eitaa logo
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
578 دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
1.4هزار ویدیو
10 فایل
﷽ «یا مَن لا یُرجَۍ اِلا هُو» اِی آن کہ جز او امیدے نیست👀♥️! ˼ حَنـیـن، دلتنگے تا وقٺ ِ قࢪار(:✨ ˹ " ما را بقیہ پـس زدھ بودند هزارباࢪ! ما را حـسیـن بود کہ آدم حساب کرد🙃🫀. " کانال ناشناس‌مون↓ - @Nagofteh_Hanin < بہ یاد حضرٺ‌مادࢪۜ >
مشاهده در ایتا
دانلود
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
﷽ " کناࢪم بایسٺ🫂♥️ " #قسمت‌سوم #صباسادات ناباور لب می‌زنم: زینب! لبخند محوش پر رنگ می‌شود و با
" کناࢪم بایسٺ🫂♥️ " کمی که سبک‌تر می‌شوم، از آغوش رفیق قدیمی‌ام بیرون می‌آیم و با پشت دست اشک‌هایم را پاک می‌کنم. صباسادات دستی به صورت خیس از اشکش می‌کشد و با صدایی گرفته می‌گوید: من... واقعاً نمی‌دونم چی باید بگم! با بغض ادامه می‌دهد: بمیرم واسه دلت زینب، چی کشیدی با این غم؟ لبخند تلخم جان می‌گیرد. + پشت کنکوری بودم، توی تیم عملیات بود. اون شب از همیشه حالش بهتر بود! قبل از رفتنش کلی گفتیم و خندیدیم. بغضم می‌گیرد، ادامه می‌دهم: چه می‌دونستم آخرین‌باریه که می‌بینمش و می‌تونم بغلش کنم و بوش کنم؟ حتی... حتی یک‌درصد هم فکر نمی‌کردم نماز صبح فردا خبر شهادتش توی عملیات دستگیری اون قاچاقچی‌های نامرد رو برامون بیارن! با مهربانی دستی به شانه‌ام می‌کشد، نگاهش سرشار از همدردی‌ست. - قربونت برم این‌جوری بغض نکن! خودتم می‌دونی الان جاشون خیلی خوبه و خوشحالن که تو راه‌شون رو ادامه دادی. خوش به سعادت‌شون:) کمی دیگر درددل می‌کنیم و تا حدودی آرام می‌شوم. خانواده‌ی صباسادات هم مانند پدر به آبدانان، شهری که اصالت هر دوی ما به آن برمی‌گردد بازگشته‌اند. حال و هوای‌مان که عوض می‌شود، با شیطنت نگاهم می‌کند و می‌پرسد: ببینم، مزدوج شدی یا نه؟ می‌خندم و سری تکان می‌دهم. + دوماهه عقد کردم. چشمانش از هیجان گرد می‌شوند، با ذوق دست‌هایش را بهم می‌کوبد و می‌خندد. - ایول بابا! مبارکه، اسمش چیه؟ چیکاره‌ست؟ ذوقش باعث خنده‌ام می‌شود. + اسمش شهابه، سه‌سال از من بزرگ‌تره و پرستاره.. هیجان نگاهش بیشتر می‌شود. - کجا باهم آشنا شدید؟ + تصادف کردیم باهم... چشمانش گردتر می‌شوند. - چی؟ ناگهان از خنده منفجر می‌شود! بعد از اینکه یک دل سیر می‌خندد، اشک چشمانش را به نوک انگشتان کشیده‌اش پاک می‌کند و بریده بریده می‌گوید: وای! فکر کن... با یکی تصادف کنی، بعد همون آدم بشه شریک زندگیت! خیلی جالب و بانمکه! و بعد دوباره می‌خندد. با لبخند، سری از روی تأسف تکان می‌دهم. چهارزانو روی مبل می‌نشیند و باز مشتاقانه نگاهم می‌کند. - خب چجوری شد اصلا؟ دست‌هایم را در هم قفل کرده و نفس عمیقی می‌کشم. + شهاب مقصر تصادف بود، با هزینه‌ی خودش ماشین رو برد تعمیر.. بعد از اونم به بهانه‌ی اطمینان از تعمیر ماشین چندبار باهام تماس گرفت و خواست من رو ببینه. دفعه‌ی آخر ازش عصبی شدم و گفتم اگه بازم زنگ بزنه به جرم مزاحمت ازش شکایت می‌کنم. اونم نه گذاشت نه برداشت یهو گفت من بهتون علاقه دارم! با لبخندی کم‌رنگ ادامه می‌دهم: خیلی شوکه شدم. اصلا انتظارش رو نداشتم. ولی خب... تقدیره دیگه، یهو به خودت میای می‌بینی اتفاقی افتاده که پیش‌بینیش نکردی! دست‌هایش را از زیر چانه‌اش برمی‌دارد و با لبخند و مهربانی می‌گوید: خوشبخت بشین ان‌شاءاللّٰه! تشکری می‌کنم و این‌بار من با شیطنت می‌پرسم: خب، شما چی خانم‌مهندس؟ مزدوج شدی یا چی؟ سر به زیر و کمی هول شده می‌خندد. - آممم... خب راستش، یه خواستگار به شدت پیگیر دارم! پسر خوبیه و مثل خودم سیده، رشته‌اش مهندسی کامپیوتره و توی دانشگاه با هم آشنا شدیم. خانواده‌هامون خبر دارن‌ها، ولی من هنوز با خودم کنار نیومدم. به نظرم باید بیشتر فکر کنم! سر تکان می‌دهم و دستش را نوازش می‌کنم. + ان‌شاءاللّٰه هر چی خیره، همون بشه. بعد از کمی دیگر گپ زدن نگاهی به ساعت مچی‌اش می‌اندازد و رو به من می‌گوید: من باید برم یه سری وسیله بخرم، اجازه هست بریم بیرون خانم‌بادیگارد؟ می‌خندم و مشت آرامی به بازویش می‌کوبم. + لوس نشو پاشو حاضر شو! با خنده به اتاقش می‌رود، بعد از اطمینان از امن بودن محل بیرون می‌زنیم. محض احتیاط، چندباری ضدتعقیب می‌زنم. در راه بازگشت، نگاهم به آینه می‌خورد و مشکوک به ۲۰۶ خاکستری پشت سر چشم می‌دوزم. هر جا می‌رویم همراه‌مان می‌آید، پوزخندی می‌زنم و آرام زمزمه می‌کنم: بیا که دارم برات! ادامه دارد... ✍🏻 به قلم: م. اسکینی پ.ن: بہ اشڪ خویش بشوییم آسمان‌ها را💧☁️، زِ خون بہ روے زمین، رنگـ ِ دیگرۍ بزنیم🩸💫! قیصࢪ اَمین‌پور 𝐇𝐚𝐧𝐢𝐧_𝟐𝟏𝟑
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
﷽ " خیانَٺ ! " #قسمت‌سوم #راوی تماس را پاسخ می‌دهد. + چی شد؟ - انجام شد آقا! دستی به موهایش می‌
" خیانَٺ ! " تکنسین‌ها برانکارد رو توی کابین آمبولانس گذاشتن و منم کنار محمد نشستم. فرشید خودش رو رسوند بهم و گفت: تو برو سایت، اونجا بیشتر بهت نیاز میشه. باید دوربین‌های اطراف چک بشه! نگاهم مردد بین آقامحمد و فرشید جابه‌جا شد، حق با اون بود! با اینکه دلم نمی‌خواست اما پیاده شدم و فرشید به جام نشست. مچ دستش رو گرفتم که چرخید سمتم، با نگرانی گفتم: منو بی‌خبر نذار، حواست به آقامحمدم باشه. ممکنه واسه دیدن نتیجه بیان و زبونم‌لال بخوان... دستم رو فشرد و با اطمینان پلک زد. - خیالت راحت! با اینکه خیالم راحت نبود، به اجبار کنار رفتم و تکنسین سریع در رو بست. نشست پشت فرمون و حرکت کرد. دستی به موهام کشیدم و رفتم طرف ماشین داوود، نشستم جلو و سرم رو به پشتی صندلی تکیه دادم. کمی که گذشت، داوود هم اومد و نشست پشت فرمون! نگاهم به سمتش چرخید. + سعید و سجاد کجان؟ همون‌طور که استارت می‌زد جواب داد: می‌مونن تا همه‌چیز رو چک کنن بعد میان سایت، نباید ردی از ما بمونه! دیگه حرفی نزدم و حرکت کرد. نگاهم به بیرون بود و ذهنم آشفته، قطعاً پای نفوذ و خیانت در میون بود! تکنسین تندتند اقدامات لازم رو انجام می‌داد، برای آقامحمد ماسک‌اکسیژن گذاشت و به انگشت اشاره‌اش پالس‌اکسیمتر وصل کرد. به سختی تونست کمی جلوی خونریزی زخم‌ها رو بگیره! از حرص و عصبانیت بغضم گرفته بود و تندتند نفس می‌کشیدم، دست سرد آقامحمد رو بین دست‌هام گرفتم و به چشم‌های بسته و صورت رنگ پریده‌اش خیره شدم. کمی خودم رو جلو کشیدم و با صدای آرومی لب زدم: محمدجان؟ آقامحمد؟ صدام رو می‌شنوی؟ تکنسین نیم نگاهی بهم انداخت و گفت: بیهوشه! ناامید چشمام رو روی هم فشردم. اگه دستم به باعث و بانی‌اش می‌رسید، زنده‌اش نمی‌ذاشتم! نیم‌ساعت بعد رسیدیم بیمارستان، با باز شدن در کابین سریع پریدم پایین و به تکنسین کمک کردم برانکارد رو بیرون بیاره. با عجله رفتیم توی سالن، آقامحمد رو بلافاصله بردن اتاق‌عمل و منم پشت در به انتظار نشستم. حدود دوساعتی گذشته بود که بالاخره در اتاق‌عمل باز شد و دکتر اومد بیرون، سریع بلند شدم و مقابلش ایستادم. + چی شد دکتر؟ حالش خوبه؟ ماسکش رو درآورد و گفت: فعلا خطر اصلی رفع شده، ولی خون زیادی از دست داده و یه ایست‌قلبی رو هم پشت سر گذاشته! و چون مدتی توی محیط آلوده بوده، احتمال عفونت زخم‌هاش هست. نفس عمیقی کشید و ادامه داد: توکل بر خدا، منتقل میشه ICU تا ان‌شاءاللّٰه وضعیتش پایدار بشه. بااجازه! از کنارم رد شد و رفت، مات به دیوار تکیه دادم و چندبار سرم رو بهش کوبیدم. کمی که گذشت، در اتاق‌عمل باز شد و این‌بار تخت محمد رو بیرون آوردن. نزدیکم که رسیدن، دست محمد رو گرفتم و موهای پر پیچ و خمش رو از روی پیشونی خیس عرقش کنار زدم. لبخند تلخی روی لب‌هام نقش بست و آروم گفتم: تو همیشه قوی بودی، قوی بودی که تا الان تحمل کردی. بازم قوی بمون محمد، قوی بمون و زود خوب شو که همه بهت نیاز داریم! نگاهم بالا اومد و با تعجب روی سجاد که انتهای سالن ایستاده بود و نفس‌نفس می‌زد زوم شد. سرش رو که برام تکون داد، مطمئن شدم توهم نزدم و خودشه! تخت رو به حرکت درآوردن و منم همراه‌شون رفتم. سجاد هم کنار من ایستاد و تا در ICU رفتیم که دیگه اجازه‌ی جلو رفتن بهمون ندادن. نشستم روی صندلی، اون‌قدری از پزشکی و این‌ها سر درمی‌آوردم که بدونم هر لحظه ممکنه... حتی تصورشم برام آزاردهنده بود! گرمی دستی روی شونه‌ام نشست، سرم رو بالا گرفتم که سجاد رو مقابلم دیدم. هنوزم از یهویی اومدنش متعجب بودم! علاوه بر این، وقتی آقامحمد رو توی اون وضعیت دید برخلاف همه‌ی ما ریلکس برخورد کرد. انگار که از قبل خبر داشته! حس کردم خودش کمی افکارم رو خوند که نشست کنارم و گفت: راستش هر کاری کردم، نتونستم توی سایت بمونم! گفتم بیام اینجا یه خبری بگیرم. حالش چطوره؟ دست‌هام رو توی هم قفل کردم و نگاهم رو به کفش‌هام دوختم. + خوبه، یعنی... فعلا بد نیست! خیلی آروم و حرصی زمزمه کرد: لعنتی... چشمام از حدقه بیرون زد! گردنم کامل چرخید طرفش، چشم تنگ کردم و با بهت لب زدم: چی گفتی؟ توقع نداشت شنیده باشم! رنگش پرید و به تته‌پته افتاد. - منظورم... با اون لعنتی‌هاست که این بلا رو سر آقامحمد آوردن! بدون حرف و با تردید فقط سر تکون دادم. چند لحظه که گذشت با لحن معمولی پرسیدم: راستی! تو الان نباید شرکت پیمان باشی؟ دوباره رنگش پرید و گفت: خب... بهش گفتم حال مامانم بده، پیشش می‌مونم! اَبرویی بالا انداختم. + آها، خب پس بمون اینجا من میرم سایت! لبخندی روی لبش نشست و گفت: برو، خیالت راحت...
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
﷽ " پینہ‌؎گناھ ! " #قسمت‌سوم #محمد فلش‌بک↯ آقای‌شهیدی آروم‌تر شده بودن. دوست داشتم دوباره محمد
" پینہ‌؎گناھ ! " بی‌حوصله لبه‌ی پنجره نشسته بودم و با چشم‌هایی که دیگه اشکی برای ریختن نداشتن و می‌سوختن، به بیرون خیره شده بودم. نمِ بارون پاییزی حیاط رو خیس و شیشهٔ پنجره رو بخار گرفته کرده بود. - عطیه مادر؟! سرم رو چرخوندم طرف در نیمه‌باز اتاق، به سختی صدای به شدت گرفته‌ام رو کمی صاف کردم و گفتم: اینجام عزیز! وارد اتاق شد، به سمتش رفتم. + آیه بیدار شده؟ نگاه نگرانش توی صورتم می‌چرخید و مردمک‌هاش دودو می‌زد. روش رو ازم برگردوند و لب گزید که قطره‌ی اشکی روی گونه‌اش سر خورد. - خدا بگم چیکارت نکنه محمد که منو شرمنده‌ی این دختر و خانواده‌اش کردی! چشم‌هام دوباره داشت پر می‌شد. قبل از اینکه اشکم روی گونه‌ام بریزه، دست چروکیده‌اش رو توی دستم گرفتم و سر به زیر و آروم گفتم: خودتون رو اذیت نکنید. شما که گناهی ندارید! سمت تخت حرکت کرد و منم همراهش شدم. گوشه‌ی تخت نشست و آهی از ته دل کشید. - اتفاقاً منم گناهکارم! من نتونستم خوب تربیتش کنم، نتونستم یه چیزهایی رو درست بهش یاد بدم که حالا همچین غلطی کرده و معلوم نیست چی به سرش میاد. هم آینده‌ی خودش رو تباه کرد، هم تو رو! منم سنگ رو یخ کرد... بی‌حرف کمرش رو ماساژ دادم و با لبخند تلخی ادامه داد: همیشه فکر می‌کردم چقدر خوشبختم که پسرم داره به کشور و مردمش خدمت می‌کنه. خستگی‌ها و درد کشیدنش‌ها رو می‌دیدم، می‌دیدم کلی حرف و نیش و کنایه می‌شنوه و هیچی نمیگه! توی دلم کلی قربون‌صدقه‌اش می‌رفتم که تحمل می‌کنه و دم نمی‌زنه، اما حالا فهمیدم... چشماش رو محکم روی هم فشرد و سرش رو به طرفین تکون داد. - کاش می‌مُردم و این روزا رو نمی‌دیدم! به سختی جلوی ترکیدن بغضم رو گرفته بودم. آروم شونه‌هاش رو ماساژ دادم. + خدا نکنه عزیز، توروخدا انقدر خودتون رو عذاب ندید. زبونم‌لال یه اتفاقی براتون می‌افته! نگاهش پر التماس بالا اومد و دستم رو گرفت. - می‌دونم خیلی سخته برات مادر، ولی... ولی میشه حلالش کنی و ببخشیش؟ شاید اگه تو ازش بگذری، خدا هم بهش رحم کنه و... یهو صدای رعد و برق اومد و پشت‌بندش گریهٔ آیه! از خدا خواسته از اتاق بیرون رفتم، بغضم بی‌صدا شکست و اشک‌هام جاری شد! تندتند پس‌شون زدم و پا کج کردم طرف اتاق آیه.. وارد اتاق که شدم، بغض کرده لب برچید. نگاهم قفل سیاهی چشم‌هاش شد که دقیقاً مثل چشم‌های محمد بودن! دست‌هاش رو باز کرد و با صدای آروم و بغض‌آلودش لب زد: مامان! جلو رفتم و بغلش کردم که دست‌های کوچولوش دورم حلقه شد. شروع کردم به نوازش کردن موهای فرش... چونه‌ام رو روی سرش گذاشتم و حلقه‌ی دست‌هام رو دور تن نحیفش تنگ‌تر کردم. + جانم مامان؟ - بابا میاد؟ چشمام رو روی هم فشردم. - مامانی؟ بوسه‌ای روی پیچک‌های پر پیش و خم موهاش نشوندم. + میاد دخترقشنگم، میاد! کنارش روی تخت نشستم و سینی رو روی پاهام گذاشتم. سرم رو کمی کج کردم طرفش و گفتم: محمد؟ برات سوپ جو آوردم، با لیموترش تازه! همون‌طور که دوست داری. پاشو یکم بخور جون بگیری. چند لحظه‌ای گذشت و هیچ عکس‌العملی نشون نداد. با نفسی عمیق سینی رو برداشتم و بلند شدم. + انقدری حالیم هست که بدونم خواب نیستی! خودتم می‌دونی با لجبازی هیچی درست نمیشه، فقط وضع سلامتت از اینی که هست بدتر میشه! کمی که گذشت، آروم پلک زد. اما همچنان حرفی نمی‌زد. سینی رو روی ترولی گذاشتم و همون‌طور که توی اتاق قدم می‌زدم، با کلافگی دستی توی موهام کشیدم و چرخیدم طرفش! + تو کِی انقدر عوض شدی که من نفهمیدم؟ کجاست اون محمدی که محکم و قوی بود، حتی اگه اشتباه می‌کرد! واقعاً نمی‌خوای پای اشتباهت، هر چند بزرگ وایسی؟ انقدر ضعیفی؟ کنارش ایستادم، سرش رو چرخونده بود سمت پنجره و با نگاهی خالی از احساس به بیرون زل زده بود. متأسف سر تکون دادم. + تو دیگه کوچک‌ترین شباهتی به اون آدم سابق نداری! کو اون محمدی که من می‌شناختم؟ بالاخره لب باز کرد و بدون اینکه نگاهم کنه، با صدای گرفته و آروم گفت: مُرد! خیلی‌وقت پیش مُرد. الان دیگه استخون‌هاشم پوسیده و طبیعتاً زنده شدنش محاله! حالا ابهاماتت برطرف شد، یا باز می‌خوای نبش‌قبر کنی و بیشتر از این عذابم بدی؟ دیگه نمی‌دونستم چی باید بهش بگم، انگار کلا بریده بود! - میشه بری بیرون؟ می‌خوام بخوابم! دست به سینه به ترولی تکیه دادم. + شرط داره! با دیدن سکوتش ادامه دادم: باید سوپت رو بخوری. البته اگه واقعاً می‌خوای از دستم خلاص بشی! لبخند محو و تلخش از چشمم دور نموند. بازوش رو گرفتم، کمک کردم بشینه و به بالش تکیه بده. کاسهٔ سوپ رو برداشتم، تقریباً برای اولین‌بار بدون مخالفت و لجبازی به حرفم عمل کرد و غذاش رو خورد. مسکن دیگه‌ای به سرمش تزریق کردم که بتونه تا قبل از دادگاهش، خوب استراحت کنه. بعد همون‌طور که خودش می‌خواست، بیرون رفتم و تنهاش گذاشتم.