eitaa logo
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
605 دنبال‌کننده
3هزار عکس
1.1هزار ویدیو
10 فایل
﷽ «یا مَن لا یُرجَۍ اِلا هُو» اِی آن کہ جز او امیدے نیست👀♥️! ˼ حَنـیـن، دلتنگے تا وقٺ ِ قࢪار(:✨ ˹ " ما را بقیہ پـس زدھ بودند هزارباࢪ! ما را حـسیـن بود کہ آدم حساب کرد🙃🫀. " کانال ناشناس‌مون↓ - @Nagofteh_Hanin < بہ یاد حضرٺ‌مادࢪۜ >
مشاهده در ایتا
دانلود
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
﷽ " خیانَٺ ! " #قسمت‌اول #محمد ترمز دستی رو کشیدم و رو به عطیه و بچه‌ها گفتم: من میرم کوچه پشت
" خیانَٺ ! " قرار شد اطلاعاتی که بدست آوردیم رو برای جلسه‌ی پیش رو جمع‌بندی کنم. با آقا‌محمد تماس گرفتم و ازش خواستم یه سری کد و رمز رو که لازم داشتم برام بفرسته. بعد از اینکه کدها رو فرستاد، دوباره مشغول کار شدم. چند لحظه بیشتر نگذشته بود که صدای زنگ گوشیم اومد. در کمال تعجب آقا‌محمد بود! همین که اومدم جواب بدم قطع کرد. چندبار دیگه هم تماس گرفت، اما هر بار تا میومدم جواب بدم، قطع می‌شد! حتماً اتفاقی براش افتاده بود، اما باید مطمئن می‌شدم. قبلاً که آقامحمد زخمی شده بود، شماره‌ی همسرش رو بهم داده بود و برای اطلاع دادن بهشون به خواست آقامحمد باهاشون تماس گرفته بودم. اما شماره رو سیو نداشتم. با آبجی‌سمانه تماس گرفتم، می‌دونستم با عطیه‌خانم در ارتباطه! با کلی توضیحات سربسته شماره‌شون رو بهم داد و تماس گرفتم. متأسفانه حدسم درست بود! یه اتفاقی برای آقامحمد افتاده بود که حتی عطیه‌خانم هم اطلاع نداشتن و فکر می‌کردن اومده سایت! با کلی فکر و خیال، شروع کردم به ردیابی موبایلش... جی‌پی‌اس در حال حرکت بود! صبر کردم تا یه جای ثابت متوقف بشه. نیم‌ساعتی گذشت، جی‌پی‌اس موقعیت یه ساختمون رو نشون می‌داد. بهتر بود تنهایی برای بررسی موقعیت برم. کاپشن، موبایل و اسلحه‌ام رو برداشتم و از سایت زدم بیرون! هر چقدر به موقعیت نزدیک‌تر می‌شدم، دلشورم بیشتر می‌شد. خصوصاً وقتی وسط راه، جی‌پی‌اس خاموش شد. طبقی آدرسی که حفظ کرده بودم، به مسیرم ادامه دادم و بالاخره جلوی ساختمون بزرگی توقف کردم. قطع به یقین خودش بود! مسلح از ماشین پیاده شدم، داشتم فکر می‌کردم چطور بدون اینکه جلب‌توجه کنم برم داخل که همون لحظه یه ماشین از پارکینگ خارج شد! قبل از اینکه در بسته بشه، خودم رو به داخل ساختمون رسوندم. آروم و با احتیاط قدم برمی‌داشتم و حواسم به همه‌چیز بود. همون‌طور که آروم راه می‌رفتم، توجه‌ام به خونی جلب شد که روی زمین ریخته بود و تا در آسانسور می‌رسید. انگار یه آدم زخمی رو روی زمین کشیده بودن! با قدم‌هایی آروم و کمی لرزون، رفتم طرف آسانسور... دونفر اومدن طرفم و کاری که راننده گفته بود رو انجام دادن. بعد از اینکه موبایل و بقیه وسایلم رو گرفتن، شروع کردن به کتک زدنم! حتی جون ناله کردن هم نداشتم. بالاخره با اشاره‌ی راننده، دست از زدن کشیدن و یکی‌شون گفت: این فقط یه گوش‌مالی کوچولو بود که دیگه پات رو از گلیمت درازتر نکنی! اما اگه بازم بخوای کله‌شق بازی در بیاری و توی کاری که بهت مربوط نمیشه دخالت کنی، بد بلایی سر خودت و خانواده‌ات میاد! حالیته؟ لگد دیگه‌ای به پهلوی زخمیم زد و هر سه‌تاشون رفتن بیرون! داشتم از سوز سرما یخ می‌کردم. خودم رو کشوندم طرف شال گردنم، با دست‌های لرزون و خونی برش داشتم و محکم روی زخم‌هام فشارش دادم! به سختی دور کمرم پیچیدمش و گره زدم. دستم رو دراز کردم و کاپشنم رو برداشتم و انداختمش روی پاهای یخم... سرما دردم رو بیشتر می‌کرد. چشمام رو بستم، صدای ملخ از اطرافم میومد و شدیداً تشنه‌ام بود! کم‌کم بخاطر گرد و خاک سرفه‌ام گرفت، حس می‌کردم مرگ جلوی چشمام می‌رقصه. متوجه‌ی گذر زمان نبودم، فقط می‌تونستم حس کنم هر چقدر می‌گذره به رفتن نزدیک‌تر میشم! نزدیک‌تر به یه پایان، پایانی که خودش یه آغاز بود... ادامه دارد... ✍🏻 به قلم: یگانہ🌿 پ.ن: جز فَنا گویند ࢪنجِ زندگے را چارھ نیست💔! از چہ یارَب، تشنۂ این دࢪد ِ بۍدرمان شدیم:)؟ بیدل دهلو؎ - شنوای ِ نظرات‌تون هستم🤍↓ ^^ https://harfeto.timefriend.net/17234123467056 ^^ 𝐇𝐚𝐧𝐢𝐧_𝟐𝟏𝟑
کربلایت سهم ما بد‌ها نشد این اربعین .. پابرهنه می‌روم سمتی که بغضم بشکند💔:)
سفر پر ماجرا 01.mp3
7.63M
۱ ✨ راهۍ طولانۍ درپیــش است... تا راهِ پیـــشِ رو و منزلۍ ڪہ قرار است در آن فرود آیۍ؛ نشــناسۍ... چگونہ برایش توشہ خواهۍ چید؟ زمان: 13:27 🎙
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
﷽ " خیانَٺ ! " #قسمت‌دوم #رسول قرار شد اطلاعاتی که بدست آوردیم رو برای جلسه‌ی پیش رو جمع‌بندی
" خیانَٺ ! " تماس را پاسخ می‌دهد. + چی شد؟ - انجام شد آقا! دستی به موهایش می‌کشد. + خوبه، یه آدرس می‌فرستم براتون برید باقی پول‌تون رو تحویل بگیرید. یه مدتم خودتون رو گم و گور کنید تا آبا از آسیب بی‌افته. منتظر جواب مخاطب پشت‌خط نمی‌ماند و بعد از قطع تماس، سیم‌کارتش را درآورده و در لیوان آب مقابلش می‌اندازد. از نمازخانه بیرون می‌زند. وارد سالن شده و پشت میزش می‌نشیند. نگاهش به سمت میز مرکزی کشیده می‌شود که برخلاف همیشه، هیچ‌کس پشت آن نیست. سعی می‌کند افکار منفی را از خود دور کند. + همه‌چیز درست و طبق برنامه پیش رفته و می‌ره، هیچ مورد نگران‌کننده‌ای وجود نداره! همین‌طور در ذهن با خودش حرف می‌زند که ناگهان سعید با آشفتگی به سمتش می‌دود. - پاشو باید بریم. با اَبروهای بالا رفته لب می‌زند: کجا؟ - رسول زنگ زده کمک می‌خواد، انگار آقامحمد توی دردسر افتاده! زود جمع کن بریم. سعید که با عجله از او دور می‌شود، تازه فرصت می‌کند به حلاجی جملاتی که سعید بر زبان آورده بپردازد. عرق سردی روی تنش می‌نشیند. دست‌هایش مشت می‌شوند و نفس‌هایش تند! مشتی به میز می‌کوبد و با حرص زیر لب می‌غرد: لعنتی! عقل حکم می‌کرد واردش نشم! اگه خانواده‌ای توی این ساختمون زندگی می‌کردن، قطعاً باید تا حالا با دیدن این خون‌ها به پلیس زنگ می‌زدن. دو دل بودم چیکار کنم. بالاخره به حرف عقلم گوش دادم، رفتم بیرون و به بچه‌ها خبر دادم. تا برسن، از فکر و خیال مُردم و زنده شدم! بالاخره با حکم رسیدن و کل ساختمون رو محاصره کردیم. فرشید اومد طرفم و با چشم غره‌ای گفت: رسول وای به حالت اگه حس و حدس‌ات اشتباه باشه و این‌همه آدم رو علاف کرده باشی! با اخم و صدایی که از عصبانیت می‌لرزید لب زدم: جی‌پی‌اس میگه محمد توی این ساختمونه! آخرین موقعیتش اینجا بوده. نفسش رو سنگین بیرون داد و دیگه حرفی نزد. فرمان آغاز عملیات صادر شد. سجاد بلند گفت: سه‌نفر با من و فرشید بیان طبقات پایین، بقیه برن طبقات بالای ساختمون رو بگردن! سریع خودم رو بهش رسوندم و گفتم: من میام باهات.. سعید و داوود هم که به جمع‌مون اضافه شدن، اسلحه‌هامون رو مسلح کردیم و رفتیم طبقات پایین.. توی طبقه‌ی منفی‌یک و منفی‌دو خبری نبود. آسانسور توی طبقه‌ی منفی‌سه ایستاد و در باز شد. باز شدن در همانا و مات موندن من هم همانا! لب‌هام تکون می‌خورد، اما صدایی ازش خارج نمی‌شد. داداش بزرگم بود که داشت از سرما می‌لرزید و فقط با یه شال‌گردن جلوی خونریزی زخم‌هاش رو گرفته بود! رنگ به رو نداشت و چشماش بسته بود. افتاده بود روی زمین سرد و خاکی که پر از مور و ملخ بود. ناباور دویدم طرفش و کشیدمش توی بغلم! صدام ناخودآگاه بالا رفت. + محمددددد! جان رسول بیدار شووووو، چشماتو باز کن محمددددد... سجاد اومد نزدیک‌تر و دست لرزونش رو روی گردن محمد گذاشت. چند لحظه بعد، دستش رو برداشت و نفس عمیقی کشید. - رسول‌جان آروم‌تر! زنگ بزنید آقای‌عبدی، نیرو و اورژانس بفرستن. از طبقات بالا فقط صدای تیراندازی میومد. اما کم‌کم تیراندازی‌ها خوابید. محمد نیمه‌هوشیار بود و ناله‌های آروم و بی‌جونش آتیش می‌زد به دلم! کلافه لب زدم: پس این آمبولانس چی شد؟ داوود جواب داد: رسید، دارن میان! ادامه دارد... ✍🏻 به قلم: یگانہ🌿 پ.ن: خداوکیلی نظر ندید، یه پایان خیلی‌باز رقم می‌زنم که اون سرش ناپیدا😂😊🔪! - شنوای ِ نظرات‌تون هستم🤍 𝐇𝐚𝐧𝐢𝐧_𝟐𝟏𝟑
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
السلام‌علےالحسين وعلےعلۍأبن‌الحسين وعلےأولادالحسين وعلےاصحاب‌الحسين✨ ♥️⁩
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بعـضی‌‌ از‌ کلمـات‌ انگار‌ صاحـب‌ دارن ؛ صاحبِ‌ کلمه‌ٔ‌ پناه‌ تا‌ ابد‌ امام‌رضاست✨
957_8684674745165.mp3
8.12M
۲ ✨ تـــو؛ اهلِ زمیــن نیستۍ! خانہ اۍ دارۍ، فراتر از خاڪ خانہ اۍ از جنسِ خُــ✨ـدا... چھار منزل، تا خانہ ات، راه باقۍ ست، بشناس و عبـــور ڪن 🎙
امام سجاد علیہ السلام : هرگاه می‌گزارى، [چنان باش که گويی] نماز آخرين را بہ جای می‌آوری بحار الأنوار•جلد ۷۸صفحہ ۱۶۰