#دردامشیطان😱🔥
#قسمت_هجدهم
بابا هی گریه میکرد و می گفت:
"دختر باهوشم...دختر نابغه ام...دختر نخبه ام..
مگه تو نبودی که تو کنکور رتبه ی تک رقمی آوردی؟!
مگه تو همونی نیستی که تو هوش سر آمد همه ی بچه های تیزهوش بودی؟!
اخه چه کار باهات کردن؟!
خدا ازشون نگذره که با جوونای مردم این کار می کنن...!"
هی گریه کرد و مویه...
مثل اینکه زنگ زده بودن اقای موسوی حضوری بیاد ببینتم..!
یک قرص خواب دادنم بدون کلامی خوابیدم...
شب شده بود...
مثل اینکه بابا رفته بود دنبال اقای موسوی!
مامان برام سوپ آورد و چون دستام بسته بود خودش دهنم کرد..
حق بهشون میدادم!
اخه با این رفتار چند روزه ام فکر میکردن من دیوونه شدم..!
سوپ رو که داد صدای یاالله یاالله بابا اومد!
مثل اینکه اقای موسوی اومده بود...
مامان روسریم رو درست کرد و خودشم چادر به سر رفت تو هال..
چند دقیقه بعد اقای موسوی داخل شد...
مثل ادم های لال سرم رو به نشانه ی سلام تکون دادم...
اونم جواب داد.
مثل اینکه بابا تو راه تمام اتفاقی رو که افتاده بود براش تعریف کرده بود!
رو کرد به بابا و مامان و گفت:
"اگر مشکلی نیست شما بفرمایید بیرون من باید تنها با دختر خانمتون صحبت کنم.!"
بابا و مامان بی هیچ حرفی رفتن بیرون..
اقای موسوی نشست رو صندلی روبرویم و گفت:
"میدونم نمیتونی صحبت کنی..آیا حرف های منو میفهمی؟!"
سرم رو تکون دادم یعنی بله!
موسوی:
"خوبه..ببین دخترم از وقتی پام رو تو این اتاق گذاشتم یه جور سنگینی و گرما حس میکنم!
کسی داخل اتاق هست؟!"
#اللهم_ارزقنا_کربلا_به_حق_الحسین_ع
_مهرنیا