#چی_بگم_آخه
🤍مطلب امروز :
نکاتمهمتویامربهمعروفونهیازمنکر
برگرفته از کتاب "چیبگمآخه؟"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
احکام امر به معروف رو باید یاد بگیریم که به اشتباه نیفتیم‼️
🤔: حالا ۴ شرط امر به معروف چیا هستن؟؟
#استاد_تقوی
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
﷽ " خیانَٺ ! " #قسمتچهارم #رسول تکنسینها برانکارد رو توی کابین آمبولانس گذاشتن و منم کنار مح
﷽
" خیانَٺ ! "
#قسمتآخر
#رسول
مشغول کارام بودم که موبایلم زنگ خورد، با دیدن شمارهی فرشید سریع جواب دادم و جویای حال آقامحمد شدم که بیمقدمه ازم خواست و تأکید کرد حتماً موبایل سجاد رو شنود کنم! بعدم بدون هیچ توضیح دیگهای قطع کرد.
ناچار و مردد روی سجاد سوار شدم. خودمم قبول داشتم که مدتی بود عوض شده بود، اما فکر میکردم فقط این منم که حساس شدم.
امیدوار بودم شک فرشید درست نباشه.
سجاد تازهکار بود و نابلد، اما جاسوس و خیانتکار... حتی تصورش وحشتناک بود!
خیلی نگذشته بود که با کسی تماس گرفت.
زود هدفون رو گذاشتم روی گوشهام و صدا رو زیاد کردم.
سجاد خیلی آروم گفت: آقاپیمان، من دوساعت دیگه شرکتم! اَمری ندارید؟
چشمام گرد شدن. با خودم گفتم حتماً طبق نقشه به عنوان نوید داره باهاش صحبت میکنه؛ اما صدای پیمان که توی گوشم پیچید از تعجب و شاید ترس زانوهام سست شدن!
~ حالش چطوره؟
- اون احمقها زیادهروی کردن، ولی...
تن صداش پایینتر اومد.
- شاید باورتون نشه آقا، اما زندهست! البته حالش بده. اون سهنفرم حذف شدن.
دستهای صندلی رو محکم فشار میدادم، هنوز باورم نمیشد!
اینبار صدای سوزان اومد که گفت: سجاد گوش کن ببین چی میگم! همین الان کارش رو تموم میکنی و بعد میای خونهی من، اوکی؟
- اما خانم ما...
سوزان فریاد کشید و غرید: اوکیییی؟
صدای سجاد تحلیل رفت و جدی شد.
- چشم! هر چی شما بگید.
قطع کرد.
عرق سردی روی پیشونیم نشسته بود، نامردِ عوضی!
با استرس به فرشید زنگ زدم و بهش گفتم از بخت بد حدس اون و چیزی که من بهش میگفتم حساسیتِ بیخودی درست بوده.
وسط صحبتمون تماس قطع شد!
هدفون رو انداختم روی میز و سرم رو بین دستام گرفتم.
+ خدایا خودت رحم کن!
#فرشید
اما اگه اتفاقی میافتاد، هیچوقت نمیتونستم خودم رو ببخشم.
قدمهام رو تندتر برداشتم و اسلحهام رو از نیام بیرون کشیدم.
از پشت شیشهٔ اتاق آقامحمد نگاهی به داخل انداختم. با دیدن صحنهی روبهروم خشکم زد!
سجاد اسلحهاش رو روی سر یه پرستار گذاشته بود و اونم داشت با گریه و دستهای لرزون یه سری دارو رو آمادهٔ تزریق میکرد!
بیمعطلی لگدی به در اتاق زدم و وارد شدم. تا سجاد به خودش بیاد، اسلحه رو مسلح و به دستش شلیک کردم.
نالهای کرد و اسلحه از دستش افتاد. محکم مچ دستش رو گرفت و فشرد.
پرستار با هقهق ازش فاصله گرفت.
رفتم جلوتر و کلتام رو زیر گلوی سجاد گذاشتم، یقهاش رو گرفتم و آروم اما حرصی لب زدم: چه غلطی داشتی میکردی عوضی؟
سعی کرد خودش رو ازم جدا کنه، اما نتونست و کلافه داد زد: تو روانیای فرشیددد! نگا دستمو به چه روزی انداخته، آخخخخ...
اسلحه رو روی گلوش فشار دادم و از لای دندونهای چفتشدهام گفتم: از تکرار یه سوال بدم میاد! چه غلطی میکردی آشغال؟
چند نفری جلوی در اتاق جمع شده بودن، اما انگار کسی جرأت جلو اومدن نداشت.
سجاد چشماش رو محکم باز و بسته کرد و دوباره فریاد کشید: بابا مریض، روانی، ابلههههه! این پرستاره داشت به محمد سم تزریق میکرد. اگه من نمیرسیدم که الان محمد زنده نبود!
اینبار من داد زدم: خفه شو لعنتییی، دروغ نگو به منننن!
همونطور که حواسم به سجاد بود و یقهاش همچنان توی مشتم، رو به پرستار گفتم: چه اتفاقی افتاد خانم؟
اشکهاش رو پاک کرد و با صدای گرفته و لرزون جواب داد: او..اومدم داروهای مریض رو بدم که دم در سرنگ رو ازم گرفت و یه سرنگ دیگه که یه محلول بیرنگ توش بود بهم داد. گفتم تزریق نمیکنم، اما هولم داد توی اتاق و با اسلحه تهدیدم کرد!
با ترس سرش رو به طرفین تکون داد و ادامه داد: آقا بخدا من هیچکارم، دروغ میگه.
اخم کرده بودم و نفسهام تند شده بود. قلبم تیر میکشید و دست چپم کمکم داشت سر میشد. اما توی اون وضعیت، هیچکدوم اینها برام مهم نبود.
با سر به بیرون اشاره کردم و گفتم: برید سر کارتون، به اونایی هم که جلوی در ایستادن بگید برن.
سر تکون داد و ترسیده و با عجله از اتاق بیرون رفت.
سجاد رو نشوندم روی صندلی کنار تخت و دستش رو به دستهی صندلی دستبند زدم.
پوزخند عصبی و تلخی کنج لبم نشست و خیره به چشماش گفتم: من خیلی آدم عوضی توی زندگیم دیدم، اما باید اعتراف کنم تو از همهشون پَستتری آقای سجاد یوسفی!
عصبی خندید.
- خیال نکن همهچیز به همینجا ختم میشه.
اشارهای به محمد کرد و ادامه داد: مطمئن باش آخر یه روز نفسش رو میگیرن! و اون روز خیلیزودتر از چیزی که فکرش رو بکنی فرا میرسه.
پوزخندم محو شد و اخم غلیظی بین اَبروهام نشست، دستم ناخواسته بالا رفت و سیلی محکمی توی گوشش خوابوندم!
سرش از شدت ضربه به سمت مخالف چرخید و دست آزاد اما زخمی و خونیاش روی صورتش نشست.
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
﷽ " خیانَٺ ! " #قسمتآخر #رسول مشغول کارام بودم که موبایلم زنگ خورد، با دیدن شمارهی فرشید سریع
خم شدم طرفش و انگشتم رو تهدیدوار جلوی صورتش تکون دادم.
+ همونطور که تو نتونستی این غلط زیادی رو بکنی و گیر افتادی، کفتارصفتهای دیگهام نمیتونن! ما نمیذاریم امثال محمد که جون و جوونیشون رو واسه امنیت این مملکت و مردمش گذاشتن و حتی از خانوادهشون هم گذشتن، به دست لاشخورهایی مثل تو و اون بالادستیهات از بین برن! شیرفهم شد آقای خیانتکار؟
چیزی نگفت و فقط چشمهاش رو بست.
به بچهها خبر دادم و بعد از اینکه به زخمش رسیدگی کردن، منتقل شد سایت...
با هک موبایل پیمان، مخفیگاه اونها هم پیدا شد و آقایعبدی یه تیم فرستادن برای دستگیری!
به اصرار، جام رو با داوود عوض کردم و رفتم خونه تا کمی استراحت کنم.
#داوود
دوساعتی از ماجرای پیش اومده و لو رفتن سجاد گذشته بود.
اجازه گرفته بودم کمی توی اتاق آقامحمد بمونم.
صدای نفس عمیق آقامحمد نگاهم رو کشوند سمتش، کمکم چشماش رو باز کرد.
کمی خم شدم سمتش و دستش رو گرفتم.
+ آقامحمد؟
نگاه بیحالش چرخید سمتم، لبخندی زدم و دستش رو محکمتر فشردم.
+ نگران نباشید، الان جاتون امنه! خوبید؟ درد دارید؟
بزاقش رو قورت داد و اَبروهاش کمی توی هم رفت.
- من... کجام؟
+ بیمارستانید، دکتر گفت خداروشکر خطر اصلی رفع شده.
حرفی نزد، انگار داشت فکر میکرد.
دکتر و پرستارها برای معاینه اومدن و بیرون رفتم، بعد از اتمام کارشون و توضیحات دکتر، با اصرار دوباره رفتم توی اتاق!
نشستم کنار آقامحمد، آروم و با صدای گرفته صدام زد: د..داوود؟
+ جانم آقا؟
- موبای..لتو... بده ل..لطفاً! باید... به هم..سرم... خ..خبر بدم.
گوشیم رو از جیبم درآوردم و توی دستش گذاشتم.
+ میتونید خودتون شمارهشون رو بگیرید؟
چشمهاش رو به نشونهی تأیید باز و بسته کرد.
با بااجازهای زیر لب از اتاق بیرون رفتم.
#محمد
کمی جابهجا شدم که پهلوم تیر کشید! لب گزیدم و چشمام رو محکم روی هم فشردم.
سرم رو به بالش تکیه دادم و با دستی که سرم داشت شمارهی عطیه رو گرفتم.
تأثیر داروهای بیهوشی و مسکن بود یا هر چی، خیلی گیج و بیحال بودم!
- بله؟
با صدای عطیه، به خودم اومدم و تک سرفهای کردم تا صدام کمی صاف بشه.
+ سلام!
جوابی نداد و سکوت کرد، بالاخره بعد از چند ثانیه آروم و مردد گفت: محمد... خودتی؟
لبخند کمجونی روی لبهام نشست.
+ بله... خانومَم، خُ..خودمم!
لحنش کمی عصبی و بیشتر نگران شد.
- معلوم هست کجایی؟ دلم هزار راه رفت! نمیتونستی یه خبر بدی؟
نفس عمیقی کشیدم، با وجود سوند تنفسی موقع حرف زدن نفس کم میآوردم.
+ ببخشید، نشد. ی..یعنی... نتونستم.
لحنش آرومتر شد.
- نکنه زبونملال زخمی شدی؟
+ عطیه؟
- جانم؟
+ تو با این... هوشی که... داری، ب..باید بیای... ادارهٔ ما!
نگران خندید و صدام زد: محمد!
+ جانم؟
آروم پرسید: الان خوبی؟ یعنی بهتری؟
+ ا..الحمداللّٰه، خودت... عزیز و... بچهها... خ..خوبید؟
- همه خوبیم! فقط نگران تو بودیم. بیام پیشت؟
+ نه، ن..نیازی... نیست! بچهها هستن.
نفس عمیقی کشید.
- خیلیخب، کِی مرخص میشی؟
درد کتفم باعث شد اخم کنم.
+ ن..نمیدونم، بهت... خبر میدم.
- پس مزاحمت نمیشم، استراحت کن. و لطفاً بیشتر مراقب خودت باش آقایفرمانده!
لبخند بیجون دیگهای زدم.
+ ت..تو هم همینطور، یاعلی...
- خداحافظ!
گوشی رو قطع کردم و روی پاتختی گذاشتم. خیلی نگذشته بود که داوود وارد اتاق شد، کمی توی صورتم دقیق شد و بعد ناراحت و مضطرب پرسید: خیلی درد دارید؟
+ میشه... ت..تحملش کرد. داوود؟
- جانم؟
+ فهمیدید... د..دقیقاً... کار کی بوده؟
سرش رو پایین انداخت و چیزی نگفت.
+ داوود؟
سرش رو کمی بلند کرد، چهرهاش گرفتهتر شده بود.
نگران شدم و سعی کردم بشینم که نتونستم! دستم روی پهلوم نشست و به نفسنفس افتادم.
+ چ..چی شده؟
با آشفتگی جلوتر اومد و کمک کرد دراز بکشم.
- میگم، ولی توروخدا قول بدید خودتون رو کنترل کنید و حالتون بد نشه!
بیحرف و منتظر نگاهش کردم که منمن کنان گفت: خب... چجوری بگم؟ راستش... کارِ... کارِ سجاد بوده! یعنی... این مدت جاسوسی ما رو میکرده. در حالی که ما فکر میکردیم به عنوان نفوذی فرستادیمش توی شرکت پیمان، اون داشته بهمون خیانت میکرده! البته هنوز ازش بازجویی نشده و نمیدونیم دقیقاً از کِی کارش رو شروع کرده، ولی حدس میزنیم قبل از ورود به شرکت پیمان یا اوایل ورودش به سایت سیاه شده.
تموم شدن حرفش، مصادف شد با ورود پرستار به اتاق!
~ آقا لطفاً بفرمایید بیرون، ایشون باید استراحت کنن.
- بله، چشم..
داوود از خدا خواسته خم شد و بوسهای روی پیشونیم نشوند. بعد از رفتنش، پرستار سرنگی رو توی سرمم خالی کرد و رفت.
چند دقیقهای گذشته بود و توی سکوت اتاق به این فکر میکردم که اگه زودتر سجاد رو دستگیر میکردیم، شاید الان این اتفاق نمیافتاد و من اینجا نبودم!
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
خم شدم طرفش و انگشتم رو تهدیدوار جلوی صورتش تکون دادم. + همونطور که تو نتونستی این غلط زیادی رو بکن
یکهفتهای میشد فهمیده بودم سیاه شده، بدون اینکه متوجه بشه امتحانش کرده بودم و متأسفانه...
این موضوع رو با آقایعبدی در میون گذاشته بودم، قرار شد فعلا کسی متوجه نشه و فقط خودم حواسم بهش باشه تا بتونیم کل شبکه رو توی تورمون داشته باشیم و بعد هم با مدارک و مستندات کامل دستگیریها رو شروع کنیم.
فکرش رو میکردم پیمان و سوزان دست به همچین کاری بزنن، اما انگار خیلی مراقب نبودم.
کمکم احساس خوابآلودگی کردم، چشمهام رو بستم و خیلیزود به خواب رفتم...
یک هفته بعد↓
در اتاق بازجویی رو باز کردم و رفتم داخل، با صدای بستن در سرش رو بلند کرد.
من رو که دید، پوزخند زد و دستهای دستبند خوردهاش رو روی میز گذاشت.
روبهروش نشستم که خندهای کرد و گفت: میبینم که زندهای هنوز! من اگه بودم، تا حالا هفتتا کفن پوسونده بودم.
لبخند زدم و دست به سینه به صندلی تکیه دادم.
+ خب من مثل تو ضعیف نیستم آقاسجاد!
پوزخندش از بین رفت و اخم کرد، ادامه دادم: خودت رو خیلی کم فروختی، تازه همون اندک امکاناتی که بهت وعده داده بودن هم نمیخواستن بهت بدن.
دستهام رو توی هم قلاب کردم و خم شدم سمتش..
+ محض اطلاع، میخواستن بعد از کشتن من بری پیششون تا از شَرِّت خلاص بشن!
اولش شوکه شد، اما کمکم عصبی خندید و سرش رو به طرفین تکون داد.
- د..دروغه، داری منو خر میکنی تا کم بیارم و تسلیم بشم. من تنها آدم اَمین ِ اونها بودم، دلیلی نداره بخوان بکشنم!
پوزخند ماتی زدم و سرم رو به تأسف تکون دادم.
+ تو بعد از کشتن من و درواقع پایان مأموریتت، برای اونها یه مهرهٔ سوخته بیشتر نبودی که باید حذفت میکردن تا مجبور نشن با خودشون همراهت کنن یا قالت بذارن و گیر بیافتی و لوشون بدی. این یه سیاست سادهست که MI6 همیشه انجامش میده! و طبیعتاً برای چنین سازمانی فرقی نداره مهرهاش تو باشی یا حتی یه مأمور بلندپایه مثل سوزان! اگه از نظرشون مزاحم محسوب بشی، دیگه نباید زنده بمونی.
بیحرف به میز نگاه میکرد و دستهاش رو از حرص مشت کرده بود. به راحتی متوجهی نفسهای تند و صدادارش و لرزش نامحسوس بدنش میشدم.
صدای رسول توی گوشم پیچید.
~ آقا دمای بدن و ضربان قلبش داره میره بالا!
آروم سر تکون دادم و بلند شدم.
دستهام رو روی میز ستون کردم و سرم رو جلو بردم.
+ جز گوشهی قناعت از این خاکدان مگیر!
غیر از کنار، هیچ زِ اهل جهان مگیر.
سرش رو که بلند کرد صاف ایستادم و گفتم: تو به کار و خدمت صادقانهای که به این مردم میکردی و حقوقی که بابتش میگرفتی قانع نبودی سجاد! و این بود که به اینجا رسوندت.
مکثی کردم.
+ البته شاید بتونی کمی جبران کنی، من به توبه کردنت امیدوارم!
بی هیچ حرف دیگهای از اتاق بیرون رفتم، خوشحال بودم که با وجود کلی پیشنهادات جوواجور و وسوسهکننده، تا به حال پام نلغزیده بود و این قطعاً لطف خدا بود! و البته ناراحت بودم از لغزش سجاد...
به محوطه که رسیدم، سرم رو بلند کردم و به آسمون اَبری چشم دوختم.
با برخورد قطرهی بارون روی صورتم، لبخند روی لبهام نقش بست و چشمهام رو بستم...
پایان💫
✍🏻 به قلم: یگانہ🌿
پ.ن:
مُدعے خواست کہ از بیخ ڪَنَد ࢪیشہ؎ ما🌱💔،
غافِل از آن کہ خدا هسٺ در اندیشہ؎ ما😄🤍!
• مولانا
- شنوای ِ نظراتتون هستم🤍
𝐇𝐚𝐧𝐢𝐧_𝟐𝟏𝟑 ✨
السلامعلےالحسين
وعلےعلۍأبنالحسين
وعلےأولادالحسين
وعلےاصحابالحسين✨
#امام_حسین_من♥️
455_8684678755404.mp3
7.78M
#سفـر_پُـرماجـرا ۶
#استاد_شجاعی ✨
سَڪَرات موت
درست...
در لحظہ انتقال بہ دنیاۍ جدید؛
هم از بُھتِ دنیاۍ روبرو
و هم از تعلّقِ دنیاۍ جدید
گیج و مبھوت خواهۍ ماند!
تا فرصت هست؛
با دنیاۍ روبرو انس بگيرد
#سخنرانی 🎙
#چی_بگم_آخه
🤍مطلب امروز :
نکاتمهمتویامربهمعروفونهیازمنکر
برگرفته از کتاب "چیبگمآخه؟"
زیارت عاشوراء_۲۰۲۴_۰۷_۱۵_۱۲_۲۸_۵۳_۸۳۶.mp3
8.56M
- هشت روز تا #اربعین_حسینی🖤✨
السلامعلےالحسين
وعلےعلۍأبنالحسين
وعلےأولادالحسين
وعلےاصحابالحسين✨
#امام_حسین_من♥️
پیامبر خدا صلی الله علیه و آله :
مَنِ ازدادَ عِلماً ولَم یَزدَد هُدًی ، لَم یَزدَد مِنَ اللّهِ إلاّ بُعداً.
هر کس بر دانش خویش افزود ، ولی بر هدایتش نیفزود ، جز بر دوری اش از خدا نیفزود.
🔸عدّه الداعی: ص ۶۵. تنبیه الخواطر : ج ۱ ص ۲۲٠
آسمانیست قدمهای در این مشایه
قدم ماست که پا بستهی دنیا مانده...
#نوازشروح
هدایت شده از کمددیواری.
ما هنوز تو مرحله ی اصن میشنوی این
صدامو گیر کردیم.شماکهازشردشدیدو
زمزمه میکنید شنیدی اخرش صدامو به
یاد ماهم باشین :)
زیارت عاشوراء_۲۰۲۴_۰۷_۱۵_۱۲_۲۸_۵۳_۸۳۶.mp3
8.56M
- هفت روز تا #اربعین_حسینی🖤✨
هدایت شده از مَحـیا؛
میدونین چیه ؛
بعضی وقتا خدا نجاتمون میده
ولی ما اسمش رو میذاریم شکست !
قال امیرالمومنین (علیهالسلام):
نفس خویش را به تملیک نیرنگ های آز و طمع در نیاور و پاسخ خواهش های ناصواب آن را نده.
📚تصنیف غرر / ۶۶۲۶
بࢪگ ِ درخٺان سبز، در نظر ھوشیاࢪ👀🧠!
هر ورقش دفترےست، معرفٺ ِ کردگاࢪ📿✨.
– سعد؎
454_8684676139181.mp3
8.95M
#سفـر_پُـرماجـرا ۷
#استاد_شجاعی ✨
سفر دیگران را بہ نظاره مۍ ایستۍ،
اما....
از تصورِ ایـن لحظہ براۍ خودت؛
فـــرار مۍ ڪنۍ!
براۍ خودت مُدام ترسیمش ڪن!
باید برایش آماده باشۍ
#سخنرانی 🎙
#چی_بگم_آخه
🤍مطلب امروز :
نکاتمهمتویامربهمعروفونهیازمنکر
برگرفته از کتاب "چیبگمآخه؟"
نگویید جا ماندهایم!
کسی که قلب و روحش رفته جامانده نیست.
جامانده کسی است که عشق و شور و طلب زیارت #اربعین به ذهنش هم نمیرسد و علاقهای ندارد.
اگر به هر دلیلی اشتیاق رفتن هست و شرایطش نیست، خیری بوده و ثواب نیت را بردهاید. شاکر باشید و نگویید جامانده ایم.