eitaa logo
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
619 دنبال‌کننده
3هزار عکس
1.1هزار ویدیو
10 فایل
﷽ «یا مَن لا یُرجَۍ اِلا هُو» اِی آن کہ جز او امیدے نیست👀♥️! ˼ حَنـیـن، دلتنگے تا وقٺ ِ قࢪار(:✨ ˹ " ما را بقیہ پـس زدھ بودند هزارباࢪ! ما را حـسیـن بود کہ آدم حساب کرد🙃🫀. " کانال ناشناس‌مون↓ - @Nagofteh_Hanin < بہ یاد حضرٺ‌مادࢪۜ >
مشاهده در ایتا
دانلود
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
#در‌دام‌شیطان😱🔥 #قسمت_بیست‌و‌پنجم از دوسال پیش گاهی اوقات شبحی از اجنه اطراف بعضی اشخاص میدیدم! و ف
😱🔥 برای اقای محمدی همه چیز رو نوشتم.. اما از اتیشی که دیدم چیزی نگفتم! اخه میترسیدم باور نکنه مسخرم کنه..! بابا از سرکار اومد.. بهش گفتم چی شده و..بابا گفت: "دخترم دوباره مشکل برات درست میشه ها!" گفتم: "بابا توسفر کربلا با امام حسین(ع)عهد کردم تا اینا رو رسوا نکنم از پا نشینم!الان فک کنم وقت وفای به عهد رسیده..!" با این حرفم اشک تو چشمای بابا حلقه زد و دیگه مخالفتی نکرد..! شب بابا امد تو خونه و یک کاغذ داد بهم و گفت: "اقای محمدی داده برات..!" کاغذ و باز کردم... بعد از سلام و علیک اکیدا سفارش کرده بود که به هیچ وجه مشکوک رفتار نکنم و اونا متوجه نشن من به کسی راجب این موضوع صحبت کردم..! اقای محمدی نوشته بود: "باهاشون همکاری کن و طوری برخورد کن که باهاشون هم عقیده هستی!هیچ ترسی به خودت راه نده چون نیتت خیره خدا حامیت هست و بعد از خدا ما هم برای محافظت از شما نامحسوس مأمور میزاریم..!فقط تا میتونی تو دلشون جا کن و تو عمق انجمنشون نفوذ کن...!" فردا رفتم دانشگاه... مثل قبل عادی بود اما با معینی تماس نگرفتم! دوست داشتم یه چند روز بگذره تا فکر نکنه نقشه ای در سر دارم..! بعد از کلاسا رفتم دفتر ابراهیمی.. استاد تا من رو دید گفت: "دختر تو اعجوبه ای!یکی از فرمولات رو بررسی کردم..تا اینجا که اشکالی نداشته!اگر بخوای با دکتر معینی روش کارکنیم؟!" گفتم: "استاد اگر امکان داره خودتون بررسی کنید..!" استاد: "مشکلی نیست..حتما..!" میخواستم برم خونه.. بابا دو ماهی بود برای من پراید خریده بود! تا اومدم سوار بشم دیدم اه دو تا چرخش پنچره..! حالا چیکارکنم؟! کدوم نامردی اینا رو پنچر کرده؟! من که پنچر گیری بلد نیستم! بعدشم یه زاپاس بیشتر ندارم..! همینطور که با خودم کلنجار میرفتم دیدم یه شاسی بلند برام بوق میزنه.. با خودم گفتم: "اراذل و اوباش..لااقل از همین چادرم شرم کنید...!" دیدم نه بابا بوق ماشین سوخت! میخواستم بهش تند بشم و دعواش کنم تا نگاه کردم دیدم ای وای معینی هستش..! سرم رو انداختم پایین و گفتم: "ببخشید یکی ماشینم رو پنچر کرده..!" معینی: "خب بهتر..یه سعادت نصیب ما میشه در خدمت یک نخبه باشیم..!" گفتم: "نه ممنون!تاکسی میگیرم.." معینی: "خواهش میکنم خانم سعادت تشریف بیارید میرسونمتون.!" من که از خدام بود زودتر ته و توی ماجرا رو در بیارم با کلی خجالت سوار شدم..! و معینی انگار به هدفش رسیده لبخندی شیطانی زد و راه افتادیم...!