eitaa logo
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
601 دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
1.2هزار ویدیو
10 فایل
﷽ «یا مَن لا یُرجَۍ اِلا هُو» اِی آن کہ جز او امیدے نیست👀♥️! ˼ حَنـیـن، دلتنگے تا وقٺ ِ قࢪار(:✨ ˹ " ما را بقیہ پـس زدھ بودند هزارباࢪ! ما را حـسیـن بود کہ آدم حساب کرد🙃🫀. " کانال ناشناس‌مون↓ - @Nagofteh_Hanin < بہ یاد حضرٺ‌مادࢪۜ >
مشاهده در ایتا
دانلود
📢 هر روز بخوانیم 🔹️امروز؛ صفحه یازده قرآن کریم سوره مبارکه البقرة ✏️ توصیه مهم حضرت آیت‌الله خامنه‌ای: هر روز حتماً قرآن بخوانید حتّی روزی نیم صفحه، روزی یک صفحه بخوانید، امّا ترک نشود. در دنیای اسلام هیچ کس نباید پیدا بشود که یک روز بر او بگذرد و آیاتی از قرآن را تلاوت نکند.
صفحه یازده قرآن کریم.mp3
2.88M
📢 هر روز بخوانیم 🔹️صفحه یازده قرآن کریم، سوره مبارکه البقرة با صدای عبدالباسط محمدعبدالصمد بشنوید. ✏️ توصیه مهم حضرت آیت‌الله خامنه‌ای: هر روز حتماً یک صفحه قرآن بخوانید.
و تا آزادی تو راهی نیست.... پ.ن:کار خودم 🌱 Hanin_213
دوستان عزیز، کپی از شعرهای آزاد، و از خودِ هشتک ممنوعه❗️
" پینہ‌؎گناھ ! " (محمدِ‌سابق🥲) چشمام رو بسته بودن و نمی‌دونستم کجا می‌برنم، مطمئناً مقصد هر جا که بود ادارهٔ خودمون نبود. پشیمون بودم، نزدیک دوسال بود که پشیمون بودم و سعی کردم با موندنم اشتباهاتم رو جبران کنم. البته که پشیمونی من به مذاق سرویس خوش نیومد. می‌دونستم علارغم همهٔ ضد زدن‌هام، بالاخره یه روز از طریق منابع‌شون می‌فهمن دارم دورشون می‌زنم. و این اتفاق، بعد از حدود دوسال افتاد! من با از دست دادن بچه‌ام و افسردگی عطیه و سکتهٔ عزیز، تاوان خیانتم به ملکهٔ انگلیس رو خیلی سخت پس دادم. مثل تموم این سه‌سال، به این فکر می‌کردم که ای‌کاش هیچ‌وقت محمد نبودم. یا نه! ای‌کاش هیچ‌وقت تبدیل به آرش نمی‌شدم. دلم پر از ای‌کاش‌ها بود، اما... فلش‌بک درگیری خیلی شدید بود! دویدم و از سکویی که چندمتری ارتفاع داشت پریدم پایین، پام کمی پیچ خورد اما فرصت فکر کردن به درد رو نداشتم. با همون پایی که لنگ می‌زد، تندتند از مهلکه دور می‌شدم. پشت یه دیوار پناه گرفتم. به نفس‌نفس افتاده بودم. سرم رو به دیوار تکیه دادم و نفسی گرفتم، دستم روی گوشم نشست. + می‌دونم... می‌دونم همه‌چیز رو فهمیدید! ولی... ولی من چاره‌ای نداشتم. برای اولین‌بار توی زندگیم فقط یه راه... چشمام رو محکم روی هم فشردم و لب گزیدم. + فقط یه بیراهه پیش پام بود و بس! نمی‌تونم بگم چی شد که این‌طوری شد، شاید... شاید یه روزی خودتون بفهمید. صدای بلند و کمی نگران سعید توی گوشم پیچید. می‌تونستم حدس بزنم داره می‌دوه که نفس‌نفس می‌زنه. - محمد کجایی؟ اعلام موقعیت کن، وضعیت قرمزه! لبخند تلخی روی لب‌هام نشست. دیگه راه فراری نداشتم. شایدم نمی‌خواستم فرار کنم! ته دلم دوست داشتم همه‌چیز همین‌جا تموم بشه. صدای تیز موتور به گوشم رسید و تا به خودم بیام، با هول دادن کسی پخش زمین شدم! کم‌کم گرمی خون و درد رو حس کردم. کتف راستم تیر خورده بود! سعید از کنارم بلند شد و دستش روی شونه‌ام نشست. منو چرخوند طرف خودش که باعث شد سرم رو از درد عقب بکشم و بی‌جون ناله‌ای کنم. کمی که گذشت، با حس شلوغی اطراف آروم پلک زدم. چشمام تار می‌دید، اما بچه‌ها رو که دورم جمع شده بودن می‌دیدم. رسول که سعی داشت نگرانیش رو پنهان کنه لب زد: تیر خورده؟ سعید زیر لب «آره»ای گفت و رسول این‌بار پرسید: گفتی آمبولانس بفرستن؟ صدای آژیر جواب سوالش بود، از بی‌حالی و درد به پهلو چرخیدم و چشمام رو بستم... زمان ِ حال صدای رضا رشته‌ی افکارم رو پاره کرد و باعث شد از فکر دو روز پیش بیرون بیام. - پیاده شو، آرش! از شنیدن اسم آرش نفس ناامیدی کشیدم و آروم از ماشین پیاده شدم. بخاطر بسته بودن چشمام، رضا بازوم رو گرفته بود و راهنمایی‌ام می‌کرد. زخم کتفم کم و بیش تیر می‌کشید، اما دردش از درد از دست دادن رفیق‌هام بیشتر نبود! اگه اون روز سعید هولم نمی‌داد، توسط سرویس ترور می‌شدم و از این عذاب‌وجدان لعنتی خلاص می‌شدم. کاش اون گلوله وسط پیشونیم می‌نشست و راحتم می‌کرد! غرقِ افکارم بودم که برای لحظه‌ای سرم گیج رفت و باعث شد سنگینی وزنم بیفته روی رضا! برای اینکه نخورم زمین، بازوم رو کشید و گفت: چی شد؟ ضعف بدنی و کم‌خونیم دوباره داشت خودش رو نشون می‌داد! آروم لب زدم: سرم گیج می‌ره! میشه یه جا بشینم؟ لحنش کاملا سرد و خشک بود. - چند قدم بیشتر نمونده، تحمل کن. دوباره حرکت کردیم. همون‌طور که رضا گفت، خیلی زود صدای باز شدن در اومد و بعد از چند لحظه گفت: اینم صندلی؛ می‌تونی بشینی! آروم نشستم و دستای دستبند خورده‌ام رو گذاشتم روی میز، از شدت سرگیجه سرم رو روی دست‌های سردم گذاشتم و چشمام رو بستم. چند دقیقه‌ای که گذشت، با صدای در سرم رو بلند کردم. حضور چندنفر رو توی اتاق حس می‌کردم. چشم‌بند رو که برداشتن، با تابش یهویی نور چشمام رو محکم روی هم فشردم. چندباری پلک زدم تا به نور محیط عادت کنم؛ ولی کاش نمی‌دیدم! همه‌ی بچه‌ها روبه‌روم بودن. دیگه خبری از لبخند و مهربونی توی چهره و چشم‌هاشون نبود. این‌بار با خشم و نفرت نگاهم می‌کردن! حقم داشتن، خیلی بد کرده بودم. کسی که به گفتهٔ خودشون الگوشون بود، جاسوس از آب دراومده بود! بدجور دل‌شون رو شکسته بودم و خیلی ازشون خجالت می‌کشیدم. سرم رو از شرم پایین انداختم تا باهاشون چشم تو چشم نشم. یهو رسول سمتم خیز برداشت و یقه‌ام رو گرفت که سعید و داوود به زور ازم جداش کردن! رسول با خشم فریاد زد: تو چطور تونستی این همه مدت ما رو بازی بدییییی؟ چطور دلت اومد نامرددددد؟ من احمق بیشتر از چشمام به تو اعتماد داشتم لعنتیییی! تو چه فرقی با مایکل و شارلوت داری؟ چه فرقی با امثال موسی‌پور دارییی؟
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
﷽ " پینہ‌؎گناھ ! " #قسمت‌اول #آرش (محمدِ‌سابق🥲) چشمام رو بسته بودن و نمی‌دونستم کجا می‌برنم، مطم
لب گزیدم و خجالت‌زده سرم کمی بالا اومد که سعید با پوزخند تلخی گفت: خیلی پستی! ما تو رو مثل برادر خودمون می‌دونستیم. توی تموم این شش‌سال کنارت کار کردیم و بهت محبت کردیم. این حق ما بود؟ این حق کشورت بود آقای آرش محمدپور؟ دوباره سرم رو پایین انداختم. حرف‌هاشون داشت به معنای واقعی کلمه نابودم می‌کرد! این‌بار داوود با بغض لب زد: منه ساده تو رو مثل برادر بزرگ‌ترم دوست داشتم! فکر می‌کردم جای پدرم رو برام پر می‌کنی، ولی تو نامردی کردی. هیچ حرفی برای گفتن نداشتم، نه دفاع و نه هیچ‌چیز دیگه! یعنی نمی‌تونستم که دفاع کنم، وگرنه... فرشید توی تمام این مدت سکوت کرده بود و با شناختی که داشتم، این سکوت ازش بعید بود. بالاخره چند قدم جلو اومد. آروم سر بلند کردم که یهو سمت راست صورتم سوخت و پرت شدم زمین! چشمام ناخواسته بسته و نفسم حبس شد. درد کتفم شدت گرفت، زخمم داشت زق‌زق می‌کرد. این‌بار لب گزیدم تا صدام درنیاد. به نظرم خیلی پررو بودم اگه توی این شرایط ناله می‌کردم! هنوز توی شوک سیلی‌ای که خوردم بودم. هیچ‌وقت حتی تصور هم نمی‌کردم وقتی حقیقت رو بفهمن، دست روم بلند کنن! البته اصلا از دست‌شون ناراحت نبودم و کاملا بهشون حق می‌دادم، هر کاری می‌کردن حقم بود. دستای بسته‌ام رو تکیه‌گاه کردم و آروم نشستم. چرخیدم سمت بچه‌ها، همه‌شون از این حرکت فرشید تعجب کرده بودن. سعید اومد کنار فرشید و آروم لب زد: خودت رو کنترل کن فرشید! امروز صبح از بیمارستان مرخص شده. درضمن، ما حق نداریم دست روی متهم بلند کنیم! متهم! آره، من متهم بودم. متهمی که شایسته‌ی این رفتار و حتی بدتر از این بود. فرشید نفس عمیقی کشید و اومد جلوتر، تازه متوجه‌ی سرخی صورت و چشماش سرخ شدم. انگشتش رو به نشونهٔ تهدید مقابلم گرفت و با صدای دورگه از عصبانیت گفت: اینو زدم که بدونی خیلی با ما بد کردی! هر چند که حقت بیشتر از ایناست. تو منو می‌شناسی. می‌دونی که کینه‌ای‌تر از این حرفام؛ اگه الان زیر مشت‌ولگد نگرفتمت بخاطر ترس از قانون و این چیزا نیست! فقط... صداش کمی می‌لرزید. - فقط بخاطر اون حس برادرانه‌ایه که بهت دارم. هر کاری می‌کنم، نمی‌تونم ازت متنفر باشم! از اتاق که بیرون رفت سعید اومد سمتم، کمکم کرد بلند بشم و لباسم رو مرتب کرد. رسول اومد جلو و همون‌طور که با اخم به دیوار پشت سرم نگاه می‌کرد با لحن سردی پرسید: لازمه بگم دکتر بیاد؟ با بغض لب گزیدم. معرفت‌شون توی این شرایط داشت دیوونم می‌کرد! کاش همه‌شون مثل فرشید باهام برخورد می‌کردن. با صدای گرفته‌ام گفتم: نه، خوبم! بعد از اینکه روی صندلی نشستم، سعید دستام رو باز کرد. توی چشمام نگاه کرد و گفت: بد کردی! برگشت سمت رسول و داوود و ادامه داد: بریم بچه‌ها... رفتن بیرون و باز فقط من موندم و من... کمی که گذشت دوباره صدای در اومد. سرم رو آروم بالا آوردم. آقای‌عبدی و آقای‌شهیدی بودن! طبق عادت... یا شاید بخاطر علاقه‌ای که بهشون داشتم و احترامی که براشون قائل بودم، ایستادم. حالا فهمیدم چرا دوتا صندلی مقابلم بود. نشستن روبه‌روم و اشاره کردن منم بشینم. نشستم و از روی شرمندگی سرم رو پایین انداختم. آقای‌عبدی آروم صدام زدن: محمد؟ همچنان سرم پایین بود. این‌بار آقای‌شهیدی گفتن: محمد؟ آروم سرم رو بالا گرفتم و با بغض و شرمندگی لب زدم: هنوز براتون محمدم؟ آقای‌عبدی به جای خشم، ناراحتی توی چهرشون موج می‌زد! کاش عصبانی می‌شدن، ولی نگاه‌شون این‌طور غمگین و شکسته نبود. اما آقای‌شهیدی همچنان مقتدر بودن و جدی، حتی جدی‌تر از همیشه! آقای‌عبدی با لبخند محوی گفتن: تو همیشه برای من محمدی... بغضم جون گرفت. + توروخدا بیشتر از این شرمنده‌ام نکنید، من... آقای‌شهیدی نذاشتن ادامه بدم و با اخم و لحن محکمی گفتن: حدود دوساله داری اطلاعات سوخته می‌فرستی سرویس! چرا؟ تو سه‌ساله به عنوان یه نفوذی اینجایی، ولی تقریباً نصفش رو به اون‌ها خدمت کردی. بازی جدیدته؟ تندتند سرم رو به طرفین تکون دادم و گفتم: نه آقا، بخدا پشیمون بودم. تصمیم گرفتم بمونم اینجا و کارام رو کمی جبران کنم. اخم کردن. - چرا در مقابل رفتار بچه‌های تیمت کاری نکردی؟ بهشون حق می‌دادی؟ آهی کشیدم. + خیانت کم جرمی نیست! کم بدی نکردم به مردم بی‌گناه کشورم... هر کاری کردن، هر چی گفتن، حقم بود. با اطمینان سر تکون دادن. - آره، حقت بود. بیشتر از اینا هم حقته آقای‌محمدپور! باید منتظر بدتر از اینا باشی. چشمام رو بستم و دوباره سرم رو پایین انداختم. عذاب‌وجدان داشت دیوونه‌ام می‌کرد. صدای آقای‌عبدی به گوشم خورد. ~ آروم شهیدی... برعکس، صداشون بلندتر شد که چشمام رو محکم‌تر روی هم فشردم و سرم بیشتر به پایین خم شد. - چطور آروم باشم؟ این همه مدت به ما دروغ گفته! نقش بازی کرده، خودش رو جای یه آدم مخلص و انقلابی جا زده! امثال همین آدم باعث میشن نگاه مردم به ما عوض بشه حسین!
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
لب گزیدم و خجالت‌زده سرم کمی بالا اومد که سعید با پوزخند تلخی گفت: خیلی پستی! ما تو رو مثل برادر خود
نگاهم آروم بالا اومد که با پوزخند و تأسف سر تکون دادن. دوربین و ضبط‌صوت رو روشن کردن و گفتن: تمام فعالیت‌هات رو از زمانی که به عنوان یه نفوذی وارد سایت شدی، تا لحظه‌ای که لو رفتی میگی. بدون هیچ کم و کاستی! اینکه کدوم اطلاعات رو به چه صورتی براشون می‌فرستادی و کجا با سرپل‌ها قرار می‌ذاشتی و خلاصه هر چیز دیگه‌ای که باید! به هر حال خودت این کاره‌ای، پس دقت کن که هیچ‌چیز نباید از قلم بیفته. اثر مسکن‌ها از بین رفته بود و از شدت درد و فشاری که روم بود، اشک توی چشمام حلقه زده بود. دستم رو روی کتفم گذاشتم و آروم ماساژ دادم تا شاید از دردش کم بشه. با تندتر شدن نفس‌هام و ناله‌ی کوتاه و ناخواسته‌ام، آقای‌عبدی با نگرانی بلند شدن و اومدن کنارم! گرمی دست‌شون روی کمرم نشست و خم شدن سمتم.. ~ چی شده؟ حالت خوبه؟ سرم رو تکون دادم. + چ‍..چیزی نیست آقا... - اینم تاوان خیانتت! به قول محمدی که قبلاً می‌شناختم، خدا جای حق نشسته. حالاحالاها باید عذاب بکشی آرش... چشمام رو از درد بستم که باعث شد اشکم روی گونه‌ام بریزه. روحم دردمندتر از جسمم بود! چشمام همچنان بسته بود که آقای‌عبدی خطاب به آقای‌شهیدی گفتن: اذیتش نکن علی! درسته به عنوان متهم اینجاست، ولی بازم طبق قانون باید امنیت جسمی و روانیش تأمین بشه. بازجویی باشه برای بعد! زود گفتم: نه نه، من خوبم آقا... میگم، همه‌چیز رو میگم. شروع کردم به تعریف کردن. از روز اولی که وارد سازمان شدم، تا روز ترور ناموفقم... همه‌چیز رو گفتم و بالاخره بعد از سه‌سال خودم رو راحت کردم! ادامه دارد... ✍🏻 به قلم: یگانہ🌿 🖊با همکاری: خانم‌بیاتی🌱 پ.ن: دُنیا بنا نداشت بہ غم راھ وا کند! دیدم غࢪیب ماندھ، سپردم کہ با من است. " محمد سهرابۍ " « این شما و این پارت‌اول داستانک پرماجرای ما، که بابتش تضمین خواستم😂😁. » - شنوای ِ نظرات‌تون هستم🤍 𝐇𝐚𝐧𝐢𝐧_𝟐𝟏𝟑
سلام امروز قسمت شد مناجات حضرت امیر (علیه السلام) رو بخونم ❤️‍🩹 چقدر در مورد این مناجات میدونید ؟ اینجا بهم بگید در مورد صحبت کنیم 🌱 https://harfeto.timefriend.net/17256329420968
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
سلام امروز قسمت شد مناجات حضرت امیر (علیه السلام) رو بخونم ❤️‍🩹 چقدر در مورد این مناجات میدونید ؟ ا
مناجات حضرت علی در مسجد کوفه، دعایی منسوب به امام علی(ع) و از اعمال مسجد کوفه است. این مناجات، با ذکر شماری از ویژگی‌های روز قیامت و درخواست رهایی از عذاب این روز آغاز و با اشاره به ۲۳ صفت خدا و طلب رحمت از او پس از ذکر هر صفت پایان می‌یابد.
بخش دوم مناجات با عبارت «مولای یا مولای» در آغاز تمام فرازها شروع و خدا را با یکی از اسماء و صفاتش خطاب قرار داده و در برابر هر صفتی به عجز و ناتوانی انسان اشاره کرده و در پایان هر فراز رحمت خدا درخواست می شود. کلا دعای خیلی خوبیه❤️‍🩹
10.93M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
فراز آخر مناجات حضرت امیر ❤️ پ.ن:کار خودم 🌱 Hanin_213