حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
#دردامشیطان😱🔥 #قسمت_سیویکم سر کلاس استاد مهرابیان یک احساس خاصی داشتم! یعنی احساس بدی نبود! یه
#دردامشیطان😱🔥
#قسمت_سیودوم
گفتم:عجببب,پس نفهمیدی وبراتم جالب بودن ؟! یکیشون را که خیلی برات جالب بود، بگو ببینم؟
سپیده:هان یکی که خیلی توذهنم مونده بود اینه:استاد میگفت چرا شما برای امام حسین ع گریه میکنید درحالی که میدونید امام حسین ع باشهادتش پیروز شده ,بعدشم تو دین اومده ضرر زدن به بدن حرامه,وشما باگریه برحسین ع,دارین اعصابتون راخورد وچشماتون را ازبین میبرید پس ازاین دست کارها نکنید وروکرد به من:هما خیلی جالب بود نه؟؟اگه به عمق مطلب فکر کنی، میبینی راست میگن؟
وااای چقد اینا خبیثند ,مطالبی که برای سپیده واون گروه گفته بودند دقیقا خلاف مطالبی بود که برای مامیگفتند.
به سپیده گفتم:چندروز پیشا تویک سایت میخوندم تو دل اروپا برای اینکه مردم دچار افسردگی نشن یه جا درست کردند که مردم هفته ای یکبار میرن اونجا وبالاجبارگریه میکنن ,آخه دانشمندا کشف کردن با گریه ,نیروهای منفی خارج میشوند ویکجور سرزندگی وشادی به آدم رو میاره.
حالا ما تو مذهب سراسر نورمان برای امام حسین ع گریه میکنیم واین گریه مثل اروپاییها از روی اجبارنیست,ازروی عشق به خداست چون حسین ع رانوری ازانوارخدا میدونیم وخون حسین ع ,خون خداست پس باگریه ی برای ارباب هم ارادتمون رابه خدا ثابت میکنیم هم ازعشق حسین ع ,عشق میکنیم,هم بهشت رابرای خودم میخریم وازهمه مهمتر افسردگی نمیگیریم...
سپیده ازتوضیحات من تعجب کردگفت :اره به خدا توراست میگی من چقد خنگم
که زود وبدون آگاهی حرف بقیه را میپذیرم.
از سپیده خداحافظی کردم ودرحالی که هزاران فکر در مغزم جولان میداد سوارماشین شدم..
ذهنم درگیر امروز بود,اینا برای سپیده که در دین کم اطلاع ترند,با چوب دین,دین رامیکوبند وامثال سپیده هم چشم وگوش بسته ,بدون فکروتعقل حرفهاشون رامیپذیرند وبرای ما که در دین اطلاعاتی داریم بازهم شیطنت میکنند,یادم نمیره امروز صبح استاد به اصطلاح دینی ما,انقدر باحرارت دم از ولایت امیرالمومنین علی ع میزدتمام ماراطوری تحریک میکرد که ازکلاس بیرون شدیم تو کوچه وخیابون به خلیفه های اهل سنت بد وبیراه بگیم,یک جور تندروی راتبلیغ میکرد که باعث ایجاد اغتشاش وناامنی درجامعه شود وخیلیا از جوانها عرق مذهبیشون به جوش امده بود وروشون تاثیر گذاشته بودند,اما من رفتار امام صادق ع را با اهل سنت زمانش ,مطالعه کرده بودم ونظرم مخالف نظر اینابود اما چه کنم که باید تقیه پیشه کنم وخودم را جا بزنم تا به هسته وهدف اصلیشون برسم.
امروز معینی باهام تماس گرفت وگفت برای اون کار اصلی چقد پیشرفتی؟
گفتم :تاحدی موفق شدم به بعضی اطلاعات دست پیدا کردم منتها هنوز چندتا کارکوچک دارم.
معینی:پس زودتر بجنب چون دوهفته ی دیگه دونفراز هسته ی اصلی انجمن میان ایران ,یک جلسه ی بزرگ هم هست که مثل اون اولی ست,اگر کاری راکه برعهده ات گذاشتند درست انجام بدهی,علاوه بر تامین مالی,برای تعلیم به خارج ازکشور اعزامت میکنن...
وااای خدای من ,,خارج از کشور!!!
میخواستم عصر اقای محمدی رادرجریان بگذارم.
وبرام جالب بود که زمان جلسه زودتر برسه اما نمیدونستم توی اون جلسه چیزی میبینم که ...
دوباره توسط پدرم ،اقای محمدی را درجریان گذاشتم.
اقای محمدی یک گوشی باسیمکارت و یک فلش برام فرستاده بود وتاکیدکرده تا هروقت نیازبه تماس بود با گوشیی که فرستاده تماس بگیرم,داخل گوشی شماره های خاصی ثبت شده بود تا درصورت لزوم تماس بگیرم.
روی فلش هم یک سری اطلاعات واقعی اما دستکاری شده بود.
بالاخره روز جلسه فرا رسید,جلسه روز جمعه بود مثل قبل با معینی وهمراه با چشم بند حرکت کردیم.
رسیدیم به سالن,اینار خلوت تر بود ,انگار به قول خودشون,غربال شده بودیم وبهترینها دعوت داشتند.
فلش رابه معینی دادم وخودم توردیف دوم نشستم,همینجور که مشغول کنکاش بودم یک دفعه توردیف اول چشمم افتادبه ......
وای باورم نمیشد ,استاد مهرابیان بود.
انگار سنگینی نگاهم را حس کرده بود وبرگشت وبهم نگاه کرد....
به به عجب دانشگاهی شده,معینی که مشخصا نیروی بیگانه ورفیق فابریک یکی ازاستادان به نام دانشگاه,منم که نخبه وازنظر انجمن جاسوسه باهوش,اینم ازاستاد جوان وبامعلومات دانشگاه,چه گل اندر گلی هست....
هعی هعی.......
#اللهم_ارزقنا_کربلا_به_حق_الحسین_ع
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
#دردامشیطان😱🔥 #قسمت_سیودوم گفتم:عجببب,پس نفهمیدی وبراتم جالب بودن ؟! یکیشون را که خیلی برات جالب
#دردامشیطان 😱🔥
#قسمت_سیوسوم
سخنران شروع کرد:همونطور.که تاحالا دستگیرتان شده ,تلاش ما برای ایجاد جامعه ای ارمانیست.جامعه ای که از لحاظ علمی پیشرفته وعلم در دستان برگزیدگان باشد وبس,جامعه ای که تحت نظر ماشکل بگیرد وپله های ترقی را به سرعت بپیماییم,ضعیفان وتهیدستان وانان که ازنعمت هوش بهره ای ندارند دراین جامعه جایی ندارند....
جامعه ی برگزیدگان,ازهمه لحاظ باید قوی باشد و...
گفت وگفت وگفت....
اخرش هم تاکید کرد شما غربال شده اید وبازهم غربال میشوید وبهترینهایتان,برای سفری علمی ,تفریحی برگزیده خواهندشد.
اخرجلسه که کنارمعینی بودم,نگاهم به نگاه مهرابیان خورد,اونم خیره به من بود,اما نه من حرفی زدم ونه او...
در راه برگشت بامعینی.
معینی اظهارکرد که ازکارم خیلی خوششون امده وتاییدش کردند دوباره پاکتی حاوی دلار بهم دادند...
این دلارها راخرج نمیکردم,همه را دست نزده داخل پاکت وگاوصندوق خونه نگه داشته بودم.
امروز با مهرابیان کلاس داشتیم,اخرین روزهای ترم دانشگاه بود,اصلا دوست نداشتم سرکلاسش حاضر بشم,استاددد خودفروخته,اخه چطور دلش میاد؟!
ولی شاید اونم برای من همچی فکری کنه,دوتا حس متناقض داشتم,اما تصمیم گرفتم ,امروز از خیردانشگاه بگذرم تا برخوردی پیش نیاد.
بعداز دادن فلاش,مثل اینکه اعتمادشون را جلب کردم ,معینی هر روز باهام تماس میگرفت به اصطلاح خودشون ,خودی شده بودم.
یک روز معینی باهام تماس گرفت وگفت:انجمن برای روز پوریم جشنی دارد,شما هم به این جشن دعوتید.
خوشحال گفتم:جدددی؟؟
دوباره چشم بند و..؟؟روز پوریم چیه؟؟
معینی باصدای بلندی خندید وگفت:نه دخترک,خارج از کشوره,ببین چقد براشون عزیزی که دعوتت کردند.پوریم یه جور جشن وعیده براشون.
وبعداضافه کرد الان تاریخ وروز حرکت ومکان جشن رانمیگم ,بعدا باهات تماس میگیرم ودرجریان قرارمیدمت.
فوری با همون گوشی که محمدی داده بود,باهاش تماس گرفتم.وهرچه شنیده بودم راگفتم.
محمدی:پس توهم دعودت کردند برای جشنشون,خوب خوبه ,اما یک سری کارها باید انجام بدهی,فردا صبح خودت را بزن به مریضی وبیا فلان بیمارستان....
بخش اورژانس ,اتاق۵...
واااه بیمارستان برای چی؟
رفتم تو اینترنت سرچ کردم (پوریم)کلی مطلب امد راجبش ,اما خلاصه ی مطلب این بود ,پوریم عید تمام یهودیان جهان است وبه این مناسبت یهود درهرکجا باشد جشن میگیرد وجشن بزرگی در اسراییل نیز برپاست,
پوریم روز کشته شدن ۶۶هزار ایرانی درعصرهخامنشین با حیله ی مردخای یهودیست که در۱۴_۱۵ ادار,هرساله برگزارمیشود وطبق امر تلمود ,هریهودی موظف است به یمن این پیروزی آنقدر ش ر ا ب بنوشد که از سرمستی چیزی از اطرافش درک نکند.
عجببببب پس بهودیها هم عید دارن اونم چه عیدی,کشتار ایرانیااااان.....
بااین اوصاف پس جشن پوریم نزدیک بود درنتیجه سفرماهم نزدیک است ,اما نمیدانم به کجا میبرنمان,کمی ترس هم دارم,اخه من یک دختر تنهام.....
اما سرکارمحمدی جوری روحیه ام دادوگفت که من تنها نیستم ومحافظ هم دارم که از این ترس مقداریش برباد رفت.
فرداش به بهانه ی دل درد راهی بیمارستان شدم,مامانم میخواست همراهم بیاد,گفتم چیزی نیست که, نهایتش یه امپول وسرم میزنن ومیام خونه..
رفتم تو اتاق سلام کردم,
یک خانم دکتربود,خودم رامعرفی کردم.
خانم دکتر تا اسمم راشنید گفت:بله بله,من رضوی هستم, بفرمایید,منتظرشما بودم.
در رابست وشروع کرد به صحبت.
رضوی:ببین دخترم,خوشحالم ازاینکه میبینم جوانانی مثل شما برای وطن خودتون جانتان راکف دست گرفتید اما باید توصیه هایی به شما بکنم,اولا این یک ماموریت سرری هست که از طرف اطلاعات تعقیب میشه,نیروهای اطلاعاتی همواره مراقب شما هستند اما خودشماهم باید کاملا محتاط باشید,درمورد ماموریت و...با احدالناسی حرف نزنید,سعی کنید هرطورکه میتوانید اعتماد اطرافیان راجلب نمایید وهیچ کاری نکنید که باعث ایجاد شک شود,چون سفرتان خارج ازکشورهست دست ما تاحدودی بسته است اما,سعی مابراین است تاحدامکان امنیتتان رابرقرارکنیم.
احتمالا انجایی که میروید تمام وسایلتان از گوشی ولب تاب وحتی انگشتروساعت وگردنبند و...ازشما میگیرند,ما الان یک دوربین فوق العاده میکروسکوپی را زیر ناخن شما کارمیگذاریم وکلید قطع ووصلش هم به طور نامحسوس زیر پوست انگشت دیگرتان خواهد بود,هرکجا که حس کردی ,مورد مهمی هست ,کلید را لمس کن روشن میشود وبا لمس بعدی خاموش میشود,فقط به یاد داشته باش,ورودی هرمکان ,دوربین خاموش باشد ,چون احتمالا ورودیهای اماکن دستگاهی برای تشخیص امواج هست,این رابرای احتیاط گفتم.
این دوربین قابلیت ضبط هفت شبانه روز ,ازتصاویروصداهای,اطراف راداردودربرابر نوروگرما واب و...مقاوم است ,امیدوارم موفق باشی.
وشروع به نصب دوربین زیرناخن و...کرد.
ازاینهمه هوشیاری پلیس کشورم کیف میکردم,عرق ملی ومذهبی ام به جوش امده بود,من باید تا آخرش رابروم حتی اگر به قیمت جانم تمام شود.
#اللهم_ارزقنا_کربلا_به_حق_الحسین_ع
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
#دردامشیطان 😱🔥 #قسمت_سیوسوم سخنران شروع کرد:همونطور.که تاحالا دستگیرتان شده ,تلاش ما برای ایجاد جا
#دردامشیطان 😱🔥
#قسمت_سیوچهارم
بالاخره معینی تماس گرفت وپاسپورت رامیخواست تا برای فردا بلیط هواپیما را اوکی کند,امانگفت مقصدمان کجاست.
دل تودلم نبود,زنگ زدم به محمدی وموضوع راگفتم.
محمدی,انگار خودش خبر داشت,تاکید کرد که محافظه کارانه برخورد کنم,وتاکیدکردکه یکی از افرادشون هم حواسش به من هست,یک جمله ی رمز گفت که با اون شناساییش کنم.
(آینده از آن ماست دختر آقامحسن),قرارشد ازهرکس این جمله راشنیدم,بهش اعتماد کنم.
مادرم سرازکارهام درنمیاورد بهش گفتم بادوستان میرم سفر تفریحی.
اما پدرم از تمام ماجراها خبرداشت,بانگاهش انگاری التماس میکرد نروم اما,هرگزبه زبان نیاورد,چون میبایست تنها برم فرودگاه,همون توخونه از باباومامان خداحافظی کردم.
مامان سرخوش ازاینکه بعدازمدتها دخترکش گردش میرود برام آیینه وقران اورد وپدرم ,من رادرآغوش گرفت وبا گریه توگوشم گفت:مراقب خودت باش,اول به خدا وبعدش به امام حسین ع سپردمت,هرجا عرصه بهت تنگ شد ,درخونه ی ارباب رابزن....
بابغضی درگلو وتوکل برخدا حرکت کردم.
معینی جلودر فرودگاه منتظرم بود وگفت:
زودتر بیا ,اینم بلیط وپاست,به بقیه هم دادم ,برو.توصف پرواز به قاهره...
اوه اوه پس مقصدمان مصر,سرزمین پر رازو رمز فراعنه هست....
خوشحال بودم ,چون خودم درواقع مصررادوست داشتم...
سوار هواپیما شدم,اما مثل اینکه ۹نفردیگه هم ازگروهمان همسفرمابودند,منتها من نمیدونستم کی هستند وکجا نشستند...
بایاد خدا سفر هراس انگیزم راشروع کردم.
معینی تو ردیف روبروم بود,خیره به من همش کنکاش میکرد ,منم اروم چشام رابستم خودم رابا فکر به فرداوفرداها سرگرم کردم که به خواب رفتم.
با تکانهای هواپیما که ناشی از نشستنش بود ازخواب پریدم.
با معینی جلو فرودگاه ایستادیم,قراربود ۹نفر دیگه به ما ملحق شوند,ابتدا یک زن ویک مرد آمدن, بعدش دوتامرد,پشت سرشون یک زن ومرد مسن تر,بعدش دوتامرد,تک ,تک,
اخرین نفرکه ,پدیدار میشد,
احساس کردم هیکلش آشناست.
این که استادفروخته ی خودمونه,باورم نمیشد مهرابیان از مهره های اصلی انجمن باشه,مرتیکه ی......
حقوق از بیت المال مسلمانان میگیره وعلیه مملکت جاسوسی میکنه...
درهمین حین یک هایس سفید رنگ از راه رسید,من فکرمیکردم قاهره اخر خطته,اما اشتباه میکردم
معینی اشاره کرد سوارشیم,بدون تعارف ,سریع اولین نفر ,ردیف اخر کنارپنجره نشستم,دوست نداشتم هیچ کدوم از مردها کنارم بنشینن,پشت سرمن ,مهرابیان باکمال پررویی نشست کنارم!!!!
هنوز تو بهت کارش بودم,سرش را آورد پایین وگفت(آینده از آن ماست دختر اقامحسن)...
من چشام قد دوتا گردو شد,یعنی مهرابیان.....
تمام کینه ی قبل تبدیل به مهر واحساس امنیت شد,امنیتی ناشی از بودن, کناریک دوست.
مهرابیان ,اهسته طوری اطرافیان متوجه نشوند توگوشم گفت:خانم سعادت برای درامان ماندن از گزند مردان ,من باید نقش عاشق دلسوخته شمارابازی کنم تا هیچ کس به فکر(دورازجون) تصاحب شما نباشد.
سرخ شدم وسرم راتکان دادم.
هایس حرکت کرد....
معینی نزدیک راننده نشست,هرچی صبر کردیم,یک ساعت ,دوساعت و...,هایس نایستاد,نمیدونم مقصدشون کجا بود.
توراه یه خورده,خوردنی تعارفمون کردند ,مهرابیان همچی برام نازوکرشمه میاورد که خودمم باورم شده بود دوستم داره.
معینی ,برخوردهای مهرابیان رابامن میدید ,اخمهاش تو هم میرفت.
دوتا زن دیگه هم بامردا میگفتن ومیخندیدند از هفت دولت آزاد بودند.
شب شده بود وماهنوز تو راه بودیم,هرازچندگاهی میایستاد مثل این بود که به پلیسی,چیزی برخورد میکرد اما بدون هیچ مزاحمتی راهش را ادامه میداد.
سرم رااوردم پایین واهسته از ,مهرابیان سوال کردم,به نظرت مقصدشون کجاست؟
مهرابیان گفت:اینکه معلومه
یکی از شهرهای اسراییل..
وااای یعنی ما میریم تو دل .....
بالاخره طرف صبح رسیدیم,مارا به اقامتگاهمون بردند وبه هرکس یک اتاق دادند.
سفارش کردند که خوب استراحت کنید,چون عصر جلسه ی مهمی درپیش داشتیم.
منگ بودم,اصلا نمیدونستم توکدوم شهریم,مهرابیان هم که مدام تذکرمیداد سوال نکنم,حرکت مشکوکی نکنم و...
گیج ومنگ خودم راانداختم روی تختم...
#اللهم_ارزقنا_کربلا_به_حق_الحسین_ع
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
#دردامشیطان 😱🔥 #قسمت_سیوچهارم بالاخره معینی تماس گرفت وپاسپورت رامیخواست تا برای فردا بلیط هواپیم
#دردامشیطان 😱🔥
#قسمت_سیوپنجم
عصر رفتیم جلسه,خیلی سوالات داشتم که میبایست از مهرابیان بپرسم,دوست داشتم کنار ایشون بنشینم,اما متاسفانه روی هرصندلی,اسم شخصی که میبایست بنشینه راچسپانده بودند ومن کنارمهرابیان نبودم.
سالن بزرگی بود انواع واقسام نژادها از هرنوع زبانی آمده بودند,برای هرکسی یک هدفن تعبیه کرده بودند تا صحبتهای سخنران را با زبان خودمون بشنویم,اما چیز جالبی که زیاد جلب توجه میکرد این بودکه اکثر سربازان نظامی که میدیدیم ومتوجه میشدند ایرانی هستیم,شکسته وبسته فارسی صحبت میکردند.
یک سربازه بود خیلی به من ارادت نشون میداد,تو یک فرصت مناسب خودش را رساندبه من وبا همون لهجه ی شکسته اش گفت ,من دیوید هستم ,شما کی هستید؟
منم بالبخند گفتم:من هما هستم.
دیوید:اوه هما,,هما,,زیباست....
باتعجب گفتم:شما میتونید فارسی صحبت کنید.
سرش راتکان دادوگفت:اینجا ,مدرسه,کالج وحتی درنظام,آموزش زبان فارسی واجب,این قانون تصویب شد.
باخودم فکرمیکردم,چقد این یهودیا زرنگن وقانون تصویب میکنند تا سربازاشون ازدوران مدرسه,فارسی یادبگیرند ,ومطمینا ازاین علمشان درراه جاسوسی بهره ها میگیرند,کاش مسولین ما هم کمی از,این زرنگی یادمیگرفتند وچشم وگوش بسته,سندهای کثیفی مثل۲۰۳۰
که اعتقادات کودکان ماراازدوره ی مهدکودک تغییرمیده وبه سمت انحراف میکشونه,مثل آب خوردن تصویب نمیکردند,این دشمنان علاوه بربرنامه ریزی روی کودکان خودشون برای کودکان ما هم برنامه ها ریختند,.........
کاش ازخواب غفلت بیرون آییم...
درهمین افکاربودم که سخنران ,بالای سن رفت,پیرمردی مخوف که من باچشم خودم هاله های سیاه اطرافش رامیدیدم.
به نام یهوو,خدای انسان وجن وشیطان و....
ما قوم برگزیده ی دنیاییم ودرارض موعود ساکن شدیم,به راستی که تمام دنیا تحت سیطره ی ما به اهداف بزرگمان خواهند رسید وهرکس که بااین اهداف وعقاید مخالف باشد دراین دنیا جایی ندارد وباید از صحنه ی روزگار محو شود وسپس اشاره کرد به وسیله ای پاندول مانند درکنارش وگفت:همگی به این نگاه کنید که مانند جهان ما درنوسان است
خدای من چقد اینا خبیثند. ,میخواست یه جواریی همه راهیپنوتیزم کند,اخه علم ثابت کرده هرچه دراینجور خوابهای مصنوعی بر روح ما القا شود ,ناگزیر درضمیرناخوداگاه ما ثبت میشود وما دردنیای واقعی تمام تلاشمان رامیکنیم تا به این ثبتیات روحمان برسیم.
آروم دکمه ی ثبت دوربین را زدم تااین لحظه ها را ذخیره کند وچشمهام رابستم تانگاهم به پاندول جادویی نیافتد..
تا اونجایی که میدیدم جمعیت همه مسخ شده بودندوگاهی همراه سخنران،صحبتش را تکرارمی کردند.
همه باهم تکرار میکردند:
ماقوم یهود ,قوم برگزیده برروی زمین هستیم وشما هم هریک با دینهاوزبانها وقومیتهای مختلف انتخاب شده اید تا درخدمت یهود باشید وبرای دستیابی به هدف کلی این نظام,تمام توانتان را بکارگیرید.
همانا تا شیطان زنده است این دنیا برپاست,ما بوجود امدیم تا باتلاشمان ,سلطنت ازدست رفته ی جنیان رابه آنها بازگردانیم,ما برای بقای شیطان بزرگ ,ازجان ومالمان میگذریم و....
جمعیت به طور ناخوداگاه,امثال این جملات راتکرار میکردند وبی شک تمام توان خودرابرای رسیدن به محفوظات ذهنیشان میکردند.
ما درسراسردنیا ,درکشورهای مختلف ,درشهرهای بزرگ وتاثیرگذارشان تونل هایی حفرنمودیم تاعلاوه بر کسب اطلاعات ,برای هدفی بزرگترکه انفجارهمزمان تونلها میباشد, از آن استفاده نماییم,به شما بشارت میدهم از پیروزی قریب الوقوع ,سرورمان,عزازیل عزیز,ابلیس کبیر وشیطان بزرگ...
سخنران پیر,ملت را بنده ی بی قید وشرط شیطان میکرد.
درطول جلسه,گرمای شدیدی درجریان بود واگرخوب نگاه میکردی,جمعیتی عظیم از ابلیسانی کریه المنظر ,میدیدیم.
فک میکنم با این خواب مصنوعی ,ذهن بیشتر شرکت کننده ها, هواخواه اهداف شیطان پرستانه ی یهودشد.
بعد ازساعتی نفسگیر ,نیم ساعت تنفس دادند تا جلسه علمی راشروع کنند.
خیلی نامحسوس دوربین راخاموش کردم....
مهرابیان راپیدا کردم,دو ردیف بالاترازمن نشسته بود.
برای هواخوری به بیرون سالن رفتیم.
سرم رابردم کنارگوش مهرابیان وگفتم:استاد..
مهرابیان:لطفا به من نگو استاد,من سعید هستم.
بعدشم ادامه داد:
امیدوارم به خواب مصنوعی نرفته باشید.
من:نه استاددد,ببخشید نه اقای مهرابیان ,حواسم بود.
من:میخواستم بپرسم ,موادغذایی که اینجا برامون میارن ,اشکال نداره,یعنی حلال هست؟؟گوشتاش گوشت چیه؟
ذبح شرعی میشن؟
مهرابیان لبخندی زد وگفت:نترس دختر,این یهودیا درمصرف مواد غذایی وحتی طبابتشون از ما مسلمان ترند...
من:مسلمان تر؟؟یعنی چه؟؟
مهرابیان:این انسانهای خبیث با تمام وجود به حقانیت دین ما اگاهند ومیدونن,دستورات غذایی وطب سنتی ما که ازمعصومین رسیده,تنها راه حفظ سلامتی هست.
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
#دردامشیطان 😱🔥 #قسمت_سیوپنجم عصر رفتیم جلسه,خیلی سوالات داشتم که میبایست از مهرابیان بپرسم,دوست د
#دردامشیطان 😱🔥
#قسمت_سیوششم
این سخنران هم درابتدا,اراجیفهای قبلی رابه اختصارتکرار کرد درادامه اش گفت:ما درزمینه ی علمی وتولید مواد خوراکی به علمهایی دست یافتیم که در اینده ای نچندان دور مارابه هدف اصلیمان میرساند وآن روز زمین فقط در دست قوم برگزیده ی یهود وخدمتگزاران خالص این قوم هست وبس.
ما با دستکاری درژنتیک انواع محصولات ازگندم وجو وذرت و...تا حتی شیر وگوشت و...محصولات جدید که به نظر مفیدومقرون به صرفه میاید ,تولیدکردیم,اما درحقیقت با عرضه ی این مواد به جهانیان ,به طورنامحسوس وبه مرور زمان بامصرف مستمراین محصولات, انواع بیماریهای لاعلاج سراغ مصرف کنندگان خواهد امد.
این مواد درکشورهای دیگر به مواد تراریخته مشهورشده که ما تولیدمیکنیم وشما تبلیغ مینماید اما هرگز برای خودمان استفاده نمیکنیم,با این روش در آینده ,تنها, نسل مابرگزیدگان, سلامت باقی خواهند ماند.
مابادستکاری ژن یک گوسفند ,بزهایی خلق کردیم که دوبرابر یک.گاو شیرمیدهند,این شیر راشما,برای دیگران عرضه میکنید,اما خود مصرف نمینمایید ,زیرا مصرف این شیر در درازمدت انواع واقسام بیماریها رابوجودمیاورد,اگر در این شهرقدم بزنید ,کارخانه های متنوعی ازانواع نوشیدنیهای گاز دار راخواهید یافت ,اما فروش این نوشدینها درسراسرخاک اسراییل ممنوع وتخلف به حساب میاید,اینها فقط برای صادرات وضربه زدن به نسلهای مخالف قوم برگزیده زمین است....
هرچه که بیشتر میگفت,متأسف ترمیشدم,اینها که خودرا فدایی شیطان میدانستند تاکجاها رفته اند ومسولین ما هم که دم از دین وخدا میزنند درگیر زر ودنیای خود هستند.
اخر غفلت تاکی؟!!!!
چراباید مجوز اینچنین محصولاتی توسط,سردمداران کشور ,فقط برای سودی مادی,داده شود وباجان وسلامتی مردم بازی شود؟؟
اخر چرااااا؟؟
مابرای رسیدن به اهدافمان باید برخاورمیانه تسلط کامل داشته باشیم,فعلا که خیلی ازکشورهای منطقه ,به گونه ای تحت تسلط ماهستند ودونقطه ی مهم خاورمیانه ,یکی کعبه قبله ی مسلمین ودیگری بیت المقدس,سرزمین برگزیده,کاملا تحت سیطره ی ما هستند.
فقط کشور ایران است که باید یا ازمیان برداشته شودویا تغییر رژیم حاصل شود واگراین دوناموفق بود باید باحداکثرتوان سعی درناامن کردن این کشورداشته باشیم ,از هر راه ممکن دراین کشور اغتشاش ایجاد کنیم ,یکی از مهم ترین پایه های مقاومت واتحاد ایران ,رهبری انهاست ,ما باید باترفند وحیله رهبریشان راتضعیف کنیم ,باید ذهن جوانانشان رانسبت به رهبری مکدر کنیم,اگر رهبری انها یا باصطلاح خودشان ولایت فقیه در اذهان عمومی بد جلوه داده شود ,تضعیف ودرنتیجه یکی از پایه های استقامت ایران فرو میریزد,در مرحله ی دوم ذهن مردم را نسبت به مقوله ی مهدویت وانتظار فرج امام زمانشان,منحرف کنیم ,شهادت طلبی راکه ازمحرم وعاشورا ریشه در خون شیعیان ایران دارد از آنها بگیریم واین برقرارنمیشود مگراینکه جوانانشان رابه انحطاط کشانیم واز دین دورشان نماییم,ما باید دربین ,فرقه ها وقومیتهای ایران رخنه کنیم وبین انها تفرقه بیاندازیم واینگونه ما بر کل منطقه احاطه ی کامل خواهیم داشت....
خیلی پست وحقیر بودندکه باحیله ,اهدافشان را عملی میکردند,ازهمه ی سخنرانیهایشان فیلم گرفتم وعزمم راجزم کردم تا در کشور عزیزم روشنگری کنم وتاجایی میتوانم جوانان ساده انگار ودهن بین را روشن کنم.
#اللهم_ارزقنا_کربلا_به_حق_الحسین_ع
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
#دردامشیطان 😱🔥 #قسمت_سیوششم این سخنران هم درابتدا,اراجیفهای قبلی رابه اختصارتکرار کرد درادامه اش
#دردامشیطان 😱🔥
#قسمت_سیوهفتم
بالاخره تمام شد,بعدازصرف شام به اتاقهایمان رفتیم,فردا برای یهودیان عید(پوریم)یاهمان جشن کشتارایرانیان بود وحتما مراسمات خاصی داشتند.
خداراشکر که تابه حال به خیر گذشته بود,اما خبرنداشتم,فردا چه روز سخت وپرازترسی درپیش دارم وچه اتفاقات ناخوشایندی,قراراست برایم رخ دهد.
امروز,روز پوریم است ,اول صبح,ماراسوارماشین کردند تا به جایی دیگه انتقال دهند.
در ماشین ,مهرابیان ,کنارمن نشست,بقیه هم مشغول صحبت باهم بودند.
ازمهرابیان سوال کردم:به نظرتان کجا میبرنمان؟
مهرابیان:احتمالا ,بیت المقدس...
یه جورایی خوشحال بودم,اخه ازنزدیک,قدس,قبله ی اول مسلمین را میدیدم.
بالاخره باتمهیداتی زیاد مارا درمکانی پیاده کردند,به محض رسیدن به آن مکان ,برخلاف صداهای ماورایی که از جای جای ان مکان میشنیدم,صداهای ترسناکی که از اجنه خارج میشد.
برخلاف این صداها,آرامشی عجیب بر روح وروانم مستولی شد,یک آن میل به اقامه ی نماز وارتباط باخدا درمن فزونی یافت.
خودم رابه دیوید که همراهمان بود رساندم وگفتم:اینجا کجاست؟
دیوید:اینجا,معبد سلیمان یاهمان, بیت المقدس(قدس)....
اصلا باورم نمیشد ,اخه تاجایی به ما نشان داده اند,قدس,مسجدیست باگنبد طلایی رنگ,اما اینجا خبرازان گنبد نبود.
ازمهرابیان سوال کردم:اقای مهرابیان,من اینجا به شدت احساس معنویت بهم دست داده ,میگن اینجا قدس هست,اما همانطورکه میبینی خبری از اون قدس معروف نیست.
مهرابیان:درسته,بیت المقدس اصلی,این مکان است,اون گنبد طلایی رنگی که این صهیومیستهای خاین به عنوان قدس به ما نشان میدهند,مسجد(صخره)هست,صهیونیستها به دلیل عملیاتهایی که درقدس انجام میدهند,ماهیت اینجا رااشکارنمیکنند تا باخیال راحت به اهدافشان برسند.
از ازل خداوند اراده کرده دونقطه ی مشخص ومقدس درزمین مشخص باشند,یکی کعبه ودیگری قدس است.
بیت المقدس نزدیکترین نقطه به آسمان است,محل معراج پیامبر ص از زمین به آسمان همین بیت المقدس میباشد وآن حالت روحانی که به شما دست داد ,بی شک به همین دلیل است.
معبد حضرت سلیمان ع درهمین مکان بوده,اینجا پراز رازورمزاست,سلیمان, پیامبری بود که علاوه برپیامبری,حاکمیت هم داشت ,یعنی پادشاهی میکرد,پادشاهی بر انسان وجن.
معبد حضرت سلیمان توسط اجنه ساخته شده,این پیامبر بزرگوار در زمان خودش باجادو.وجادوگری وجن گیری مبارزه کرد وتمام ادوات جادوگری را درجایی از معبد دفن نمود .وشایدبه همین دلیل است که قوم یهود ازاوکینه به دل گرفتند.
درهمین حین دیوید به طرف ما امد وبحثمان ناتمام ماند.
دیوید گفت:بیاییدقبل ازجشن اطراف رانشانتون بدهم .
با مهرابیان راه افتادیم,ازنظرمن ,این مکان بسیار زیبا ومعنوی بود ,حیف که شیاطین اداره اش میکردند.
همینجورکه اطراف رانگاه میکردم,چشمم افتاد به دری که از دور اصلا دیده نمیشد,صداهای وحشتناکی از داخلش میامد ونور سیاه رنگی احاطه اش کرده بود.
دیوید ,امتداد نگاهم را دنبال کرد وگفت:نه,نه,اونجا ممنوع هست,یک کارت راازجیبش در اورد وگفت ,فقط بااین باز شد,هیچ غیر یهودی وغیر اسراییلی را به انجا راه نداد...
رفتیم به مکان جشن,همه ی به اصطلاح بزرگانشان جمع شده بودند ونفری یک جام ش ر ا ب را دردست کنارهم روبه آسمان گرفته بودند ویک عبارتی راتکرارمیکردند...
بازبان عبری,تکرار میکردند.
کنار مهرابیان بودم ,چشمم به جمعیت بود واما,فکرم دنبال اون در مرموز.
مهرابیان:خانم سعادت,میدونم به چی فکر میکنید,اونجا احتمالا یکی از تونلهای مخفی هست که این شیاطین برای مقاصدشان حفرکردند,اگر بخواهی نزدیک انجا بشوی,بی شک بهت مشکوک میشوند .
من:اما فکرم درگیرشه,من باید اونجا راببینم,...اگه دیدم برای شما هم فیلم میگیرم آقای مهرابیان عزیزززز
مهرابیان:خانم سعادت,این اخرین تذکرمه ,دیگه نمیخوام بحث کنم,موقعیت خودمون رابه خطر نیاندازید,باکنجکاوی بچه گانه تان,
ما بچه شیعه ها خیلی زرنگترازاین یهودیای شیطان پرست هستیم وکاملا میدونیم تواون تونل چی میگذره,بعدا بهت میگم,فقط خواهشا حرکت خطرناکی نکن.من مراقبتم هااا
من:روچشمم.....
اما درحقیقت داشتم نقشه میکشیدم که چه جوری به هدفم برسم.
به همه ش ر ا ب تعارف میکردند ,اخه یکی ازاحکام ورسومی که در روز پوریم ,یهودیا انجام میدهند نوشیدن ش ر ا ب تا حد جنون هست.
اما برای من که ادعای شیعه بودن وپیرو.مولا علی ع بودن دارم ,این نوشیدنی مثل نجاست میمونه....
پس حتی نگاهی هم بهش نمیاندازم چون از دیدنش هم حال آدم بهم میخوره,در روایات زیادی ازمعصومین داریم که:نوشیدنی هر روز ابلیس(شراب الکلی)هست وچه خوب اینجا باچشم خودم میبینم ابلیسکهایی که بااین نوشیدنی ,سرمست میشوند...
چشمم به دیوید افتاد,بس که نوشیده بود,هیچ درکی از اطرافش نداشت...
وای خدای من دررررسته,راهش همینه.....
فقط باید مهرابیان راقال بزارم.
#اللهم_ارزقنا_کربلا_به_حق_الحسین_ع
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
#دردامشیطان 😱🔥 #قسمت_سیوهفتم بالاخره تمام شد,بعدازصرف شام به اتاقهایمان رفتیم,فردا برای یهودیان ع
#دردامشیطان 😱🔥
#قسمت_سیوهشتم
از جام بلند شدم,مهرابیان باحالت سوالی پرسید:کجا؟؟
گفتم:اینا که تو حال خودشون نیستن,میرم یک دوری,بزنم ویه فیلم هم بگیرم.
مهرابیان:مراقب باش خانم سعادت.
از روی میز یه جام ش ر ا ب برداشتم وخیلی نامحسوس ریختمش کنار گلدون کنارم
اه مرگتون بزنه چه بوی گندی میده .
جام خالی رابدستم گرفتم ,طوری برخورد میکردم که منم خوردم.نزدیک دیوید شدم,دیوید باچشماش که معلوم بود دو دو میزنه نگام کردوبا عبری یه چیزی بلغورکرد , لبخندی بهش زدم.ووقتی مطمین شدم که تواین عالم نیست ,اهسته دست کردم جیبش وکارت رابرداشتم.
کارت که به دستم رسید بدون توقف حرکت کردم سمت اون در مرموز.
اکثر سربازا دور وور مکان جشن بودند,یکی ,دوتا هم که اطراف پرسه میزدند,معلوم بود یک سری به نوشیدنیها زدن.شانس باهام یار بود که روز پوریم بود واینها هم یه مشت ادم لایعقل...
به دررسیدم,کارت راوارد کردم وخیلی راحت دربازشد.
خدای من عجب هرم جانسوزی از داخلش میامد,انگار در جهنم باز شده.
شروع کردم ایت الکرسی را خواندن ووارد اونجا شدم,انچه که من میدیدم ,تونل وحشتناکی بود,جای جای تونل حفاری شده بود,انگار دنبال چیزی میگشتند,همینجور که جلو میرفتم به یک سه راهی رسیدم...یکباره یادم امد دوربین را روشن نکردم,سریع دکمه روشن رالمس کردم,نمیدونستم از کدام راه برم,از هرسه تا تونل صدا میامد ,چشام رابستم وگفتم باچشم بسته هرکدوم را رفتم,که رفتم.
درهمین حین احساس کردم دست مردی گلوم راگرفته,
چشام راباز کردم,نفسم گرفته بود انگاری داشتم خفه میشدم.
تا چشم بازکردم,دست پشمالوی سیاهی دیدم که گلوم رافشارمیده...
بلند بلند گفتم
اعوذوبالله من الشیطان الرجیم.
ودست پشمالو شل شد,درادامه اش شروع کردم سوره ی جن راخواندن...
حرکت کردم داخل همون تونل,خدای من انواع واقسام وسایل جادوگری روی صندوقچه ای اهنین درانتهای تونل دیده میشد ,دور تا دور صندوقچه را شیاطینی از جن گرفته بودند,به گمانم اینها ادوات جادوگریی بودند که از زمانهایی دور درمعبد حضرت سلیمان ع ,مخفی شده بود اما این یهودیهای شیطان پرست ,هنوز به وسیله ی اصلی یاهمان(جادوی سیاه)که با آن شیاطین ,قدرت عجیبی میگیرند را کشف نکرده بودند.
جادوی سیاه در زمان حضرت سلیمان ع ,پیامبر زیر تختش پنهان کرده بود واینجورکه معلوم بود,هنوز ان راکشف نکرده بودند.
برگشتم دوتونل بعدی را دیدم ,درجای جای تونلها چاله هایی حفرشده بود که درونش مملو از دینامیتهای منفجرنشده بود.
خدای من ,بی شک این ابلیسان قصد انفجار وتخریب قدس را دارند....
دیدنیها رادیدم ,سریع به سمت درخروجی حرکت کردم به در رسیدم ,کارت راوارد کردم همزمان با باز شدن در ,آژیر وحشتناکی شروع به صدا دادن کرد.
وااای یادم رفته بود دوربین راخاموش کنم,دکمه ی خاموش رالمس کردم,بیرون که امدم دوسرباز مسلح ونیمه هوشیار با اسلحه های پر,انتظارم رامیکشیدند .
ناخوداگاه دستام رابالابردم ,یکدفعه قندا,ق تفنگ امد روی دماغ ودهنم وصورتم پراز خون شد,دو طرفم راگرفتند وهرکدام به نوعی میزد,بردنم داخل اتاقی ,بعداز چند دقیقه ,یک زن پیرونفرت انگیز امد داخل,بامشت و لگد به جانم افتاد وبا فارسی شکسته ای شروع کرد به فحش دادن,ایرانی کثیف,ایرانی خائن...
#اللهم_ارزقنا_کربلا_به_حق_الحسین_ع
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
#دردامشیطان 😱🔥 #قسمت_سیوهشتم از جام بلند شدم,مهرابیان باحالت سوالی پرسید:کجا؟؟ گفتم:اینا که تو حا
#دردامشیطان 😱🔥
#قسمت_سیونهم
مدام تکرار میکردایرانی جاسوس وبینش باانگلیسی هم چیزی میگفت,
دوباره ادامه دادچندبارگفتم ,ازایرانیها باید ترسید,یک جاسوس در اورشلیم !!درجشن پوریم!!!
بعدش با صدای بلندی خندیدوگفت:مثل اینکه باید جشن پوریم واقعی بگیریم,دوباره کشتارایرانیان به دست قوم برگزیده ,به دست یهود....
روکرد به دوتا سرباز چیزی بهشون گفت ,دوتا سرباز دوطرفم راگرفتند وکشان کشان,جسم بی رقمم را به اتاق تاریک ونموری انتقال دادند.
پرت شدم گوشه ی اتاق,بس که خون از بدنم رفته بود وکتک خورده بودم,بی حال شدم,فشارم افتاده بود.
گاهی صداهایی ازداخل اتاق میشنیدم,به خیال اینکه اجنه هستند,زیر لب ,با بی رمقی,قران میخوندم.
میدونستم که باید فاتحه خودم رابخونم اما نمیدونستم کی وچگونه کشته میشم.
یکدفعه یاد سفارش بابام افتادم,دست توسل به دامان ارباب زدم.
به یاد اسیران کربلا گریه کردم وشروع کردم به روضه خواندن:
یاحسین غریب مادر, تویی ارباب دل من
یه گوشه چشم توبسه,واسه حل مشکل من..
یکدفعه هاله از نور بالای سرم ظاهرشد,فک کردم دوباره گرفتار اجنه شدم .
بلند بلند تکرارمیکردم
یاصاحب الزمان ادرکنی ولاتهلکنی...
دوباره ازحال رفتم....
مثل اینکه بیهوش شده بودم ,با کشیدن چیزی روی صورتم بهوش امدم.
باورم نمیشد,یک پسربچه ی نحیف بالباس عربی سرم را روی دامنش گرفته بودوباگوشه ی لباسش خونهای صورتم را پاک میکرد.
تا چشمام را باز کردم,با رعشه گفت:لاتخف,انا عقیل...
شکرخدا به برکت حفظ قران زبان عربی رایادگرفته بودم.
مثل اینکه اسمش عقیل بود,
بازبان خودش بهش گفتم:اسم من هما است توکی هستی واینجا چکارمیکنی؟؟!
عقیل:من عقیل هستم اینجا زندانی ام کردند.
من:برای چی؟توکه هنوز بچه ای,گناه نداری,پدرومادرت کجا هستند؟
بااین سوالم اشکاش ریخت وبا استین لباسش پاکش کرد وگفت:من مال یمن هستم,پدرومادرم را توجنگ کشتند,یکی ازهمین سربازا باگلوله کشتشان,من وبرادرم علی را به همراه تعداد زیادی کودک,ازیمن به اینجا آوردند,ومارا درکلاسهایی تعلیم میدادند,برادرم همیشه میگفت ,اینا کافرند,پدرومادرمان راکشتند یک روز یکی از سربازانی که دریمن ماراگرفته بود دید,بهش حمله کرد وفحشش داد,انها هم اینقد برادرم رازدند تا دیگه نفس نمیکشید,چشماش بازمونده بود وازکل بدنش خون میرفت,من رفتم بالای سرش ,خودم راروی جسدش انداختم ,سربازی که میخواست بلندم کندرا با پام زدم,بعدش منم کتک زدندوانداختند اینجا...
عقیل بایادآوری خاطرات تلخ ومرگ عزیزانش به گریه افتاده بود.
بااینکه حالم خوب نبود ,خودم راکشیدم بغل دیوار,وتکیه به دیوار,آغوشم رابازکردم.
عقیل انگارمنتظر این لحظه بود ,خودش راانداخت توبغلم ودراغوش هم گریه کردیم...
#اللهم_ارزقنا_کربلا_به_حق_الحسین_ع
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
#دردامشیطان 😱🔥 #قسمت_سیونهم مدام تکرار میکردایرانی جاسوس وبینش باانگلیسی هم چیزی میگفت, دوباره اد
#دردامشیطان 😱🔥
#قسمت_چهلم
یک باره یادم امد توایام فاطمیه هستیم,امسال پوریم یهودیا مصادف باایام فاطمیه هست,
بازبان عربی به عقیل گفتم:عقیل همه ی ما یک مادر داریم ,خیلی مهربونه,محاله چیزی ازش بخواهیم وعطانکنه,شاید اسمش رابدونی,حضرت فاطمه زهراس است,حالا دوتایی میریم درخونه ی مادرمان تا به کمکمان بیاد.
شروع کردم به زمزمه:
باز باران بی بهانه....
میشود ازدیده ی زینب
روانه
بازهم هق هق
مخفیانه....
کزستم های نامردان زمانه
یادم آرد پشت آن در
شد شکسته بازو
وپهلوی مادر...
یک لگد آمدبه شانه
باب من بردندزخانه
مادرم ناباورانه
درپی شویش روانه
آخ مادر
تازیانه,تازیانه
بازباران با بهانه
غسل وتدفین شبانه
دید پهلو ,سینه وبازو و شانه
وای مادر
گریه های حیدرانه
اشکهای کودکانه...
روی قبری
مخفیانه....
بازباران با بهانه
بی بهانه
گشته از دیده
روانه...
کودکانه...
زینبانه...
حیدرانه...
غربتانه...
مخفیانه...
لرزیده شانه
با بهانه,بی بهانه
میخوندم واشک میریختم,عقیل هم بااینکه زبانم رانمیفهمید,مثل ابربهار گریه میکرد,نذرکردم اگر راه نجاتی باز شد عقیل راباخودم بیارم ایران ومثل برادرنداشته ام بزرگش کنم.
دیگه رمقی توبدنم نمونده بود,میدونستم شب شده,اما نمیفهمیدم چه وقت شبه,اصلا انگاری مارایادشون رفته بود,گمانم نگهمون داشته بودن تا فردا تومراسم اختتامیه ی جشنشون ,پوریم واقعی ,راه بیندازند.
همینجورکه چشمام بسته بود اول صدای در وبعدش نوری را روی چشمام احساس کردم,عقیل خودش رابه من چسپوند ,دلم سوخت,تواین بی پناهی به منه بی پناه,پناه آورده بود...
یک مردی بالباس نظامی وچراغ قوه آمد داخل,فکر کردم,اسراییلی هست ,خودم راکشیدم گوشه ی دیوار وعقیل رامحکم چسپوندم به سینه ام....
یکدفعه صدایی آشنا گفت:خانم سعادت,هما خانم کجایی؟؟
باورم نمیشد,مهرابیان بود ,اما دوتا سرباز هم باهاش بودند.
باصدای ضعیفی از ته گلوم گفتم:اینجام...
امد نزدیکم وگفت:پاشو,سریع بجنب ,بایدبریم وقت نیست..
نورچراغ قوه راانداخت روصورتم وگفت:
آه خدای من...
#اللهم_ارزقنا_کربلا_به_حق_الحسین_ع
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
#دردامشیطان 😱🔥 #قسمت_چهلم یک باره یادم امد توایام فاطمیه هستیم,امسال پوریم یهودیا مصادف باایام فاط
#دردامشیطان 😱🔥
#قسمت_چهلویکم
این نامردا چه به روزت آوردندو ادامه داد میتونی پابشی؟یادستت رابگیرم؟
گفتم:نه نمیتونم,باکمک عقیل بلندشدم.
مهرابیان نگاهی به عقیل کرد وگفت:
این کیه دیگه؟
گفتم:یه دوست,یه برادر...
گفت:ببین هما خانم ,نمیشه این پسربچه رابرد اخه اگر گیرمون بیارن ,درجا تیربارانیم,اینجا بمونه ,امن تره.
گفتم:اگه بیاد وباعزت بمیره,بهترازاینه که اینجا زنده بمونه وتربیت بشه برای کشتن هم نوعهای خودش.
مهرابیان دید اصراردارم,دیگه حرفی نزد وحرکت کردیم,دونفری که همراهش امده بودند چند قدمی جلوترحرکت میکردند تا اگر خطری بود,جلوش رابگیرند,منم شروع کردم ایه ی (وجعلنا من بین ایدیهم سدا ومن خلفهم سدا فاغشیناهم فهم لابیصرون)راخواندن,
چون شنیده بود که پیامبرص هنگام خروج مخفیانه از مکه باهمین آیه چشم وگوش کفارویهود راکه قصدجانش راکرده بودند,بست.
توی حیاط چند نفری سرباز بودند که از بس نوشیده بودند درکی از اتفاقات اطرافشان نداشتند,خلاصه با هزاران استرس از اون مکان خارج شدیم,حالا میدونستم کنار مهرابیان وچریکهای فلسطینی هستم....
آخرشب بود,خیابانها خلوت وساکت,گویی مردم بعداز روزی سرشاراز نوشیدن می به خواب مرگ رفته اند,آهسته,خیابانهای شهر را رد میکردیم ,ساختمانهای بزرگ ونوساز وشیک..
کم کم به جایی رسیدیم که بیشتر شبیه خرابه هایی ازشهربود,ساختمانهای نیمه مخروبه ,کاملا مشهود بودکه اهالی اینجا درفقرمطلقند,مهرابیان اشاره کردبه خانه ها وگفت:اینجا قسمت مسلمان نشین شهراست,بی شک اگر صهیونیستها از فرار ما اگاه شوند ,اولین جایی که سراغش میایند اینجاست.
یکی از فلسطینیهاجلوی در خانه ای توقف کردوبااشاره به مافهماند که برای تعویض لباس وزدن ابی به سرورویمان داخل میشویم.
به سرعت لباسهایمان رابالباسهای عربی تعویض کردیم وابی به دست وصورتمان زدیم ,حتی غذایی راکه برایمان مهیا کرده بودند راهمراهمان برداشتیم,اخه سپیده سرمیزد وماندنمان خطرناک بود.همراه دوجوان فلسطینی,سوار برموتری که اتاقکی رویش نصب شده بود,حرکت کردیم.
ازشهرخارج شدیم وبعداز طی مسافتی ,موتور را زیر سایه ی درختی پارک کردند ودوباره پیاده حرکت کردیم.
بعدازحدود نیم ساعت پیاده روی بااشاره ی عربها,ایستادیم ,دوجوان عرب مشغول کنارزدن خاکها شدند,ناگهان دری مخفی از زیر خاک نمایان شد.
از در وارد تونلی تاریک شدیم,
دوچراغ قوه روشن کردند وحرکت کردیم.
درطول مسیر هر چند کیلومتریک جا ,دریچه هایی برای ورود هوا به داخل تونل تعبیه شده بود به طوریکه ازبیرون کاملا استتار بود وقابل رؤیت نبود.
مهرابیان که متوجه ی تعجبم شده بود گفت:تعجب نکنید خانم سعادت ,ازاین تونلهای مخفی در سرتاسر فلسطین اشغالی وجود دارد که به همت مجاهدین فلسطینی ساخته شده تا درمواقع لزوم وخطر وگاهی برای عملیاتهای سری ازانها استفاده میشود,این تونلها گاهی صدها کیلومتر طول دارد,اسراییل کلی هزینه کرده تا این راههای مخفی راکشف کند ,منتها هنوز به هدفش نرسیده وان شاالله دیگرهم نمی رسد.
چندساعتی میشد که پیاده میرفتیم,من که خسته شده بودم,عقیل این پسرک مظلوم هم ,مشخص بود خسته است اما اینقد سختی کشیده بودکه این خستگیها به چشمش نمیامد,کنار یکی از دریچه های تهویه نشستیم,مقداری نان وخرما خوردیم ,برای لحظاتی چشمانم رابستم.
خواب شیرینی برمن مستولی شد .....
نمیدونم چندساعت ویاچندروز داخل تونل درحرکت بودیم,فقط هرازچندگاهی به اشاره ی دوجوان عرب باتیمم,نماز میخوندیم وغذایمان هم که محدودمیشدبه نان وخرما,میخوردیم وراه میافتادیم.
بالاخره کورسو نوری از انتهای تونل به چشم میخورد به منبع نوررسیدیم دالانی بودکه از چوب وخاشاک وبرگ پوشیده شده بود,چوبها راکناری زدیم ویکی یکی ,بیرون آمدیم,دورنمایی ازیک روستا دیده میشد,یکی از جوانهای عرب با مهرابیان صحبت کرد وگفت:اینجا دیگه کارما تمام است,بعدازاین روستا شما به مرز لبنان میرسید وباموبایلش,تماسی گرفت,بعداز نیم ساعت یک سواری که به نظرمیرسیدقدیمی باشد از راه رسید من ومهرابیان وعقیل سوارشدیم از دوجوان فلسطینی خداحافظی کردیم.
مهرابیان صندلی جلو نشست ومن وعقیل عقب ماشین,به محض سوارشدن,درآیینه ماشین, چشمم به زنی عرب خوردکه چشمهایش به گودی نشسته بود ودهانش ورم داشت,این زن اصلا شباهتی به همای سعادت نداشت,سرم راتکان دادم وباخود گفتم:خداراشکر زنده ماندم ,وباخودم زمزمه کردم:کسی که از دست ابلیسان اجنه سالم بیرون آید,ابلیسان اسراییلی که برایش چیزی نیستند خخخخ
لبخند به لب نگاهم به عقیل افتاد ,پاک ومعصوم سرش را روی زانوام گذاشته بود درخوابی شیرین سیرمیکرد.
کم کم چشمهای من هم گرم شد وهیچ چیز از پیرامونم نفهمیدم....
باصدای راننده همزمان با مهرابیان ازخواب پریدم,خداییش نمیدونستم چقدخوابیدم
#اللهم_ارزقنا_کربلا_به_حق_الحسین_ع
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
#دردامشیطان 😱🔥 #قسمت_چهلویکم این نامردا چه به روزت آوردندو ادامه داد میتونی پابشی؟یادستت رابگیرم؟
#دردامشیطان 😱🔥
#قسمت_چهلودوم
مهرابیان روبه من:بفرمایید ,پیاده شوید,الان جلوی در سفارت ایران دربیروت هستیم...
ازخوشحالی درپوست خودنمیگنجیدم,عقیل رابیدارکردم وباهم پیاده شدیم.
مهرابیان داخل سفارت شد وبعدازمعرفی خودش وبیان خلاصه ی اتفاقات,ازما خواست تا دراتاقی که دراختیارمان قراردادند داخل سفارت استراحت کنیم.
برای اولین پرواز به ایران ,سه بلیط برایمان تهیه کردند.
داخل هواپیما ازخوشحالی روی پام بند نبودم ,مدام عقیل رامیبوسیدم واز پدر ومادرم که قراربود برای عقیل هم پدرومادری کنند ,تعریف میکردم,از ایران ,از سرزمین زیبایم,این خطه ی دلاورمردان داستانها گفتم.
بالاخره پا به درون خاک وطن نهادم,بااینکه شاید ده روز خارج ازایران بودم ,اما اینقدسخت گذشته بود که گمان میکردم ده سال دوراز وطن بودم.
چندتا نیرو از اطلاعات کشوری به استقبالمان آمدند ومانند قهرمانان ملی به ماخوش آمدگفتند .
مستقیم به اداره اطلاعات رفتیم,دوربین رااز زیر ناخنم بیرون اوردند,به انها سفارش کردم اگر امکانش هست یک نسخه از فیلم رابرای من بدهند.
پدرومادرم از امدنم خبرنداشتند,از داخل اداره اطلاعات به پدرم زنگ زدم,باورش نمیشد صدای من است,ازپشت گوشی صدای هق هقش فضا را پرکرده بود.
قرارشد سریع به دنبالم بیاید.
با اداره هماهنگی کردم تا عقیل راپیش خانواده ام ببرم وبعدا کارهای,قانونی حضانتش راانجام دهیم.
اما به پدرم از وجود عقیل چیزی نگفتم.
الان تقریبا سه ماه از اون واقعه گذشته,پدرومادرم برای پذیرفتن عقیل به فرزندی خیلی خوشحال شدندومن مطمینم این بهترین شانس زندگی عقیل بود,تواین مدت زبان فارسی راکار کردم.عقیل پسرباهوشی هست ,مطلب راسریع میگیره ,الفبای فارسی رایادگرفته وگاهی جمله های کوتاه هم میگه,مادرم مثل پسرواقعی خودش دوسش داره ودورش میگرده,بابا به عشق عقیل روزها بیشترتوخونه میمونه.
یک ماه بعداز مراجعتمان به جانم سو قصدشدوخوشبختانه ناموفق موند وپلیس گفت که ازطرف موسادبوده.
مهرابیان هفته ای دو سه بار به بهانه ی دیدن عقیل ,اما درحقیقت دیدارخواهرعقیل,به خانه مان میاید,مهرش به دل بابا افتاده.
الان هم از سر سفره ی عقد برایتان ,اخرین قسمت رمان را میگذارم.
عاقد:خانم هما سعادت برای بارسوم ,سوال میکنم,ایا بنده وکیلم شمارابه عقددایم آقای سعید مهرابیان بامهریه وصداق معلوم درآورم؟؟؟
واینبار سعید هست که میگه:
عروس داره رمانش راتمام میکنه
من:بااجازه ی بزرگترا بببببله میگیم...
نویسنده: طاهره سادات حسینی
https://eitaa.com/joinchat/848625697C920431b97d
💠پایان💠
﷽
عضویت ِ آقایان در کانال ممنوع!
لطفاً رعایت کنید و خودتون رو مدیون نکنید:)
پارت اولِ رمان_امنیتی_سرباز_گمنام
پارت اولِ رمان_امنیتی_سربازان_گمنام
«فصلدومرمانامنیتیسربازگمنام»⇧
- برای دیدن ِ شخصیتهای رمان #شخصیت رو جستجو کنید↻
داسٺانڪ ِ گاندویی «دعایشهادت»
داسٺانڪ ِ «تکتیرانداز»
داسٺانڪ ِ «جسارت»
داسٺانڪ ِ «قابِ؏ـشق»
داسٺانڪ ِ «آغاز ِآࢪزو»
داسٺانڪ ِ «قصۂ؏ـاشقے»
ࢪوایاتے خیالۍ، برگرفتہ از حادثه تروریستی کࢪمان🥀
روایٺاول «پاسداࢪ؏ـشق»
روایٺدوم «شیلان»
کپی از رمان، روایتها و داستانها، در ایتا با ذکر نامنویسنده آزاد✅
«⭕️اگر در پیامرسان دیگهای غیر از ایتا ((سروش، روبیکا و...)) کپی میکنید، لینککانال و نامنویسنده هردو باید باشند... در غیر این صورت، کپی حرامه و رضایت ندارم!❌»
پ.ن: اگر خدایی نکرده به هر دلیلی کانال حذف شد، بهتره که لینکِ زیر رو داشته باشید😊🌱⇩
https://eitaa.com/privacy_of_love2
- عزیزانی که واقعاً شرایط عضویت ندارید، خوندن رمان بدون عضویت، برای شما مشکلی نداره:)
#اتاق_فکر❕بررسی شبهههایی که شاید ذهن شما رو هم درگیر کرده باشه↻
#دختران_آسمان🧕🏻🕊، کتابی برای رشد اخلاقی و شخصیتی شما✨
#دردامشیطان🔥، روایت دختر نخبهای که گرفتار فرقهٔ شیطانی «عرفان حلقه» میشه و ماجراهای گاهاً عجیبی رو پشت سر میذاره و در نهایت...!
#آن_سوی_مرگ🤍، روایات واقعی پس از #مرگ !
#طنینِدل💕 ، دلنوشتههای صوتی که هر بار دلتون رو به جایی میبره (:
کپی از شعرهای #نوازشروح آزاد، و از خودِ هشتک ممنوعه❗️
دوستان عزیز، نظراتِ شما (ناشناسها) در کانال زیر پاسخ داده میشه⇩
- @Nagofteh_Hanin
شروط و همسنگریها⇩
- @Shorot_Hanin
برای تبادل با کانالمون به آیدی زیر مراجعه فرمایید⇩
- @Yasna_Banoo_313
𝐇𝐚𝐧𝐢𝐧_𝟐𝟏𝟑 ✨