957_8684674745165.mp3
8.12M
#سفـر_پُـرماجـرا ۲
#استاد_شجاعی ✨
تـــو؛ اهلِ زمیــن نیستۍ!
خانہ اۍ دارۍ، فراتر از خاڪ
خانہ اۍ از جنسِ خُــ✨ـدا...
چھار منزل، تا خانہ ات، راه باقۍ ست،
بشناس و عبـــور ڪن
#سخنرانی 🎙
امام سجاد علیہ السلام :
هرگاه #نماز میگزارى، [چنان باش که گويی] نماز آخرين را بہ جای میآوری
بحار الأنوار•جلد ۷۸صفحہ ۱۶۰
#چی_بگم_آخه
🤍مطلب امروز :
نکاتمهمتویامربهمعروفونهیازمنکر
برگرفته از کتاب "چیبگمآخه؟"
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
﷽ " خیانَٺ ! " #قسمتسوم #راوی تماس را پاسخ میدهد. + چی شد؟ - انجام شد آقا! دستی به موهایش می
﷽
" خیانَٺ ! "
#قسمتچهارم
#رسول
تکنسینها برانکارد رو توی کابین آمبولانس گذاشتن و منم کنار محمد نشستم.
فرشید خودش رو رسوند بهم و گفت: تو برو سایت، اونجا بیشتر بهت نیاز میشه. باید دوربینهای اطراف چک بشه!
نگاهم مردد بین آقامحمد و فرشید جابهجا شد، حق با اون بود! با اینکه دلم نمیخواست اما پیاده شدم و فرشید به جام نشست.
مچ دستش رو گرفتم که چرخید سمتم، با نگرانی گفتم: منو بیخبر نذار، حواست به آقامحمدم باشه. ممکنه واسه دیدن نتیجه بیان و زبونملال بخوان...
دستم رو فشرد و با اطمینان پلک زد.
- خیالت راحت!
با اینکه خیالم راحت نبود، به اجبار کنار رفتم و تکنسین سریع در رو بست. نشست پشت فرمون و حرکت کرد.
دستی به موهام کشیدم و رفتم طرف ماشین داوود، نشستم جلو و سرم رو به پشتی صندلی تکیه دادم.
کمی که گذشت، داوود هم اومد و نشست پشت فرمون!
نگاهم به سمتش چرخید.
+ سعید و سجاد کجان؟
همونطور که استارت میزد جواب داد: میمونن تا همهچیز رو چک کنن بعد میان سایت، نباید ردی از ما بمونه!
دیگه حرفی نزدم و حرکت کرد.
نگاهم به بیرون بود و ذهنم آشفته، قطعاً پای نفوذ و خیانت در میون بود!
#فرشید
تکنسین تندتند اقدامات لازم رو انجام میداد، برای آقامحمد ماسکاکسیژن گذاشت و به انگشت اشارهاش پالساکسیمتر وصل کرد.
به سختی تونست کمی جلوی خونریزی زخمها رو بگیره!
از حرص و عصبانیت بغضم گرفته بود و تندتند نفس میکشیدم، دست سرد آقامحمد رو بین دستهام گرفتم و به چشمهای بسته و صورت رنگ پریدهاش خیره شدم.
کمی خودم رو جلو کشیدم و با صدای آرومی لب زدم: محمدجان؟ آقامحمد؟ صدام رو میشنوی؟
تکنسین نیم نگاهی بهم انداخت و گفت: بیهوشه!
ناامید چشمام رو روی هم فشردم. اگه دستم به باعث و بانیاش میرسید، زندهاش نمیذاشتم!
نیمساعت بعد رسیدیم بیمارستان، با باز شدن در کابین سریع پریدم پایین و به تکنسین کمک کردم برانکارد رو بیرون بیاره.
با عجله رفتیم توی سالن، آقامحمد رو بلافاصله بردن اتاقعمل و منم پشت در به انتظار نشستم.
حدود دوساعتی گذشته بود که بالاخره در اتاقعمل باز شد و دکتر اومد بیرون، سریع بلند شدم و مقابلش ایستادم.
+ چی شد دکتر؟ حالش خوبه؟
ماسکش رو درآورد و گفت: فعلا خطر اصلی رفع شده، ولی خون زیادی از دست داده و یه ایستقلبی رو هم پشت سر گذاشته! و چون مدتی توی محیط آلوده بوده، احتمال عفونت زخمهاش هست.
نفس عمیقی کشید و ادامه داد: توکل بر خدا، منتقل میشه ICU تا انشاءاللّٰه وضعیتش پایدار بشه. بااجازه!
از کنارم رد شد و رفت، مات به دیوار تکیه دادم و چندبار سرم رو بهش کوبیدم.
کمی که گذشت، در اتاقعمل باز شد و اینبار تخت محمد رو بیرون آوردن.
نزدیکم که رسیدن، دست محمد رو گرفتم و موهای پر پیچ و خمش رو از روی پیشونی خیس عرقش کنار زدم.
لبخند تلخی روی لبهام نقش بست و آروم گفتم: تو همیشه قوی بودی، قوی بودی که تا الان تحمل کردی. بازم قوی بمون محمد، قوی بمون و زود خوب شو که همه بهت نیاز داریم!
نگاهم بالا اومد و با تعجب روی سجاد که انتهای سالن ایستاده بود و نفسنفس میزد زوم شد.
سرش رو که برام تکون داد، مطمئن شدم توهم نزدم و خودشه!
تخت رو به حرکت درآوردن و منم همراهشون رفتم. سجاد هم کنار من ایستاد و تا در ICU رفتیم که دیگه اجازهی جلو رفتن بهمون ندادن.
نشستم روی صندلی، اونقدری از پزشکی و اینها سر درمیآوردم که بدونم هر لحظه ممکنه... حتی تصورشم برام آزاردهنده بود!
گرمی دستی روی شونهام نشست، سرم رو بالا گرفتم که سجاد رو مقابلم دیدم.
هنوزم از یهویی اومدنش متعجب بودم! علاوه بر این، وقتی آقامحمد رو توی اون وضعیت دید برخلاف همهی ما ریلکس برخورد کرد. انگار که از قبل خبر داشته!
حس کردم خودش کمی افکارم رو خوند که نشست کنارم و گفت: راستش هر کاری کردم، نتونستم توی سایت بمونم! گفتم بیام اینجا یه خبری بگیرم. حالش چطوره؟
دستهام رو توی هم قفل کردم و نگاهم رو به کفشهام دوختم.
+ خوبه، یعنی... فعلا بد نیست!
خیلی آروم و حرصی زمزمه کرد: لعنتی...
چشمام از حدقه بیرون زد! گردنم کامل چرخید طرفش، چشم تنگ کردم و با بهت لب زدم: چی گفتی؟
توقع نداشت شنیده باشم! رنگش پرید و به تتهپته افتاد.
- منظورم... با اون لعنتیهاست که این بلا رو سر آقامحمد آوردن!
بدون حرف و با تردید فقط سر تکون دادم.
چند لحظه که گذشت با لحن معمولی پرسیدم: راستی! تو الان نباید شرکت پیمان باشی؟
دوباره رنگش پرید و گفت: خب... بهش گفتم حال مامانم بده، پیشش میمونم!
اَبرویی بالا انداختم.
+ آها، خب پس بمون اینجا من میرم سایت!
لبخندی روی لبش نشست و گفت: برو، خیالت راحت...
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
﷽ " خیانَٺ ! " #قسمتچهارم #رسول تکنسینها برانکارد رو توی کابین آمبولانس گذاشتن و منم کنار مح
خیالم اصلا راحت نبود و با این حرفش بیشتر نگران شدم.
کلا مدتی میشد مثل همیشه نبود و رفتار امروزش تیر خلاص رو زد واسه مشکوکتر شدنم بهش!
خداحافظی کردم و رفتم طرف راهرو...
وقتی از دیدش خارج شدم، از دور چهارچشمی بهش خیره شدم.
همونطور که با دقت حرکاتش رو آنالیز میکردم، با رسول تماس گرفتم و زود جواب داد.
~ جانم فرشید؟ آقامحمد خوبه؟
بیمقدمه گفتم: رسول تلفنهای سجاد رو شنود کن!
با تعجب جواب داد: چیکار کنم؟
چشمام رو با حرص باز و بسته کردم.
+ همین که گفتم! شنود کن و خبرش رو بهم بده. یاعلی..
گوشی رو قطع کردم و دوباره چشمم رو دوختم به سجاد، چندباری تلفن زد و چند دوری هم توی سالن چرخید.
منتظر بودم رسول بهم بگه اشتباه میکنم و این شک و نگرانیِ لعنتیای که داشتم از بین بره.
توی اون گیر و دار، قلبم تیر کشید که باعث شد یکدقیقهای چشمام رو ببندم.
بازشون که کردم، دیدم سجاد نیست!
اومدم برم توی سالن که گوشیم زنگ خورد. رسول بود.
همونطور که قفسهٔسینهام رو ماساژ میدادم، تماس رو وصل کردم.
+ بله رس...
پرید وسط حرفم و با استرس و تن صدای بالایی گفت: فرشید توروخدا نذار سجاد به آقامحمد نزدیک بشه!
قلبم از نگرانی شروع کرد تندتند زدن.
+ چی شده؟
داد زد: همهاش زیر سر سجادهههه!
گوشی از دستم افتاد و با یاحسین بلندی دویدم طرف اتاق محمد...
فقط امیدوار بودم دیر نشده باشه، اما...
#عطیه
نگاهم رو از آسمون تاریک گرفتم و به بچهها نگاه کردم.
یاسین بخاطر داروهاش خواب بود، اما یسنا مثل خودم بُغ کرده بود و بیحوصله با عروسکش بازی میکرد.
نگاهش بالا اومد و برای چندمینبار پرسید: چرا بابامحمد نیومد مامانی؟
لبخند تصنعی روی لبم نشوندم و کنارش نشستم، موهاش رو نوازش کردم و گفتم: میاد مامان، بعضی وقتا کارش طول میکشه. ولی بالاخره میاد.
با جملهی آخر، ته دلم لرزید! اگه نمیومد چی؟ اگه به آرزوش میرسید و ما رو تنها میذاشت چی؟
خودم رو دلداری دادم که محمد بیمعرفت نیست و ما رو تنها نمیذاره، اما بازم ته ته دلم نگرانی عجیبی رخنه کرده بود.
زیر لب استغفار کردم و بعد از تجدید وضو، دو رکعت نماز خوندم و همون سر سجاده به نیت ظهور آقا، شروع کردم به زمزمهٔ زیارت پر فیض عاشورا!
+ السَّلامُ عَلَیْکَ یَا أَبا عَبْدِاللّٰه...
ادامه دارد...
✍🏻 به قلم: یگانہ🌿
پ.ن:
چشمهاے ما، فقط ࢪَنج ٺماشا مۍکنند👀❤️🩹!
• فاضل نظر؎
- شنوای ِ نظراتتون هستم🤍
𝐇𝐚𝐧𝐢𝐧_𝟐𝟏𝟑 ✨
السلامعلےالحسين
وعلےعلۍأبنالحسين
وعلےأولادالحسين
وعلےاصحابالحسين✨
#امام_حسین_من♥️
امیرالمونینمولاعلی'؏' :
میلتوبہکسیکہازتودوریمیکند؛
خواریاست...!'
[نھجالبلاغہحکمت۴۵۱]
943_8684680281291.mp3
8.3M
#سفـر_پُـرماجـرا ۳
#استاد_شجاعی ✨
چونان جنینۍ در رحم مادر،
ڪہ دنیا احاطہ اش ڪـرده
و او بۍ خبر است...
ملڪوت؛
تمام جان تو را فرا گرفتہ است؛
و تو نمۍ دانۍ....
#سخنرانی 🎙