دلٺ رو بہ خدا بسپار و آࢪوم باش ✨
چون در نهایت، ھمہچیز همونطور پیش مےره کہ خواست اون بالاییہ ! ولاغیࢪツ
– یگانہ🌿
هدایت شده از مَحـیا؛
یامن یعلم ضمیر الصامین ؛
-ای انکه راز دل خاموش را می دانی.🫀
هدایت شده از 🏅ورزش بانوان!
کسب نیمی از مدالهای ایران در المپیک ۲۰۲۴ توسط دهه هشتادیها😍
آرین سلیمی، سعید اسماعیلی، علیرضا مهمدی، رحمان عموزاد، مبینا نعمتزاده و امیرعلی آذرپیرا، ورزشکار متولد ۱۳۸۰ به بعد هستند که در پاریس برای ایران افتخارآفرینی کردند💪🏻🇮🇷
دمتون گررم بچه ها...
گل کاشتین✌️🏻
#المپیک2024
⚽️ــــــــــورزش بانوانـــــــــــ👇🏻
🇮🇷@women_sport
السلامعلےالحسين
وعلےعلۍأبنالحسين
وعلےأولادالحسين
وعلےاصحابالحسين✨
#امام_حسین_من♥️
اگر میخواهید تاثیرگذار باشید...
اگر میخواهید به عمر و خدمت و جایگاهتون؛
ظلم نکرده باشید
ما راهی به جز اینکه یک شھیدِ زنده
در این عصر باشیم نداریم!(:
-شھید احمد کاظمی🌱
زیارت عاشوراء_۲۰۲۴_۰۷_۱۵_۱۲_۲۸_۵۳_۸۳۶.mp3
8.56M
- سیزده روز تا #اربعین_حسینی🖤✨
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
﷽ " خیانَٺ ! " #قسمتاول #محمد ترمز دستی رو کشیدم و رو به عطیه و بچهها گفتم: من میرم کوچه پشت
﷽
" خیانَٺ ! "
#قسمتدوم
#رسول
قرار شد اطلاعاتی که بدست آوردیم رو برای جلسهی پیش رو جمعبندی کنم.
با آقامحمد تماس گرفتم و ازش خواستم یه سری کد و رمز رو که لازم داشتم برام بفرسته.
بعد از اینکه کدها رو فرستاد، دوباره مشغول کار شدم.
چند لحظه بیشتر نگذشته بود که صدای زنگ گوشیم اومد. در کمال تعجب آقامحمد بود!
همین که اومدم جواب بدم قطع کرد.
چندبار دیگه هم تماس گرفت، اما هر بار تا میومدم جواب بدم، قطع میشد!
حتماً اتفاقی براش افتاده بود، اما باید مطمئن میشدم.
قبلاً که آقامحمد زخمی شده بود، شمارهی همسرش رو بهم داده بود و برای اطلاع دادن بهشون به خواست آقامحمد باهاشون تماس گرفته بودم. اما شماره رو سیو نداشتم.
با آبجیسمانه تماس گرفتم، میدونستم با عطیهخانم در ارتباطه! با کلی توضیحات سربسته شمارهشون رو بهم داد و تماس گرفتم.
متأسفانه حدسم درست بود! یه اتفاقی برای آقامحمد افتاده بود که حتی عطیهخانم هم اطلاع نداشتن و فکر میکردن اومده سایت!
با کلی فکر و خیال، شروع کردم به ردیابی موبایلش...
جیپیاس در حال حرکت بود! صبر کردم تا یه جای ثابت متوقف بشه.
نیمساعتی گذشت، جیپیاس موقعیت یه ساختمون رو نشون میداد.
بهتر بود تنهایی برای بررسی موقعیت برم.
کاپشن، موبایل و اسلحهام رو برداشتم و از سایت زدم بیرون!
هر چقدر به موقعیت نزدیکتر میشدم، دلشورم بیشتر میشد. خصوصاً وقتی وسط راه، جیپیاس خاموش شد.
طبقی آدرسی که حفظ کرده بودم، به مسیرم ادامه دادم و بالاخره جلوی ساختمون بزرگی توقف کردم. قطع به یقین خودش بود!
مسلح از ماشین پیاده شدم، داشتم فکر میکردم چطور بدون اینکه جلبتوجه کنم برم داخل که همون لحظه یه ماشین از پارکینگ خارج شد!
قبل از اینکه در بسته بشه، خودم رو به داخل ساختمون رسوندم.
آروم و با احتیاط قدم برمیداشتم و حواسم به همهچیز بود.
همونطور که آروم راه میرفتم، توجهام به خونی جلب شد که روی زمین ریخته بود و تا در آسانسور میرسید.
انگار یه آدم زخمی رو روی زمین کشیده بودن!
با قدمهایی آروم و کمی لرزون، رفتم طرف آسانسور...
#محمد
دونفر اومدن طرفم و کاری که راننده گفته بود رو انجام دادن.
بعد از اینکه موبایل و بقیه وسایلم رو گرفتن، شروع کردن به کتک زدنم! حتی جون ناله کردن هم نداشتم.
بالاخره با اشارهی راننده، دست از زدن کشیدن و یکیشون گفت: این فقط یه گوشمالی کوچولو بود که دیگه پات رو از گلیمت درازتر نکنی! اما اگه بازم بخوای کلهشق بازی در بیاری و توی کاری که بهت مربوط نمیشه دخالت کنی، بد بلایی سر خودت و خانوادهات میاد! حالیته؟
لگد دیگهای به پهلوی زخمیم زد و هر سهتاشون رفتن بیرون!
داشتم از سوز سرما یخ میکردم.
خودم رو کشوندم طرف شال گردنم، با دستهای لرزون و خونی برش داشتم و محکم روی زخمهام فشارش دادم! به سختی دور کمرم پیچیدمش و گره زدم.
دستم رو دراز کردم و کاپشنم رو برداشتم و انداختمش روی پاهای یخم...
سرما دردم رو بیشتر میکرد.
چشمام رو بستم، صدای ملخ از اطرافم میومد و شدیداً تشنهام بود!
کمکم بخاطر گرد و خاک سرفهام گرفت، حس میکردم مرگ جلوی چشمام میرقصه.
متوجهی گذر زمان نبودم، فقط میتونستم حس کنم هر چقدر میگذره به رفتن نزدیکتر میشم! نزدیکتر به یه پایان، پایانی که خودش یه آغاز بود...
ادامه دارد...
✍🏻 به قلم: یگانہ🌿
پ.ن:
جز فَنا گویند ࢪنجِ زندگے را چارھ نیست💔!
از چہ یارَب، تشنۂ این دࢪد ِ بۍدرمان شدیم:)؟
• بیدل دهلو؎
- شنوای ِ نظراتتون هستم🤍↓
^^ https://harfeto.timefriend.net/17234123467056 ^^
𝐇𝐚𝐧𝐢𝐧_𝟐𝟏𝟑 ✨
کربلایت سهم ما بدها نشد این اربعین ..
پابرهنه میروم سمتی که بغضم بشکند💔:)
#نوازشروح