاطمه پاکش کرد و بغلم کرد. چشمام رو محکم روی هم فشردم و لب گزیدم.
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
﷽ " پینہ‌؎گناھ ! " #قسمت‌نهم #محمد قبل از انفرادی، رفتیم اتاق رییس زندان! داشت توی اتاق قدم می‌ز
" پینہ‌؎گناھ ! " سخت مشغول کار بودم. برای پیدا کردن یه سری کد و رمز، وارد ایمیل شخصی‌ام شدم اما ای کاش این کار رو نمی‌کردم! عکس‌هایی که با محمد داشتم باعث شد دوباره و ناخودآگاه، ذهنم بره سمتش.. عکسی که واسه شش‌ماه پیش بود رو باز کردم. نگاهم خیره شد به غم و اضطرابی که ته چشماش بود. چرا هیچ‌وقت متوجه‌اش نشده بودم؟ سریع از ایمیلم اومدم بیرون! چند روزی بود یه فکری به سرم زده بود و می‌خواستم با آقای‌عبدی راجع‌بهش صحبت کنم، اما نگران بودم قبول نکنن و برای همین مدام دست دست می‌کردم. انگار قسمت بود این عکس‌ها رو ببینم تا تعلل رو کنار بذارم. هنوز کمی مردد بودم، اما امتحان کردنش که ضرری نداشت! کمی مصمم‌تر شدم و با نفسی عمیق ایستادم. دستی به موهام کشیدم و راه اتاق آقای‌عبدی رو در پیش گرفتم. جلوی در ایستادم و نفسی گرفتم. حرف‌هام رو توی ذهنم مرور کردم و تقه‌ای به در زدم. - بفرمایید! وارد شدم و بعد از بستن در، آروم سلام کردم که جوابم رو دادن و پرسیدن: هنوز نرفتی خونه؟ + کارام طول کشید آقا، الانم اومدم اگه اجازه بدید راجع‌به یه موضوعی باهاتون صحبت کنم! چینی به پیشونی‌شون دادن. - چه موضوعی؟ نفس سنگینی کشیدم. + دربارهٔ محمده آقا! نگاه‌شون رو ازم گرفتن و چشم‌هاشون رو محکم باز و بسته کردن. - خیلی‌خب، اگه تکراری نیست می‌شنوم! بااجازه‌ای گفتم و روی صندلی نزدیک میزشون نشستم. + آقا من یه فکری دارم. یه ایده که با عملی شدنش، ممکنه بتونیم به یه چیزایی برسیم! منتظر نگاهم کردن و ادامه دادم: ما هر جایی که می‌دونستیم محمد یه زمانی اونجا بوده رو گشتیم؛ از خونه‌اش گرفته تا همین اتاقش توی سایت! اما چیزی پیدا نکردیم. این به نظرتون عجیب نیست؟ از محمد به عنوان یه نیروی کارکشته، بعیده به اونا صددرصد اعتماد کرده باشه و هیچ برگ برنده‌ای نداشته باشه! حس کردم ذهن‌شون درگیر شد که اخم کردن و گفتن: چی می‌خوای بگی رسول؟ بعد از مکث کوتاهی، لب‌هام رو تر کردم و نگاهم رو به چشم‌هاشون دوختم. + ما می‌تونیم از عطیه‌خانم بخوایم خودشون وجب به وجب خونه رو بگردن. به هر حال اشراف بیشتری روی محل سکونت‌شون دارن و همین‌طور شناخت بیشتری از محمد! ممکنه بتونن حدس بزنن مدارک خیلی محرمانه رو کجا می‌تونه گذاشته باشه! علاوه‌بر این، باید ازشون بخوایم دوباره خوب فکر کنن به اینکه محمد تا حالا حرفی راجع‌به این قضیه بهشون زده یا نه؟! به هر حال وقتی این اتفاق افتاد حال خوبی نداشتن و این کاملا طبیعی بود. ولی الان که یکم گذشته و تمرکزشون بیشتره، ممکنه بتونن ما رو به یه سر نخی برسونن! با تموم شدن حرفام، نگاه‌شون رو ازم گرفتن و به روبه‌روشون خیره شدن. کمی بعد، دوباره نگاه‌شون چرخید سمتم و گفتن: خیلی‌خب، خودم باهاشون تماس می‌گیرم و صحبت می‌کنم. با نیم نگاهی به ساعت‌شون، ادامه دادن: تو دیگه می‌تونی بری خونه، فعلا هم دربارهٔ این موضوع با کسی صحبت نکن! سری به تأیید تکون دادم و بلند شدم. + ممنون آقا، امیدوارم از این راه بتونیم به چیزای خوبی برسیم! نفسی گرفتن. - منم همین‌طور، برو به سلامت! + بااجازه، خداحافظ.. از اتاق بیرون رفتم. حس بهتری داشتم! نمی‌دونستم راهکارم چقدر می‌تونه موثر باشه، ولی از هیچی بهتر بود. حداقل خیالم راحت بود که همه‌ی تلاشم رو برای نجات کسی که مثل برادر بزرگترم بوده و شاید هنوزم هست، کردم! با صدای رعد و برق چشمام رو باز کردم. انقدر خسته بودم که به محض رسیدن، آیه رو خوابوندم و خودمم خوابیدم. دستی به چشم‌های خسته‌ام کشیدم و بلند شدم و رفتم سمت پنجره، آسمون نیمه‌تاریک بود و بارون می‌بارید. پتوی آیه رو مرتب کردم و دستی به موهای فرفریش کشیدم. بچه‌ام خیلی واسه باباش بی‌قراری می‌کرد! و من گاهی ناخواسته و از روی خستگی و کلافگی، بی‌حوصله و عصبی دست به سرش می‌کردم. آهی کشیدم که صدای زنگ موبایلم از بیرون اتاق به گوش رسید! رفتم توی پذیرایی، گوشی رو از روی عسلی کنار مبل برداشتم و به شمارهٔ ناشناس نگاه کردم. کی می‌تونست باشه؟ نکنه از طرف اون عوضیا بود؟ لب گزیدم و مردد جواب دادم. + بله؟ - سلام دخترم، خوبی؟ صداشون خیلی آشنا بود. اَخمی از کنجکاوی روی پیشونیم نشست. + سلام، ممنون! شما؟ - عبدی هستم. مافوق محمد! نفس راحتی کشیدم. + ببخشید نشناختم! خوب هستین؟ - الحمدللّٰه، حق داری نشناسی. حاج‌خانم و دخترکوچولو خوبن؟ + شکرخدا، سلام دارن خدمت‌تون! اتفاقی افتاده که تماس گرفتید؟ کمی طول کشید تا جواب بدن. - اتفاق که... یه درخواستی داشتم. با استرسی که سعی کردم توی لحن صدام معلوم نباشه گفتم: درباره‌ی محمده؟
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
آهی کشیدم و آروم‌تر ادامه دادم: من رفیق خوبی براش نبودم! قبل از اینکه چیزی بگه، صدای زنگ موبایلش بلن
گفتم عطیه... چقدر قلب مهربونش به خاطر کارای احمقانه‌ام اذیت شد! اون گلوله حق من بود، سهم قلب من بود، نه عشق زمینیم! عطیه، آیه، عزیز، بچه‌ها و حتی علی... همه‌شون بخاطر منِ لعنتی کلی اذیت شدن! دردم طاقت‌فرسا بود. پیراهن علی رو چنگ زدم و سرم رو عقب بردم. نفسم بالا نمیومد. علی کمک کرد دراز بکشم. اصلا نفهمیدم دکتر و پرستارها کِی وارد اتاق شدن و سعی کردن با تزریق مسکن آرومم کنن. دست علی رو محکم فشار می‌دادم. یه لحظه نگاه بی‌حالم به چشم‌هاش افتاد. چقدر نگاهش نگران و شکسته بود! دستم رو که توی دستش بود، فشرد و پلک زد. - الان آروم میشی، یه ذره دیگه طاقت بیار! بی‌توجه به حرفش، سرم رو به طرفین تکون دادم. + تقصیر خودمه...که...زن و بچمو... ازم گرفتن! گنگ پرسید: چی داری میگی محمد؟ چشمام رو محکم روی هم فشردم. یعنی هنوز نمی‌دونست به خاک سیاه نشستم؟ سرم رو چرخوندم طرف مخالفش و لب گزیدم. از خودم و راهی که رفته بودم متنفر بودم! کمی که گذشت، دردم کمتر شد و نفس‌هام منظم.. ولی عجیب خواب‌آلود بودم. دکتر و پرستارها بیرون رفتن. علی که چشم‌های خمار از خستگی‌ام رو دید، مردد بوسه‌ای روی پیشونیم نشوند. دستی به موهای خیس از تعریق روی پیشونیم کشید و مرتب‌شون کرد. با لبخند تلخی آروم لب زد: الان به هیچی فکر نکن! فقط بخواب. بذار ذهنت یکم استراحت کنه. با بیرون رفتنش پلک‌هام روی هم رفت. واقعاً خسته بودم! و کاش بیدار شدنم، مصادف می‌شد با تموم شدن این کابوس لعنتی... از اتاق بیرون اومدم و در رو بستم. فکرم پیش حرف‌های محمد بود. چرا هیچی از حرف‌هاش نفهمیدم؟ ~ چیزی نگفت؟ نگاهی به حامد انداختم. رسول پشت سرش ایستاده بود و هر دو منتظر و کمی امیدوار نگاهم می‌کردن. نفس عمیقی کشیدم و سرم رو به طرفین تکون دادم. + نه، دیدین که! حالش بد شد دوباره بهش مسکن تزریق کردن خوابید. منتظر جواب‌شون نموندم و کمی ازشون دور شدم. شماره‌ی عطیه‌خانم رو گرفتم. موبایل‌شون خاموش بود! نکنه محمد راست می‌گفت؟ این‌بار شماره‌ی آقای‌عبدی رو گرفتم. داشتم از جواب دادن‌شون ناامید می‌شدم که بالاخره صداشون توی گوشم پیچید. - بله؟ فلش‌بک↯ بالاخره بازش کردم که هم‌زمان رعد و برق دوباره آسمونِ نیمه‌تاریک رو روشن کرد و قامت مردی رو دیدم که کلاه کاپشنش رو روی سرش انداخته بود و پشت به من ایستاده بود! قلبم ریخت! حس بدی گرفتم. ناخودآگاه پاکتی که توی جیب لباسم گذاشته بودم رو لمس کردم. نکنه دنبال این اومده بودن؟ قبل از اینکه بخوام در رو ببندم، مرد چرخید طرفم.. چشمام از تعجب گرد شدن. علی‌آقا ایرپادشون رو از توی گوش‌شون درآوردن و سر به زیر سلام کردن. آروم جواب‌شون رو دادم که پرسیدن: حال‌تون خوبه؟ + الحمدللّٰه، راحیل و بچه‌ها خوبن؟ - سلام دارن خدمت‌تون! + سلامت باشن. نگاهی به ساعت‌شون انداختن و همون‌طور سربه‌زیر گفتن: خیلی مزاحم‌تون نمیشم. بارونم هست، اذیت میشید! یه سری امانتیه باید تحویل‌تون بدم. منتظر جواب من نموندن و رفتن طرف ماشین‌شون، چندتا کیسه‌ی نسبتاً بزرگ رو از عقب برداشتن و دوباره برگشتن. کنجکاو پرسیدم: اینا چیه علی‌آقا؟ - عرض کردم، یه سری امانتی! اجازه می‌دید بذارم‌شون داخل؟ کمی به محتوای داخل کیسه‌ها دقت کردم. مواد خوراکی بود و چندتا اسباب‌بازی دخترونه! اَبروهام از ناراحتی و شرمندگی توی هم رفت. چادرم رو توی مشتم فشردم و آروم لب زدم: من... نمی‌تونم اینا رو قبول کنم! نفس عمیقی کشیدن و کلاه کاپشن رو کنار زدن. شدت بارون کم شده بود و حالا نم‌نم می‌بارید. - عطیه‌خانم، محمد مثل برادر منه! بی‌گناه یا گناهکار، پاک یا پست، خوب یا بد برادرمه، همیشه بوده و هست. و من دارم به وظیفه‌ی برادریم عمل می‌کنم. البته اگه اجازه بدین! چند لحظه که گذشت، مردد کنار رفتم. یااللّٰه گفتن و اومدن داخل که گفتم: همین‌جا بذارین، خودم می‌برم داخل! اصراری نکردن و کاری که خواستم رو انجام دادن. دوباره برگشتن بیرون، سرم رو پایین انداختم و نفسی گرفتم. + خیلی ممنون، زحمت کشیدین. ولی واقعاً شرمنده شدم! حس کردم کمی اخم کردن. - دیگه اینو نگین لطفاً! اونی که شرمنده‌ست منم که کاری جز این ازم برنمیاد. لب گزیدم و حرفی نزدم. - بااجازه‌تون من برم، باید شیفت بیمارستان رو تحویل بگیرم. اگه کاری داشتین یا هر مورد دیگه‌ای که بود، حتماً به من یا راحیل بگین! لبخند خیلی محوی زدم. + بازم ممنون، خدا از برادری کم‌تون نکنه! به راحیل و بچه‌ها سلام برسونین. - کاری نکردم. شما هم به حاج‌خانم سلام برسونین. خداحافظ.. آروم لب زدم: به سلامت! در رو بستم و برگشتم بالا، پاکت رو از جیبم درآوردم. با آقای‌عبدی تماس گرفتم و ماجرای پاکت رو براشون تعریف کردم. حرف‌هام که تموم شد گفتن: خیلی ازت ممنونم باباجان! یه نفر رو می‌فرستم بیاد پاکت رو ازت تحویل بگیره. خیلی دوست داشتم بدونم توی پاکت چیه، برای همین گفتم: اگه اجازه بدین، خودم میارمش براتون!
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
﷽ " پینہ‌؎گناھ ! " #قسمت‌چهاردهم #علی کمی بعد از اینکه از اتاق بیرون اومدم، پیجم کردن و مجبور شد
" پینہ‌؎گناھ ! " بخاطر اتفاقی که برای خودم افتاده بود و مهم‌تر از اون، تب و لرز و لکنت آیه حالم بد بود و با دیدن محمد بدتر شد! ته دلم خوشحال بودم که برگشته، هر چند موقت! اما فشاری که این مدت از همه جهت روم بود و دلخوری‌ای که ازش داشتم، باعث شد دیگه نتونم خودم رو کنترل کنم و مراعاتش رو کنم! فکر نمی‌کردم حرف‌هام انقدر بهمش بریزه. بازوش رو گرفتم و به سختی نشست. هنوز نفسش درست بالا نمیومد و صدای خس‌خس سینه‌اش ترسم رو بیشتر می‌کرد. حتی درد دست خودم رو فراموش کرده بودم! اشک‌هام رو پس زدم و با بغض گفتم: محمد من عصبی بودم، زیاده‌روی کردم. چرا این‌جوری شدی آخه؟ دستش که روی قلبش نشست و خم شد، با ترس هینی کشیدم که صدای زنگ در به گوشم رسید! نگاهم مردد بین در و محمد جابه‌جا شد. به ذهنم رسید شاید آشنا باشه و بتونه کمکم کنه! بلند شدم و تندتند گفتم: زود برمی‌گردم. یکم تحمل کن، خب؟ روسری و چادرم رو سرم کردم و رفتم بیرون که دیدم عزیز در رو باز کرده. علی‌آقا بودن! با دیدنم سر به زیر گفتن: سلام، ببخشید مزاحم شدم. محمد یه سری دارو داشت... پریدم وسط حرف‌شون و با استرس گفتم: محمد حالش خوب نیست. توروخدا بیاید ببینیدش... زیر لب «یاحسین»ی گفتن و دویدن سمت ایوان، عزیز با نگرانی دستش رو به سرش گرفت و بخاطر زانو دردش، آروم آروم از پله‌ها بالا اومد. دستش رو گرفتم و رفتیم داخل! علی‌آقا محمد رو به خودشون تکیه داده بودن و شونه‌هاش رو ماساژ می‌دادن. انگار هنوز متوجه‌ی من و عزیز نشده بودن که با حرص و نگرانی گفتن: هزاربار بهت گفتم مراعات کن حالت بد نشه. شد محض رضای خدا یه‌بار به حرفم گوش بدی؟ محمد با بی‌حالی چشم‌هاش رو باز کرد و اومد چیزی بگه که نگاهش به من و عزیز افتاد. علی‌آقا رد نگاهش رو گرفتن و با لبخند تصنعی‌ای گفتن: نگران نباشین. بهش قرص دادم. الان یه سرم هم می‌زنم که استراحت کنه. بازوی محمد رو گرفتن و بردنش توی اتاق، عزیز که با چشم‌های اشکی مثل من نظاره‌گر بود، آه عمیقی کشید و زیر لب با خودش گفت: خدایا این پسر هر کاری کرده باشه، بازم پاره‌ی تنمه! ازم نگیرش. با بغض دستی به شونه‌اش کشیدم و بعد از چند لحظه، رفت پایین تا برای محمد آبمیوه بگیره. با قدم‌های سنگین رفتم سمت اتاق و کنار چارچوب در ایستادم. علی‌آقا سرم رو وصل کرده بودن و داشتن تنظیمش می‌کردن. نمی‌دونم چرا حس کردم با دیدنم اخم کردن! مردد جلوتر رفتم و کنار تخت ایستادم. دست‌هام هنوز هم از استرس می‌لرزید. محمد خیلی زود خوابید. علی‌آقا یه سرنگ دیگه رو توی سرم خالی کردن و آروم گفتن: می‌تونم یه سوال بپرسم؟ سرم کمی بالا اومد. + بفرمایین! سرنگ خالی رو روی میز کنار تخت گذاشتن. ~ جسارتاً با محمد بحث‌تون شد؟ قبل از اینکه چیزی بگم ادامه دادن: آخه قبلش حالش خوب بود تقریباً! مشکل خاصی نداشت. نمی‌دونستم چی باید بگم که بی‌حرف سرم رو پایین انداختم. علی‌آقا همون‌طور که ملافه‌‌ی محمد رو بالاتر می‌کشیدن، سرشون رو به طرفین تکون دادن. ~ من اصلاً نمی‌خوام توی زندگی شخصی‌تون دخالت کنم. ولی بهم حق بدین که نسبت به این حالش بی‌تفاوت نباشم! دستی توی موهاشون کشیدن و با لحن آروم‌تری ادامه دادن: شما حق دارین از محمد ناراحت یا حتی متنفر باشین. منم وقتی ماجرا رو فهمیدم شوکه شدم، عصبی شدم. حتی ازش بدم اومد! ولی وقتی خوب فکر کردم، به این نتیجه رسیدم که ممکن بود من به جای محمد باشم! که اگه این‌طور بود، مطمئنم محمد تنهام نمی‌ذاشت! برای همین تصمیم گرفتم مثل سابق کنارش بمونم. نفس عمیقی کشیدن. همون‌طور که وسایل‌شون رو جمع می‌کردن گفتن: محمد فشار زیادی رو تحمل می‌کنه. اینکه شما هم سرزنشش کنین، خیلی بی‌پناهش می‌کنه! حال روحی‌اش واقعاً خوب نیست. رفتن سمت در و نگاهم به سمت‌شون کشیده شد. توی چارچوب در ایستادن و به سمتم برگشتن. ~ کاملاً حق دارین اگه هنوزم نتونین خودتون رو کنترل کنین. برای راحتی شما و محمد، با آقای‌عبدی صحبت می‌کنم که توی درمانگاه خودمون یا... ناخودآگاه پرسیدم: چرا این‌جوری شد؟ هیچ‌وقت ندیده بودم این‌جوری نفسش بگیره! با مکث گفتن: فشارعصبی بود. بهتون گفتم که، این مدت خیلی فشار روش بوده و هست! سرم رو پایین انداختم و آروم گفتم: لطفاً به آقای‌عبدی چیزی نگین. اگه چندروز اینجا باشه، خیالم راحت‌تره! خودم مراقبش هستم. خودمم نفهمیدم چرا این رو گفتم وقتی داشتم به تموم شدن زندگی مشترک‌مون فکر می‌کردم! علی‌آقا چند لحظه سکوت کردن و بعد سری به تأیید تکون دادن. ~ هر طور صلاح می‌دونین. فقط حواس‌تون باشه داروهاش رو سر وقت مصرف کنه! اگه کار دیگه‌ای داشتین، حتماً خبر بدین.
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
﷽ " پینہ‌؎گناھ ! " #قسمت‌شانزدهم #راوی رسول و حامد، نگران و مضطرب از کنار عباس و سرباز کنارش می
" پینہ‌؎گناھ ! " همون‌طور که لباس‌ها رو توی چمدون می‌چیدم، نیم نگاهی به آیه انداختم که با لب‌های آویزون سمت راستم نشسته بود و بی‌حرف نگاهم می‌کرد. لبخند کم‌رنگی زدم و گفتم: آیه‌ی من چرا انقدر ساکته؟ همون‌طور که شاخه موی آویزون و فرش رو دور انگشتش می‌پیچید، آروم و مظلومانه جواب داد: دوست ندارم از اینجا بریم! لبخندم محو شد. با اشاره‌ام، اومد جلو و نشست توی بغلم، موهاش رو نوازش کردم و بوسیدم. + چرا آخه مامان؟ میریم خونه‌ی مامان‌جون، دایی‌هادی و هلیا و امید هم میان. کلی باهم بازی می‌کنین! به سختی لبخند زدم و ادامه دادم: تازه، زن‌دایی گفت می‌خواد کیک بپزه! کیک شکلاتی که دختر کوچولوی من خیلی دوست داره. کمی فکر کرد و بعد با من‌من گفت: خب... خب اونا بیان اینجا، همین‌جا هم کیک بپزیم. اگه ما بریم، بابا که بیاد تنها می‌مونه! لبخند تلخی زدم و سعی کردم بغضم رو مخفی کنم. + تنها نمی‌مونه مامان، عزیز هست. مثل تو که من پیشتم! سرش رو بالا گرفت و ملتمس جواب داد: خب عزیزم تنها می‌مونه. منم دلم براش تنگ میشه! - عطیه‌جان، مادر؟ خوشبختانه صدای عزیز باعث شد بتونم از جواب دادن فرار کنم! بلند شدم و در رو باز کردم. عزیز با لبخند همیشگی‌اش اومد چیزی بگه که چشمش افتاد به چمدون! لبخندش آروم آروم رنگ باخت. لب گزیدم و سرم رو پایین انداختم. + عزیز من... چشم‌هام رو محکم روی هم فشردم. واقعاً نمی‌دونستم چی باید بگم! + شرمنده‌ام، ولی راهی جز این برام نمونده. آروم سر بلند کردم. نفس آه‌مانندی کشید و به سختی لبخند هر چند بی‌رنگی روی لب‌هاش نشوند. - دشمنت شرمنده دخترم، من که گفتم اگه بری حق داری! بغلم کرد و ادامه داد: فقط اینو بدون که اینجا خونه‌ی توعه و درش همیشه به روت بازه. ازم جدا شد و به آیه نگاه کرد. آیه بدوبدو پرید بغل عزیز، عزیز موهاش رو نوازش کرد و بوسید. - یه نقاشی واسه عزیز می‌کشی دورت بگردم؟ آیه با ذوق سر تکون داد و رفت توی اتاق، نگاه عزیز دوباره روی صورت من نشست و گفت: میشه یه خواهشی ازت بکنم؟ لبخند نصفه‌نیمه‌ای زدم. + جانم؟ لبخند بی‌رنگش کاملاً محو شد. - می‌دونم محمد خیلی بد کرد! مخصوصاً به تو و این بچه، فقط ازت می‌خوام حلالش کنی و اگه... چشم‌هاش رو لحظه‌ای بست و دوباره باز کرد و ادامه داد: اگه تصمیم‌ات واسه طلاق جدیه، اجازه بدی محمد گاهی آیه رو ببینه! آهی کشید. - محمد بعد از تو، تنها دلخوشی‌اش میشه این بچه! ازش نگیرش مادر، به خدا دق می‌کنه بچه‌ام! بغضی که بی‌رحمانه خودش رو به در و دیوار گلوم می‌کوبید، اجازه‌ی حرف زدن رو بهم نمی‌داد که بی‌حرف فقط سر تکون دادم. اگه یک‌کلمه حرف می‌زدم، بغضم می‌شکست و من اصلاً دوست نداشتم این اتفاق بیفته! عزیز لبخند دیگه‌ای زد و گفت: آش پختم. اومدم صدات کنم بیاین پایین بخورین تا از دهن نیفتاده! بغضم رو به سختی قورت دادم و لبخندی به روش پاشیدم. + چشم، یه ذره جمع و جور کنم میایم. با لبخند پلک زد و برگشت پایین، یه سری از وسایل رو برداشتم و رفتم توی اتاق مشترک‌مون که توی کمد بذارم و عصر مرتب‌شون کنم. در کمد رو باز کردم و با دست آزادم وسایل توی کمد رو کنار زدم که دستم به کیسه‌ی پلاستیکی مشکی رنگ خورد و افتاد زمین! «نچ»ی زمزمه کردم و وسایل رو توی کمد گذاشتم. خم شدم و کیسه رو برداشتم و کنجکاو براندازش کردم. پشت میز تحریر نشستم و گره‌اش رو به سختی باز کردم و محتویاتش رو روی میز خالی کردم. چشم‌هام از تعجب گرد شدن! کاغذی که تا شده بود رو برداشتم و خوندم. تعجبم بیشتر شد و نگاهم بالا اومد. یعنی... سردرد بدی داشتم و درد گردنم کم‌کم داشت شروع می‌شد. سرم رو روی میز گذاشته بودم و منتظر بودم آقای‌عبدی برگردن. هنوز بهشون نگفته بودم چطور میشه با احمد ارتباط گرفت و مدارک رو ازش گرفت! با صدای باز شدن در، به خیال اینکه آقای‌عبدی برگشتن سر بلند کردم که حامد رو جلوی در دیدم. ناخودآگاه اخم کم‌رنگی کردم و نگاهم رو ازش گرفتم. جلوتر اومد و روبه‌روم نشست. به آرومی سلام کرد و جواب آروم‌تری شنید. - وضعیت زخمت چطوره؟ پوزخند تلخی زدم. + فکر کنم شما بهتر بدونین! نفس عمیقی کشید و این‌بار گفت: آقای‌عبدی کار براشون پیش اومد رفتن. به من گفتن بیام اینجا که اگه حرف دیگه‌ای مونده بزنی. نگاهم چرخید سمتش، کمی توی چهره‌اش دقیق شدم و بعد بی‌مقدمه گفتم: بهش میگن گادفادر! اخمی از روی کنجکاوی کرد. - به کی؟ نفس عمیقی کشیدم. + همونی که اطلاعات رو از منابع مختلف می‌گیره و یه کاسه می‌کنه و می‌فرسته واسه سرویس! سری به تأیید تکون داد. - خب، دیگه چی ازش می‌دونی؟
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
﷽ " پینہ‌؎گناھ ! " #قسمت‌هفدهم #عطیه همون‌طور که لباس‌ها رو توی چمدون می‌چیدم، نیم نگاهی به آیه
" پینہ‌؎گناھ ! " فلش‌بک در زمان هواخوری، سرباز با نگاهی نامحسوس به اطراف، به سمت سالن مطالعه قدم برمی‌دارد. بین قفسه‌های کتابخانه، شبح را می‌بیند که ظاهراً مشغول کتاب خواندن است. به سمتش می‌رود و با فاصله کنارش می‌ایستد. کتابی از کتابخانه برمی‌دارد و همان‌طور که ورق می‌زند، آرام زمزمه می‌کند: پرنده‌ی زخمی از نفس افتاد! شبح با پوزخند کتاب در دستش را بسته و در کتابخانه می‌گذارد. در همان حال به آرامی می‌گوید: خوبه، روحش شاد! بعد می‌پرسد: نفهمیدن کی زخمیش کرده، نه؟! سرباز پاسخ می‌دهد: فعلاً که نه، ولی همچنان پیگیرن. شبح سری به تأیید تکان داده و همان‌طور که از کنار سرباز می‌گذرد آرام لب می‌زند: فعلاً تا خودم بهت نگفتم طرف من نیا! بدون حرف دیگری، از کتابخانه خارج می‌شود. چند ساعت بعد در ساعت ملاقات، شبح با اعلام شدن اسمش به سمت سالن ملاقات می‌رود. روی صندلی می‌نشیند و تلفن را برمی‌دارد. مردی که در آن سوی میله‌ها با صورتی تقریباً پوشیده و خلاف جهت دوربین‌ها نشسته است، گوشی را برداشته و می‌خواهد چیزی بگوید که زودتر از او شبح به حرف می‌آید. + پرنده‌ی زخمی از نفس افتاد! چروک دور چشم‌های مرد، نشانه‌ی پوزخند اوست. با صدایی آرام و خش‌دار می‌پرسد: آذوقه‌اش رو کجا پنهان کرده؟ + هیچ‌جا، با خودش از بین رفت! مرد سری به تأیید تکان داده و آرام لب می‌زند: خوبه، خیلی خوبه! فقط اگه حس کردی آذوقه‌اش رو پنهان کرده، مکانش رو پیدا کن و نابودش کن. شبح با تکان دادن سر، حرفش را تأیید می‌کند. + حتماً، مطمئن باشید اون آذوقه هیچ‌وقت به هیچ‌کس نمی‌رسه! مرد بی حرف دیگری بلند شده و از سالن ملاقات خارج می‌شود. کمی بعد، شبح هم به بند باز می‌گردد. در حال عبور از کنار سلول‌ها، عباس را می‌بیند که به دیوار تکیه داده و زنجیری را در دستش می‌چرخاند. در همان حال، به دیوار روبه‌رویش خیره شده و انقدر غرق فکر است که اصلاً متوجه حضور شبح نشده است! شبح برای لحظه‌ای با این فکر که نکند محمد قبل از مرگش درباره‌ی او و یا مافوق‌هایش چیزی به عباس گفته باشد، می‌خواهد وارد سلول شود، اما در همان لحظه پشیمان می‌شود! با خود فکر می‌کند که بهتر است فعلاً به اویی که طبق دیده‌ها و شنیده‌هایش با محمد ارتباط نزدیک‌تری داشته است، نزدیک نشود. دست در جیب، از کنار در نرده‌ای می‌گذرد و به سمت سلول خود و نوچه‌هایش می‌رود. زمان ِ حال یعنی اینا واسه محمد بود؟ چند ورق قرص بود و یه نسخه‌ی دارو! مال کی می‌تونست باشه جز محمد؟ ناخودآگاه موبایلم رو برداشتم و اسم داروها رو سرچ کردم. باورم نمی‌شد! داروی اعصاب بودن... بزاقم رو به سختی قورت دادم و دوباره به اسم داروها و چیزی که سرچ کرده بودم نگاه کردم. متأسفانه درست بود! دست‌هام رو محکم روی صورتم کشیدم. از کی داشت دور از چشم من داروی اعصاب می‌خورد؟ گیج شده بودم و نمی‌دونستم باید چیکار کنم. تنها چیزی که به ذهنم رسید و حس کردم لازمه این بود که ماجرا رو به علی‌آقا بگم! دفترچه تلفن محمد رو از روی میز برداشتم و شماره‌ی علی‌آقا رو پیدا کردم. خواستم باهاشون تماس بگیرم، اما منصرف شدم. بهتر بود از نسخه و داروها براشون عکس می‌فرستادم! عکس و پیام رو که فرستادم، صدای زنگ در به گوشم رسید. از اتاق بیرون رفتم. پشت پنجره ایستادم و پرده رو کمی کنار زدم. عزیز در رو باز کرد. آقارسول بودن! چند دقیقه‌ای توی حیاط با عزیز صحبت کردن و بعد عزیز از پله‌های ایوان بالا اومد. با ضربه‌ای که به در زد، از پنجره فاصله گرفتم و در رو باز کردم. عزیز چادرش رو مرتب کرد و گفت: عطیه‌جان، آقارسول اومده! می‌خواد یه چیزی از توی اتاق کار محمد برداره. سری به تأیید تکون دادم و بعد از سر کردن چادر، عزیز آقارسول رو صدا زد و با «یااللّٰه»ای زیر لب، سر به زیر وارد شدن. بعد از سلام و احوال‌پرسی گفتن: شرمنده مزاحم شدم. واجب بود! + مراحمید، مشکلی نیست. با تموم شدن حرفم، آیه از اتاق بیرون اومد و با دیدن آقارسول با ذوق دوید سمت‌مون و صدا زد: عمو رسول! آقارسول آروم خندیدن و بغلش کردن و دستی به موهاش کشیدن. - جان عمو؟ دلم برات تنگ شده بود فرفری! آیه لبخند دندون‌نمایی زد و بعد با نیم نگاهی به من و عزیز، سرش رو به گوش آقارسول نزدیک کرد و مثلاً آروم پرسید: عمو شما می‌دونی چرا بابامحمد نمیاد خونه؟ لبخند آقارسول محو شد. عزیز نفس عمیقی کشید و منم چادرم رو توی مشتم فشردم و سعی کردم به خودم مسلط باشم. آقارسول به سختی دوباره لبخند کم‌رنگی زدن و مثل آیه آروم گفتن: بابامحمدت سرش شلوغه عمو! ولی زود میاد پیشت... براش دعا کن، باشه عمو؟
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
داوود دستش رو روی شونه‌ام گذاشت و گفت: برو یه آبی به دست و صورتت بزن رسول، بعدم یکم بخواب. رنگ و روت
~ بس کن رسول! تو خودتم از سر ترحم و عذاب‌وجدان این‌جوری رفتار می‌کنی. به هر حال اون خودش رو سپر تو کرد و آسیب دید، که اگه این کار رو نکرده بود... پریدم وسط حرفش! + اگه این کار رو نکرده بود، ولش می‌کردم؟ اونم توی این وضعیت؟ نه داداش من، من مثل تو بی‌معرفت نیستم! حداقل به احترام اون چند سال رفاقت و خدمت صادقانه‌اش، بهش احترام می‌ذارم. نه اینکه مثل یه جاسوس عوضی باهاش رفتار کنم! با حرص اومد چیزی بگه که دیگه منتظر جوابش نموندم و رفتم اتاق محمد... چشم‌هاش بسته بود. به خیال اینکه شاید مسکن تزریق کرده باشن و خواب باشه، آروم و بی‌صدا جلو رفتم و کنار تختش ایستادم. وقتی بهوش اومد، به درخواست دکتر دستش رو باز کرده بودم و حالا دوباره دستش به میله‌ی تخت بسته شده بود. احتمالأ فرشید بهش دستبند زده بود. نفسم رو سنگین بیرون دادم. نگاهم کمی بالاتر اومد و روی سفیدی باندی نشست که گوشه‌ی کوچکی ازش معلوم بود. زخم قفسه‌ی سینه‌اش! سعی کردم به پهلوش نگاه نکنم. کم‌کم چشم‌هاش رو باز کرد. صبر کردم تا بتونه موقعیتش رو درک کنه. نگاهش که چرخید سمتم، چند لحظه مکث کرد. نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم لبخند بزنم. + الان فهمیدم چرا وقتی داوود رو بخاطر شجاعتش و پریدنش جلوی گلوله برای اینکه آسیبی به متهم نرسه تحسین کردی، بهت گفت درس پس می‌دیم! لبخند بی‌جونی روی لب‌های خشکش نشست. نگاهش چرخید پشت سرم، رد نگاهش رو گرفتم و رسیدم به بطری آب روی ترولی! یه قدم رفتم سمت راست و سد نگاهش شدم. + فعلاً نباید چیزی بخوری! می‌خوای کمی لب‌هات رو تر کنم؟ بی‌حرف سرش رو بالا انداخت. اومد دستش رو بلند کنه که گیر کرد! با دیدن دستبند، دست چپش روی ماسک‌اکسیژن نشست که باعث شد ناخواسته سریع دستش رو بگیرم و روی تخت بذارم. + اگه می‌خوای حرف بزنی، همین‌طوری بگو! نباید برش داری. روی صندلی کنار تخت نشستم و ادامه دادم: البته فکر کنم این منم که خیلی حرف دارم! منتظر نگاهم می‌کرد. با قفل کردن دست‌هام توی هم، کمی خم شدم و سرم رو پایین انداختم. + نباید خودت رو سپر من می‌کردی! ممکن بود... با کلافگی چشم‌هام رو بستم و دستم رو محکم روی پیشونیم کشیدم. - ار..زشش رو... د..داشت. ح‍.. حتی اگه... م‍..می..مُردم! صداش آروم بود و شدیداً گرفته... سرم کمی بالا اومد و به چشم‌های خسته‌اش نگاه کردم. + نه به دو روز پیش که با نگاهت ده‌بار اعدامم می‌کردی، نه به الان و زخمی که بخاطر من روی تنت نشسته... نفسم رو پر صدا بیرون دادم و به صندلی تکیه دادم. + اصلأ نمی‌فهممت محمد! اومد جواب بده که اَبروهاش توی هم رفت و با بستن چشم‌هاش لب گزید. با استرس بلند شدم و دستش رو گرفتم. + چی شد؟ بگم دکتر بیاد؟ سرش رو به طرفین تکون داد. به سختی گفت: من... ف‍..فقط... خوا..ستم... ی‍..یکم... جب‍..ران... کنم! ناخودآگاه لبخند زدم و بی‌اراده بوسه‌ای روی پیشونیش نشوندم. + تو همین که خوب بشی، جبران کردی! دستم رو آروم روی دستش کشیدم و اومدم برم که به سختی لب زد: گاد..فادر... سرفه‌اش گرفت و نتونست ادامه بده. + گرفتیمش! کل شبکه‌اش رو گرفتیم. چشم‌های خسته‌اش برق زدن و لبخند بی‌جونی روی لب‌هاش نشست. برای اینکه خسته‌ترش نکنم، از اتاق بیرون رفتم. فردا جلسه‌ی دادگاه برگذار می‌شد. اومده بودم خونه‌ی بابا... هنوز باور جدایی از محمد برام سخت بود، اما سعی می‌کردم بپذیرم که منطقی‌ترین راه همینه! موبایل محمد خاموش بود و دوست نداشتم دوباره توی زندان ببینمش. تنها راهی که به ذهنم می‌رسید این بود که از علی‌آقا بخوام بهش خبر بدن که اگه شرایطش بود توی جلسه‌ی دادگاه شرکت کنه و اگه نمی‌تونست، برای طلاق غیابی اقدام می‌کردم. شماره‌شون رو گرفتم. داشت قطع می‌شد که بالاخره جواب دادن. - بله؟ + سلام علی‌آقا، ببخشید مزاحم شدم. با مکث و جدی جواب دادن: سلام عطیه‌خانم، خواهش می‌کنم. بفرمایین! بزاقم رو به سختی قورت دادم. + راستش... یه زحمتی براتون داشتم. می‌خواستم اگه امکانش هست، به محمد بگین فردا جلسه‌ی دادگاهه! چند لحظه گذشت و جوابی ندادن. آروم لب زدم: پشت خط هستین؟ صدای نفس عمیق‌شون توی گوشم پیچید. - یه آدرس براتون می‌فرستم، تشریف بیارین؛ خودتون با محمد صحبت کنین! دلم ریخت! حس بدی گرفتم. همون‌طور که سعی داشتم استرسم رو پنهان کنم پرسیدم: چیزی شده؟ - تشریف بیارین، خودتون متوجه میشین. مردد گفتم: خیلی‌خب، منتظرم آدرس رو بفرستین. - خداحافظ! «خدانگهدار»ی زمزمه کردم و گوشی رو قطع کردم. خیلی نگذشت که آدرس رو فرستادن. آدرس یه بیمارستان! استرسم بیشتر شد، اما هنوز تردید داشتم برم یا نه! بالاخره حرف دلم رو قبول کردم و حاضر شدم.