eitaa logo
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
605 دنبال‌کننده
3هزار عکس
1.1هزار ویدیو
10 فایل
﷽ «یا مَن لا یُرجَۍ اِلا هُو» اِی آن کہ جز او امیدے نیست👀♥️! ˼ حَنـیـن، دلتنگے تا وقٺ ِ قࢪار(:✨ ˹ " ما را بقیہ پـس زدھ بودند هزارباࢪ! ما را حـسیـن بود کہ آدم حساب کرد🙃🫀. " کانال ناشناس‌مون↓ - @Nagofteh_Hanin < بہ یاد حضرٺ‌مادࢪۜ >
مشاهده در ایتا
دانلود
سفر پر ماجرا 01.mp3
7.63M
۱ ✨ راهۍ طولانۍ درپیــش است... تا راهِ پیـــشِ رو و منزلۍ ڪہ قرار است در آن فرود آیۍ؛ نشــناسۍ... چگونہ برایش توشہ خواهۍ چید؟ زمان: 13:27 🎙
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
﷽ " خیانَٺ ! " #قسمت‌دوم #رسول قرار شد اطلاعاتی که بدست آوردیم رو برای جلسه‌ی پیش رو جمع‌بندی
" خیانَٺ ! " تماس را پاسخ می‌دهد. + چی شد؟ - انجام شد آقا! دستی به موهایش می‌کشد. + خوبه، یه آدرس می‌فرستم براتون برید باقی پول‌تون رو تحویل بگیرید. یه مدتم خودتون رو گم و گور کنید تا آبا از آسیب بی‌افته. منتظر جواب مخاطب پشت‌خط نمی‌ماند و بعد از قطع تماس، سیم‌کارتش را درآورده و در لیوان آب مقابلش می‌اندازد. از نمازخانه بیرون می‌زند. وارد سالن شده و پشت میزش می‌نشیند. نگاهش به سمت میز مرکزی کشیده می‌شود که برخلاف همیشه، هیچ‌کس پشت آن نیست. سعی می‌کند افکار منفی را از خود دور کند. + همه‌چیز درست و طبق برنامه پیش رفته و می‌ره، هیچ مورد نگران‌کننده‌ای وجود نداره! همین‌طور در ذهن با خودش حرف می‌زند که ناگهان سعید با آشفتگی به سمتش می‌دود. - پاشو باید بریم. با اَبروهای بالا رفته لب می‌زند: کجا؟ - رسول زنگ زده کمک می‌خواد، انگار آقامحمد توی دردسر افتاده! زود جمع کن بریم. سعید که با عجله از او دور می‌شود، تازه فرصت می‌کند به حلاجی جملاتی که سعید بر زبان آورده بپردازد. عرق سردی روی تنش می‌نشیند. دست‌هایش مشت می‌شوند و نفس‌هایش تند! مشتی به میز می‌کوبد و با حرص زیر لب می‌غرد: لعنتی! عقل حکم می‌کرد واردش نشم! اگه خانواده‌ای توی این ساختمون زندگی می‌کردن، قطعاً باید تا حالا با دیدن این خون‌ها به پلیس زنگ می‌زدن. دو دل بودم چیکار کنم. بالاخره به حرف عقلم گوش دادم، رفتم بیرون و به بچه‌ها خبر دادم. تا برسن، از فکر و خیال مُردم و زنده شدم! بالاخره با حکم رسیدن و کل ساختمون رو محاصره کردیم. فرشید اومد طرفم و با چشم غره‌ای گفت: رسول وای به حالت اگه حس و حدس‌ات اشتباه باشه و این‌همه آدم رو علاف کرده باشی! با اخم و صدایی که از عصبانیت می‌لرزید لب زدم: جی‌پی‌اس میگه محمد توی این ساختمونه! آخرین موقعیتش اینجا بوده. نفسش رو سنگین بیرون داد و دیگه حرفی نزد. فرمان آغاز عملیات صادر شد. سجاد بلند گفت: سه‌نفر با من و فرشید بیان طبقات پایین، بقیه برن طبقات بالای ساختمون رو بگردن! سریع خودم رو بهش رسوندم و گفتم: من میام باهات.. سعید و داوود هم که به جمع‌مون اضافه شدن، اسلحه‌هامون رو مسلح کردیم و رفتیم طبقات پایین.. توی طبقه‌ی منفی‌یک و منفی‌دو خبری نبود. آسانسور توی طبقه‌ی منفی‌سه ایستاد و در باز شد. باز شدن در همانا و مات موندن من هم همانا! لب‌هام تکون می‌خورد، اما صدایی ازش خارج نمی‌شد. داداش بزرگم بود که داشت از سرما می‌لرزید و فقط با یه شال‌گردن جلوی خونریزی زخم‌هاش رو گرفته بود! رنگ به رو نداشت و چشماش بسته بود. افتاده بود روی زمین سرد و خاکی که پر از مور و ملخ بود. ناباور دویدم طرفش و کشیدمش توی بغلم! صدام ناخودآگاه بالا رفت. + محمددددد! جان رسول بیدار شووووو، چشماتو باز کن محمددددد... سجاد اومد نزدیک‌تر و دست لرزونش رو روی گردن محمد گذاشت. چند لحظه بعد، دستش رو برداشت و نفس عمیقی کشید. - رسول‌جان آروم‌تر! زنگ بزنید آقای‌عبدی، نیرو و اورژانس بفرستن. از طبقات بالا فقط صدای تیراندازی میومد. اما کم‌کم تیراندازی‌ها خوابید. محمد نیمه‌هوشیار بود و ناله‌های آروم و بی‌جونش آتیش می‌زد به دلم! کلافه لب زدم: پس این آمبولانس چی شد؟ داوود جواب داد: رسید، دارن میان! ادامه دارد... ✍🏻 به قلم: یگانہ🌿 پ.ن: خداوکیلی نظر ندید، یه پایان خیلی‌باز رقم می‌زنم که اون سرش ناپیدا😂😊🔪! - شنوای ِ نظرات‌تون هستم🤍 𝐇𝐚𝐧𝐢𝐧_𝟐𝟏𝟑
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
السلام‌علےالحسين وعلےعلۍأبن‌الحسين وعلےأولادالحسين وعلےاصحاب‌الحسين✨ ♥️⁩
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بعـضی‌‌ از‌ کلمـات‌ انگار‌ صاحـب‌ دارن ؛ صاحبِ‌ کلمه‌ٔ‌ پناه‌ تا‌ ابد‌ امام‌رضاست✨
957_8684674745165.mp3
8.12M
۲ ✨ تـــو؛ اهلِ زمیــن نیستۍ! خانہ اۍ دارۍ، فراتر از خاڪ خانہ اۍ از جنسِ خُــ✨ـدا... چھار منزل، تا خانہ ات، راه باقۍ ست، بشناس و عبـــور ڪن 🎙
امام سجاد علیہ السلام : هرگاه می‌گزارى، [چنان باش که گويی] نماز آخرين را بہ جای می‌آوری بحار الأنوار•جلد ۷۸صفحہ ۱۶۰
🤍مطلب امروز : نکات‌مهم‌توی‌امر‌به‌معروف‌و‌نهی‌از‌منکر برگرفته از کتاب "چی‌بگم‌آخه؟"
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
﷽ " خیانَٺ ! " #قسمت‌سوم #راوی تماس را پاسخ می‌دهد. + چی شد؟ - انجام شد آقا! دستی به موهایش می‌
" خیانَٺ ! " تکنسین‌ها برانکارد رو توی کابین آمبولانس گذاشتن و منم کنار محمد نشستم. فرشید خودش رو رسوند بهم و گفت: تو برو سایت، اونجا بیشتر بهت نیاز میشه. باید دوربین‌های اطراف چک بشه! نگاهم مردد بین آقامحمد و فرشید جابه‌جا شد، حق با اون بود! با اینکه دلم نمی‌خواست اما پیاده شدم و فرشید به جام نشست. مچ دستش رو گرفتم که چرخید سمتم، با نگرانی گفتم: منو بی‌خبر نذار، حواست به آقامحمدم باشه. ممکنه واسه دیدن نتیجه بیان و زبونم‌لال بخوان... دستم رو فشرد و با اطمینان پلک زد. - خیالت راحت! با اینکه خیالم راحت نبود، به اجبار کنار رفتم و تکنسین سریع در رو بست. نشست پشت فرمون و حرکت کرد. دستی به موهام کشیدم و رفتم طرف ماشین داوود، نشستم جلو و سرم رو به پشتی صندلی تکیه دادم. کمی که گذشت، داوود هم اومد و نشست پشت فرمون! نگاهم به سمتش چرخید. + سعید و سجاد کجان؟ همون‌طور که استارت می‌زد جواب داد: می‌مونن تا همه‌چیز رو چک کنن بعد میان سایت، نباید ردی از ما بمونه! دیگه حرفی نزدم و حرکت کرد. نگاهم به بیرون بود و ذهنم آشفته، قطعاً پای نفوذ و خیانت در میون بود! تکنسین تندتند اقدامات لازم رو انجام می‌داد، برای آقامحمد ماسک‌اکسیژن گذاشت و به انگشت اشاره‌اش پالس‌اکسیمتر وصل کرد. به سختی تونست کمی جلوی خونریزی زخم‌ها رو بگیره! از حرص و عصبانیت بغضم گرفته بود و تندتند نفس می‌کشیدم، دست سرد آقامحمد رو بین دست‌هام گرفتم و به چشم‌های بسته و صورت رنگ پریده‌اش خیره شدم. کمی خودم رو جلو کشیدم و با صدای آرومی لب زدم: محمدجان؟ آقامحمد؟ صدام رو می‌شنوی؟ تکنسین نیم نگاهی بهم انداخت و گفت: بیهوشه! ناامید چشمام رو روی هم فشردم. اگه دستم به باعث و بانی‌اش می‌رسید، زنده‌اش نمی‌ذاشتم! نیم‌ساعت بعد رسیدیم بیمارستان، با باز شدن در کابین سریع پریدم پایین و به تکنسین کمک کردم برانکارد رو بیرون بیاره. با عجله رفتیم توی سالن، آقامحمد رو بلافاصله بردن اتاق‌عمل و منم پشت در به انتظار نشستم. حدود دوساعتی گذشته بود که بالاخره در اتاق‌عمل باز شد و دکتر اومد بیرون، سریع بلند شدم و مقابلش ایستادم. + چی شد دکتر؟ حالش خوبه؟ ماسکش رو درآورد و گفت: فعلا خطر اصلی رفع شده، ولی خون زیادی از دست داده و یه ایست‌قلبی رو هم پشت سر گذاشته! و چون مدتی توی محیط آلوده بوده، احتمال عفونت زخم‌هاش هست. نفس عمیقی کشید و ادامه داد: توکل بر خدا، منتقل میشه ICU تا ان‌شاءاللّٰه وضعیتش پایدار بشه. بااجازه! از کنارم رد شد و رفت، مات به دیوار تکیه دادم و چندبار سرم رو بهش کوبیدم. کمی که گذشت، در اتاق‌عمل باز شد و این‌بار تخت محمد رو بیرون آوردن. نزدیکم که رسیدن، دست محمد رو گرفتم و موهای پر پیچ و خمش رو از روی پیشونی خیس عرقش کنار زدم. لبخند تلخی روی لب‌هام نقش بست و آروم گفتم: تو همیشه قوی بودی، قوی بودی که تا الان تحمل کردی. بازم قوی بمون محمد، قوی بمون و زود خوب شو که همه بهت نیاز داریم! نگاهم بالا اومد و با تعجب روی سجاد که انتهای سالن ایستاده بود و نفس‌نفس می‌زد زوم شد. سرش رو که برام تکون داد، مطمئن شدم توهم نزدم و خودشه! تخت رو به حرکت درآوردن و منم همراه‌شون رفتم. سجاد هم کنار من ایستاد و تا در ICU رفتیم که دیگه اجازه‌ی جلو رفتن بهمون ندادن. نشستم روی صندلی، اون‌قدری از پزشکی و این‌ها سر درمی‌آوردم که بدونم هر لحظه ممکنه... حتی تصورشم برام آزاردهنده بود! گرمی دستی روی شونه‌ام نشست، سرم رو بالا گرفتم که سجاد رو مقابلم دیدم. هنوزم از یهویی اومدنش متعجب بودم! علاوه بر این، وقتی آقامحمد رو توی اون وضعیت دید برخلاف همه‌ی ما ریلکس برخورد کرد. انگار که از قبل خبر داشته! حس کردم خودش کمی افکارم رو خوند که نشست کنارم و گفت: راستش هر کاری کردم، نتونستم توی سایت بمونم! گفتم بیام اینجا یه خبری بگیرم. حالش چطوره؟ دست‌هام رو توی هم قفل کردم و نگاهم رو به کفش‌هام دوختم. + خوبه، یعنی... فعلا بد نیست! خیلی آروم و حرصی زمزمه کرد: لعنتی... چشمام از حدقه بیرون زد! گردنم کامل چرخید طرفش، چشم تنگ کردم و با بهت لب زدم: چی گفتی؟ توقع نداشت شنیده باشم! رنگش پرید و به تته‌پته افتاد. - منظورم... با اون لعنتی‌هاست که این بلا رو سر آقامحمد آوردن! بدون حرف و با تردید فقط سر تکون دادم. چند لحظه که گذشت با لحن معمولی پرسیدم: راستی! تو الان نباید شرکت پیمان باشی؟ دوباره رنگش پرید و گفت: خب... بهش گفتم حال مامانم بده، پیشش می‌مونم! اَبرویی بالا انداختم. + آها، خب پس بمون اینجا من میرم سایت! لبخندی روی لبش نشست و گفت: برو، خیالت راحت...