eitaa logo
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
601 دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
1.2هزار ویدیو
10 فایل
﷽ «یا مَن لا یُرجَۍ اِلا هُو» اِی آن کہ جز او امیدے نیست👀♥️! ˼ حَنـیـن، دلتنگے تا وقٺ ِ قࢪار(:✨ ˹ " ما را بقیہ پـس زدھ بودند هزارباࢪ! ما را حـسیـن بود کہ آدم حساب کرد🙃🫀. " کانال ناشناس‌مون↓ - @Nagofteh_Hanin < بہ یاد حضرٺ‌مادࢪۜ >
مشاهده در ایتا
دانلود
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
﷽ " کناࢪم بایسٺ🫂♥️ " #قسمت‌اول #زینب با ذکر بسم‌اللّٰه، پایم را بالا می‌آورم و به کیسه‌بوکس می‌ک
" کناࢪم بایسٺ🫂♥️ " چیزی که می‌بینم، قابل باور نیست. صباسادات حسینی! همکلاسی و البته رفیق شفیق دوران دبیرستان... از همان موقع هم عاشق اتم و انرژی و... بود. - چیزی شده؟ صدای رئیس، رشته‌ی مرور خاطراتم را پاره می‌کند. آرام لب می‌زنم: نه! اخم کم‌رنگی می‌کند. - ولی یهو حالت چهره‌ات عوض شد! لب می‌گزم و دست‌هایم را در هم قفل می‌کنم. + همکلاسی دوره‌ی دبیرستانمه! یک تای اَبرویش را بالا می‌اندازد. - فقط یه همکلاسی؟! + دوست صمیمی بودیم با هم، رفیق! آهانی زمزمه می‌کند و ادامه می‌دهد: پس می‌شناسیش. سر تکان می‌دهم. + بله، صباسادات حسینی! همسن خودمه، از همون موقع هم عاشق اتم و این چیزا بود. بعد از پایان دبیرستان، مهاجرت کردن و دیگه نتونستیم با هم در ارتباط باشیم. با دقت گوش می‌کند، کمی بعد می‌گوید: فکر می‌کنی اگه ببینتت، می‌شناسدت؟ سری به تأیید تکان می‌دهم. + همون‌طور که من اون رو شناختم، اونم من رو می‌شناسه. نفس عمیقی می‌کشد. - خیلی‌خب، مشکلی نیست. کاغذی از روی میز برداشته و به طرفم می‌گیرد. - آدرس محل سکونت خانم‌حسینی! کاغذ را می‌گیرم و می‌خوانم، ادامه می‌دهد: همین الان برای بررسی موقعیت برو، ببین مورد مشکوکی می‌بینی یا نه! با نگرانی می‌پرسم: اگه منو ببینه چی؟ - مشکلی نیست، خودش اطلاع داده و طبیعتاً می‌دونه توی چنین مواردی حضور یه مراقب یا به اصطلاح بادیگارد لازمه! سر تکان می‌دهم و می‌ایستم، از روی صندلی بلند می‌شود و می‌گوید: موفق باشی! آرام تشکری کرده و با «بااجازه»ای زیر لب اتاق را به مقصد پارکینگ سازمان ترک می‌کنم. پشت فرمان می‌نشینم و به سمت آدرس حرکت می‌کنم. در راه خاطرات نوجوانی‌ام و صباسادات در ذهنم مرور می‌‌شود. یک دختر نخبه و برعکس من پر شور و شوق! علاوه بر هوش و نمرات بالایش، انرژی مثبت بی‌اندازه‌اش در کلاس زبان‌زد دانش‌آموزان و دبیران بود. یک رفیق خوب و پایه که در زمان خوشی و ناخوشی کنارت می‌ماند و تمام تلاشش را برای حال خوبت می‌کرد. الان مثل من بیست‌وهفت ساله است. نمی‌دانم هنوز هم همان شور و انرژی نوجوانی را دارد یا نه! با فکر دیدنش، لبخند روی لب‌هایم می‌نشیند. به داخل خیابان می‌پیچم و کنار ساختمانی با در قهوه‌ای رنگ پارک می‌کنم. نگاهم بین کاغذ آدرس در دستم و درب باز ساختمان جابه‌جا می‌شود، خودش است! پیاده شده و بعد از مرتب کردن چادرم بخاطر باز بودن در با احتیاط وارد ساختمان می‌شوم. با چشمانم همه‌جا را زیر نظر می‌گیرم، گوش‌هایم آماده‌ی شنیدن هر صدایی هستند تا به محض احساس خطر وارد عمل شوم. نگاهم به سمت راست پارکینگ می‌چرخد، شناختنش از این فاصله خیلی طول نمی‌کشد. یک مرد درشت هیکل و قد بلند مقابلش ایستاده، می‌توانم رنگ پریده و نگرانی صباسادات را از این فاصله هم تشخیص دهم. با اخم‌های در هم می‌خواهم به سمت‌شان پا تند کنم که مرد کهن‌سالی از پشت سر صبا از راه می‌رسد! حدس می‌زنم صدایش می‌کند که به طرفش می‌چرخد، چند ثانیه با هم صحبت می‌کنند و بالاخره مرد جوان از پارکینگ خارج می‌شود. نفس سنگینم را بیرون می‌دهم، با تنها شدن صباسادات به طرفش می‌روم. ساعدش را روی ماشین گذاشته و سرش را به دستش تکیه داده است، دستم آرام روی شانه‌اش می‌نشیند. ناگهان صدایی از پشت سر به گوشم می‌رسد. ~ مشکلی پیش اومده دخترم؟ صدای آقارحمان است، نگهبان ساختمان! خیالم کمی راحت می‌شود و به عقب می‌چرخم، سعی می‌کنم لبخند بزنم. + سلام! ~ سلام باباجان! با اخمی کم‌رنگ به مرد بلند بالا اشاره می‌کند. ~ چیزی شده؟ سرم را به طرفین تکان می‌دهم. + نه نه، چیزی نیست. اشتباه گرفتن، الانم دارن تشریف می‌برن. به سمت مرد می‌چرخم، با همان پوزخندی که به لب دارد آرام سر تکان می‌دهد. - بله، ببخشید! روز خوش... با رفتنش نفس لرزانم را به بیرون می‌رانم. آقارحمان بعد از اطمینان از خوب بودنم می‌رود، نگرانی تمام وجودم را گرفته است. البته که ترس از مرگ ندارم، من همان روز اعلام نتایج کنکور این ترس را در وجودم کُشتم! تنها نگرانی‌ام خانواده‌ام هستند، خانواده‌ای که موقعیت فعلی‌ام را مدیون‌شان هستم. از سر کلافگی و استرس، دستم را روی ماشین گذاشته و با چشمان بسته سرم را به دستم تکیه می‌دهم. نفس‌هایم عمیق و کشدار می‌شوند، خیلی نمی‌گذرد که دستی روی شانه‌ام می‌نشیند! با ترس سرم را به عقب می‌چرخانم، با دیدنش نفسم در سینه حبس می‌شود. ناباور لب می‌زنم: زینب! ادامه دارد... ✍🏻 به قلم: م. اسکینی پ.ن: از ٺمام دل‌خوشےهاۍ جهان دل کندھ‌ام❤️‍🩹 روز و شب چشم‌انتظاࢪ لحظہ‌ی جان ڪندنم🕊 محمدࢪضا طاهرے 𝐇𝐚𝐧𝐢𝐧_𝟐𝟏𝟑
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
﷽ " خیانَٺ ! " #قسمت‌اول #محمد ترمز دستی رو کشیدم و رو به عطیه و بچه‌ها گفتم: من میرم کوچه پشت
" خیانَٺ ! " قرار شد اطلاعاتی که بدست آوردیم رو برای جلسه‌ی پیش رو جمع‌بندی کنم. با آقا‌محمد تماس گرفتم و ازش خواستم یه سری کد و رمز رو که لازم داشتم برام بفرسته. بعد از اینکه کدها رو فرستاد، دوباره مشغول کار شدم. چند لحظه بیشتر نگذشته بود که صدای زنگ گوشیم اومد. در کمال تعجب آقا‌محمد بود! همین که اومدم جواب بدم قطع کرد. چندبار دیگه هم تماس گرفت، اما هر بار تا میومدم جواب بدم، قطع می‌شد! حتماً اتفاقی براش افتاده بود، اما باید مطمئن می‌شدم. قبلاً که آقامحمد زخمی شده بود، شماره‌ی همسرش رو بهم داده بود و برای اطلاع دادن بهشون به خواست آقامحمد باهاشون تماس گرفته بودم. اما شماره رو سیو نداشتم. با آبجی‌سمانه تماس گرفتم، می‌دونستم با عطیه‌خانم در ارتباطه! با کلی توضیحات سربسته شماره‌شون رو بهم داد و تماس گرفتم. متأسفانه حدسم درست بود! یه اتفاقی برای آقامحمد افتاده بود که حتی عطیه‌خانم هم اطلاع نداشتن و فکر می‌کردن اومده سایت! با کلی فکر و خیال، شروع کردم به ردیابی موبایلش... جی‌پی‌اس در حال حرکت بود! صبر کردم تا یه جای ثابت متوقف بشه. نیم‌ساعتی گذشت، جی‌پی‌اس موقعیت یه ساختمون رو نشون می‌داد. بهتر بود تنهایی برای بررسی موقعیت برم. کاپشن، موبایل و اسلحه‌ام رو برداشتم و از سایت زدم بیرون! هر چقدر به موقعیت نزدیک‌تر می‌شدم، دلشورم بیشتر می‌شد. خصوصاً وقتی وسط راه، جی‌پی‌اس خاموش شد. طبقی آدرسی که حفظ کرده بودم، به مسیرم ادامه دادم و بالاخره جلوی ساختمون بزرگی توقف کردم. قطع به یقین خودش بود! مسلح از ماشین پیاده شدم، داشتم فکر می‌کردم چطور بدون اینکه جلب‌توجه کنم برم داخل که همون لحظه یه ماشین از پارکینگ خارج شد! قبل از اینکه در بسته بشه، خودم رو به داخل ساختمون رسوندم. آروم و با احتیاط قدم برمی‌داشتم و حواسم به همه‌چیز بود. همون‌طور که آروم راه می‌رفتم، توجه‌ام به خونی جلب شد که روی زمین ریخته بود و تا در آسانسور می‌رسید. انگار یه آدم زخمی رو روی زمین کشیده بودن! با قدم‌هایی آروم و کمی لرزون، رفتم طرف آسانسور... دونفر اومدن طرفم و کاری که راننده گفته بود رو انجام دادن. بعد از اینکه موبایل و بقیه وسایلم رو گرفتن، شروع کردن به کتک زدنم! حتی جون ناله کردن هم نداشتم. بالاخره با اشاره‌ی راننده، دست از زدن کشیدن و یکی‌شون گفت: این فقط یه گوش‌مالی کوچولو بود که دیگه پات رو از گلیمت درازتر نکنی! اما اگه بازم بخوای کله‌شق بازی در بیاری و توی کاری که بهت مربوط نمیشه دخالت کنی، بد بلایی سر خودت و خانواده‌ات میاد! حالیته؟ لگد دیگه‌ای به پهلوی زخمیم زد و هر سه‌تاشون رفتن بیرون! داشتم از سوز سرما یخ می‌کردم. خودم رو کشوندم طرف شال گردنم، با دست‌های لرزون و خونی برش داشتم و محکم روی زخم‌هام فشارش دادم! به سختی دور کمرم پیچیدمش و گره زدم. دستم رو دراز کردم و کاپشنم رو برداشتم و انداختمش روی پاهای یخم... سرما دردم رو بیشتر می‌کرد. چشمام رو بستم، صدای ملخ از اطرافم میومد و شدیداً تشنه‌ام بود! کم‌کم بخاطر گرد و خاک سرفه‌ام گرفت، حس می‌کردم مرگ جلوی چشمام می‌رقصه. متوجه‌ی گذر زمان نبودم، فقط می‌تونستم حس کنم هر چقدر می‌گذره به رفتن نزدیک‌تر میشم! نزدیک‌تر به یه پایان، پایانی که خودش یه آغاز بود... ادامه دارد... ✍🏻 به قلم: یگانہ🌿 پ.ن: جز فَنا گویند ࢪنجِ زندگے را چارھ نیست💔! از چہ یارَب، تشنۂ این دࢪد ِ بۍدرمان شدیم:)؟ بیدل دهلو؎ - شنوای ِ نظرات‌تون هستم🤍↓ ^^ https://harfeto.timefriend.net/17234123467056 ^^ 𝐇𝐚𝐧𝐢𝐧_𝟐𝟏𝟑
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
﷽ " پینہ‌؎گناھ ! " #قسمت‌اول #آرش (محمدِ‌سابق🥲) چشمام رو بسته بودن و نمی‌دونستم کجا می‌برنم، مطم
" پینہ‌؎گناھ ! " نگاهم رو بین بچه‌ها چرخوندم و روی رسول که کنارم نشسته بود متوقف شدم. عمیقاً غرق فکر بود و فقط داشت با غذاش بازی می‌کرد. + رسول؟ متوجه‌ی صدا زدنم نشد، با آرنجم آروم ضربه‌ای به بازوش زدم که بالاخره به خودش اومد! دستش رو از زیر چونه‌اش برداشت و سرش رو چرخوند طرفم.. - بله؟ + تو فکری! هیچی هم نخوردی. چی شده؟ لبخند تلخی روی لب‌هاش نشست. - یعنی می‌خوای بگی نمی‌دونی چی شده؟ فرشید بی‌حوصله قاشقش رو توی بشقاب رها کرد و عصبی و حرصی لب زد: رسول خودت رو جمع کن! الان بخاطر اون لعنتیِ خیانت‌کار زانوی‌غم بغل گرفتی که چی بشه؟ مگه اون وقتی داشت جاسوسی می‌کرد به فکر ما بود که تو الان براش غمبرک زدی؟ یکم منطقی باش! سه‌سال تمام به ریش ما خندیده، بعد تو براش ناراحتی؟ + فرشید! بالاخره نگاهش روی صورت و اخم بین اَبروهام اومد، فهمید کم‌کم صداش بالا رفته و بچه‌های دیگه هم متوجه شدن که با کلافگی دستی به صورتش کشید. رسول برعکس فرشید خیلی آروم گفت: اون لعنتیِ خیانت‌کار هر کاری هم کرده باشه، بازم رفیقمه، برادرمه! من نمی‌تونم مثل تو چشمام رو روی همه‌چیز ببندم آقافرشید، نمی‌تونم همه‌چیز رو فراموش کنم! درضمن، سه‌سال نه و یک‌سال و نیم! نصف دیگه‌اش رو دورشون زده. خودش رو جلوتر کشید و شمرده شمرده ادامه داد: من هنوز یادم نرفته مراعات حالش رو نکردی و دست روش بلند کردی. چهره‌ی جمع شده از دردش جلوی چشمامه! خیانت کرده، نامردی کرده، درست! ولی هر چی هم باشه، اون بزرگ‌تره. تو حق نداشتی جلوی ما غرورش رو بشکنی و بزنیش. حق نداشتی! امروز با این کارت فهمیدم اون‌جوری که فکر می‌کردم، نشناختمت! واقعاً متأسفم... بی حرف دیگه‌ای بلند شد و بیرون رفت. داوود که تا الان ساکت بود، با اخم کم‌رنگی رو به فرشید گفت: نمی‌شد حالا بحث نکنی باهاش؟ خب سخته بپذیره، برای همه‌مون سخته! فرشید پوزخند صداداری زد و دست‌به‌سینه به صندلی تکیه داد. - موضوع این‌جاست آقارسول نه که نتونه، نمی‌خواد که بپذیره! بعد از این حرف اونم رفت بیرون، نفس کلافه‌ای کشیدم و نگاهم رو به ظرف غذای مقابلم دوختم. قرمه‌سبزی! غذای موردعلاقه‌ی محمد... فکر و خیالات جوواجوری که در ذهنش چرخ می‌خورند، خواب را بر چشم‌های خسته‌اش حرام کرده‌اند. با کلافگی بر روی تخت می‌نشیند که در باز شده و نگهبان با سینی غذا وارد سلول می‌شود. ظرف غذا را روی میز می‌گذارد و با اشاره‌ای نامحسوس بیرون می‌رود. کمی بعد، محمد سینی غذا را پشت به دوربین، بر روی پاهایش می‌گذارد و با قاشق کمی دانه‌های برنج را زیر و رو می‌کند و چند قاشقی هم می‌خورد. با دیدن کپسول آموکسی‌سیلین، چشم‌هایش گرد می‌شوند! خیلی آرام و عادی، کپسول را باز و کاغذ بین آن را بیرون می‌آورد و می‌خواند. ~ هوات رو داریم، اگه هوامون رو داشته باشی! با کلافگی دستی به صورتش می‌کشد، کاغذ را دوباره در کپسول گذاشته و با قاشقی برنج در دهان می‌گذارد. همان‌طور که به دیوار روبه‌رویش خیره است، لیوان آب را به لب‌هایش نزدیک و جرعه‌ای می‌نوشد... (پزشک) شیفتم داشت تموم می‌شد، یادم افتاد به محمد سر نزدم! با اتفاقی که افتاده بود، اصلا دل خوشی ازش نداشتم؛ اما نمی‌تونستم دستور آقای‌عبدی و مهم‌تر از اون سوگند پزشکی‌ام رو زیر پا بذارم! کیفِ وسایلم رو برداشتم و بعد از هماهنگی رفتم بازداشگاه، یکی از نگهبان‌ها در سلول رو باز کرد و باهم وارد شدیم. محمد که تا حالا دراز کشیده و ساعدش روی پیشونیش بود، با صدای در نشست روی تخت و زیر لب آروم سلام کرد. نگهبان کنار ایستاد و من جلو رفتم. کیفم رو کنارم روی زمین گذاشتم و برای اینکه مجبور نشم باهاش صحبت کنم، بدون هیچ حرفی بازوهاش رو آروم گرفتم که خودش متوجه شد و روی تخت دراز کشید. کیفم رو برداشتم و وسایل مورد نیازم رو ازش بیرون آوردم. - جواب سلام واجبه‌ها آقاسید! صداش گرفته و بم‌تر از قبل بود. بدون نگاه کردن بهش و با آروم‌ترین صدای ممکن، جواب سلامش رو دادم و مشغول چک کردن زخم و معاینه‌اش شدم. جز ضعف و کم‌خونی، مشکل دیگه‌ای نداشت. پانسمانش رو عوض کردم و وسایلم رو برداشتم، بلند شدم برم که مچ دستم رو گرفت. - علی منو نگاه کن! خواستم بی‌تفاوت رد بشم که محکم‌تر به دستم چنگ زد. - تو رو به بیست‌سال رفاقت‌مون قسمت میدم علی! یعنی انقدر برات ارزش ندارم که فقط چند دقیقه برام وقت بذاری؟ دستم رو بیرون کشیدم و عصبی و ناگهانی چرخیدم طرفش که خودش رو عقب کشید و به دیوار چسبید! خم شدم سمتش و انگشت اشاره‌ام رو مقابل صورتش تکون دادم. + ما دیگه رفاقتی باهم نداریم آقای آرش محمدپور! هر چی بین ما بود، همین‌جا و همین لحظه تموم شد. من الان فقط و فقط برای انجام وظیفه‌ام، و به عنوان پزشک اینجا هستم! متوجه شدی؟