حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
#دردامشیطان😱🔥 #قسمت_دوم با سمیرا رفتیم برای ثبت نام... یک دختر خانم آنجاربود که گفت کلاسهای جدید
#دردامشیطان😱🔥
#قسمت_سوم
همون موقع اینقد ترسیده بودم پیش خودم گفتم محاله دیگه ادامه بدم!
دیگه امکان نداره پام رو تو این کلاس عجیب و ترسناک بزارم!
میخواستم اجازه بگیرم برم بیرون..
اما بدون اینکه کلامی از دهن من خارج بشه استاد روش رو کرد به من و گفت:
"الان وقت بیرون رفتن نیست خانم صبرکنید ده دقیقه ی دیگه کلاس تمومه...!"
واااای من که چیزی نگفته بودم..
این ازکجا فهمید من میخوام برم بیرون...؟!
از ترس قلبم داشت میومد تودهنم!
رعشه گرفته بودم..!
سمیرا بهم گفت:
"چت شد یکدفعه؟!"
باهمون حالم گفتم:
"هیس..بزار بعد از کلاس بهت میگم...!"
بالاخره تموم شد...
هل هلکی چادرم را مرتب کردم که برم با اینکه بچه ها دور استاد راگرفته بودن اما ازهمون پشت صدازد:
"خانوم هماسعادت..صبر کنید...!"
بازم شوکه شدم..
برگشتم طرفش..
یک خنده ی کریه کرد وگفت:
"شما دفعه ی بعدی هم میاین کلاس فکر نیامدن را از سرتون به در کنید!درضمن قرارنیست چیزی هم به دوستتون بگید!"
هااا...
خدای من..
این ازکجا فهمید من نمیخوام بیام؟!
تمام بدنم یخ کرده بود..
مغزم کار نمی کرد!
سمیرا هر چی پرسید چی شده اصلا قدرت تکلم نداشتم!
فوری رفتم تو خونه و به مادرم گفتم:
"سردردم..میخوام استراحت کنم!"
اما در حقیقت میخواستم کمی فکر کنم...
مبهوت بودم....
گیج بودم.....
کلاس گیتار روزهای زوج بود اما اینقد حالم بد بود که فرداش نتونستم برم کلاسهای دانشگاه!
روز دوشنبه رسید...
قبل از ساعت کلاس گیتار زنگ زدم به سمیرا و گفتم:
"سمیرا جان من حالم خوش نیست امروز کلاس گیتارنمیام...شاید دیگه اصلا نیام...!"
هر چی سمیرا اصرار کرد چرا بهانه ی سردرد اوردم..!
نزدیکای ساعت کلاس گیتار بود یک دلشوره ی عجیب افتاد به جونم!
یک نیرویی بهم میگفت اگر تو خونه بمونی طوریت میشه!
مامانم یک ماهی بود آرایشگاه زنانه زده بود..
رفته بود سرکارش..
دیدم حالم اینجوریاست گفتم میزنم از خونه بیرون..
یه گشت میزنم و یک سر هم به مامان میزنم!
حالم بهتر شد برمی گردم خونه..
رفتم سمت کمد لباسام..
یه مانتو آبی نفتی داشتم دست کردم برش دارم بپوشمش یکهو دیدم مانتو قرمزم که مال چند سال پیش بود تنمه!
از ترس یه جیغ کشیدم..
اخه من مانتو نپوشیده بودم!
خواستم دکمه هاشو بازکنم انگاری قفل شده بود!
ازترسم گریه میکردم..
یک هو صدا درحیاط بلند شد که باشدت بسته شد!
داشت روح از بدنم بیرون میشد از ته سرم جیغ کشیدم..
یک دفعه صدای بابا را شنیدم گفت:
"چیه دخترم طوری شده؟!چراگریه میکنی؟!"
خودم را انداختم بغلش..
گفتم:
"بابا منو ببر بیرون!اینجا میترسم..!"
بابا گفت:
"من یه جایی کاردارم..الانم اومدم یک سری مدارک ببرم!بیا باهم بریم من به کارام میرسم توهم یک گشتی بزن..!"
چادرم را پوشیدم یه گردنبند عقیق که روش (وان یکاد..) نوشته بود داشتم که کنار در هال اویزون بود...
برش داشتم انداختمش گردنم و سوار ماشین شدم و منتظر بابا موندم..!
بابا سوار شد وحرکت کردیم..
انقد تو فکر بودم که نپرسیدم کجا میریم فقط میخواستم خونه نباشم..!
بابا ماشین را پارک کرد و گفت:
"عزیزم تا من این مدارک رو میدم توهم یه گشت بزن و بیا!"
پیاده شدم..
تا اطرافم رو نگاه کردم دیدم خدای من جلو ساختمانی هستم که کلاس گیتارم اونجا بود!
پنجره ی کلاس رانگاه کردم..
استاد سلمانی باهمون خنده ی کریهش بهم اشاره کرد برم داخل...!
انگار اختیاری در کار نبود!
بدون اینکه خودم بخواهم پا گذاشتم داخل کلاس....
#اللهم_ارزقنا_کربلا_به_حق_الحسین_ع
_مهرنیا
شال و لباس مشکی ما را بیاورید
حی علی العزا که محرم رسید است
7_روز تا #محرم🏴
#اللهم_ارزقنا_زیارت_الکربلا🌺
السلامعليالحسين
وعليعليأبنالحسين
وعليأولاالحسين
وعلياصحابالحسين✨
#امام_حسین_من♥️
#شهیدانه❤️
🌱یک روز قبل از شهآدتش
اومد پیشم گفت حاجی
فردا عملیات داریم،
🍂خوبی بدی ازم دیدی حلالم
کن..
خندیدم😂 و گفتم نترس هیچیت
نمیشه :))
فردا غروبش خبرِ شهادتِ مهدی رو
اوردن؛ هنوز لبخند قبل از رفتنش یادمه :)
+بهنقلازهمرزمشهیدمهدیِنظری✨
رسم دوست داشتن
از زبان شهید آوینی
#بنت_المهدی
https://eitaa.com/Modafa_Eshgh
7.54M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
-امامحسینعلاوهبراینکهبهترینرفیقمونه تنهارفیقمونهمهست❤️🩹