﷽
" کناࢪم بایسٺ🫂♥️ "
#قسمتاول
#زینب
با ذکر بسماللّٰه، پایم را بالا میآورم و به کیسهبوکس میکوبم، تا بخواهد به صورتم برخورد کند لگد بعدی را هم میزنم.
بعد از اینکه گرم میشوم، دونفر از بچهها باتوم به دست به طرفم میآیند.
با چند گام بلند جلو میروم و درگیر میشویم، در یک حرکت باتوم را از دست یکیشان میکشم و طوری به سمت عقب خم میشوم که از مشت دیگری در امان بمانم.
باتوم را زمین میاندازم و به طرف شیبی که جلویم قرار دارد میدوم.
به تندی و با گامهای بلند بالا میروم و با ذکر «یازهرا» با جهشی نسبتاً بلند اولین طناب را میگیرم.
ارتفاعم از سطح زمین زیاد است، تندتند از مسیر میگذرم و بعد روی تشک میپرم.
به طرف صخرهٔ شبیهسازی شدهی روی دیوار میدوم و از آن بالا میروم.
سپس، با طناب خودم را به پایین میرسانم و بدون استراحت پشتکزنان به سمت خطپایان میروم.
بالاخره در جایگاه میایستم و نفسی عمیق میکشم، مربی با لبخند کمرنگی سر تکان میدهد و میگوید: هیچ بد نبود!
با لب و لوچهٔ آویزان غر میزنم: بد نبود استاد؟
میخندد و دست میزد.
- خوب بود، خیلیخوب!
لبخندی خسته اما عمیق روی لبهایم مینشیند و تشکر میکنم.
چادرم را مرتب میکنم و با نفسی عمیق تقهای به در میزنم.
- بفرمایید!
دستگیرهی در را به پایین میکشم و وارد اتاق رئیس میشوم.
بعد از بستن در، چند قدم جلوتر میروم.
+ سلام قربان، درخدمتم!
ورقههای جلوی دستش را مرتب کرده و گوشهای از میز میگذارد.
دستهایش در هم قفل شده و سرش را بالا میآورد.
- سلام، بشین.
بعد از نشستنم، به رسم همیشه بیمقدمه میگوید: یکی از مهندسین هستهایمون موارد مشکوکی رو گذارش داده.
اخمهایم در هم میرود، ادامه میدهد: ایشون گفته چندوقتیه حس میکنه توسط یک یا چند نفر کنترل و تعقیب میشه!
اخمهایم در هم میروند، ادامه میدهد: ظاهراً چند تماس تهدیدآمیز هم داشته و مدتی قبل لپتاپش هک شده.
نگران و با بهت لب میزنم: اطلاعاتی که روی لپتاپش بوده...
وسط حرفم میپرد.
- خوشبختانه به تازگی لپتاپ رو فلش کرده و اطلاعات خاص و به درد بخوری نداشته.
نفس راحتی میکشم، لبهٔ مقنعهام را مرتب میکنم و میپرسم: خب... من باید چیکار کنم؟
عکسی از لای پروندهی مقابلش بیرون میآورد و مقابلم میگذارد، کم مانده چشمهایم از حدقه بیرون بزنند!
#صباسادات
ماشین را در پارکینگ پارک میکنم، بعد از برداشتن کیف پیاده میشوم و ریموت را میزنم.
یک قدم بیشتر به سمت آسانسور برنداشتهام که با شنیدن صدای کسی از پشت سر متوقف میشوم.
- خانمحسینی؟
عینکم را برمیدارم و مردد به عقب میچرخم.
مردی قدبلند و چهارشانه، تقریباً ۴۰_۳۵ ساله دست به جیب با چند قدم فاصله مقابلم ایستاده است.
کلاه کپ و کت چرمی مشکی رنگ، به همراه یک عینک دودی مارکدار دارد.
تک سرفهای میکنم تا صدایم صاف شود، سعی میکنم لحنم کاملا جدی باشد.
+ بله؟
همانطور دست در جیب قدمی جلوتر میآید، پوزخندی که به لب دارد کمی نگرانم میکند اما همچنان آرامش و صلابتم را حفظ میکنم.
با همان پوزخند مسخره میگوید: حالتون چطوره؟ کارتون خوب پیش میره؟
اخم میکنم.
+ منظورتون چیه؟
پوزخندش عمیقتر میشود.
- منظورم کاملا واضحه، به هر حال مهندس هستهای بودن خیلی سخته! مخصوصاً اگه دانشجوی نمونهٔ دانشگاه صنعتی شریف باشی و از دانشگاههای برتر آمریکا و انگلیس دعوتنامه گرفته باشی!
نفسهایم تند میشوند، نکند از همان نامردهای وطنفروش باشد؟
قدمی جلوتر میآید و من عقبتر میروم که ناگهان...
ادامه دارد...
✍🏻 به قلم: م. اسکینی
پ.ن:
دࢪد من، دࢪدِ من است که باید بڪشم💔🥀!
مثل پا دࢪدِ شمآل از نَمِ شالےکارۍ🤍🌱.
𝐇𝐚𝐧𝐢𝐧_𝟐𝟏𝟑 ✨
﷽
" خیانَٺ ! "
#قسمتاول
#محمد
ترمز دستی رو کشیدم و رو به عطیه و بچهها گفتم: من میرم کوچه پشتی داروهای یاسین رو بگیرم، چیزی لازم ندارین؟
یسنا با ذوق گفت: بابا پفکچرخی میخری؟
لبخندی به روش پاشیدم.
+ چشم، چندتا؟
کمی فکر کرد و بعد جواب داد: یهدونه برای من و شما، یهدونه هم برای مامان و یاسین!
با همون لبخند رو به عطیه گفتم: دیوونهی مهربونی این بچهام...
عطیه خندید و نگاه پر محبتی نثارم کرد.
- باباش که تو باشی، معلومه انقدر مودب و مهربون میشه.
سر به زیر گفتم: خجالتِمون میدید عطیهخانم!
- حقیقته آقا(:
یاسین چندتا پاپکرن گذاشت توی دهنش و گفت: بابایی برای من نوشمک و آلوچه بخر.
همونطور که کمربند رو باز میکردم گفتم: هوا سرده بابا، نوشمک بخوری بدتر مریض میشی! درضمن، آلوچه هم فعلا برات خوب نیست.
سریع پاپکرن رو گذاشت کنار و دست به سینه نشست. به حالت قهر روش رو ازم گرفت و با اخم گفت: ببین یسنا رو بیشتر از من دوست دارین!
توی دلم قربونصدقهٔ حسادت بانمکاش رفتم.
عطیه با لبخند چرخید طرف بچهها!
- یاسینجانم، الان آلوچه برات بده قربونت برم. رفتیم خونه، میگم عزیزجون خودش برات لواشک درست کنه. خوبه؟
سعی میکرد لبخند نزنه، اما نمیتونست!
~ ولی من قهرم، هیچی هم نمیخوام!
فکری به سرم زد! چشمکی به عطیه و یسنا زدم.
+ اوممم باشه، پس من برم برای خودم و یسنا و مامان شلیل بخرم.
پرید سر جاش و رو به من گفت: عه نامردی نکنین بابامحمد!
به سختی جلوی خندهام رو گرفتم و نفس عمیقی کشیدم.
+ نه دیگه، تو قهری! من رفتم...
در رو باز کردم و اومدم پیاده بشم که سریع گفت: نه، به جون یسنا قهر نیستم.
یسنا اخم کرد و جواب داد: عه، جون خودت!
سری تکون دادم و خندیدم.
+ خیلیخب باشه! شلوغ نکنید، مامانم اذیت نکنید تا برگردم.
هر دو چشم گفتن.
سوییچ رو دادم به عطیه و موبایلم رو از روی داشبورد برداشتم.
+ در رو قفل کن تا بیام.
سر تکون داد و گفت: زود بیا!
پیاده شدم و رفتم توی خیابون اصلی که گوشیم زنگ خورد.
رسول بود و چندتا کد و رمز میخواست.
تماس رو قطع کردم و همونطور که آروم راه میرفتم، توی گوشیم دنبال رمزها گشتم.
بالاخره پیداشون کردم و براش فرستادم.
سرم رو بالا آوردم، امّا با دیدن کوچهٔ خلوت و بنبست باتعجب اطراف رو نگاه کردم.
حواسم پرت شده بود و اشتباه اومده بودم.
خواستم برگردم که دوتا آپاچی مشکی و یهدونه لکسوس همون رنگ اومدن توی کوچه!
ناخودآگاه چند قدم عقب رفتم.
بدون اینکه گوشی رو نگاه کنم، با اولین شمارهای که افتاده بود و از قضا شمارهی رسول بود، تماس گرفتم و قطع کردم.
دوباره و سهباره این کار رو تکرار کردم.
اینطوری رسول میفهمید یه اتفاقی افتاده.
موتوریها که چهرهشون پوشیده بود پیاده شدن و یکیشون اسلحهای سمتم گرفت.
هیچ وسیلهی دفاعیای نداشتم و هیچکس هم اطرافم نبود!
خواستم بدوام طرفشون و درگیر بشم، اما تا به خودم بیام نفسم رفت! دستم رو روی پهلوم گذاشتم که خیلیزود مشتم پر از خون شد.
اینبار اون یکی شلیک کرد و تیرش توی کتفم نشست!
چشمام سیاهی رفتن و افتادم روی زانوهام، نفسم بالا نمیومد.
موتوریها از کوچه بیرون رفتن و کمی بعد رانندهٔ ماشین پیاده شد و سمتم اومد.
خیلی راحت بلندم کرد و کشوندم سمت ماشین، در صندوق رو باز کرد و یه جورایی پرتم کرد توی صندوقعقب که نالهام بلند شد! بیتوجه به من در رو محکم بست و رفت.
دردم طاقت فرسا بود و صدای آه و نالهام توی اون فضای تنگ و تاریک میپیچید.
از شدت درد حتی بیهوش هم نمیشدم!
با هر تکون ماشین نفسم میرفت و برمیگشت.
به زحمت و با تکیه به دستام کمی خودم رو بالا کشیدم. از توی شیشه دیدم ماشین کنار یه آپارتمان ایستاد.
راننده ریموت رو زد و رفت توی پارکینگ، دستام میلرزید. دیگه نتونستم تحمل کنم و افتادم.
نفسم تنگ و لبهام خشک شده بود!
ماشین ایستاد. راننده که مرد درشت هیکلی بود، پیادهام کرد و کشوندم طرف آسانسور...
دستش روی دکمهی طبقه -۳ نشست!
دودقیقهای گذشت که آسانسور باز شد. یه جای خیلی سرد و تاریک بود!
دو نفر اونجا بودن.
راننده گفت: کاپشنش رو در بیارین، بگردین چیزی همراهش نباشه.
بعد از پایان حرفش، پرتم کرد روی زمین که صدای دادم تا آسمون هفتم رفت!
#عطیه
نیم نگاهی به ساعتم انداختم، نیمساعتی میشد محمد رفته بود و هنوز برنگشته بود! کمکم داشتم دلشوره میگرفتم.
حتی اگه کار براش پیش اومده بود، قطعاً بیخبر نمیرفت و اطلاع میداد که ما برگردیم خونه! اما حالا...
یاسین که هنوز کمی بیحال بود نق زد: خسته شدم مامان، خوابم میاد!
یسنا بیحوصله ادامه داد: چرا بابا نمیاد مامانی؟
لبخند تصنعیای روی لبهام نشوندم و هر دوشون رو نوازش کردم.
+ میاد قربونتتون برم، یکم دیگه میاد.
نیمساعت دیگه هم گذشت و خبری از محمد نشد. به ناچار پشت فرمون نشستم که موبایلم زنگ خورد!
﷽
" پینہ؎گناھ ! "
#قسمتاول
#آرش (محمدِسابق🥲)
چشمام رو بسته بودن و نمیدونستم کجا میبرنم، مطمئناً مقصد هر جا که بود ادارهٔ خودمون نبود.
پشیمون بودم، نزدیک دوسال بود که پشیمون بودم و سعی کردم با موندنم اشتباهاتم رو جبران کنم.
البته که پشیمونی من به مذاق سرویس خوش نیومد. میدونستم علارغم همهٔ ضد زدنهام، بالاخره یه روز از طریق منابعشون میفهمن دارم دورشون میزنم. و این اتفاق، بعد از حدود دوسال افتاد!
من با از دست دادن بچهام و افسردگی عطیه و سکتهٔ عزیز، تاوان خیانتم به ملکهٔ انگلیس رو خیلی سخت پس دادم.
مثل تموم این سهسال، به این فکر میکردم که ایکاش هیچوقت محمد نبودم. یا نه! ایکاش هیچوقت تبدیل به آرش نمیشدم.
دلم پر از ایکاشها بود، اما...
فلشبک↯
درگیری خیلی شدید بود! دویدم و از سکویی که چندمتری ارتفاع داشت پریدم پایین، پام کمی پیچ خورد اما فرصت فکر کردن به درد رو نداشتم.
با همون پایی که لنگ میزد، تندتند از مهلکه دور میشدم.
پشت یه دیوار پناه گرفتم. به نفسنفس افتاده بودم.
سرم رو به دیوار تکیه دادم و نفسی گرفتم، دستم روی گوشم نشست.
+ میدونم... میدونم همهچیز رو فهمیدید! ولی... ولی من چارهای نداشتم. برای اولینبار توی زندگیم فقط یه راه...
چشمام رو محکم روی هم فشردم و لب گزیدم.
+ فقط یه بیراهه پیش پام بود و بس! نمیتونم بگم چی شد که اینطوری شد، شاید... شاید یه روزی خودتون بفهمید.
صدای بلند و کمی نگران سعید توی گوشم پیچید. میتونستم حدس بزنم داره میدوه که نفسنفس میزنه.
- محمد کجایی؟ اعلام موقعیت کن، وضعیت قرمزه!
لبخند تلخی روی لبهام نشست. دیگه راه فراری نداشتم. شایدم نمیخواستم فرار کنم! ته دلم دوست داشتم همهچیز همینجا تموم بشه.
صدای تیز موتور به گوشم رسید و تا به خودم بیام، با هول دادن کسی پخش زمین شدم!
کمکم گرمی خون و درد رو حس کردم. کتف راستم تیر خورده بود!
سعید از کنارم بلند شد و دستش روی شونهام نشست. منو چرخوند طرف خودش که باعث شد سرم رو از درد عقب بکشم و بیجون نالهای کنم.
کمی که گذشت، با حس شلوغی اطراف آروم پلک زدم.
چشمام تار میدید، اما بچهها رو که دورم جمع شده بودن میدیدم.
رسول که سعی داشت نگرانیش رو پنهان کنه لب زد: تیر خورده؟
سعید زیر لب «آره»ای گفت و رسول اینبار پرسید: گفتی آمبولانس بفرستن؟
صدای آژیر جواب سوالش بود، از بیحالی و درد به پهلو چرخیدم و چشمام رو بستم...
زمان ِ حال↻
صدای رضا رشتهی افکارم رو پاره کرد و باعث شد از فکر دو روز پیش بیرون بیام.
- پیاده شو، آرش!
از شنیدن اسم آرش نفس ناامیدی کشیدم و آروم از ماشین پیاده شدم.
بخاطر بسته بودن چشمام، رضا بازوم رو گرفته بود و راهنماییام میکرد.
زخم کتفم کم و بیش تیر میکشید، اما دردش از درد از دست دادن رفیقهام بیشتر نبود!
اگه اون روز سعید هولم نمیداد، توسط سرویس ترور میشدم و از این عذابوجدان لعنتی خلاص میشدم.
کاش اون گلوله وسط پیشونیم مینشست و راحتم میکرد!
غرقِ افکارم بودم که برای لحظهای سرم گیج رفت و باعث شد سنگینی وزنم بیفته روی رضا!
برای اینکه نخورم زمین، بازوم رو کشید و گفت: چی شد؟
ضعف بدنی و کمخونیم دوباره داشت خودش رو نشون میداد!
آروم لب زدم: سرم گیج میره! میشه یه جا بشینم؟
لحنش کاملا سرد و خشک بود.
- چند قدم بیشتر نمونده، تحمل کن.
دوباره حرکت کردیم. همونطور که رضا گفت، خیلی زود صدای باز شدن در اومد و بعد از چند لحظه گفت: اینم صندلی؛ میتونی بشینی!
آروم نشستم و دستای دستبند خوردهام رو گذاشتم روی میز، از شدت سرگیجه سرم رو روی دستهای سردم گذاشتم و چشمام رو بستم.
چند دقیقهای که گذشت، با صدای در سرم رو بلند کردم.
حضور چندنفر رو توی اتاق حس میکردم.
چشمبند رو که برداشتن، با تابش یهویی نور چشمام رو محکم روی هم فشردم.
چندباری پلک زدم تا به نور محیط عادت کنم؛
ولی کاش نمیدیدم!
همهی بچهها روبهروم بودن.
دیگه خبری از لبخند و مهربونی توی چهره و چشمهاشون نبود. اینبار با خشم و نفرت نگاهم میکردن!
حقم داشتن، خیلی بد کرده بودم.
کسی که به گفتهٔ خودشون الگوشون بود، جاسوس از آب دراومده بود! بدجور دلشون رو شکسته بودم و خیلی ازشون خجالت میکشیدم.
سرم رو از شرم پایین انداختم تا باهاشون چشم تو چشم نشم.
یهو رسول سمتم خیز برداشت و یقهام رو گرفت که سعید و داوود به زور ازم جداش کردن!
رسول با خشم فریاد زد: تو چطور تونستی این همه مدت ما رو بازی بدییییی؟ چطور دلت اومد نامرددددد؟ من احمق بیشتر از چشمام به تو اعتماد داشتم لعنتیییی! تو چه فرقی با مایکل و شارلوت داری؟ چه فرقی با امثال موسیپور دارییی؟