حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
#دردامشیطان😱🔥 #قسمت_هشتم امروز صبح رفتم دانشگاه... اما همه ی ذهنم درگیر حرف های بابا بود! باید عص
#دردامشیطان😱🔥
#قسمت_نهم
دوباره من و بیژن تنها شدیم..
پا شد در رو بست و نشست کنارم و گفت:
"حال عشق من چطوره؟!"
دوباره دست هام رو گرفت تو دستش..
یه جور آرامش گرفتم و هر چه دیشب از بابا شنیده بودم براش تعریف کردم.!
بیژن گفت:
"امکان نداره...اون دختره حتما خودش کم داشته!هیچ ربطی به کلاسهای ما نداره!"
و سریع بحث رو عوض کرد و گفت:
"هما من از جان و دل تورا دوست دارم..آیا توهم من رادوست داری؟!"
سرم رو به علامت مثبت تکون دادم...
بیژن:
"پس طبق شعور کیهانی و جهان عرفانی ما...وقتی من و تو به این درک رسیده باشیم که از عمق وجود همدیگه رو دوست داریم و برای هم ساخته شدیم این نشون میده که از ازل تا ابد ما زن و شوهریم!الانم تازه همدیگه را پیدا کردیم..!"
مغزم کار نمیکرد!
یه جوری جادوم کرده بود که انگار این بیژن نعوذ بالله پیغمبره!(البته تو مکتب اینا یک انسان معمولی به درجه ی پیغمبری هم میرسه البته باگناهان زیاد...)
وحرفاش برام وحی منزل بود!
بدون مخالفتی بر این اعتقادش صحه گذاشتم و قبول کردم کائنات ما رو به زن و شوهری پذیرفتن....!
بهم گفت:
"اگر خانوادت نگذاشتن بیای کلاس عرفان خودم تعلیمت میدم!نگران نباش ما در کنار هم درجه های عرفان را طی میکنیم....!"
دست هام رو کشید جلو تا من رو در آغوش بکشه!
اخه از نظر دوتامون ما دیگه محرم حساب میشدیم خوندن خطبه و..اینجا کشک به حساب می اومد.....!
اما به یک باره یک نگاه تندی به در انداخت و خودش رو کشید کنار..
انگار کسی از چیزی باخبرش کرد..!
به دقیقه نرسید پدرم باعصبانیت در رو باز کرد..
تا دید ما دوتا تنهاییم با خشم نگاهم کرد و گفت:
"اینجا چه خبره؟!"
بیژن رفت جلو..
دستش رو دراز کرد تا با بابا دست بده و گفت:
"من بیژن سلمانی استاد هماجان هستم...!"
پدرم یک نگاه به بیژن کرد و انگار یکه ای خورد دست بیژن را زد کنار و دست من رو گرفت و از کلاس بیرونم کشید...!
بابا از عصبانیت کارد میزدی خونش در نمیومد.!
همش حرف بیژن راتکرار میکرد:
"استاااااد همااااجان هستم؟؟از کی تا حالا استادها به اسم کوچک و با اینهمه ناز و ادا شاگرداشون رو صدا میکنن هااا؟؟!!!مرتیکه از چشماش اتیش میبارید!نگاه به چهرش میکردی یاد ابلیس میافتادی!"
روکرد به طرف من..
_ازکی تا حالا با یک مرد نامحرم یک ساعت تنها صحبت میکنی هااا؟؟من کی این چیزا رابه تو یاد دادم که خبرندارم؟؟مگه بارها و بارها بهت نگفتم وقتی دو تا نامحرم زیر یک سقف تنها باشند نفر سوم شیطانه هااااا؟؟
بهش حق میدادم..
اخه بابا خبر نداشت تو عرفان ماالان محرمیم...
این کلمه راتکرار کردم:
"محرم؟!"
یک حس بهم میگفت بابا داره عمق واقعیت رو میگه!
اما حسی قویتر میگفت واقعیت حرف بیژن هست و بس....!
رسیدیم خونه..
مامان از چشمهای اشک الود من و صورت بر افروخته ی بابا فهمید اتفاقی افتاده...!
پرسید:
"چی شده؟!"
بابا گفت:
"هیچی..فقط هما از امروز به بعد حق رفتن هیچ کلاسی رو نداره!فقط دانشگااااه فهمیدین؟!"
با ترس گفتم:چشم
رفتم تو اتاق و در رو بستم
زنگ زدم بیژن تمام ماجرا رو بهش گفتم..!
بیژن گفت:
"بزار یک اتصال بهت بدهم شاید اروم شدی.."
گفتم:
"اتصال چیه؟!"
گفت:
"یک سری کارهایی میگم بکن!"
و چند تا ورد یادم داد که مدام تکرار کنم!
همش تاکید میکرد تو اتاقم قران و ایه ی قران نباشه!
مفاتیح نباشه!
(اعتقادداشت مفاتیح کتابی منفور و جادوکننده هست)
کارهایی رو که گفت انجام دادم و این شد سرآغاز تمام بدبختیهای من...
#اللهم_ارزقنا_کربلا_به_حق_الحسین_ع
_مهرنیا