حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
﷽ " پینہ؎گناھ ! " #قسمتچهارم #عطیه بیحوصله لبهی پنجره نشسته بودم و با چشمهایی که دیگه اشکی
﷽
" پینہ؎گناھ ! "
#قسمتپنجم
#رسول
توی راه برگشت به سایت بودیم. من عقب نشسته بودم و داوود کنارم، سعید هم جلو بود و فرشید رانندگی میکرد.
دستم زیر چونهام بود و سرم رو به شیشه تکیه داده بودم.
نگاهم به بیرون بود، اما انگار چیزی رو نمیدیدم. نگاه آخر محمد رو نمیتونستم فراموش کنم!
با کلافگی چشمام رو محکم روی هم فشردم.
- رسول نمیخوای بس کنی؟
صدای حرصی فرشید باعث شد چشمام رو باز کنم و تکیهام رو از صندلی بگیرم.
از توی آینه نگاهش کردم، شدیداً اخم کرده بود.
+ چی رو بس کنم؟
همونطور که نگاهش به آینه بغل بود و راهنما میزد جواب داد: این تو فکر بودن و عذاب دادن خودت و بقیه رو!
نفس عمیقی کشیدم و نگاهم رو از آینه گرفتم، شنیدم که سعید آروم بهش گفت: ولش کن فرشید، الان هیچکدوم حوصلهٔ بحث و جدل نداریم.
فرشید بیخیال شونهای بالا انداخت و جواب داد: بحثی نیست اگه انقدر از یه خائن حمایت نکنه!
اَبروهام ناخواسته توی هم رفت. همینطوریش اعصاب نداشتم و این حرفها هم بیشتر عصبیم میکرد که صبرم تموم شد و گفتم: بزن بغل، میخوام پیاده بشم!
داوود بیحوصله چرخید طرفم..
~ رسولجان...
حرفش رو قطع کردم.
+ من که شیفت نیستم، خونهمونم همین اطرافه! میخوام برم استراحت کنم.
فرشید کلافه و کمی سردرگم به سعید نگاه کرد، تأیید نگاهش رو که گرفت کنار خیابون ایستاد.
با خداحافظی کوتاهی پیاده شدم و بعد از دور شدن ماشین، دست به جیب رفتم طرف خونه..
#محمد
سرباز بازوم رو رها کرد و به دستام اشاره کرد. دستام رو کمی بالا گرفتم و بعد از باز کردن دستبند صدا زد: کریمآقا؟
مرد مسنی اومد سمتمون، در نردهای رو کشید سمت چپ و بازش کرد.
سرباز دستش رو پشت کمرم گذاشت و سمت داخل هدایتم کرد، خطاب به مردی که فهمیده بودم اسمش کریمه گفت: زندانی جدیده! یه جا براش پیدا کن، هر چقدر خلوتتر بهتر... یه سری قرص و دارو هم داره، بعد میارم تحویلت میدم بدی بهش...
کریمآقا سر تکون داد و با اشارهاش همراهش رفتم.
نگاههای متفاوت و خیرهی بقیه باعث میشد معذب بشم. به همچین محیط و موقعیتی عادت نداشتم!
لب گزیدم و سرم رو پایین انداختم.
- کمکم عادت میکنی پسر!
نگاهم بالا اومد و روی نیمرخ کریمآقا نشست. چهرهی ساده و مهربونی داشت و تهچهرهاش شبیه پدرم بود!
نگاهم رو با نیم نگاهی جواب داد و لبخند ماتی زد.
- سعی کن سرت تو لاک خودت باشه و خیلی به پر و پای کسی نپیچی! اینجوری برات بهتره..
حرفی نزدم که پرسید: راستی، مریضی چیزی هستی که دارو میخوری؟
+ خب... تقریباً!
- نکنه عصب مصب میزنی؟
ناخودآگاه خندیدم، آروم اما از ته دل و بعد از مدتها!
+ چطور؟
در جوابم لبخند زد و شونهای بالا انداخت.
- آخه سرباز گفت هر چقدر دورت خلوتتر باشه بهتره، گفتم شاید دیوونه میوونهای یهو قاطی میکنی میزنی هم خودت رو ناکار میکنی هم بقیه رو!
خندهام رو به لبخند محوی خلاصه کردم.
+ اگه انقدر وضعم خراب بود، قطعاً میبردنم بیمارستان اعصاب و روان!
- راحت باش، بگو تیمارستان!
دوباره کوتاه خندیدم، بالاخره جلوی در نردهای یکی از سلولها ایستادیم.
- به هر حال، هر وقت داروهات رو بدن زود به دستت میرسونم که خیلی اذیت نشی.
لبخند زدم.
+ لطف میکنید.
- وظیفمه، یهو میزنی خودت یا یکی رو داغون میکنی بعد بیا و درستش کن!
جوابم عمیقتر شدن لبخندم بود. شوخیهاش باعث میشد کمی از حال و هوای بدِ خودم بیرون بیام. برعکس تصورم، خیلیزود تونستم باهاش ارتباط برقرار کنم و به نظرم شباهتش به بابا توی این مورد بیتأثیر نبود.
نفسی گرفتم و با حفظ لبخندم گفتم: حالا واقعاً فکر نکنید دیوونهای چیزیام! زخمی شدم و یکم بدنم ضعیفه که به مرور بهتر میشم.
سری تکون داد و دستش روی شونهام نشست.
- میدونم باباجان، دیدم خیلی حالت گرفتهست شوخی کردم یکم سرحال بشی.
نفس عمیقی کشید و ادامه داد: نمیدونم مشکلت چیه و چرا پات به اینجا باز شده، ولی برعکس اکثر آدمهای اینجا، از همون لحظهای که کنار سرباز دیدمت مهرت خیلی به دلم نشست! اسمم رو که میدونی، اگه کاری داشتی به خودم بگو آقای...
+ محمدم!
لبخند مهربونی زد.
- محمدآقا! اسمتم مثل خودت قشنگه..
لبخند دیگهای زدم و تشکر کردم که اشاره کرد برم داخل و خودش مسیری که اومده بودیم رو برگشت.
با رفتنش، لبخندم محو شد و دوباره غم عالم نشست توی دلم! نفس عمیقی کشیدم و رفتم داخل، با ورودم نگاه سهنفری که دور هم نشسته بودن چرخید سمتم!
با آرومترین صدای ممکن سلام کردم و جوابهای آرومی هم شنیدم. اونی که از دونفر دیگه هیکلیتر بود و احتمالا از نظر سنی هم بزرگتر، بلند شد و مقابلم ایستاد و دستش رو سمتم دراز کرد.
- من عباسم، عباس لوتی!
بیمیل دستش رو آروم گرفتم و لبخند کمرنگ و زورکیای زدم.