سلام، وقتتون بخیر✨
بریم چندتا دیالوگ بخونیم از رمانی که معلوم نیست کِی به دستتون برسه🙂😂💔.
- صد دفعه بهت گفتم وابستهاش نکن، گفتم بچهست و کمطاقت... گفتم اگه بری میشکنه، ولی مگه گوشِت بدهکار بود؟
- میدونم این مدت خیلی بهت سخت گذشته، میدونم بدجور عذاب کشیدی. فقط خواستم بگم...
- بچهها میگن رگت سخت پیدا میشه، واسه تزریقا به مشکل میخورن! البته تا همینجاش هم احتمال نفله شدنت بالای پنجاهه..
پ.ن: حدس و نظراتتون رو راجعبه همین چند خط بگید لطفاً😁🌿
#سردار_دلها
#ازیآدࢪَفتہ
- به نظرت کدوم آدم خوششانسی یه قلب اونم با گروه خونی کمیاب به پستش میخوره که حاضره اونو بیشتر از هفت میلیارد بخره؟
- لبخند تلخی زدم...
لبخند برای اینکه با اینا میشد همهی حقیقت رو فهمید و تلخیِ اینکه اینهمه مدت بازی خوردم!
- ولی اگه الان افتادم روی این تخت، فقط و فقط بخاطر علاقهٔ قلبیِ خودم به کارمه و نه به خاطرِ...
- آره، جنگیدم که حالا تو با خیال راحت کنار خانوادهات باشی و توی امنیت و رفاهِ کامل به سر ببری... نه اینکه هر لحظه استرس اینو داشته باشم که نکنه جگرگوشهام پرپر بشه و حتی پیکرش به دستم نرسه!
- تا کی میخوای لجبازی کنی؟ اصلا داری با کی لج میکنی؟ با ما یا با خودت؟ حواست هست داری چه بلایی سر خودت میاری؟
#سردار_دلها
#ازیآدࢪَفتہ
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
- به نظرت کدوم آدم خوششانسی یه قلب اونم با گروه خونی کمیاب به پستش میخوره که حاضره اونو بیشتر از ه
- من هیچوقت اونی که بابا میخواست نبودم! نه لباس پوشیدنم، نه رفت و آمدم، نه کار و ازدواجم...
- چی باید بگم؟ من حتی نمیدونم شما منو به چه جرمی دستگیر کردید! اصلا نمیدونم دارم از طرف کدوم نهاد بازجویی میشم.
- باید به اینم فکر کنی که تصمیمت چه تأثیری روی آدمای اطرافت میذاره! لطفاً خودخواه نباش...
- فقط میخوام بدونم از کِی افسار پاره کردی و داری دورم میزنی!
- حالا درکت میکنم که چقدر عذاب کشیدی وقتی بابا با سوریه رفتن و کارِت و بعدم ازدواجت مخالفت کرد!
- من توهم میزنم؟ من توهم میزنم یا تویی که فکر میکنی با این کارا میتونی داداشتو ببینی؟
- توی اون آتیشسوزی همهچیز دود شد رفت هوا، از جمله آلبوم و وسایل شخصیت... همین که خودت زنده موندی خیلیه!
#سردار_دلها
#ازیآدࢪَفتہ
- من همیشه پشتتم! هر موقع که بخوای. فقط کافیه صدام کنی...
- چندماهه که متوجه بیماریش شده، بخاطر علاقهاش بهتون چیزی پیشتون نگفته!
- با حرص به عقبتر هولم میدهد که آن جسم تیز بیشتر وارد پهلویم شده و زخمم را عمیقتر میکند.
احساس میکنم جانم به لبم رسیده است...
- برعکس من که هیچوقت براش برادری نکردم، شماها همیشه کنارش بودید. بهتون حسودیم میشه!
- از الان به بعد قراره بهت خوش بگذره و بچهها حسابی بهت برسن، چون باید برام پول در بیاری!
- میخواهم کمی از زمین فاصله بگیرم که لگدش درون شکمم مینشیند!
از درد مانند جنین در خودم جمع میشوم و با صدایی خفه ناله میکنم.
- با حالت زاری میگوید: نگرانتم، نمیخوام با حالِ بد ببینمت. نمیخوام آسیبی بهت برسه. درک کن لطفاً...
#سردار_دلها
#ازیآدࢪَفتہ
𝑴𝒐𝒅𝒂𝒇𝒂_𝑬𝒔𝒉𝒈𝒉 ♥️
آنچه در #ازیآدࢪَفتہ خواهید خواند...
- سریع به خودم میآیم و دستم را برمیدارم، به هر سختی که هست رگش را پیدا و سرنگ را در بازویش فرو میکنم.
همان لحظات اول بیحال میشود، آستینش را پایین میکشم و آرام میگویم: تحمل کن، چند دقیقه دیگه خوابت میبره!
- لیوان را سر جایش میگذارم و بلند میشوم، تحمل این محیط برایم دشوار است و طاقت نگاههای ناآشنایش را ندارم.
به سمت در پا تند میکنم که با شنیدن اسمم از زبانش سر جایم میخکوب میشوم!
- لبخندی میزنم و به سمت در میروم، طوری که بشنود میگویم: کار من اول از همه دفاع از جون بقیهست و بعد جون خودم:)
- ناباور نگاهش میکنم، بیتوجه به بُهتَم ادامه میدهد: همهشون توی یه تصادف کشته شدن، تو هم توی پرورشگاه بزرگ شدی. هیچکس هم هیچوقت نیومده دنبالت! الان که فهمیدی خیالت راحت شد؟
#سردار_دلها
#ازیآدࢪَفتہ
- درست وقتی که تصمیم گرفتم اون چندماه خاطره رو بندازم دور و واسه همیشه فراموشت کنم، دوباره اومدی توی زندگیم! این دفعه دیگه دووم نمیارم، میفهمی؟
- ازت میخوام حتی اگه جلوی چشمات تیکه تیکهام کردن، اگه آتیشم زدن، اصلا هر بلایی سرم آوردن، تو لام تا کام حرف نزنی!
- اون موقع که اومدم خواستگاریت، گفتی پای کس دیگهای درمیونه و انتخابت رو کردی. حالا اون طرف زیر یه خروار خاکه... فکر نکنم الان دیگه مشکلی وجود داشته باشه، نه؟
- اگه حرف نمیزنم معنیش این نیست که احمق و نفهمم، فقط از شانس گندَم جز شما کسی رو ندارم. وگرنه تا حالا هزاربار از این زندانی که برام درست کردید زده بودم بیرون...
- مبارکت باشه عروس، پسر دسته گلم، تاج سرم و عصای دستم دلشو به تو باخت... براش یه زندگیای بساز که هیچوقت با شرم توی چشمهای من نگاه نکنه، که اگه نگاه کنه من نگاهش نمیکنم!
- اینجا ایرانه! مملکت ِ من اونقدر فدایی داره که نذارن سایهٔ شوم ِ تو و امثال تو روی زندگی مردم بیافته. خون کلی جوون ضامن امنیت کشور ِ منه و ما هم از نسل همون جوونا هستیم. همونایی که هشتسال تمام از این آب و خاک دفاع کردن و نذاشتن یه وجب از خاکمون اشغال بشه. یادت باشه ما به هیچوجه نمیذاریم آب توی دل مردممون تکون بخوره، حتی اگه به قیمت جونمون تموم بشه!
#سردار_دلها
#ازیآدࢪَفتہ
𝑴𝒐𝒅𝒂𝒇𝒂_𝑬𝒔𝒉𝒈𝒉 ♥️
- بالای یک پرتگاه بلند ایستادهام و صدای نامفهومی شبیه به یک لالایی ِ شیرین ِ کُردی با پسزمینهٔ هوهوی باد به گوشم میرسد.
~ رولهٔ خوشه ویست بینایی چاوم،
هیزی ئه ژنوم و هیوای ژیانم!
هه تا دییته وه هه ر چاوه ریتم...
از سرما به خود میلرزم! دستهای بیجان و زخمیام را دور تنم حلقه میکنم تا شاید کمی گرم شوم. خسته و تشنهام...
نگاهم را به اطراف میچرخانم، هیچکس جز من در این بیابان نیست! صدای لالایی گنگتر و گنگتر میشود و کمکم سرگیجه میگیرم.
ناگهان تعادلم را از دست داده و به درون پرتگاه سقوط میکنم، همهچیز آنقدر به سرعت اتفاق میافتد که...
#سردار_دلها
#ازیآدࢪَفتہ
𝑴𝒐𝒅𝒂𝒇𝒂_𝑬𝒔𝒉𝒈𝒉 ♥️
~ گلویم را با فشار رها کرده و نفس پر حرصی میکشد.
- اینطوری نمیشه.
راهش را به طرف صندلیای که تکیهگاه ندارد کج میکند، آن را برمیدارد و نزدیک پریز برق میگذارد.
باز به سمتم میآید، دستانم را باز کرده و با وحشیگری ِ همیشگیاش به طرف صندلی بیتکیهگاه میکشاندم.
مجبورم میکند روی صندلی دوم بنشینم، میداند جانی در بدن ندارم تا از خود دفاع کنم.
دستان زخمیام را اُریب به دستهی صندلی میبندد و به طرف کمد قدیمی میرود. و این یعنی باید برای عذاب بعدی آماده باشم!
بعد از خالی کردن بیش از نصف وسایل کمد، یک کیسهٔ مشکی از آن خارج کرده و با لبخند کریهاش بازش میکند.
به سمتم میچرخد، با دیدن جسمی که در دست دارد رنگ از رخسارم میپرد!
با همان لبخند کریه و با قدمهایی آرام به طرفم میآید، دوشاخهٔ اتوبخار را به پریزبرق متصل کرده و بعد پشت سرم میایستد.
نفسهایم به شماره افتادهاند، میخواهم چیزی بگویم که ناگهان اتو را با شدت به کمرم میکوبد!
تا مغز و استخوانم میسوزد و صدای فریادم تا هفت آسمان میرود.
بدون توجه به هرچیزی اتو را بالا و پایین میبرد و انگار دارد لباس موردعلاقهاش را اتو میزند!
- این تاوان کسیه که منو دور بزنه، تاوان کسیه که منو بفروشه! تو حق نداشتی همچین غلطی کنی! میفهمی؟
برای چندمینبار اتو را روی کمرم فشار داده و نعره میکشد: میفهمیییی؟
از شدت سوزش کمرم، ناخواسته اشکانم سرازیر میشوند.
حس میکنم بخاطر داد و بیدادهای شدید، مویرگهای گلویم پاره شدهاند.
خونی که از گوشهٔ لبم به بیرون میریزد، حدسم را اثبات میکند!
ناگهان...
#سردار_دلها
#ازیآدࢪَفتہ