کربلایت سهم ما بدها نشد این اربعین ..
پابرهنه میروم سمتی که بغضم بشکند💔:)
#نوازشروح
سفر پر ماجرا 01.mp3
7.63M
#سفـر_پُـرماجـرا ۱
#استاد_شجاعی ✨
راهۍ طولانۍ درپیــش است...
تا راهِ پیـــشِ رو
و منزلۍ ڪہ قرار است در آن فرود آیۍ؛ نشــناسۍ...
چگونہ برایش توشہ خواهۍ چید؟
زمان: 13:27
#سخنرانی 🎙
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
﷽ " خیانَٺ ! " #قسمتدوم #رسول قرار شد اطلاعاتی که بدست آوردیم رو برای جلسهی پیش رو جمعبندی
﷽
" خیانَٺ ! "
#قسمتسوم
#راوی
تماس را پاسخ میدهد.
+ چی شد؟
- انجام شد آقا!
دستی به موهایش میکشد.
+ خوبه، یه آدرس میفرستم براتون برید باقی پولتون رو تحویل بگیرید. یه مدتم خودتون رو گم و گور کنید تا آبا از آسیب بیافته.
منتظر جواب مخاطب پشتخط نمیماند و بعد از قطع تماس، سیمکارتش را درآورده و در لیوان آب مقابلش میاندازد.
از نمازخانه بیرون میزند. وارد سالن شده و پشت میزش مینشیند.
نگاهش به سمت میز مرکزی کشیده میشود که برخلاف همیشه، هیچکس پشت آن نیست.
سعی میکند افکار منفی را از خود دور کند.
+ همهچیز درست و طبق برنامه پیش رفته و میره، هیچ مورد نگرانکنندهای وجود نداره!
همینطور در ذهن با خودش حرف میزند که ناگهان سعید با آشفتگی به سمتش میدود.
- پاشو باید بریم.
با اَبروهای بالا رفته لب میزند: کجا؟
- رسول زنگ زده کمک میخواد، انگار آقامحمد توی دردسر افتاده! زود جمع کن بریم.
سعید که با عجله از او دور میشود، تازه فرصت میکند به حلاجی جملاتی که سعید بر زبان آورده بپردازد.
عرق سردی روی تنش مینشیند. دستهایش مشت میشوند و نفسهایش تند! مشتی به میز میکوبد و با حرص زیر لب میغرد: لعنتی!
#رسول
عقل حکم میکرد واردش نشم!
اگه خانوادهای توی این ساختمون زندگی میکردن، قطعاً باید تا حالا با دیدن این خونها به پلیس زنگ میزدن.
دو دل بودم چیکار کنم. بالاخره به حرف عقلم گوش دادم، رفتم بیرون و به بچهها خبر دادم.
تا برسن، از فکر و خیال مُردم و زنده شدم!
بالاخره با حکم رسیدن و کل ساختمون رو محاصره کردیم.
فرشید اومد طرفم و با چشم غرهای گفت: رسول وای به حالت اگه حس و حدسات اشتباه باشه و اینهمه آدم رو علاف کرده باشی!
با اخم و صدایی که از عصبانیت میلرزید لب زدم: جیپیاس میگه محمد توی این ساختمونه! آخرین موقعیتش اینجا بوده.
نفسش رو سنگین بیرون داد و دیگه حرفی نزد.
فرمان آغاز عملیات صادر شد.
سجاد بلند گفت: سهنفر با من و فرشید بیان طبقات پایین، بقیه برن طبقات بالای ساختمون رو بگردن!
سریع خودم رو بهش رسوندم و گفتم: من میام باهات..
سعید و داوود هم که به جمعمون اضافه شدن،
اسلحههامون رو مسلح کردیم و رفتیم طبقات پایین..
توی طبقهی منفییک و منفیدو خبری نبود.
آسانسور توی طبقهی منفیسه ایستاد و در باز شد.
باز شدن در همانا و مات موندن من هم همانا!
لبهام تکون میخورد، اما صدایی ازش خارج نمیشد.
داداش بزرگم بود که داشت از سرما میلرزید و فقط با یه شالگردن جلوی خونریزی زخمهاش رو گرفته بود! رنگ به رو نداشت و چشماش بسته بود. افتاده بود روی زمین سرد و خاکی که پر از مور و ملخ بود.
ناباور دویدم طرفش و کشیدمش توی بغلم!
صدام ناخودآگاه بالا رفت.
+ محمددددد! جان رسول بیدار شووووو، چشماتو باز کن محمددددد...
سجاد اومد نزدیکتر و دست لرزونش رو روی گردن محمد گذاشت. چند لحظه بعد، دستش رو برداشت و نفس عمیقی کشید.
- رسولجان آرومتر! زنگ بزنید آقایعبدی، نیرو و اورژانس بفرستن.
از طبقات بالا فقط صدای تیراندازی میومد. اما کمکم تیراندازیها خوابید.
محمد نیمههوشیار بود و نالههای آروم و بیجونش آتیش میزد به دلم!
کلافه لب زدم: پس این آمبولانس چی شد؟
داوود جواب داد: رسید، دارن میان!
ادامه دارد...
✍🏻 به قلم: یگانہ🌿
پ.ن:
خداوکیلی نظر ندید، یه پایان خیلیباز رقم میزنم که اون سرش ناپیدا😂😊🔪!
- شنوای ِ نظراتتون هستم🤍
𝐇𝐚𝐧𝐢𝐧_𝟐𝟏𝟑 ✨
السلامعلےالحسين
وعلےعلۍأبنالحسين
وعلےأولادالحسين
وعلےاصحابالحسين✨
#امام_حسین_من♥️
بعـضی از کلمـات انگار صاحـب دارن ؛
صاحبِ کلمهٔ پناه تا ابد امامرضاست✨
#مولارِضا
#نوازشروح
زیارت عاشوراء_۲۰۲۴_۰۷_۱۵_۱۲_۲۸_۵۳_۸۳۶.mp3
8.56M
- دوازده روز تا #اربعین_حسینی🖤✨
957_8684674745165.mp3
8.12M
#سفـر_پُـرماجـرا ۲
#استاد_شجاعی ✨
تـــو؛ اهلِ زمیــن نیستۍ!
خانہ اۍ دارۍ، فراتر از خاڪ
خانہ اۍ از جنسِ خُــ✨ـدا...
چھار منزل، تا خانہ ات، راه باقۍ ست،
بشناس و عبـــور ڪن
#سخنرانی 🎙
امام سجاد علیہ السلام :
هرگاه #نماز میگزارى، [چنان باش که گويی] نماز آخرين را بہ جای میآوری
بحار الأنوار•جلد ۷۸صفحہ ۱۶۰
#چی_بگم_آخه
🤍مطلب امروز :
نکاتمهمتویامربهمعروفونهیازمنکر
برگرفته از کتاب "چیبگمآخه؟"