eitaa logo
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
596 دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
1.2هزار ویدیو
10 فایل
﷽ «یا مَن لا یُرجَۍ اِلا هُو» اِی آن کہ جز او امیدے نیست👀♥️! ˼ حَنـیـن، دلتنگے تا وقٺ ِ قࢪار(:✨ ˹ " ما را بقیہ پـس زدھ بودند هزارباࢪ! ما را حـسیـن بود کہ آدم حساب کرد🙃🫀. " کانال ناشناس‌مون↓ - @Nagofteh_Hanin < بہ یاد حضرٺ‌مادࢪۜ >
مشاهده در ایتا
دانلود
:)))))
بریم واسه پارت جدید✨ لطفا قبل از خوندن پارت، ۱۰ صلوات برای سلامتی سربازان گمنام آقا امام‌زمان‌«عج» و سلامتی و ظهور مولامون، حضرت‌ولیعصر‌«عج» بفرستین🙃
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #رمان_امنیتی_سربازان_گمنام "مدافع عـ♥️ـشق"
✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ "مدافع عـ♥️ـشق" آفتاب غروب کرده بود، سنگ‌قبر رو با گلاب شستم و زیرلب فاتحه‌ای خوندم. نفس عمیقی کشیدم و نگاهم رو به اطراف چرخوندم. + می‌دونی بدتر از انتظار چیه امیر؟ جا موندن! وقتی منتظری، حداقل می‌دونی تهش به اون چیزی که می‌خوای می‌رسی. ولی اگه جا بمونی، احتمال رسیدنت خیلی میاد پایین.. یاد شعری افتادم که امیر گه‌گاهی با خودش زمزمه می‌کرد، صداش توی گوشم پیچید. - زود بیدار شدم تا سر ساعت برسم. باید این‌بار به غوغای قیامت برسم! من به "قد قامت" یاران نرسیدم، ای‌کاش... لااقل رکعت‌آخر به جماعت برسم. آه، مادر... مگر از من چه گناهی سر زد؟! که دعا کردی و گفتی به سلامت برسم... طمع بوسه مَدار از لبم اِی چشمه که من، نذر دارم لب تشنه به شهادت برسم! سیب‌سرخی سر نیزه‌ست، دعا کن من نیز... این چنین کال نمانم، به شهادت برسم(: ¹ آهی کشیدم و لبخند تلخی زدم. + خوش به حالت امیر، یه جوری قشنگ رفتی که هنوزم بهت حسودیم میشه! برای منم دعا کن. بالاخره بلند شدم و از بهشت‌زهرا بیرون زدم، واقعاً آروم شده بودم! خریدهایی که عطیه گفته بود رو تهیه کردم و برگشتم خونه.. از پله‌ها بالا رفتم، کفشام رو درآوردم و وارد اتاق شدم. سریع کیسه‌های خرید رو زمین گذاشتم و بازوم رو ماساژ دادم. دستم بدجور درد داشت! - دَه... با صدای بلند و ذوق‌زده هدیه‌زهرا چرخیدم سمت راست، لبخند عمیقی روی لبم نشست. روی زانوهام خم شدم و دستام رو واسه بغل کردنش باز کردم. بلند شد و آروم آروم اومد طرفم، یه قدم باقی مونده بود بهم برسه که تعادلش رو از دست داد! اما قبل از اینکه بی‌افته محکم بغلش کردم. + ای‌جانم، عسلِ‌من! دلت واسه بابا تنگ شده بود، آره؟ قلقلکش دادم که خندید و بیشتر بهم چسبید. از خودم جداش کردم و نگاهم رو به صورتش دوختم، دستی به سرش کشیدم و آروم گفتم: زهرای بابا؟ می‌بینی حالمو؟ مطمئنم تو بهتر از همه حس می‌کنی بابا دلتنگه... من نبودم مامانو اذیت نکنیا هدیه‌ی‌من! دوباره محکم بغلش کردم، احساس یه کمبود داشتم و بی‌قرارتر از همیشه بودم. زهرا رو بوسیدمش و همون‌طور که بغلش کرده بودم بلند شدم و رفتم طرف آشپزخونه.. عطیه مشغول شستن ظرف‌ها بود. + مزاحم نیستیم؟ یه دخترخوشگل و یه بابای‌خسته! عطیه چرخید سمتم و با لبخند تصنعی جواب داد: علیک‌سلام بابای‌خسته، شما مراحمید! حس کردم حالش خوب نیست که لبخندم محو شد و نگران پرسیدم: چیزی شده؟ خوب نیستی انگار! با پشت دست عرق روی پیشونیش رو پاک کرد و آروم جواب داد: نه، چیزی نیست. + مطمئن؟ - آره.. ترجیح دادم دیگه حرفی نزنم، چون مطمئناً تا خودش نمی‌خواست چیزی نمی‌گفت. پشت میز نشستم و هدیه‌زهرا رو مقابلم نشوندم. عطیه آخرین ظرف رو هم شست و دستاش رو آب کشید. - مامان عصری زنگ زد گفت بریم خونه‌شون، باهات تماس گرفتم بهت بگم اما جواب ندادی! همون‌طور که حواسم به هدیه بود گفتم: ببخشید، درگیر بودم صدای گوشی رو نشنیدم! حرفم تموم نشده بود که صدای اذان گوشیم بلند شد، زیر لب صلواتی فرستادم و عطیه گفت: عیب نداره، اگه خسته نیستی نمازمون رو بخونیم و بریم! سری تکون دادم و پرسیدم: عزیز چی؟ - فاطمه بهش زنگ زد گفت زینب مریض شده، رفت کمکش.. شبم همون‌جا می‌مونه. منم خواستم برم، ولی عزیز نذاشت! ناراحت لب زدم: خوب میشه ان‌شاءالله... هدیه‌زهرا رو نگه داشتم تا عطیه نمازش رو خوند، تمامِ مدت زیر چشمی نگاهش می‌کردم. شاید عطیه حتی بیشتر از من به این مردم کمک کرده بود! عطیه با صبوری‌ای که به خرج می‌داد، بیشتر از من به مردم کشورش خدمت می‌کرد. وقتی بهم می‌گفت به شغلم افتخار می‌کنه بهش حسودیم می‌شد که انقدر عاشقِ کشورش بود! بعد از اینکه نمازش تموم شد، خودمم وضو گرفتم و به نماز ایستادم. نمازی که به طرز عجیبی از هر وقت دیگه‌ای بیشتر بهم چسبید و بیشترین لذت رو ازش بردم! سلام نماز رو که دادم، رفتم سجده و با خدای خودم دردودل کردم. انگار دلم نمی‌خواست سر از اون سجده‌ی لذت‌بخش بردارم! بالاخره حاضر شدیم و رفتیم طرف خونهٔ پدر عطیه که حالا شش‌ماهی می‌شد اومده بودن تهران، تا نزدیکای یازده‌شب اونجا بودیم و کلی بهمون خوش گذشت. به خاطر خستگی زیاد خداحافظی کردیم و زدیم بیرون، وسط راه عطیه گفت: یه‌جا نگه دار شیرخشک بگیریم. امروز یادم رفت بهت بگم بخری! زیر لب چشمی گفتم، همچنان حس می‌کردم حالش خوب نیست. حتی پروانه‌خانم هم ازش پرسید، اما بازم انکار کرد. ماشین رو کنار اولین فروشگاهی که دیدم پارک کردم و ترمزدستی رو کشیدم.
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #رمان_امنیتی_سربازان_گمنام "مدافع عـ♥️ـشق"
قبل از اینکه پیاده بشم گفتم: خودت چیزی لازم نداری؟ رنگ و رو نداری عطیه نگرانتم! چیزی زیرلب گفت و بعد چرخید سمتم و گفت: خوبم محمدجان... کمربند رو باز کردم و با لبخند گفتم: پس زود برمی‌گردم! - خودمم میام، پاهام یکم خواب رفته می‌خوام راه برم.. هر دو پیاده شدیم و رفتیم توی فروشگاه، بعد از خرید شیرخشک و یه سری چیزای دیگه حساب کردم و برگشتیم توی ماشین! ~ دَه! لبخند محوی روی لبام نقش بست و چرخیدم طرف هدیه‌زهرا که توی بغل عطیه بود و با چشمای خوشگلش نگاهم می‌کرد. خم شدم سمتش و بوسهٔ محکمی روی گونهٔ نرمش کاشتم. خواستم حرکت کنم که متوجهٔ نگاه خیره عطیه شدم، سرم رو بلند کردم و گفتم: چیزی شده؟ به خودش اومد و جواب داد: نه... فقط چند روزه حس می‌کنم عوض شدی! برگشتم سر جام و کنجکاوانه امّا با کمی چاشنیِ شوخی پرسیدم: یعنی چطوری شدم؟ خوشگل‌تر شدم؟ نکنه می‌ترسی از در که میام داخل دستتو ببُری؟ خندید و جواب داد: اتفاقاً روز خواستگاری دستم خورد به کتری و سوخت! البته از استرس بود، نه زیبایی شما... + اشتباه می‌کنی، بخاطر جذابیت من بوده. اخم ریزی کرد. - نخیر، من اصلا اون شب سرمو بالا نیاوردم! وقتی که رفتید، تازه فهمیدم قیافه هم ملاکه.. زدم زیر خنده... + قربون نجابت شما برم من! لبش رو گاز گرفت و نگاهش رو به بیرون دوخت. - ولی محمد، هر چی که هست اصلا حس خوبی ندارم! دستش رو گرفتم و با مهربونی گفتم: چرا به خودت استرس میدی آخه عزیزدلم؟ من که همین‌جام، سالم و سلامت کنارت نشستم! سرش رو به طرفم چرخوند که متوجهٔ حلقهٔ اشک توی چشماش شدم. با ناراحتی گفتم: شب به این قشنگی رو تلخش نکن دیگه دورت بگردم! سرش رو پایین انداخت، دست زهرا رو گرفت و آروم بوسید و لب زد: می‌دونی... موضوع همین‌جاست! من دقیقاً از همین می‌ترسم، از اینکه یه روز برسه که دیگه کنارم نباشی! نباشی و شبای قشنگ‌مون رو مجبور باشیم بدونِ تو سپری کنیم... به نظرت اون شبا قشنگن؟ لبخند محوی زدم. + مگه خودت همیشه نمیگی مرگ و زندگی دست خداست؟ آروم سر تکون دادم، لبخندم رو پررنگ‌تر کردم. + پس دیگه حرفی نمی‌مونه! اگه واقعاً سپردی به اون بالایی، نباید بترسی. حتی اگه منم نباشم، خدا تا همیشه هست! نمی‌دونم چی توی چشمام دید که لبخند زد و گفت: محمد خیلی دوست دارم! خیره به چشم‌های قشنگش آروم لب زدم: من بیشتر... صدای نزدیک شدن موتور، صدای خفهٔ شلیک گلوله، شکستن شیشه، جیغ عطیه، گریهٔ زهرا و دردی که توی کل بدنم پیچید آرامش‌مون رو بهم زد! دستم رو آروم روی قفسه‌سینه‌ام حرکت دادم که خیس و سرخ شد. نفس‌های کشدار و سنگینم نشون می‌داد چیزی تا رسیدن به آرزوم نمونده... صدای بلند و شبیه به جیغ صحبت عطیه با موبایلم رو می‌شنیدم، دلم می‌خواست بهش بگم اینجا آخرشه اما نمی‌تونستم واکنشی نشون بدم. نگاه عطیه ناباور و مسخ شده روی پیراهن خونیم بود، به سختی لب زدم: ح‍..حلا..لم... کن! قطره اشکی رو گونه‌اش ریخت، یهو نفسم گرفت! تپش قلبم نامنظم شد. عطیه جیغ می‌زد و اسمم رو صدا می‌کرد. دستِ خونیم روی سینه‌ام نشست و به سختی گفتم: السلام..علیک... یا..حسین... ابن..علی... اشهدو..ان.. لاالله..الاالله... اشهدوان... محمدالرسول‌الله... و اش‍..هدو..ان... عَل‍..لی..ولی..الله... حالا دیگه بدنم کاملا بی‌حس بود، دیگه درد نداشتم. نگاهم که به نور زیبای مقابلم افتاد، لبخند روی لبام نقش بست. + س‍..سلام... ار..باب! چشمام رو بستم. صدای جیغ عطیه آخرین چیزی بود شنیدم، قطره اشکی روی گونه‌ام چکید و به خواب فرو رفتم. با باز کردن دوبارهٔ چشمام نگاهم به بابا افتاد که لبخند به لب داشت و دستش رو سمتم دراز کرده بود. ~ خوش اومدی محمدم... دستش رو گرفتم، بلند شدم و لبخند زدم به شروع زندگیم! ادامه دارد... ✍🏻 به قلم: م. اسکینی پ.ن¹: شعر از: محمدمهدی سیار پ.ن²: " اۅ مۍࢪود دامَن ڪشان، من زهر ِ تنهایـے چِشاݩ! دیگࢪ مَپرس از من نشان، کز دݪ نشانَم مۍࢪود...(: " - سـ؏ـدے منتظر نظرات‌تون هستم کپی از رمان، در ایتا با ذکر نام‌نویسنده آزاد✅ «⭕️اگر در پیام‌رسان دیگه‌ای (سروش، روبیکا و...) کپی می‌کنید، لینک‌کانال و نام‌نویسنده هر‌دو باید باشند... در غیر این صورت، کپی حرامه و رضایت ندارم!❌» لینک کانال⇩ https://eitaa.com/Modafa_Eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
السلام‌علي‌الحسين وعلي‌علي‌أبن‌الحسين وعلي‌أولاالحسين وعلي‌اصحاب‌الحسين✨ ⁦♥️⁩
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بازآی‌دلبرا که‌دلم‌بی‌قرارِتوست... وین‌جان‌بر‌لب‌آمده‌درانتظارتوست💔! . |
یوسف اصلا کاری به کارمن نداشت . نه به غذا ایراد میگرفت‌و نه به کارخانه . ولی من خودم خیلی منظم بودم ، چون زندگی‌ام را خیلی دوست داشتم . گاهی میگفت : تو چرااینجوری هستی ؟ چقدر به این کارها اهمیت میدی ؟ هرچی شد میخوریم دیگه! بارها ازش پرسیده بودم : " چی دوست داری برات بپزم ؟" میخندید و میگفت : " غذا ، فقط غذا " یادم نیست یک بار گفته باشد فلان غذا . همیشه هم سفارش میکرد که یکجور غذا درست کن . به روایـت همسر یوسف کلاهـدوز