eitaa logo
حرف آخر • حکایت و پند •
77.1هزار دنبال‌کننده
5.4هزار عکس
2.1هزار ویدیو
0 فایل
تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران 🇮🇷 -سخنان پر مفهوم بزرگان ایران و جهان -حکایت های جالب و آموزنده تعرفه تبلیغات 👇 https://eitaa.com/joinchat/1314784094C8c098d28af
مشاهده در ایتا
دانلود
🌱پيرمرد هر بار كه ميخواست اجرت پسرك واكسیِ كر و لال را بدهد، جمله اي را براي خنداندن او بر روي اسكناس مينوشت. اين بار هم همين كار را كرد. پسرك با اشتياق پول را گرفت و جمله‌اي را كه پيرمرد نوشته بود، خواند. روي اسكناس نوشته شده بود: وقتي خيلي پولدار شدی به پشت اين اسكناس نگاه كن. پسر با تعجب و كنجكاوی اسكناس را برگرداند تا به پشت آن نگاه كند. پشت اسكناس نوشته شده بود: كلك، تو كه هنوز پولدار نشدی. پسرك خنديد با صداي بلند، هرچند صدای خنده خود را نمیشنيد:)))) همیشه پر از مهربانی بمان و دلیل شادی دیگران باش، حتی اگر هیچکس قدر مهربانیت را نداند، این ذات توست که مهربان باشی، تو خدایی داری که به جای همه برایت جبران میکند. @Harf_Akhaar
🌱 گوساله گفت : پدر بزرگ، آدم‌ها ما را می‌کشند و همه جای ما را می‌خورند! اما خرها را نه می‌کشند و نه هیچ جایشان را می‌خورند...! یعنی واقعا آنها خوردنی نیستند...؟! چرا این همه اختلاف؟ پدر بزرگ گوساله گفت : پسرم آنها به "مزرعه دارها" سواری می‌دهند پس زنده می‌مانند! یادت باشد این،راز زنده ماندن در مزرعه است...🤍🌼 @Harf_Akhaar
🌱سواد زندگی وقتی پدر ۵۰ ساله‌ای از پسر پانزده ساله‌اش می‌خواهد که دو سال دیگر صبر کند تا صاحب اتومبیلی برای خودش شود، این فاصله ی ۷۳۰ روزه، فقط ۴ درصد عمر پدر را تشکیل می‌دهد اما این دو سال، ۱۳ درصد از عمر پسر را در بر می‌گیرد. پس عجیب نیست اگر برای پسر، این مدت، سه یا چهار بار طولانی‌تر باشد. به همین صورت، دو ساعت از زندگی یک کودک ۴ ساله، مساوی است با دوازده ساعت از زندگی مادر ۲۴ ساله‌اش یعنی اگر از کودک بخواهیم که برای گرفتن یک آب نبات، دو ساعت صبر کند، مثل این است که از مادرش بخواهیم برای خوردن یک فنجان قهوه، دوازده ساعت انتظار بکشد... @Harf_Akhaar
🌱>>> یک سنگ ریزه، ناچیز است اما اگر همین سنگ در جوراب یا کفشت باشد، تو را از رفتن و حرکت باز میدارد...! بعضی چیزها ریز است، ناچیز است اما انسان را از حرکت در راه خدا و به سمت خوبیها باز میدارد...! مثل نامهربانی نسبت به پدر و مادر هرچند کم باشد و درحد اه گفتن باشد راه بندان خواهد کرد...! این حرف خداست که فرمود : ‹‹به پدر و مادر خود، اُف نگو›› 🤍🌼🤍🌼🤍🌼🤍🌼🤍🌼🤍🌼 @Harf_Akhaar
خـــــ🌱ـــدایا! به دشمنانمان‌ خوشیهای بزرگ عطا کن، تا دست بردارند از حسادت به دلگرمیهای کوچک زندگی ما. سلامت عقل و شــــ🌱ــرف داشتن را درکنار سلامتی جانهایمان محفوظ بدار تا از یادمان نرود :انسانیت، درستی و گذشت را. خدایا هرکه با ما بد کرد و بدی را نشانمان‌ داد تو خوبی را نشانشان بده و معجزه ی بزرگ محــــ🌱ـــبت را‌. خدایا! صبری طولانی در دیده و دلهایمان قرار ده تا یک عمر از یاد نبریم برای گذشتن از هر طوفانی باید صبور بود و طاقت‌هایی بسیار باید به دوش کشید. ‹🤍🌼› @Harf_Akhaar
‹🌱› دوران دانشگاه یه استاد داشتیم که یه درس ۴ واحدی خیلی مهم تدریس می‌کرد. یه روز اومد سر کلاس گفت کیا معماری دوست ندارن ؟ میخوام یه فرصت خوب بدم بهشون. یه سری دستشونو گرفتن بالا، یه سری هم معلوم بود ترسیدن، یه سری هم با اقتدار دستاشون پایین بود! خلاصه بعد کلی صحبت همه رو قانع کرد که به نفعتونه راستشو بگید. شروع کرد دونه دونه از کسایی که معماری دوست نداشتن، سوال کرد گفت خب چی دوست داری؟ به چی علاقه داری؟ اگه الان اینجا سر کلاس من نبودی، دوست داشتی کجا باشی؟ برقو تو چشای بچه ها می‌شد دید. هرکی یه چیز می‌گفت و کلاس شلوغ شد. یه برگه از کیفش درآورد. گفت از هر کدومتون در حوزه‌ای که میگین بهش علاقه دارید ۱ سوال می‌پرسم. اگه تونستید جواب بدید، بیاین نمره پایان ترمتون رو خودتون بنویسید از کلاس برید بیرون. جو کلاس ترکیبی از سکوت و ذوق و اضطراب بود. به یکی گفت خب از تو شروع کنیم. علاقه‌ات چیه؟ گفت موسیقی. من عاشق موسیقیم... تا حرفش تموم نشده بود بهش گفت: آکورد های دیمینیش و اگمنت رو توضیح بده و یه مثال ساده ازشون بیار. پسره و بقیه تازه فهمیده بودن اوه، اصن برنامه چیه. چیزی نگفت، آروم آروم رفت نشست سر جاش. گفت خب نفر بعدی... شما چی؟! گفت فیزیک. یه سوال فیزیک پرسید اون هم نتونست جواب بده و همین رویه رو تا حدود ۸/۹ نفر ادامه داد. یهو گفت میبینین! مشکل شما معماری نیست. مشکل شما "جدیت" هست. شما حتی تو کارایی که به ظاهر بهش علاقه دارین هم جدیت ندارین‌. اگه میگی من عاشق آدامس خوردنم، حق نداری اسم آدامس ها رو از روی جعبه بخونی. باید از طعم یا بوش بگی این چه آدامسیه با چه مشخصاتی... ازون به بعد دیگه به هر کاری اینطوری نگاه می‌کنم. پس دوست من! سراغ هر کاری رفتی، وقت بزار، کشتی بگیر، با جون و دلت کار کن ببین نتیجه میگیری یا نه. *مشکل عمده ما آدما جدیته.!* نه بیشتر نه کمتر!!! ////🤍🌼///// @Harf_Akhaar
ماهی تا دهانش بسته باشد ؛ کسی‌نمی تواندآن‌راصیدکند. ‹‹🤍🌼›› رازهایت را فاش نکن. بعضی ها در آرزوی صیدِ یک اشتباه در انتظار نشسته اند ... 🌱 @Harf_Akhaar
جهان جای بهتری می‌شد اگر انسان‌ها به همان میزانی که صحبت می‌کنند، ظرفیتِ ساکت بودن را هم داشتند!🌱 @Harf_Akhaar
بعضی شبها دیر صبح میشه ولی بالاخره صبح میشه سخت میگذره...🌱 اما مهم اینه بالاخره رنگ خورشید به نگاه ما میخوره...🌱 نمیدونم تو کدوم مرحله از زندگیتی ... اما بدون هیچ سختی قرار نیست موندگار باشه:))))🌱 شبتون همراه با آرامش و در پناه خدا...🤍🌼 ‌‌‎@Harf_Akhaar
🌱صبح آمد و بر دمید خورشیـد 🌱از رحمت حق مباش نومید 🌱صبح قشنگتون بـخیر 🌱امـروزتون‌ پراز عشق‌وامیـد...🤍🌼 @Harf_Akhaar
🌱خودمان را با جمله تا قسمت چه باشد گول نزنیم... قسمت اراده ی من و توست... از تو حرکت از خدا برکت ...🌱 @Harf_Akhaar
‹‹رویای خیس››🤍🌼 🌱نازنین آمد و دستی به دل ما زد و رفت پرده ی خلوت این غمکده بالا زد و رفت🌱 🌱کنج تنهایی ما را به خیالی خوش کرد خواب خورشید به چشم شب یلدا زد و رفت🌱 🌱درد بی عشقی ما دید و دریغش آمد آتش شوق در این جان شکیبا زد و رفت🌱 🌱خرمن سوخته ی ما به چه کارش می خورد که چو برق آمد و در خشک و تر ما زد و رفت🌱 🌱رفت و از گریه ی طوفانی ام اندیشه نکرد چه دلی داشت خدایا که به دریا زد و رفت🌱 🌱بود آیا که ز دیوانه ی خود یاد کند آن که زنجیر به پای دل شیدا زد و رفت🌱 🌱سایه‌آن‌چشم سیه باتوچه می‌گفت‌که دوش عقل فریاد برآورد و به صحرا زد و رفت...🌱 @Harf_Akhaar
🌱 زنی را می‌شناختم که مراد دل دخترش این بود که صاحب خانه وکاشانه‌ای شود دخترک در آغاز نوجوانی نامزدی داشت که کارشان به جدایی کشیده بود از آن پس هر گاه احتمال ازدواجی پیدا می‌شد دخترک از شدت بیم وهراس شکستی تازه کارش به جنون می‌کشید چندین بار این وضع پیش آمده بود. مادرش خواست برای ازدواج دخترش که مطابق با طرح الهی باشد و هیچ قدرتی نتواند آن را به هم بزند کلامی بر زبان بیاورد. مادر هنگام صحبت یکریز می‌گفت "نلی بیچاره،نلی بیچاره" گفتم : دیگر هرگز دخترت را نلی بیچاره صدا نکن .تو با این کارت به قدرت جاذبه او لطمه می‌زنی. عوض" نلی بیچاره" او را" نلی خوشبخت "نلی خوش اقبال" بنام. چون تو باید ایمان داشته باشی که اکنون دیگر خدا مراد دلش را به او می‌دهد.البته مادر و دختر هر دو به تکرار عبارات حاوی حقیقت ادامه دادند. اکنون نیز نلی تقدیرش را به انجام رسانده و"بانو نلی "است و دیو ترس برای ابد ناپدید شده است. شما فرزندانتان و عزیزانتان را چه گونه خطاب می‌کنید آیا به آنها قدرت می‌دهید یا نیروی جذبه آنها را ناپدید می‌سازید...؟ ‹🤍🌼› @Harf_Akhaar
دکتر مرتضی شیخ پولی به عنوان حق ویزیت از مردم نمی گرفت ، و هرکس هر چه میخواست در صندوقی که کنار میزش بود می انداخت و چون حق ویزیت دکتر پنج ریال تعیین شده بود ( خیلی کمتر از حق ویزیت سایر پزشکان آن زمان) اکثر مواقع بسیاری از بیمارانی که به مطب او مراجعه می‌کردند به جای پنج ریالی ، سر فلزی نوشابه داخل صندوق می انداختند تا صدایی شبیه انداختن سکه شنیده شود! دختر دکتر نقل میکند : روزی متوجه شدم پدرم مشغول شستن و ضدعفونی کردن انبوه سر نوشابه های فلزی است! با تعجب گفتن : پدر بازی تان گرفته است!؟ چرا سرنوشابه ها را می شویید؟! پدر جوابی داد که اشکم را درآورد.. ایشان گفت : دخترم ،مردمی که مراجعه می‌کنند باید از سرنوشابه های تمیز استفاده کنند تا آلودگی را از جاهای دیگر به مطب نیاورند. این سرنوشابه های تمیز را آخر شب در اطراف مطبم میریزم تا مردمی که مراجعه می‌کنند از این ها که تمیز است استفاده کنند! آخر بعضیها خجالت می‌کشند که چیزی داخل صندوق نیندازند! :)))))))))🌱 @Harf_Akhaar
‹‹مهمان امام حسین (علیه السلام)››🌱 شیخ رجبعلی خیاط رحمةالله تعالی علیه می فرمود: در روزهای اوایل هیئت ، مایل بودم تمام کارهای مجلس را خودم انجام دهم، خودم مداحی می کردم، چای میدادم و اغلب کارهای دیگر شبی مشغول دادن چای به عزاداران بودم که دیدم جوانی که اصلا ظاهر مناسبی نداشت وارد مجلس شد و گوشه ای نشست ، یقه اش باز بود و گردنبند به گردنش ، وضع لباسش هم خیلی نامناسب بود. به همه چای تعارف کردم تا رسیدم به جوان، چشمم به پایش افتاد دیدم جورابی نازک شبیه جوراب های زنانه به پا دارد. غیظ کردم و با عصبانیت سینی چای را مقابلش گرفتم، یکی از استکان ها برگشت و چای روی پایم ریخت و سوخت از این سوختگی زخمی در پایم بوجود آمد که خیلی طول کشید تا خوب شود، برای خودم هم این سوال پیش آمده بود که چرا زخم پایم خوب نمی شود. شبی به من گفتند: شیخ! آن جوانی که با عصبانیت چای به او تعارف کردی ، هر چه بود مهمان بود و مهمان امام حسین علیه السلام بود ، نباید چنین رفتاری را با او مرتکب میشدی !! 🤍🌼 @Harf_Akhaar
🌱 ﺑﻮﻣﯿﺎﻥ آﻓﺮﯾﻘﺎ ﺭﻭﯼ ﺗﻨﻪ ﺩﺭﺧﺖ ﺣﻔﺮﻩﻫﺎﯾﯽ درست کردند ﻭ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺣﻔﺮﻩﻫﺎ ﮔﺮﺩﻭ گذاشتند! ﻣﯿﻤﻮﻥﻫﺎ ﺑﻪ ﻫﻮﺍﯼ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﮔﺮﺩﻭ، ﺩﺳﺖ ﺭﺍ ﺩﺍﺧﻞ ﺍﯾﻦ ﺣﻔﺮﻩﻫﺎ ﻣﯽڪﻨﻨﺪ ﻭ ﻭﻗﺘﯽ ﮔﺮﺩﻭ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻣﺸﺖ ﻣﯽﮔﯿﺮﻧﺪ، ﺩﯾﮕﺮ ﻧﻤﯽ‌ﺗﻮﺍﻧﻨﺪ ﺩﺳﺖ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺑﯿﺎﻭﺭﻧﺪ، ﺟﯿﻎ ﻣﯽﺯنند ﻭ ﺑﺎﻻ ﻭ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﻣﯽﭘﺮند، ﺍﻣﺎ ﺑﻪ ﻓڪﺮشان ﻧﻤﯽﺭﺳﺪ ڪﻪ ﺑﺮﺍﯼ آزاد شدن، باید ﺩﺳﺘشان ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ڪنند ﻭ ﻧﻬﺎﯾﺘﺎً ﺷڪﺎﺭ ﺷڪﺎﺭﭼﯿﺎﻥ ﻣﯽﺷﻮند! بسیاری از ﺍﻓڪﺎﺭ و باورهای غلطی ڪه از کودکی قبولش ڪرده‌ایم، ﮔﺮﺩﻭﻫﺎﯼ ﻣﺎ ﻫﺴﺘﻨﺪ. ﺍﮔﺮ ﺁن ها ﺭﺍ ﺭﻫﺎ ڪﻨﯿﻢ، ﺁﺯﺍﺩ ﻣﯽ‌ﺷﻮیم. باورهای غلط به باورهایی گفته می‌شود که مقدمات غیر‌منطقی و احساسی دارد. و وقتی با الگوی دین می‌سنجیم به نادرست بودن آنها پی می‌بریم. ‹🤍🌼› @Harf_Akhaar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چقدر من بودم و چقدر یکی انقدر منو فهمید...:))))🌱 تازه فهمیدم چه پیش روانشناس رفتن خوبه  تو زندگیم کسی اینجوری نگفته بود چه مرگمه...🌱 آخی چقد مردا نازنازی هستن...💔:| @Harf_Akhaar
ابن ابى لیلى قاضى اهل سنت بود روزى پیش منصور دوانیقى آمد. منصور گفت : بسیار اتفاق مى افتد که داستانهاى شنیدنى پیش قضات مى آورند، مایلم یکى از آنها را برایم نقل کنى . ابن ابى لیلى گفت : همین طور است . روزى پیره زن فرتوتى پیش من آمد با تضرع و زارى تقاضا مى کرد از حقش دفاع کنم و ستمکار او را کیفر نمایم . پرسیدم از دست چه کسى شکایت دارى ؟ گفت : دختر برادرم . دستور دادم دختر برادرش را حاضر کنند، وقتى آمد ، بعد از جویا شدن جریان گفت : من دختر برادر این زن و او عمه من محسوب مى شود، کودکى یتیم بودم پدرم زود از دنیا رفت و در دامن همین عمه پروریده شدم ، در تربیت و نگهداریم کوتاهى نکرد، تا اینکه به حد رشد و بلوغ رسیدم با رضایت خودم مرا به ازدواج مردى زرگر در آورد، زندگى بسیار راحت و آسوده اى داشتم از هر حیث به من خوش مى گذشت ، عمه ام بر زندگى من حسد ورزید پیوسته در اندیشه بود که این وضع را اختصاص به دختر خود بدهد، همیشه دخترش ‍ را مى آراست و به چشم شوهرم جلوه مى داد. بالاخره او را فریفت و دخترش را خواستگارى کرد عمه ام شرط نمود در صورتى به این ازدواج تن در مى دهد که اختیار من از نظر نگهدارى و طلاق به دست او باشد، آن مرد راضى شد هنوز چیزى از ازدواجشان نگذشته بود که عمه ام مرا طلاق داد و از شوهرم جدا کرد، در این هنگام شوهر عمه ام در مسافرت بود بعد از بازگشت از مسافرت روزى به عنوان دلدارى و تسلیت پیش من آمد. من هم خود را آراستم و دلش را در اختیار گرفتم ، طورى که در خواست ازدواج با من کرد. با این شرط راضى شدم که اختیار طلاق عمه ام در دست من باشد، رضایت داد به محض وقوع مراسم عقد عمه ام را طلاق دادم و به تنهایى بر زندگى او مسلط شدم مدتى با این شوهر بسر بردم تا او از دنیا رفت.  روزى شوهر اولم پیش من آمد و اظهار تجدید خاطرات گذشته را نمود و گفت که : مى دانى من به تو بسیار علاقمند بوده و هستم اینک چه مى شود دوباره زندگى را از سر بگیریم . گفتم من هم راضییم اگر اختیار طلاق دختر عمه ام را به من واگذارى ، پس راضى شد و دیگربار ازدواج کردیم ، چون اختیار داشتم ، دختر عمه ام را نیز طلاق دادم اکنون قضاوت کنید. آیا من هیچ گناهى دارم غیر از اینکه حسادت بیجاى عمه خود را تلافى کرده ام . از مکافات عمل غافل مشو... گندم از گندم بروید جو زه جو... 🤍🌼🤍🌼🤍🌼🤍🌼🤍🌼🤍🌼 @Harf_Akhaar
🤍شش ﮐﻠﯿﺪ ﻃﻼﯾﯽ ﺁﺭﺍﻣﺶ🤍 🌱ﻣﺮﺩﻡ ﻭﻇﯿﻔﻪ ﻧﺪﺍﺭﻧﺪ ﻣﺮﺍ ﺩﺭﮎ ﮐﻨﻨﺪ. 🌱ﻗﻀﺎﻭﺕ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺗﺎﺛﯿﺮﯼ ﺑﺮ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﻦ ﻧﺪﺍﺭﺩ. 🌱ﻣﻼﮎ ﻣﻦ ﺭﻓﺘﺎﺭ ﺷﺮﺍﻓﺘﻤﺪﺍﻧﻪ ﻭ ﺍﻧﺴﺎنیﺳﺖ ﻧﻪ ﻣﻘﺎﺑﻠﻪ ﺑﻪ ﻣﺜﻞ 🌱ﺩﻧﯿﺎ ﺳﺨﺎﻭﺗﻤﻨﺪﺗﺮ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ برای ﻣﻮﻓﻘﯿﺖ ﮐﺴﯽ ﺭﺍﻩ ﻣﻮﻓﻘﯿﺖ ﻣﺮﺍ ﺗﻨﮓ ﮐﻨﺪ. 🌱ﺍﺯ ﮐﺴﯽ ﺩﺭ ﺑﺮﺍﺑﺮ ﻟﻄﻔﯽ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻣﯽﮐﻨﻢ ﺗﻮﻗﻌﯽ ﻧﺪﺍﺭﻡ ﻭﮔﺮﻧﻪ ﺍﯾﻦ ﻟﻄﻒ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺣﻖ ﺍﻭ ﻧﻤﯽﮐﻨﻢ. 🌱ﮐﺴﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺭﻓﺘﺎﺭ ﻧﺎﺟﻮﺍﻧﻤﺮﺍﺩﻧﻪ ﺑﺎ ﻣﻦ ﺩﺍﺷﺘﻪﺍﻧﺪ، ﻣﺠﺎﺯﺍﺕ ﺧﻮﺍﻫﻨﺪ ﺷﺪ ﻫﺮ ﭼﻨﺪ ﮐﻪ ﻣﻦ ﻫﺮﮔﺰ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺍﯾﻦ ﻧﺸﻮﻡ. ‌@Harf_Akhaar ‎‌‌
🌱شخصی را قرض بسیار آمده بود. تاجری کریم را در بازار به او نشان دادند که احسان می کند. آن شخص، تاجر سخاوتمند را در بازار یافت و دید که به معامله مشغول است و بر سر ریالی چانه می زند، آن صحنه را دید پشیمان شد و بازگشت. تو را که این همه گفت وگو ست بر دَرمی، چگونه از تو توقع کند کسی کَرمی؟ تاجر چشمش به او افتاد و فهمید که برای حاجت کاری آمده است پس به دنبال او رفت و گفت با من کاری داشتی؟ شخص گفت: برای هر چه آمده بودم بیفایده بود. تاجر فهمید که برای پول آمده است. تاجر به غلامش اشاره کرد و کیسه ای سکه زر به او داد. آن شخص تعجب کرد و گفت: آن چانه زدن با آن تاجر چه بود و این بذل و بخششت چه؟ تاجر گفت: آن معامله با یک تاجر بود ولی این معامله با خدا...! در کار خیر طرف حسابم با خداست او خیلی خوش حساب است. ‹🤍🌼› @Harf_Akhaar
چه زیبا گفت پیرمرد: یک عمر منو سلامتی دنبال پول بودیم... اکنون من و پول دنبال سلامتی..!🌱 @Harf_Akhaar
🌱شکسپیر میگه : من همیشه خوشحالم، می دانید چرا ؟ برای اینکه از هیچکس برای چیزی انتظاری ندارم؛ انتظارات همیشه صدمه زننده هستند... زندگی کوتاه است ، پس به زندگی ات عشق بورز ، خوشحال باش و لبخند بزن ، فقط برای خودت زندگی کن و ... 🌱قبل از اینکه صحبت کنی ،گوش کن 🌱قبل از اینکه بنویسی، فکر کن 🌱قبل‌از‌اینکه‌خرج‌کنی،درآمدداشته باش 🌱قبل از اینکه دعا کنی ، ببخش 🌱قبل‌از اینکه‌صدمه بزنی،احساس‌کن 🌱قبل از تنفر ، عشق بورز... ‹‹زندگی این است،احساسش کن،زندگی کن و لذت ببر...››🤍🌼 @Harf_Akhaar