eitaa logo
حرف آخر • حکایت و پند •
75.8هزار دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
3.1هزار ویدیو
0 فایل
تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران 🇮🇷 -سخنان پر مفهوم بزرگان ایران و جهان -حکایت های جالب و آموزنده تعرفه تبلیغات 👇 https://eitaa.com/joinchat/1314784094C8c098d28af
مشاهده در ایتا
دانلود
🌱پدری با دو فرزند کوچکش مشغول قدم زدن در پیاده رو بود. پسر بزرگتر پرسید: پدر جان ما چرا اتومبیل نداریم؟ پدر گفت : پدربزرگ شما كه پدر زنم مي شود مرد ثروتمند پیري است ، اگر او فوت کند، ثروتش به مادر زن من خواهد رسید، پس از آنکه مادر زنم هم مرد، ثروت او به ما رسیده و من خواهم توانست که یک ماشین برای خودمان بخرم. 🌱پسر کوچک ، پس از شنیدن حرف پدر گفت: پدر جان، من پهلوی شما خواهم نشست. 🌱پسر بزرگتر با ناراحتی جواب داد : تو باید عقب بنشینی، جای من در جلو می باشد. دو برادر ناگهان شروع به دعوا و کتک زدن همدیگر کردند. پدر که خیلی عصبانی شده بود، گفت: بیایید پایین ،بچه های بی تربیت. تقصیر من است که شما را سوار ماشین کرده ام. 🌱مديون منيد اگه خيال كنيد منظورم از اين داستان اين بود كه : 🌱برخی از مسئولین ما میگن آی ملت اگر آمريكاي جنايتكار دست از دشمني با ما برداره و ملت ما، بخصوص مسؤولين خدوم و زحمت كش رو به حال خودشون بگذاره اونوقت بيا و ببين مثل دسته گل، كشوري خواهيم ساخت كه مپرس، ولي حيف ، حيف كه درون خود را رها کرده همیشه چشم دوختند به بیرون... بقول مرحوم شاعر: شيطان اگر گذاشت كه ما بندگي كنيم... يك شب نشد كه بي سر خر زندگي كنيم... @Harf_Akhaar
‹‹ فقیر نادان ›› 🌱روزی در شهری حاکم مهربانی زندگی می کرد، که همه مردم او را دوست داشتند و برایش احترام زیادی قائل بودند.اما در بین آنها مرد فقیر و بیچاره ای بود که همواره سعی می کرد حاکم را نکوهش و از او بدگویی کند. حاکم این موضوع را میدانست، اما شکیبایی به خرج می داد و علیه او فرمانی صادر نمی کرد. تا این که روزی تصمیم گرفت او را از این کار باز دارد. بنابراین در یکی از شبهای زمستان، کیسه ای آرد، جعبه ای صابون و کیسه ای شکر به یکی از خدمتکارانش داد تا آنها را برای آن مرد ببرد. خدمتکار حاکم در خانه مرد را کوبید و گفت: "حاکم این هدایا را برای یادگاری و به نشانه رسیدگی به وضع تو برایت فرستاده است." 🌱مرد فقیر بسیار خوشحال شد و از این هدیه ها تعجب کرد، زیرا می پنداشت حاکم این هدایا را برای راضی کردن او فرستاده است. به همین دلیل با غرور نزد کشیش رفت و کار حاکم را برایش تعریف کرد و گفت: "میبینی حاکم با این هدایا چگونه خواسته است مرا راضی کند؟" 🌱کشیش پاسخ داد:"حاکم مرد بسیار دانایی ست و تو بسیار نادان و احمقی! او با زبان رمز و کنایه خواسته است به تو بفهماند که آرد را برای شکم خالی و گرسنه ات، صابون را برای آلودگی باطنت و شکر را برای شیرین کردن زبان تلخت فرستاده است." 🌱از آن روز به بعد مرد که شرمنده شده بود و از کارش خجالت می کشید، بیشتر از گذشته از حاکم متنفر شد و از کشیش هم که قصد حاکم را برای دادن هدایا برایش توضیح داده بود، کینه به دل گرفت، اما از آن روز ساکت شد و دیگر برعلیه حاکم سخنی نگفت. ‹🤍🌼› @Harf_Akhaar
🌱یه داستان واقعی از یه کارآفرین: سال‌ها پیش، یه مرد جوان که تازه کسب‌وکار کوچیکی راه انداخته بود، با شکست‌های پی‌درپی مواجه می‌شد. او هر روز از شرایط شکایت می‌کرد؛ از مشتری‌هایی که نمی‌خریدن، از بازار که به‌هم ریخته بود، از رقبا که اجازه پیشرفت نمی‌دادن. فکر می‌کرد همه دنیا دست به دست هم دادن که جلوی موفقیتش رو بگیرن. 🌱یه روز پیرمردی که دوست خانوادگی‌شون بود بهش گفت: "مشکل تو نه توی مشتریاس، نه توی بازار. مشکل اینه که خودت رو تغییر ندادی. تو با همون نگاه و همون رفتار قدیمی می‌خوای یه نتیجه جدید بگیری. این ممکن نیست!" 🌱این حرف تو ذهنش جرقه‌ای زد. شروع کرد به نگاه کردن به خودش: - چرا مشتری‌ها از من خرید نمی‌کنن؟ شاید من نیازشون رو درک نکردم. - چرا تبلیغاتم جواب نمی‌ده؟ شاید روش اشتباهیه. 🌱شروع کرد به خوندن کتاب‌های موفقیت، شرکت کردن تو دوره‌های آموزشی، یاد گرفتن روش‌های جدید بازاریابی. از هر فرصتی برای پیشرفت استفاده می‌کرد. کم‌کم رفتار مشتری‌ها هم عوض شد. کسب‌وکارش رونق گرفت، درآمدش چند برابر شد، و به جایی رسید که حتی خودش فکرش رو نمی‌کرد. 🌱این داستان، مصداق همون آیه‌ست: «إِنَّ اللَّهَ لَا يُغَيِّرُ مَا بِقَوْمٍ حَتَّىٰ يُغَيِّرُوا مَا بِأَنفُسِهِمْ» تا خودمون رو تغییر ندیم، دنیا تغییری نمی‌کنه. 🌱حالا نوبت توئه! فکر کن ببین چه تغییری توی خودت می‌تونی ایجاد کنی تا زندگیت عوض بشه؟ @Harf_Akhaar
پس از وفات سنیه صالح از همسرش پرسیدند: آیا نمی‌خواهی بعد از او زن دیگری را دوست داشته باشی؟ گفت: تمامِ زنان بعد از او ستارگانند، می‌گذرند و خاموش می‌شوند، فقط اوست که آسمان است... و بر قبرش اینگونه نوشت: «اینجا آخرین دخترک جهان آرام گرفته است...» و خوب از این ادمها آرزوست… @Harf_Akhaar
📗 ▫️ در هر شرایطی همین‌قدر اخلاق‌مدار باشید شخصی نقل می کرد یکی از دوستام و خانمش می‌خواستن از هم جدا بشن. یه روز تو یه مهمونی بودیم، ازش پرسیدم: خانمت چه مشکلی داره که می‌خوای طلاقش بدی؟ گفت: یه مرد هیچ‌وقت عیب زنشو به کسی نمی‌گه. وقتی از هم جدا شدن، پرسیدم: چرا طلاقش دادی؟ گفت: آدم پشت سر دختر مردم حرف نمی‌زنه. بعد از چند ماه از هم جدا شدن و سالِ بعدش خانمش با یکی دیگه ازدواج کرد. یه روز ازش پرسیدم: خب حالا بگو چرا طلاقش دادی؟ گفت: یه مرد هیچ‌وقت پشت سر زنِ مردم حرف نمی‌زنه. 👈یادمان نرود نامردترین انسان کسی است که راز دوران دوستی را به وقت دشمنی فاش سازد. ‍ ‎‌‌‌‎‌‌‎‎‌@Harf_Akhaar
📗 ▪️بابام هر وقت که وارد اتاقم میشد میدید که لامپ اتاق یا پنکه روشنه ومن بیرون اتاق بودم بمن میگفت چرا خاموشش نمیکنی وانرژی رو هدر میدی؟ وقتی وارد حمام میشد ومیدید آب چکه میکنه با صدای بلند فریاد میزد چرا قبل رفتن آب رو خوب نبستی وهدر میدی!!! همیشه ازم انتقاد میکرد... بزرگ وکوچک در امان نبودند ومورد شماتت قرار میگرفتن... حتی زمانی که بیمار هم بود ول کن ماجرا نبود. تا روزی که منتظرش بودم فرا رسید وکاری پیدا کردم... ▫️امروز قرار است در یکی از شرکت های بزرگ برای کار مصاحبه بدم! اگر قبول شدم این خونه کسل کننده، این دارالمجانین رو برای همیشه ترک میکنم تا از بابام و توبیخاش برای همیشه راحت بشم. صبح زود ازخواب بیدار شدم حمام کردم بهترین لباسمو پوشیدم و خواستم بزنم بیرون! داشتم گرده های خاک را از روی کتفم دور میکردم که پدرم لبخند زنان بطرفم اومد با وجود اینکه چشاش ضعیف بود و چین وچروک چهره اش هم گواهی پاییز رو میداد بهم چند تا اسکناس داد و گفت: مثبت اندیش باش و خودت رو باور کن، از هیچ سوالی تنت نلرزه!! نصیحتشو با اکراه قبول کردم و تو دلم غرولند میکردم که در بهترین روزای زندگیم هم از نصیحت کردن دست بردار نیست... مثل اینکه این لحظات شیرینو میخواد زهرمار کنه! اسنپ گرفتم؛از خونه بسرعت خارج شدم و بطرف شرکت رفتم... به دربانی شرکت رسیدم. خیلی تعجب کردم!هیچ دربان و نگهبان و تشریفاتی نداشت فقط یه سری تابلو راهنما!! به محض ورودم متوجه شدم دستگیره ازجاش در اومده ...اگه کسی بهش بخوره میشکنه. یاد پند آخر بابام افتادم که همه چیزو مثبت ببین. فورا دستگیره رو سرجاش محکم بستم تا نیوفته!! همینطوری و تابلوهای راهنمای شرکت رو رد میکردم و از باغچه ی شرکت رد میشدم که دیدم راهروها پرشده از آبِ سر ریز حوضچه ها. با خودم گفتم که باغچه ی ما پر شده است یاد سخت گیری بابم افتادم که آب رو هدر ندم .. شیلنگ آب را از حوضچه پر، به خالی گذاشتم وآب رو کم کردم تا سریع پر آب نشه. در مسیر تابلوهای راهنما وارد ساختمان اصلی شرکت شدم پله ها را بالا میرفتم متوجه شدم... چراغهای آویزان در روشنایی روز بشدت روشن بودن از ترس داد و فریاد بابا که هنوز توی گوشم زمزمه میشد، اونارو خاموش کردم! ▪️به محض رسیدن به بخش مرکزی ساختمان متوجه شدم تعداد زیادی جلوتر از من برای این کار آمدن. اسممو در لیست، نوشتم ومنتظر نوبت شدم! وقتی دور و برمو نیم نگاهی انداختم چهره ولباس وکلاسشنو دیدم، احساس خجالت کردم؛ مخصوصا اونایی که از مدرک دانشگاهای آمریکایی شونو تعریف میکردن! دیدم که هرکسی که میره داخل کمتر از یک دقیقه تو اتاق مصاحبه نمیمونه و میاد بیرون! با خودم میگفتم اینا با این دک وپوزشون و با اون مدرکاشون رد شدن من قبول میشم ؟!!!عمرا!!! فهمیدم که بهتره محترمانه خودم از این مسابقه که بازنده اش من بودم سریعتر انصراف بدم تا عذرمو نخواستن...!!! یاد نصحیت پدرم افتادم:مثبت اندیش باش و اعتماد بنفس داشته باش... نشستم و منتظر نوبتم شدم انگار که حرفای بابام انرژی و اعتماد به نفس بهم میداد واین برام غیر عادی بود😳 ▫️ توی این فکر بودم که یهو اسممو صدا زدن که برم داخل. وارد اتاق مصاحبه (گزینش) شدم روی صندلی نشستم و روبروم سه نفر نشسته بودن که بهم نگاه کردن... یکیشون گفت کی میخواهی کارتو شروع کنی؟ دچار اضطراب شدم، لحظه ای فکر کردم دارن مسخرم میکنن یا پشت سر این سوال چه سوالاتی دیگه ای خواهد بود؟؟؟ یاد نصیحت پدرم درحین خروج از منزل افتادم: نلرز و اعتماد بنفس داشته باش! پس با اطمینان کامل بهشون جواب دادم: ان شاءالله بعد از اینکه مصاحبه رو با موفقیت دادم میام سرکارم. یکی از سه نفر گفت تو در استخدامی پذیرفته شدی تمام!! باتعجب گفتم شما که ازم سوالی نپرسیدین؟! سومی گفت ما بخوبی میدونیم که با پرسش از داوطلبان نمیشه مهارتهاشونو فهمید، به همین خاطر گزینش ما عملی بود، تصمیم گرفتیم یه مجموعه از امتحانات عملی را برای داوطلبان مدّ نظر داشته باشیم که در صورت مثبت اندیشی داوطلب در طولانی مدت از منافع شرکت دفاع کرده باشد و تو تنها کسی بودی که از کنار این ایرادات رد نشدی وتلاش کردی از درب ورودی تا اینجا نقص ها رو اصلاح کنی ودوربین های مداربسته موفقیت تو را ثبت کردند!!!!!!! در این لحظه همه چی از ذهنم پاک شد؛ کار، مصاحبه، شغل و ...هیچ چیز رو بجز صورت پدرم ندیدم! 🔴 پدرم آن انسان بزرگی که ظاهرش سنگ‌دلیست اما درونش پر از محبت و رحمت و دوستی و آرامش است. دیر یا زود تو هم پدر یا مادر میشوی و نصیحت خواهی کرد... دلزده نشو از نصایح پدرانه. ماوراء این پندها محبتی نهفته است که حتما روزی از روزگاران حکمت آن را خواهی فهمید. چه بسا آنها دیگر نباشند...😔 @Harf_Akhaar
پادشاهی در خواب دید تمام دندانهایش افتادند!‌ دنبال تعبیر کنندگان خواب فرستاد... اولی گفت: تعبیرش این است که مرگ تمام خویشاوندانت را به چشم خواهی دید!پادشاه ناراحت شد و دستور داد او را بکشند... دومی گفت:تعبیرش این است که عمر پادشاه از تمام خویشاوندانش طولانی تر خواهد بود پادشاه خوشحال شد و به او جایزه داد! هر دو یک مطلب یکسان را بیان کردند اما با دو جمله بندی متفاوت!نوع بیان یک مطلب، میتواند نظر طرف مقابل را تغییر دهد. در صحبت کردن لطفا بقیه را با "رک بودن" خودمان اذیت نکنیم! ‹🤍🌼› ‌ @Harf_Akhaar ‎‌‌
📗 “راز ساده، اما فراموش‌شده!” روزی مردی دانا به در خانه‌ی پیرزنی رسید و گفت: «من آمده‌ام تا رمزی را به تو بیاموزم که تمام مشکلاتت را حل کند!» پیرزن که آرام روی سکوی خانه نشسته بود، با کنجکاوی پرسید: «و این رمز چیست؟» مرد لبخند زد و گفت: ▫️ اگر نمی‌دانی، بپرس. ▪️ اگر نمی‌توانی، یاد بگیر. ▫️اگر نمی‌رسی، صبور باش. پیرزن به فکر فرو رفت و با لبخندی تلخ گفت: «تو چیز جدیدی نگفتی. من همیشه این‌ها را می‌دانم، اما… ▫️ باید بپرسم، اما غرورم نمی‌گذارد. ▪️ باید یاد بگیرم، اما تنبلی‌ام سد راهم است. ▫️ باید صبور باشم، اما عجله‌ام مرا به بیراهه می‌برد.» مرد دانا سری تکان داد و گفت: «پس مشکل تو دانستن نیست، بلکه عمل کردن است.» پیرزن آهی کشید و زیر لب زمزمه کرد: «درست می‌گویی… زندگی، آزمون دانستن نیست، بلکه آزمون عمل کردن به دانسته‌هاست.» پند: دانستن، کافی نیست؛ کسانی که موفق می‌شوند، کسانی هستند که به دانسته‌هایشان عمل می‌کنند. @Harf_Akhaar
📗 وقتی که خیلی بچه بودم پدرم رو از دست دادم! مادرم بهم گفته بود که پدرم پزشکی بوده که در جنگ کشته شده...همیشه به پدرم افتخار می‌کردم چون می‌تونست جون آدم‌ها رو نجات بده و لبخند رو لبهاشون بیاره. بزرگتر که شدم فهمیدم پدرم پزشک نبوده، اون بوده و در بمباران کشته شده، واسه همین بیشتر بهش افتخار کردم! یک پستچی می‌تونه کارهای بزرگی بکنه، می‌تونه نامه‌های مهمی را برسونه، درد و دل عاشق‌ها، خبر سلامتی سرباز ها و از همه مهمتر اینکه می‌تونه به یک انتظار بی‌مورد پایان بده، حتی با یک خبر ناگوار! انتظار آدم را خیلی خسته می‌کنه، انتظار آدم را خیلی پیر می‌کنه، همیشه باید یک پایان بخش باشه. می‌گفتن اون بمب لعنتی مستقیم به پدرم برخورد کرده، اما من بیشتر از اینکه نگران جسم نابود شده پدرم باشم، نگران نامه‌هایی هستم که همراهش بوده! نامه‌هایی که به دست کسی نرسیدن، نامه‌هایی که جوابی نگرفتن... خدا می‌دونه، شاید یکی هنوز هم منتظر باشه ... 📗 آنتارکتیکا، هشتاد و نه درجه جنوبی ✍🏻 @Harf_Akhaar
📖 📗 تاثیر غیبت بر روزه ▫️انس بن مالك مى‌گوید: ▪️روزى رسول خدا صلى الله علیه و آله ، امر به روزه فرمود و دستور داد كسى بدون اجازه من افطار نكند . ▫️مردم روزه گرفتند، چون غروب شد هر روزه داری براى اجازه افطار به محضر آن جناب آمد و آن حضرت اجازه افطار داد . ▪️در آن وقت مردى آمد و عرضه داشت دو دختر دارم که تاكنون افطار نكرده‌اند و از آمدن به محضر شما حیا مى‌كنند اجازه دهید هر دو افطار نمایند. ▫️حضرت جواب نداد. ▪️آن مرد گفته‌اش را تكرار كرد، حضرت پاسخ نگفت، ▫️مرد بار سوم گفتارش را تكرار كرد ▪️حضرت فرمود: آنها که روزه نبودند، چگونه روزه بودند در حالی كه گوشت مردم را خورده‌اند، به خانه برو و به هر دو بگو قی (استفراغ) كنند، ▫️آن مرد به خانه رفت و دستور قی کردن داد، آن دو قی كردند در حالی كه از دهان هر یك قطعه‌اى خون لخته شده بیرون آمد... ▪️آن مرد در حال تعجب به محضر رسول خدا صلى الله علیه و آله آمد و داستان را گفت، ▫️حضرت فرمود: به آن كسى كه جانم در دست اوست اگر این گناه غیبت بر آنان باقى مانده بود اهل آتش بودند!! 📗منبع: عرفان اسلامی(شرح جامع مصباح الشریعه و مفتاح الحقیقه)،حسین انصاریان، ج 10 .
بهش گفتم: خسته نمیشی؟ گفت: از چی؟ گفتم: از من، از ما… از این زندگی که همیشه بار غصه هاش رو دوشته! از این که همیشه خودت آخری و ما اولویت اولت… گفت: هر وقت خورشید از تابیدن خسته شد، هر وقت زمین از گرد بودنش خسته شد یه مادر هم از مادری کردن خسته میشه.🤍🌼🤍🌼 @Harf_Akhaar
ابری در آسمان سرگردان بود. باد، لم‌لم‌کنان خود را به او رساند و پراکنده‌اش ساخت. ابر گریخت تا از ظلم باد نجات یابد، اما کوچک بود و در منجلاب فرو می‌رفت. باد وزید و وزید، چون روباهی مکار، از هر سو محاصره‌اش کرد. چرا؟ نمی‌دانم. شاید فکر می‌کرد ویرانگری، شکوه‌مندی‌ست. ناگهان، اخگری درخشید و ابری بزرگ پدیدار شد. ابری به عظمت کوه‌های هندوکش، به شکوه سریر. ابر کوچک، با دیدن او، نفیر باد را از یاد برد. به سویش شتافت و در آغوشش جای گرفت. باد، که از جثه‌ی عظیم ابر به ستوه آمده بود، پا به فرار گذاشت. آن روز، ابر کوچک دریافت که در این آسمان، هرکه ضعیف‌تر باشد، بیشتر زیر سلطه‌ی قدرت‌هاست. پس تصمیم گرفت دیگر ابرهای کوچک را از خود نراند. و باد دریافت که همیشه نیرویی بزرگ‌تر از او هست. پس بی‌غرض باشد تا سرنگون نشود. ثنا_غنی‌زاده🌱 @Harf_Akhaar