حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
#دردامشیطان😱🔥 #قسمت_نهم دوباره من و بیژن تنها شدیم.. پا شد در رو بست و نشست کنارم و گفت: "حال عشق
#دردامشیطان😱🔥
#قسمت_دهم
بیژن میگفت:
"اگر ارتباط برقرار کنی میتونی فرا درمانی هم بکنی!"
من سرم یه کم شوره میزد گفتم با کارهایی که بیژن گفته یک ارتباط میگیرم هم آروم میشم و هم شوره ی سرم رو درمان میکنم!
بیژن گفت:
"توشروع کن و منم از اینور برای موفقیتت یک سری اعمال خاص انجام میدم..!"
قران و مفاتیح ونهج البلاغه و هر چی که حدس میزدم آیات قران در اون باشه جمع کردم و گذاشتم تو هال!
مامان داشت شام اماده میکرد یک نگاه کرد به من و گفت:
"هماجان بیا اشپزخونه پیش من بشین.!"
گفتم:
"الان یه کم کار دارم انجام دادم میام..!"
رفتم اتاقم و مشغول شدم..
پشت به قبله نشستم و وردا رو گفتم وگفتم!
کم کم احساس سنگینی کسی رو در کنارم می کردم!
احساس میکردم دو نفر دو طرفم نشستند!
یکباره یه رعشه تمام وجودم رو گرفت..
رو زمین افتادم..
حس می کردم یکی رو سینه ام نشسته و هی گلوم رو فشار میده!
احساس خفگی داشتم..
هرکارمیکردم نفسم باز نمیشد!
تو همین عالم بودم که مادرم در رو باز کرد!
تا منو در حالی مثل تشنج دید جیغ کشید و بابام رو صدا زد..!
گلوم فشرده میشد..
تنگی نفسم بیشتر میشد..
رنگم کبود کرده بود!
بابا اومد بلند فریاد میزد:
"یاصاحب الزمان..یاصاحب الزمان..!"
هر یا صاحب الزمانی که میگفت نفس من باز تر میشد..
تا اینکه حس کردم اون فرد از رو سینه ام بلند شد....!
به حالت عادی برگشتم..
بابا زنگ زده بود اورژانس..
آمبولانس رسید..
معاینه کردند گفتند:
"چیزیش نیست..احتمالا یک حمله ی عصبی بهش دست داده!بهتره به یک دکتر مغز و اعصاب مراجعه کنید.!"
#اللهم_ارزقنا_کربلا_به_حق_الحسین_ع
_مهرنیا