به خود بیش از اندازه
آزادی ندهید،
که شما را به ستمگری میکشاند! 🌱
نهجالبلاغه
السلامعلےالحسين
وعلےعلۍأبنالحسين
وعلےأولادالحسين
وعلےاصحابالحسين✨
#امام_حسین_من♥️
دلدردمندماراکهاسیرتوستیارا...
بهوصالمرهمینهجوانتظارخستی💔؛
#نوازشروح
📢 هر روز #یک_صفحه_قرآن بخوانیم
🔹 امروز؛ صفحه چهل و دو قرآن کریم
سوره مبارکه البقرة
✏️ توصیه مهم حضرت آیتالله خامنهای:
هر روز حتماً قرآن بخوانید حتّی روزی نیم صفحه، روزی یک صفحه بخوانید، امّا ترک نشود. در دنیای اسلام هیچ کس نباید پیدا بشود که یک روز بر او بگذرد و آیاتی از قرآن را تلاوت نکند.
Quran-page-042.mp3
2.71M
📢 هر روز #یک_صفحه_قرآن بخوانیم
🔹 صفحه چهل و دو قرآن کریم، سوره مبارکه البقرة
با صدای عبدالباسط محمدعبدالصمد بشنوید.
✏️ توصیه مهم حضرت آیتالله خامنهای:
هر روز حتماً یک صفحه قرآن بخوانید.
هدایت شده از یادداشت های یک دانشجو
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یک سال گذشته....
استادی داشتیم که روزی شعری را برایمان خواند:
عجب صبری خدا دارد!
اگر من جای او بودم
همان یک لحظه اول، که اول ظلم را میدیدم از مخلوق بی وجدان
جهان را با همه زیبایی و زشتی به روی یکدگر ویرانه میکردم. . .
حالا با دیدن صحنه های مختلف همش ورد زبانم است عجب صبری خدا دارد!
#غزه
#نابودی_اسرائیل
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
﷽ " پینہ؎گناھ ! " #قسمتچهارم #عطیه بیحوصله لبهی پنجره نشسته بودم و با چشمهایی که دیگه اشکی
﷽
" پینہ؎گناھ ! "
#قسمتپنجم
#رسول
توی راه برگشت به سایت بودیم. من عقب نشسته بودم و داوود کنارم، سعید هم جلو بود و فرشید رانندگی میکرد.
دستم زیر چونهام بود و سرم رو به شیشه تکیه داده بودم.
نگاهم به بیرون بود، اما انگار چیزی رو نمیدیدم. نگاه آخر محمد رو نمیتونستم فراموش کنم!
با کلافگی چشمام رو محکم روی هم فشردم.
- رسول نمیخوای بس کنی؟
صدای حرصی فرشید باعث شد چشمام رو باز کنم و تکیهام رو از صندلی بگیرم.
از توی آینه نگاهش کردم، شدیداً اخم کرده بود.
+ چی رو بس کنم؟
همونطور که نگاهش به آینه بغل بود و راهنما میزد جواب داد: این تو فکر بودن و عذاب دادن خودت و بقیه رو!
نفس عمیقی کشیدم و نگاهم رو از آینه گرفتم، شنیدم که سعید آروم بهش گفت: ولش کن فرشید، الان هیچکدوم حوصلهٔ بحث و جدل نداریم.
فرشید بیخیال شونهای بالا انداخت و جواب داد: بحثی نیست اگه انقدر از یه خائن حمایت نکنه!
اَبروهام ناخواسته توی هم رفت. همینطوریش اعصاب نداشتم و این حرفها هم بیشتر عصبیم میکرد که صبرم تموم شد و گفتم: بزن بغل، میخوام پیاده بشم!
داوود بیحوصله چرخید طرفم..
~ رسولجان...
حرفش رو قطع کردم.
+ من که شیفت نیستم، خونهمونم همین اطرافه! میخوام برم استراحت کنم.
فرشید کلافه و کمی سردرگم به سعید نگاه کرد، تأیید نگاهش رو که گرفت کنار خیابون ایستاد.
با خداحافظی کوتاهی پیاده شدم و بعد از دور شدن ماشین، دست به جیب رفتم طرف خونه..
#محمد
سرباز بازوم رو رها کرد و به دستام اشاره کرد. دستام رو کمی بالا گرفتم و بعد از باز کردن دستبند صدا زد: کریمآقا؟
مرد مسنی اومد سمتمون، در نردهای رو کشید سمت چپ و بازش کرد.
سرباز دستش رو پشت کمرم گذاشت و سمت داخل هدایتم کرد، خطاب به مردی که فهمیده بودم اسمش کریمه گفت: زندانی جدیده! یه جا براش پیدا کن، هر چقدر خلوتتر بهتر... یه سری قرص و دارو هم داره، بعد میارم تحویلت میدم بدی بهش...
کریمآقا سر تکون داد و با اشارهاش همراهش رفتم.
نگاههای متفاوت و خیرهی بقیه باعث میشد معذب بشم. به همچین محیط و موقعیتی عادت نداشتم!
لب گزیدم و سرم رو پایین انداختم.
- کمکم عادت میکنی پسر!
نگاهم بالا اومد و روی نیمرخ کریمآقا نشست. چهرهی ساده و مهربونی داشت و تهچهرهاش شبیه پدرم بود!
نگاهم رو با نیم نگاهی جواب داد و لبخند ماتی زد.
- سعی کن سرت تو لاک خودت باشه و خیلی به پر و پای کسی نپیچی! اینجوری برات بهتره..
حرفی نزدم که پرسید: راستی، مریضی چیزی هستی که دارو میخوری؟
+ خب... تقریباً!
- نکنه عصب مصب میزنی؟
ناخودآگاه خندیدم، آروم اما از ته دل و بعد از مدتها!
+ چطور؟
در جوابم لبخند زد و شونهای بالا انداخت.
- آخه سرباز گفت هر چقدر دورت خلوتتر باشه بهتره، گفتم شاید دیوونه میوونهای یهو قاطی میکنی میزنی هم خودت رو ناکار میکنی هم بقیه رو!
خندهام رو به لبخند محوی خلاصه کردم.
+ اگه انقدر وضعم خراب بود، قطعاً میبردنم بیمارستان اعصاب و روان!
- راحت باش، بگو تیمارستان!
دوباره کوتاه خندیدم، بالاخره جلوی در نردهای یکی از بندها ایستادیم.
- به هر حال، هر وقت داروهات رو بدن زود به دستت میرسونم که خیلی اذیت نشی.
لبخند زدم.
+ لطف میکنید.
- وظیفمه، یهو میزنی خودت یا یکی رو داغون میکنی بعد بیا و درستش کن!
جوابم عمیقتر شدن لبخندم بود. شوخیهاش باعث میشد کمی از حال و هوای بدِ خودم بیرون بیام. برعکس تصورم، خیلیزود تونستم باهاش ارتباط برقرار کنم و به نظرم شباهتش به بابا توی این مورد بیتأثیر نبود.
نفسی گرفتم و با حفظ لبخندم گفتم: حالا واقعاً فکر نکنید دیوونهای چیزیام! زخمی شدم و یکم بدنم ضعیفه که به مرور بهتر میشم.
سری تکون داد و دستش روی شونهام نشست.
- میدونم باباجان، دیدم خیلی حالت گرفتهست شوخی کردم یکم سرحال بشی.
نفس عمیقی کشید و ادامه داد: نمیدونم مشکلت چیه و چرا پات به اینجا باز شده، ولی برعکس اکثر آدمهای اینجا، از همون لحظهای که کنار سرباز دیدمت مهرت خیلی به دلم نشست! اسمم رو که میدونی، اگه کاری داشتی به خودم بگو آقای...
+ محمدم!
لبخند مهربونی زد.
- محمدآقا! اسمتم مثل خودت قشنگه..
لبخند دیگهای زدم و تشکر کردم که اشاره کرد برم داخل و خودش مسیری که اومده بودیم رو برگشت.
با رفتنش، لبخندم محو شد و دوباره غم عالم نشست توی دلم! نفس عمیقی کشیدم و رفتم داخل، با ورودم نگاه سهنفری که دور هم نشسته بودن چرخید سمتم!
با آرومترین صدای ممکن سلام کردم و جوابهای آرومی هم شنیدم. اونی که از دونفر دیگه هیکلیتر بود و احتمالا از نظر سنی هم بزرگتر، بلند شد و مقابلم ایستاد و دستش رو سمتم دراز کرد.
- من عباسم، عباس لوتی!
بیمیل دستش رو آروم گرفتم و لبخند کمرنگ و زورکیای زدم.
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
﷽ " پینہ؎گناھ ! " #قسمتپنجم #رسول توی راه برگشت به سایت بودیم. من عقب نشسته بودم و داوود کنار
+ خوشبختم!
دستم رو فشرد و اشارهای به پشت سرش کرد.
- اینام مجید سایه و آرمان چشمقشنگ!
براشون سر تکون دادم، عباس دستش رو به سمت تختی که سمت راست بود و طبقهٔ پایین دراز کرد و گفت: این یکی چندوقتیه خالیه، انگار قسمت تو بود.
بیحرف و بدون توجه به نگاه همچنان کنجکاوشون، رفتم سمت تخت و روش نشستم.
آرنجهام رو روی زانوهام گذاشتم و دستهام رو توی موهام فرو کردم.
متوجه شدم عباس با اشاره اون دوتا پسر جوون رو فرستاد بیرون!
اومد جلو و کنارم روی تخت نشست.
- تو اسمتو نگفتیها..
سکوتم رو که دید ادامه داد: لال که نیستی، نکنه عارت میاد با ما همکلام بشی؟
حال و حوصلهی توضیح و جر و بحث کردن رو نداشتم که بدون نگاه کردن بهش گفتم: اسمم محمده!
~ محمد نه، آرش!
#عطیه
تندتند چند مشت آب به صورتم پاشیدم و توی آینه به خودم نگاه کردم.
قطرات آب از صورت رنگ پریدهام چکه میکردن.
نگاهم رو از آینه گرفتم و بعد از خشک کردن صورتم از سرویس بیرون رفتم.
آیه داشت با عروسکهاش بازی میکرد. با کلی وعده و وعید حواسش رو از محمد پرت کرده بودم!
آهی کشیدم و دستبهسینه کنار آیه به دیوار تکیه دادم. بدون محمد، خونه سوت و کورتر از همیشه بود!
از صبح هزاربار مامان باهام تماس گرفته بود و همون حرفهای تکراری رو تکرار کرده بود.
اینکه بابا خیلی عصبیه و اصرار داره وسایلم رو جمع کنم و برم پیششون، و مهمتر از اون... اینکه دادخواست طلاق بدم!
حتی یکی دوبار خودش باهام صحبت کرده بود و گفته بود همهجوره پشتمه و من و آیه رو حمایت میکنه.
اما من هربار بهانهای میآوردم و بعدم قطع میکردم.
هنوز سردرگم بودم و با خودم کنار نیومده بودم. نمیتونستم به این راحتی بیخیال همهچیز باشم. خصوصاً با وجود آیه که یه پیوند محکم و جدانشدنی بین من و محمد بود.
خوشبختانه فعلا هادی چیزی نفهمیده بود، یعنی اجازه نداده بودیم بفهمه! که اگه میفهمید، تا حالا هزاربار اومده بود اینجا و قشقرق به پا کرده بود!
توی همین فکرها بودم که حس کردم صدای شکستن از پایین اومد.
نگران و کمی ترسیده تکیهام رو از دیوار گرفتم و رفتم بیرون، پلهها رو پایین رفتم و جلو در اتاق عزیز ایستادم.
+ عزیز؟ عزیز حالتون خوبه؟
صداش رو نشنیدم که مضطرب لب گزیدم و دستگیرهٔ در رو پایین کشیدم و وارد اتاق شدم.
نگاهم کشیده سمت آشپزخونه، عزیز روی صندلی میز ناهارخوری نشسته بود و دستش روی قلبش بود و صورتش درهم از درد! تیکههای شکسته شدهی لیوان آب هم روی زمین پخش شده بودن.
با یاحسینی زیر لب دویدم طرفش و شونههاش رو گرفتم.
+ عزیز خوبید؟ چی شد یهو؟
به سختی نفس عمیقی کشید و آروم پلک زد. دستش رو روی دستم گذاشت و سر تکون داد.
- خوبم مادر! یکم قلبم درد میکرد اومدم قرصام رو بخورم، یه لحظه چشمام سیاهی رفت، لیوان از دستم افتاد شکست. ببخشید ترسوندمت!
لبخند نگرانی زدم که گفت: مراقب باش شیشه نره توی پات...
با احتیاط کنارش روی صندلی نشستم و دستش رو گرفتم.
+ الان خوبید دیگه؟
لبخند کمرنگی روی لبهاش نشست و آروم پلک زد که صدای زنگ در بلند شد!
متعجب گفتم: کسی قرار بود بیاد؟
سرش رو به طرفین تکون داد.
- نه، بذار برم ببینم کیه!
نیمخیز شد تا بلند بشه که دستش رو فشردم و خودم زودتر ایستادم.
+ من باز میکنم.
چادر عزیز رو از روی چوبلباسی برداشتم و سرم کردم و رفتم توی حیاط، دوباره چند تقه به در خورد که گفتم: کیه؟
~ علیام عطیهخانم!
ناخودآگاه پاهام سست شدن و ایستادم. ضربان قلبم داشت بالا میرفت. نکنه اتفاقی برای محمد افتاده بود؟!
به سختی جلو رفتم و در رو باز کردم.
علیآقا نیم نگاهی بهم انداختن و مثل همیشه سر به زیر و آروم سلام کردن. با صدایی که از ته چاه درمیومد جوابشون رو دادم.
~ خوب هستید؟ عزیزخانم و آیهجان خوبن؟
بزاقم رو قورت دادم و آروم گفتم: بـ..بله، امری داشتید؟
مکثی کردن و بعد گفتن: میشه بیام داخل؟
بیحرف از جلوی در کنار رفتم که یااللّٰه گفتن و وارد حیاط شدن. با صداشون عزیز هم بیرون اومد.
~ سلام حاجخانم!
عزیز لبخندی زد و چادرش رو جلوتر کشید.
- سلام پسرم، خوش اومدی.
~ ممنونم، قلبتون بهتره؟
- الحمداللّٰه، طوری شده مادر؟
~ چطور؟
عزیز نیم نگاهی به من انداخت و دوباره نگاهش رو به علیآقا داد.
- آخه... سرزده اومدی. مثل همیشه هم نیستی. انگار که یه اتفاقی افتاده، ولی نمیخوای یا نمیتونی بگی!
نگاهشون پایین رفت.
~ حق با شماست. یهویی شد، حواسم نبود خبر بدم. شرمنده!
- دشمنت شرمنده، نمیگی چی شده؟
نفسی گرفتن و گفتن: والا خب، اومدم یه سری وسیله برای محمد ببرم! فعلا نمیتونه بیاد خونه، نیازش میشه. یه چند دست لباس و وسایل شخصیش و از این قبایل...
لبههای چادرم رو توی مشتم فشار دادم و سرم رو پایین انداختم. بغض دوباره داشت به گلوم چنگ میانداخت و خفهام میکرد!
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
+ خوشبختم! دستم رو فشرد و اشارهای به پشت سرش کرد. - اینام مجید سایه و آرمان چشمقشنگ! براشون سر تکو
عزیز که مشخص بود به سختی داره خودش رو کنترل میکنه لبخند زورکیای زد و گفت: شما بیا تو یه چایی بخور، تا عطیهجان هر چی نیازه جمع کنه.
~ ممنون، عجله دارم باید برم. توی حیاط منتظر میمونم.
نگاهی به عزیز انداختم و رفتم بالا، آیه مثل همیشه کنار عروسکهاش خوابش برده بود.
رفتم توی اتاقمون و در کمد رو باز کردم.
تلخی عطر محمد که به مشامم خورد، بغضم شکست و زدم زیر گریه!
قبل از اینکه صدام خیلی بالا بره، دستم رو جلوی دهنم گرفتم و آروم هقهق کردم.
چرا سرنوشت انقدر بیرحم بود؟ چرا باید اینطوری میشد؟ چرا من؟ چرا ما؟
کمی که سبک شدم، اشکهام رو پاک کردم و ساک کوچکی از توی کمد برداشتم.
چندتا از لباسهای محمد رو از چوبرختی جدا کردم و توی ساک چیدم. نگاهم روی لباس خاکی رنگی قفل شد که خودم براش گرفته بودم. چقدر رنگش رو دوست داشت و چقدرم بهش میومد!
لبخند تلخی روی لبهام نشست، قطره اشک سمجی که روی گونهام غلتید رو با پشت دستم پس زدم و لباس رو توی ساک جا دادم.
چندتا وسیلهٔ کوچک دیگه براش گذاشتم و ساک به دست، بیرون رفتم.
علیآقا با دیدنم از روی تخت گوشهی حیاط بلند شدن.
ساک رو به دستشون دادم و طوری که عزیز متوجه نشه، با صدایی که سعی داشتم لرزشش رو کنترل کنم لب زدم: محمد... حالش خوبه؟
دستی به موهاشون کشیدن.
~ راستش رو بخواید نه، اصلا خوب نیست! خیلی تحتفشاره، فقط امیدوارم خدا خودش یه دری به رومون باز کنه!
کمی بلندتر گفتن: حاجخانم کاری چیزی داشتید، به من یا راحیل بگید. تعارف نکنید باهامون!
عزیز با خوشرویی جواب داد: خدا خیرت بده مادر، به راحیل و بچههای گلت سلام برسون.
~ ممنون، بزرگیتون رو میرسونم،
خطاب به من، آرومتر ادامه دادن: با راحیل که در ارتباطید، اگه مسئلهای بود بهش بگید به من میرسونه. محمد هر کاری هم کرده باشه بازم مثل برادرمه، شما هم زنبرادرم! اصلا تعارف نکنید.
همونطور سر به زیر و آروم گفتم: ممنونم ازتون، فقط لطفاً... مراقب محمد باشید.
با اطمینان پلک زدن.
- هستم! بااجازه..
از عزیز هم خداحافظی کردن و رفتن.
ادامه دارد...
✍🏻 به قلم: یگانہ🌿
🖊با همکاری: خانمبیاتی🌱
پ.ن:
حࢪف ِ دلم آن بود، کہ با خَلق نگفتم.
بغضےست در این اَبر، کہ بارآن شدنے نیسٺ!
" حسین دهلو؎ "
- شنوای ِ نظراتتون هستم🤍
𝐇𝐚𝐧𝐢𝐧_𝟐𝟏𝟑 ✨
السلامعلےالحسين
وعلےعلۍأبنالحسين
وعلےأولادالحسين
وعلےاصحابالحسين✨
#امام_حسین_من♥️
به جانم آنچنان مهرت نشسته کز ازل گویا
خدا با تربت تو خلق کرده عاشقانت را..
#حسین_جانم
#نوازشروح
📢 هر روز #یک_صفحه_قرآن بخوانیم
🔹 امروز؛ صفحه چهل و سه قرآن کریم
سوره مبارکه البقرة
✏️ توصیه مهم حضرت آیتالله خامنهای:
هر روز حتماً قرآن بخوانید حتّی روزی نیم صفحه، روزی یک صفحه بخوانید، امّا ترک نشود. در دنیای اسلام هیچ کس نباید پیدا بشود که یک روز بر او بگذرد و آیاتی از قرآن را تلاوت نکند.
Quran-page-043.mp3
2.61M
📢 هر روز #یک_صفحه_قرآن بخوانیم
🔹 صفحه چهل و سه قرآن کریم، سوره مبارکه البقرة
با صدای عبدالباسط محمدعبدالصمد بشنوید.
✏️ توصیه مهم حضرت آیتالله خامنهای:
هر روز حتماً یک صفحه قرآن بخوانید.
السلامعلےالحسين
وعلےعلۍأبنالحسين
وعلےأولادالحسين
وعلےاصحابالحسين✨
#امام_حسین_من♥️
- وضع من را به خــــدا روضـهی تــــو سامان داد
من اگــــر گـــــریه برایـــت نکنــــم میمیرم!(:
#أبيعبدلله♥️¹²⁸...
#نوازشروح