حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
﷽ " ؏ـطر ِ نࢪگس " «قسمتدوم» #رسول گزارشها رو مرتب کردم تا وقتی آقامحمد اومد براش ببرم. با اطلا
﷽
" ؏ـطر ِ نࢪگس "
«قسمتسوم»
#راوی
بعد از حساب کردن کرایه، از ماشین پیاده میشود و با سرعتی عجیب به طرف سالن میدود.
قلبش بیقرار برای دیدن پدر، دیوانهوار به قفسهٔسینهاش میکوبد!
چندبار تا مرز زمین خوردن پیش میرود و یکبار هم به خانم میانسالی برخورد میکند، اما آنقدر هول شده و ترس و نگرانی حالش را بهم ریخته است که اینها برایش مهم نیست!
بالاخره به پذیرش میرسد و با نفسنفس میگوید: ب..ببخشید... با من... تماس گرفتن... گفتن پدرم... تصادف کرده و... آوردنش اینجا!
پرستار که دختر جوانیست، همانطور که به مانیتور روبهرویش نگاه میکند میپرسد: اسمشون؟!
+ محمد... محمد حسنی!
- چند لحظه صبر کنید.
صبر؟ آری، صبور است و به این خصلت که از مادر به ارث برده شهره! اما در این شرایط، صبر برایش معنا ندارد.
پرستار بالاخره به چشمان نگران و منتظرش نگاه میکند و میگوید: تازه عملشون تموم شده. طبقهٔ دوم، اتاق۱۰۳
#حلما
دستم رو جلوی دهنم گرفتم و سعی کردم هقهق گریهام رو کنترل کنم، دویدم طرف پلهها و ازشون بالا رفتم.
رسیدم جلو در اتاق که همون لحظه دکتر میانسالی ازش بیرون اومد.
با تعجب نگاهم کرد و گفت: سلام، بفرمایید!
به اتاق اشاره کردم و بغضم رو به سختی قورت دادم.
+ حالش... حالش چطوره؟
مشکوک پرسید: شما چه نسبتی باهاش داری؟
+ دخترشم!
ابروهاش بالا پرید و متعجب لب زد: بزرگتر از شما توی خونه نبود بیاد بالا سرش؟
اخم کمرنگی کردم، سرم رو پایین انداختم و جوابی ندادم.
نفس عمیقی کشید و در جواب اولین سوالم گفت: وضعیتش نرماله، واقعاً خدا بهش رحم کرده که کامیون با سرعت خیلیبالا بهش نزده. وگرنه...
سرم با شدت بالا اومد، حس کردم گردنم رگبهرگ شد!
با رنگ و روی پریده ناشی از ترس گفتم: کا..کامیون؟
- بله، با یه کامیون تصادف کرده و مقصر راننده کامیون بوده که به شدت خوابآلود بوده و حواسپرت! زنده موندن پدر شما، لطف خداست و یه معجزه...
مکث کوتاهی کرد و ادامه داد: آسیب زیادی به پهلوش رسیده، برای همین یه عمل اورژانسی اما سرپایی داشت که خداروشکر خوب پیش رفت، فشار زیادی هم به دندهها و کمرش وارد شده که کوفتگی و کبودی رو در پی داشته. دست چپش در رفته بود که جا انداختیم، کتفشم ضرب دیده، واسش آتل بستیم. پاهاشم یکم زخم و زیلی شده بود که زیاد چیز مهمی نبود و بخیه زدیم. اما خوشبختانه خطرِ اصلی تقریباً رفع شده! همین که سرش آسیب ندیده و خونریزی داخلی یا مغزی نداره جای شکر داره.
ماتم برده بود، فقط تونستم با صدای لرزون بپرسم: میتونم... ببینمش؟
- تازه از ریکاوری بیرون اومده، بخاطر مسکنها بیهوشه اما الاناست که بهوش بیاد! فقط مراقب باشید خیلی به خودش فشار نیاره. و لطفاً به خانواده و بزرگترها هم خبر بدید. بااجازه!
از کنارم رد شد و رفت.
دست لرزونم رو روی دستگیرهٔ در محکم کردم و به پایین فشار دادم.
در به آرومی باز شد، از همون لایِ در نگاهش کردم.
به ثانیه نکشیده چشمام خیس شد! با صدای لرزون آروم لب زدم: بمیرم الهی...
چشمای قشنگش بسته بودن و براش سوند تنفسی گذاشته بودن.
وارد شدم و در رو بستم.
بیصدا کنارش روی صندلی نشستم و کولهام رو روی پاتختی گذاشتم.
هیچوقت نخواستم با لباس بیمارستان، روی این تخت و با این وضعیت تصورش کنم. عجیب از حال بدش میترسیدم و حالا جملهٔ «از هر چی بترسی، سرت میاد!» رو بهتر و بیشتر میتونستم درک کنم.
دستش رو توی دستم گرفتم و چشمام رو بستم. همون گرمای همیشگی رو داشت. شروع کردم نوازش کردنش...
چند لحظه که گذشت، صدای ضعیفش باعث شد چشمام رو باز کنم و قطرهٔ اشکم روی دستش بریزه.
- سلام... عزیزِ... دلِ بابا!
لبخندش اینبار پررنگ نبود، بیجون بود!
چشماش اینبار خسته نبود، خمار بود!
صداش اینبار محکم نبود، بیحال بود!
دست آزادم توی موهای فرش رفت و اونا رو به بازی گرفت، بیشک تلاشم برای جلوگیری از لرزش صدام بینتیجه بود.
+ سلام دردت به جونم، حلما دورت بگرده. خیلی درد داری بابایی؟
تکسرفهای کرد، چشماش رو لحظهای بست و دوباره باز کرد و کمی خودش رو بالا کشید. دستم که توی موهاش بود رو گرفت و بوسید.
- عه... خدا نکنه، ببخشید بابا... نتونستم... به قولم... عمل کنم... حتماً خیلی... معطل شدی!
اخم کردم و دلخور لب زدم: این چه حرفیه شما میزنی الان؟ فدای سرت، الان بهتری؟
همونطور که سعی داشت بشینه گفت: تو رو که... میبینم... خوبِ خوبم!
سرش رو به بالش تکیه داد، دستش رو روی پهلوش فشرد و گفت: میشه تختو... بیاری بالا؟ میخوام... بشینم!
با التماس گفتم: جونِ حلما نه! خواهش میکنم.
نفسی گرفت و چیزی نگفت، دستش هنوز روی پهلوی زخمیش بود.
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
﷽ " خیانَٺ ! " #قسمتدوم #رسول قرار شد اطلاعاتی که بدست آوردیم رو برای جلسهی پیش رو جمعبندی
﷽
" خیانَٺ ! "
#قسمتسوم
#راوی
تماس را پاسخ میدهد.
+ چی شد؟
- انجام شد آقا!
دستی به موهایش میکشد.
+ خوبه، یه آدرس میفرستم براتون برید باقی پولتون رو تحویل بگیرید. یه مدتم خودتون رو گم و گور کنید تا آبا از آسیب بیافته.
منتظر جواب مخاطب پشتخط نمیماند و بعد از قطع تماس، سیمکارتش را درآورده و در لیوان آب مقابلش میاندازد.
از نمازخانه بیرون میزند. وارد سالن شده و پشت میزش مینشیند.
نگاهش به سمت میز مرکزی کشیده میشود که برخلاف همیشه، هیچکس پشت آن نیست.
سعی میکند افکار منفی را از خود دور کند.
+ همهچیز درست و طبق برنامه پیش رفته و میره، هیچ مورد نگرانکنندهای وجود نداره!
همینطور در ذهن با خودش حرف میزند که ناگهان سعید با آشفتگی به سمتش میدود.
- پاشو باید بریم.
با اَبروهای بالا رفته لب میزند: کجا؟
- رسول زنگ زده کمک میخواد، انگار آقامحمد توی دردسر افتاده! زود جمع کن بریم.
سعید که با عجله از او دور میشود، تازه فرصت میکند به حلاجی جملاتی که سعید بر زبان آورده بپردازد.
عرق سردی روی تنش مینشیند. دستهایش مشت میشوند و نفسهایش تند! مشتی به میز میکوبد و با حرص زیر لب میغرد: لعنتی!
#رسول
عقل حکم میکرد واردش نشم!
اگه خانوادهای توی این ساختمون زندگی میکردن، قطعاً باید تا حالا با دیدن این خونها به پلیس زنگ میزدن.
دو دل بودم چیکار کنم. بالاخره به حرف عقلم گوش دادم، رفتم بیرون و به بچهها خبر دادم.
تا برسن، از فکر و خیال مُردم و زنده شدم!
بالاخره با حکم رسیدن و کل ساختمون رو محاصره کردیم.
فرشید اومد طرفم و با چشم غرهای گفت: رسول وای به حالت اگه حس و حدسات اشتباه باشه و اینهمه آدم رو علاف کرده باشی!
با اخم و صدایی که از عصبانیت میلرزید لب زدم: جیپیاس میگه محمد توی این ساختمونه! آخرین موقعیتش اینجا بوده.
نفسش رو سنگین بیرون داد و دیگه حرفی نزد.
فرمان آغاز عملیات صادر شد.
سجاد بلند گفت: سهنفر با من و فرشید بیان طبقات پایین، بقیه برن طبقات بالای ساختمون رو بگردن!
سریع خودم رو بهش رسوندم و گفتم: من میام باهات..
سعید و داوود هم که به جمعمون اضافه شدن،
اسلحههامون رو مسلح کردیم و رفتیم طبقات پایین..
توی طبقهی منفییک و منفیدو خبری نبود.
آسانسور توی طبقهی منفیسه ایستاد و در باز شد.
باز شدن در همانا و مات موندن من هم همانا!
لبهام تکون میخورد، اما صدایی ازش خارج نمیشد.
داداش بزرگم بود که داشت از سرما میلرزید و فقط با یه شالگردن جلوی خونریزی زخمهاش رو گرفته بود! رنگ به رو نداشت و چشماش بسته بود. افتاده بود روی زمین سرد و خاکی که پر از مور و ملخ بود.
ناباور دویدم طرفش و کشیدمش توی بغلم!
صدام ناخودآگاه بالا رفت.
+ محمددددد! جان رسول بیدار شووووو، چشماتو باز کن محمددددد...
سجاد اومد نزدیکتر و دست لرزونش رو روی گردن محمد گذاشت. چند لحظه بعد، دستش رو برداشت و نفس عمیقی کشید.
- رسولجان آرومتر! زنگ بزنید آقایعبدی، نیرو و اورژانس بفرستن.
از طبقات بالا فقط صدای تیراندازی میومد. اما کمکم تیراندازیها خوابید.
محمد نیمههوشیار بود و نالههای آروم و بیجونش آتیش میزد به دلم!
کلافه لب زدم: پس این آمبولانس چی شد؟
داوود جواب داد: رسید، دارن میان!
ادامه دارد...
✍🏻 به قلم: یگانہ🌿
پ.ن:
خداوکیلی نظر ندید، یه پایان خیلیباز رقم میزنم که اون سرش ناپیدا😂😊🔪!
- شنوای ِ نظراتتون هستم🤍
𝐇𝐚𝐧𝐢𝐧_𝟐𝟏𝟑 ✨
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
﷽ " پینہ؎گناھ ! " #قسمتاول #آرش (محمدِسابق🥲) چشمام رو بسته بودن و نمیدونستم کجا میبرنم، مطم
﷽
" پینہ؎گناھ ! "
#قسمتدوم
#سعید
نگاهم رو بین بچهها چرخوندم و روی رسول که کنارم نشسته بود متوقف شدم. عمیقاً غرق فکر بود و فقط داشت با غذاش بازی میکرد.
+ رسول؟
متوجهی صدا زدنم نشد، با آرنجم آروم ضربهای به بازوش زدم که بالاخره به خودش اومد! دستش رو از زیر چونهاش برداشت و سرش رو چرخوند طرفم..
- بله؟
+ تو فکری! هیچی هم نخوردی. چی شده؟
لبخند تلخی روی لبهاش نشست.
- یعنی میخوای بگی نمیدونی چی شده؟
فرشید بیحوصله قاشقش رو توی بشقاب رها کرد و عصبی و حرصی لب زد: رسول خودت رو جمع کن! الان بخاطر اون لعنتیِ خیانتکار زانویغم بغل گرفتی که چی بشه؟ مگه اون وقتی داشت جاسوسی میکرد به فکر ما بود که تو الان براش غمبرک زدی؟ یکم منطقی باش! سهسال تمام به ریش ما خندیده، بعد تو براش ناراحتی؟
+ فرشید!
بالاخره نگاهش روی صورت و اخم بین اَبروهام اومد، فهمید کمکم صداش بالا رفته و بچههای دیگه هم متوجه شدن که با کلافگی دستی به صورتش کشید.
رسول برعکس فرشید خیلی آروم گفت: اون لعنتیِ خیانتکار هر کاری هم کرده باشه، بازم رفیقمه، برادرمه! من نمیتونم مثل تو چشمام رو روی همهچیز ببندم آقافرشید، نمیتونم همهچیز رو فراموش کنم! درضمن، سهسال نه و یکسال و نیم! نصف دیگهاش رو دورشون زده.
خودش رو جلوتر کشید و شمرده شمرده ادامه داد: من هنوز یادم نرفته مراعات حالش رو نکردی و دست روش بلند کردی. چهرهی جمع شده از دردش جلوی چشمامه! خیانت کرده، نامردی کرده، درست! ولی هر چی هم باشه، اون بزرگتره. تو حق نداشتی جلوی ما غرورش رو بشکنی و بزنیش. حق نداشتی! امروز با این کارت فهمیدم اونجوری که فکر میکردم، نشناختمت! واقعاً متأسفم...
بی حرف دیگهای بلند شد و بیرون رفت.
داوود که تا الان ساکت بود، با اخم کمرنگی رو به فرشید گفت: نمیشد حالا بحث نکنی باهاش؟ خب سخته بپذیره، برای همهمون سخته!
فرشید پوزخند صداداری زد و دستبهسینه به صندلی تکیه داد.
- موضوع اینجاست آقارسول نه که نتونه، نمیخواد که بپذیره!
بعد از این حرف اونم رفت بیرون، نفس کلافهای کشیدم و نگاهم رو به ظرف غذای مقابلم دوختم. قرمهسبزی! غذای موردعلاقهی محمد...
#راوی
فکر و خیالات جوواجوری که در ذهنش چرخ میخورند، خواب را بر چشمهای خستهاش حرام کردهاند.
با کلافگی بر روی تخت مینشیند که در باز شده و نگهبان با سینی غذا وارد سلول میشود.
ظرف غذا را روی میز میگذارد و با اشارهای نامحسوس بیرون میرود.
کمی بعد، محمد سینی غذا را پشت به دوربین، بر روی پاهایش میگذارد و با قاشق کمی دانههای برنج را زیر و رو میکند و چند قاشقی هم میخورد.
با دیدن کپسول آموکسیسیلین، چشمهایش گرد میشوند!
خیلی آرام و عادی، کپسول را باز و کاغذ بین آن را بیرون میآورد و میخواند.
~ هوات رو داریم، اگه هوامون رو داشته باشی!
با کلافگی دستی به صورتش میکشد، کاغذ را دوباره در کپسول گذاشته و با قاشقی برنج در دهان میگذارد.
همانطور که به دیوار روبهرویش خیره است، لیوان آب را به لبهایش نزدیک و جرعهای مینوشد...
#علی (پزشک)
شیفتم داشت تموم میشد، یادم افتاد به محمد سر نزدم!
با اتفاقی که افتاده بود، اصلا دل خوشی ازش نداشتم؛ اما نمیتونستم دستور آقایعبدی و مهمتر از اون سوگند پزشکیام رو زیر پا بذارم!
کیفِ وسایلم رو برداشتم و بعد از هماهنگی رفتم بازداشگاه، یکی از نگهبانها در سلول رو باز کرد و باهم وارد شدیم.
محمد که تا حالا دراز کشیده و ساعدش روی پیشونیش بود، با صدای در نشست روی تخت و زیر لب آروم سلام کرد.
نگهبان کنار ایستاد و من جلو رفتم. کیفم رو کنارم روی زمین گذاشتم و برای اینکه مجبور نشم باهاش صحبت کنم، بدون هیچ حرفی بازوهاش رو آروم گرفتم که خودش متوجه شد و روی تخت دراز کشید.
کیفم رو برداشتم و وسایل مورد نیازم رو ازش بیرون آوردم.
- جواب سلام واجبهها آقاسید!
صداش گرفته و بمتر از قبل بود.
بدون نگاه کردن بهش و با آرومترین صدای ممکن، جواب سلامش رو دادم و مشغول چک کردن زخم و معاینهاش شدم.
جز ضعف و کمخونی، مشکل دیگهای نداشت.
پانسمانش رو عوض کردم و وسایلم رو برداشتم، بلند شدم برم که مچ دستم رو گرفت.
- علی منو نگاه کن!
خواستم بیتفاوت رد بشم که محکمتر به دستم چنگ زد.
- تو رو به بیستسال رفاقتمون قسمت میدم علی! یعنی انقدر برات ارزش ندارم که فقط چند دقیقه برام وقت بذاری؟
دستم رو بیرون کشیدم و عصبی و ناگهانی چرخیدم طرفش که خودش رو عقب کشید و به دیوار چسبید! خم شدم سمتش و انگشت اشارهام رو مقابل صورتش تکون دادم.
+ ما دیگه رفاقتی باهم نداریم آقای آرش محمدپور! هر چی بین ما بود، همینجا و همین لحظه تموم شد. من الان فقط و فقط برای انجام وظیفهام، و به عنوان پزشک اینجا هستم! متوجه شدی؟
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
﷽ " پینہ؎گناھ ! " #قسمتششم #محمد نگاه متعجبم بالا اومد و روی چهرهٔ آشنا و خشنش نشست! این اینجا
﷽
" پینہ؎گناھ ! "
#قسمتهفتم
#محمد
سرم از بیحالی پایین بود و به سختی نفس میکشیدم.
تک سرفهای کردم که باعث شد زخم پهلوم تیر بکشه! اینبار سرم از درد عقب رفت و نالهٔ بیجونی کردم.
انقدر کتک خورده بودم که دیگه درست نمیتونستم تشخیص بدم دقیقاً کجای بدنم درد میکنه!
دستام رو دو طرفم به صورت صلیبی بسته بودن. برای همین دور مچ هر دو دستم کبود شده بود و گزگز میکرد؛ انقدر دردناک بود که حتی توان تکون دادن انگشتامم نداشتم!
آهی از ته دل کشیدم و سعی کردم وزنم رو بندازم روی پاهام، اما این تلاش با اومدن ملکالموتم متوقف شد!
شبح با پوزخند همیشگیاش، از دستهی صندلی فلزی گرفت و حرکتش داد. پایههای صندلی روی زمین سیمانی کشیده میشد و صدای آزاردهندهای تولید میکرد.
صندلی رو پنجاه متریام روی زمین گذاشت و بدون اینکه روش بشینه، به سمتم اومد.
اون مرد انگلیسی عوضی که وارد شد و روی صندلی نشست، شبح چونهام رو توی دستش گرفت و سرم رو بالاتر آورد.
× میخوام کمکت کنم یه تصمیم عاقلانه بگیری ایرانی!
حالم از لهجهٔ مسخرهاش بهم میخورد!
به خاطر عصبانیت و انزجار، ریتم نفسهام تندتر شده بود و حس میکردم رگهای پیشونیم ورم کردن! اما نباید بیشتر از این اجازه میدادم متوجهٔ حال درونیم بشن.
پس لبخند بیجونی روی لبهام نشوندم که دندونهای خونیم ردیف شد.
+ بهت که گفتم... خبری از همکاری نیست... انگلیسیِ..صغیر!
پا روی پا انداخت و سرش رو به طرفین تکون داد.
× جسوری، ولی خیلی بد حرف میزنی!
با تلفنی که بهش شد، اشارهای به شبح کرد و بیرون رفت.
شبح با لبخند چندشش دستش رو روی صورتم به حرکت درآورد. انگشتش به زخم پیشونیم که رسید، حس بدی بهم دست داد!
دندونهام رو بههم چفت کردم تا صدای آخم بلند نشه. اما انگار قرار نبود کوتاه بیاد که مشتی که پنجهبوکس داشت رو گذاشت روی پهلوم و فشار داد!
با بستن چشمام، نالهی بیجونی کردم و سرم رو به نردهی پشت سرم کوبیدم.
درد توان نفس کشیدنم ازم گرفته بود!
شبح دست خونیش رو ازم فاصله داد و روی تنها گوشهی سالم و کمی تمیز پیراهنم مالید تا تمیز بشه.
بعد، از جیبش چندتا عکس درآورد.
مقابلم زانو زد و عکسها رو دونهدونه کنار هم گذاشت. سرش رو بلند کرد و نگاهش رو به صورتم دوخت.
- خب، خودت بگو!
به سختی نفسی گرفتم.
+ چ..چی رو؟
لبخندش عمیقتر شد.
- اینکه اول کدومشون رو از رده خارج کنیم تا این آقامحمدِ یهدنده و لجباز، مجبور بشه مارو جدی بگیره!؟
چند لحظه همونطور به عکسها نگاه کرد. یکدفعه یکیش رو برداشت و ایستاد.
موهام رو چنگ زد و سرم رو ثابت نگه داشت! از کشیدگی پوست سرم، اَبروهام توی هم رفت و لب گزیدم.
شبح عکس رو جلوی صورتم گرفت. چندبار پلک زدم تا دیدم بهتر بشه که ایکاش این کار رو نمیکردم!
با دیدن فردی که توی عکس بود، چشمام پر از اشک شد.
- تازگیها یه ویروس جدید کشف شده که مغز رو از کار میاندازه! نظرت چیه برای اولینبار توی ایران، روی دختر کوچولوی تو امتحانش کنیم؟ هوم؟ یا مثلاً مادرت...
لرزش بدنم بیشتر شده بود.
+ ح..حیوون!
قهقههای زد و سرش رو کج کرد.
- یا شاید...
این رو گفت و عکس بعدی رو برداشت. رسول بود!
- شاید بخوای همکارت به جرمِ قتل عمد اعدام بشه!
لبخندی زد و سرش رو بهم نزدیکتر کرد.
- جالب میشه! نه؟ به نظرت رسول کی رو میکشه؟ زن تو؟ زن خودش؟ یا یکی از دوستهای مشترکتون!؟
با شنیدن حرفهاش نفسم بند اومد. گلوی خشک شدهام داشت ترک میخورد!
حرکت خون رو روی پهلوم حس میکردم.
~ محمد...محمد با تواممم!
شبح بازم داشت لبخند میزد. یه لبخند عمیق و دیوانهوار!
~ محمممد؟
اون کسی نبود که تهدید توخالی کنه. حتماً عملیاش میکرد و...
با خیس شدن صورتم از خواب پریدم!
عباس نگران لیوان آب رو به سمتم گرفت.
~ چیزی نیس، آروم نفس بکش...
انگار ریهام از کار افتاده بود!
کمکم صدای خسخس گلو و سینهام که ناشی از تلاش واسه جذب اکسیژن بود، توی اتاق پیچید!
دستم سمت قلبم رفت. عباس از کمرم گرفت و کمک کرد بشینم، اما با اینکار نه تنها حالم بهتر نشد، بلکه پهلوم شروع کرد به سوختن!
دیگه تو مرز بیهوشی بودم که عباس صداش رو بالا برد.
~ یکی به نگهبان خبرررر بدههه، سایههه بجنببببب!
از درد و فشار به ملحفهٔ زیر دستم چنگ میانداختم، چشمهای خستهام که لهله میزدن واسه چند ساعت خواب آروم و بیاسترس رو بستم. کِی قرار بود این عذاب تموم بشه؟
فلشبک↯
#راوی
عباس دستی به موهایش کشیده و نگاهش را به نگاههای منتظر و امیدوار دو مرد روبهرویش میدوزد.
دستبهسینه به صندلی تکیه داده و اَبرویی بالا میاندازد.
+ نچ! نمیشه.
حامد، مسئول رسیدگی به پروندهٔ محمد، با اخم به میز نزدیک شده و دستهایش را روی آن ستون میکند و کمی خم میشود.
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
﷽ " پینہ؎گناھ ! " #قسمتهشتم #محمد عباس شونههام رو ماساژ میداد و آرمان اصرار داشت لیوان آبقن
با یاد عزیز و عطیه و آیه، یه لحظه ته دلم لرزید! اما به روی خودم نیاوردم. خداروشکر تنها نبودن و هواشون رو داشتن.
سرباز بازوم رو کشید که به اجبار دنبالش رفتم. با وجود دردی که توی سینهام پیچیده بود و نفسم رو تنگ میکرد، انگار باری از روی دوشم برداشته بودن! لبخند رضایتبخشی روی لبهام نشست.
وسط راه نگاهم به عباس و بقیه افتاد که تازه از هواخوری برگشته بودن و متعجب نگاهم میکردن.
نگاهم رو ازشون گرفتم. با اینکه میدونستم کاری که کردم تبعات داره و منتقل میشم انفرادی، حس خیلیخوبی داشتم!
#راوی
- خب؟ چیزی فهمیدی؟
عباس دستی به گردنش کشیده و سر به زیر لب میزند: نه بابا، از سنگ حرف درمیاد از این یارو نه!
حامد دست به سینه نفس عمیقی میکشد.
- این یارو اسم داره! حتماً تو نتونستی درست باهاش ارتباط برقرار کنی، وگرنه هیچ کاری نشد نداره!
عباس با حرص، دستش را مشت کرده و بر کف دست دیگرش میکوبد.
+ ِای بشکنه این دست که نمک نداره!
لحنش را کمی آرامتر میکند و ادامه میدهد: آقا شوما به من بگو از این دیوار حرف بکشم. عباس لوتی نیستم اگه کاری نکنم تا دودیقه دیگه این دیوار برات مثل بلبل حرف بزنه! ولی اینی که من دیدم، خیلی سرسختتر از ایناس.
با یادآوری اتفاقات چند دقیقه قبل، به سرعت میگوید: آ راستی! یه چیزی فهمیدم.
حامد نیشخند ماتی میزند.
- باز خوبه یه چیزی فهمیدی! بگو.
عباس کنایه حامد را نشنیده میگیرد.
+ با یه گندهبکی اصلا حال نمیکنه، خیلی ازش بدش میاد!
حامد، چینی به پیشانیاش میدهد و به سمت او خم میشود.
- کی؟
عباس کمی فکر کرده و میگوید: غلط نکنم اینجا بهش میگن شبح! خعلیم ازش میترسن و حساب میبرن. یهبار اومد سراغ محمد باهاش حرف زد، نمیدونم چی بهش گفت که واسه اولینبار عصبی شد کوبیدش به دیوار! چنددیقه قبلم، پیش پای شوما، همین محمدی که ما فکر میکردیم خعلی پاستوریزهست، این یارو شبحو که نصف زندان ازش حساب میبرن، وسط بند گرفته بود به بادِ کتک! جونِ شوما مأمورا به زور جداش کردن بردنش انفرادی، وگرنه زندهاش نمیذاشت!
حامد با اخم نگاهش را از عباس میگیرد. شبح کیست که محمد اینگونه از او بیزار است؟
عباس که سکوت حامد را میبیند، مردد میپرسد: میگم... مریضی زخمیای چیزیه این آقامحمدتون؟
حامد دوباره سرش را به سمت او میچرخاند.
- چطور؟
عباس لبهایش را باز زبان تر کرده و میگوید: هیچی، فقط یه چندبار حالش بد شد. امروزم که اومدن دنبالش بردنش بهداری! قبلش من دیدم حالش بده، گفتم حالا یه چیزیش میشه میافته گردن ما.. زدم روی شونهاش که پاشه بره دکتر ببینتش یهو گرخید! انگار دردش گرفت.
حامد با یادآوری کتف زخمی محمد، دوباره اخم میکند.
- مریضه و جراحی داشته. از دور حواست باشه. من دقیقه به دقیقه آمار میخوام و اگه اتفاقی واسه شبح یا محمد بیفته، توام گیری!
بی حرف دیگری، بلند شده و از اتاق بیرون میرود.
ادامه دارد...
✍🏻 به قلم: یگانہ🌿
🖊با همکاری: خانمبیاتی🌱
پ.ن:
یا رَب گویند طبیبآن که بگو دࢪد ِ خود! اما...
دردے که گذشتہست زِ دࢪمان، به کہ گویم؟!
" هلالۍ جغتایۍ "
- شنوای ِ نظراتتون هستم🤍
𝐇𝐚𝐧𝐢𝐧_𝟐𝟏𝟑 ✨
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
﷽ " پینہ؎گناھ ! " #قسمتدهم #رسول سخت مشغول کار بودم. برای پیدا کردن یه سری کد و رمز، وارد ایمی
﷽
" پینہ؎گناھ ! "
#قسمتیازدهم
#راوی
آمبولانس وارد محوطهی زندان شده و تکنسینها به سرعت پیاده میشوند.
آقایبهمنش که مضطرب و کمی عصبی قدم میزند و از کلافگی به سر و صورتش دست میکشد، با دیدن تکنسینها بیدرنگ جلوتر از آنها به راه افتاده و مسیر را نشان میدهد.
- بفرمایید، از این طرف!
به بهداری میرسند. عباس و آقاکریم با نگرانی سعی دارند دو سرباز جلوی در را کنار بزنند و وارد اتاق شوند. چند نفر دیگر هم پشت سرشان ایستادهاند و متعجب و پچپچ کنان، تماشا میکنند.
آقایبهمنش، اخم کرده و با صدایی رسا میگوید: چه خبره اینجا؟ چرا باز همهمه راه انداختین؟
رو به سربازها کرده و عصبی ادامه میدهد: ناصری و مظفری، شما اینجا چیکارهاین پس؟ پراکندهشون کنین!
با تلاش دوسرباز جوان، جمعیت کمکم کنار رفته و تکنسینها وارد اتاق میشوند. فقط عباس و آقاکریم ایستادهاند.
آقایبهمنش با کلافگی به آقاکریم نگاه میکند.
- شما الان چرا نمیری سر کارت؟ اینجا موندن فایده نداره که! فقط نظم رو بهم میزنی.
آقاکریم لب گزیده و آشفتهحال، دستهایش را روی هم میکشد.
× آقا بخدا دست خودم نیست. انگار پسر خودم اون تو بیهوش افتاده! این پسر انگار اصلا جاش اینجا نیست. حتماً یکی یه بلایی سرش آورده که به این روز افتاده!
آقایبهمنش دستی به موهای خود کشیده و نفسش را پر صدا به بیرون میراند.
- برو سر کارت کریمآقا! لطفاً...
مرد نگهبان که دیگر چارهای نمیبیند، سر به زیر انداخته و به سمت بند زندان قدم برمیدارد. هر چند که دلش پیش پسری که او را به یاد برادر کوچکترش میاندازد، میماند!
آقایبهمنش اینبار به عباس نگاه میکند.
- میری یا بگم ببرنت انفرادی؟
عباس با اخمهای درهم و صدایی آرام که سعی در کنترل لرزش و ولوماش دارد میگوید: تا نفهمم چش شده، هیچجا نمیرم!
آقایبهمنش که دیگر از عصبانیت و نگرانی به ستوه آمده، با صدایی بلند میغرد: الان واسه چی وایسادی اینجا؟ اون موقع که گفتیم باهاش حرف بزن، به روابطش دقت کن، ببین با کی میره میاد، واسه همین بود که به این وضع نیفته! حالا که کار از کار گذشته، بود و نبودت فرقی نداره آقای عباس لوتی!
و بعد به مظفری اشاره میکند که او را به بند منتقل کند و خود وارد اتاق میشود.
تکنسینها مشغول معاینهی محمد هستند و در همان حال، پزشک زندان توضیحاتی میدهد.
• تقریباً نیمساعت پیش آوردنش اینجا، همون موقع هم بیهوش بود! ضربان قلب نامنظم، خسخس سینه، عرق سرد و تعریق زیاد! من حدس میزنم حملهی قلبی باشه.
تکنسین جوانتر، گوشی پزشکی را روی گردنش انداخته و میگوید: بله، مشکوکه به سکتهی قلبی! باید سریعاً منتقل بشه بیمارستان...
نگاه هر سه به سمت آقایبهمنش میچرخد که گنگ سرش را تکان میدهد.
- خیلیخب، هماهنگیهای لازم رو انجام میدم. هر کاری لازمه براش انجام بدین!
تکنسینها از بهداری بیرون رفته و کمی بعد با برانکارد و اکسیژن برمیگردند.
در این فاصله، آقایبهمنش با حامد تماس گرفته و ماجرا را برایش بازگو میکند.
حامد که شوکه شده است میگوید: یعنی چی؟ یعنی همینجوری بیدلیل حالش بد شده؟
آقایبهمنش که خود علت حال بد محمد را نمیداند و کلافه است، نفسی عمیق میکشد.
- دوربینها رو هم چک کردیم، ولی متأسفانه هیچی مشخص نیست! باید منتقل بشه بیمارستان..
حامد که سردرگم و عصبیست، آرام لب میزند: خیلیخب، حتماً همراهش برین. منم زود خودم رو میرسونم!
- خیالتون راحت باشه. امری نیست؟
حامد همانطور که مشغول جمع کردن وسایلش است میگوید: عرضی نیست، خداحافظ!
- خدانگهدار!
تکنسینها با برانکارد حامل محمد، از اتاق بهداری بیرون میروند. آقایبهمنش به همراه یک سرباز همراهشان میرود.
سرباز در آمبولانس و در کنار محمد مینشیند. آقایبهمنش خطاب به پزشک زندان میگوید: خودمم حتماً باید برم! شما حواستون به اوضاع باشه. اگه مورد مشکوکی پیش اومد، خبر بدین!
پزشک سری به تأیید تکان میدهد.
• چشم، حتماً!
آقایبهمنش در ماشین مینشیند و پشت سر آمبولانس حرکت کرده و از محوطهی زندان خارج میشوند.
در بیمارستان، علی که مشغول معاینهی بیمار تصادفی است، لحظهای نگاهش به ورودی سالن میافتد. با دیدن چهرهٔ آشنا، سریعاً نگاهش را برمیگرداند.
چشمهایش از تعجب و نگرانی درشت میشوند. رو به پرستاری که کنارش ایستاده میگوید: با جراح مغز و اعصاب تماس بگیر؛ بگو سریعاً بیاد معاینهاش کنه!
و بعد بیآنکه منتظر جواب پرستار بماند، دستش را در جیب روپوشش گذاشته و گامهای بلند برمیدارد.
محمد، بیهوش روی تخت افتاده و ماسکاکسیژن روی صورتش است. پزشکی که او را معاینه میکند، چراغقوه را در جیب روپوش سفید رنگش گذاشته و خطاب به مرد میانسالی که همراه یک سرباز کنار تخت ایستاده میگوید: سکتهی قلبیه! باید آنژیو بشه. مشکل قلبی داره؟