eitaa logo
حرف آخر • حکایت و پند •
77.1هزار دنبال‌کننده
5.4هزار عکس
2.1هزار ویدیو
0 فایل
تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران 🇮🇷 -سخنان پر مفهوم بزرگان ایران و جهان -حکایت های جالب و آموزنده تعرفه تبلیغات 👇 https://eitaa.com/joinchat/1314784094C8c098d28af
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خجالتی و کم رو که باشی اونی که بهت بدهکاره هم عین طلبکارا باهات رفتار میکنه! @Harf_Akhaar
جوان به پیرمردگفت: خوشبخت خواهم شد؟ خواستگارم به خاطر من پدر و مادرش را پس زد پیرمرد گفت: خوشبخت نمیشوی کسی که چشم بر زحمت پدر و مادر بست بخاطر تو روزی چشم بر تو هم خواهد بست بخاطر دیگری @Harf_Akhaar
یک لیوان آب کدر را با همه ی آلودگی ها و ذرات درونش تجسم کنید. اگر دائما آبی تمیز را درون این لیوان بریزیم تا محتوای لیوان سرریز شود، بالاخره همه ی آب کثیف از لیوان خارج می شود و آبی که لیوان را پر می کند، کاملا شفاف خواهد بود. لازم نبود که سعی کنیم از شر آب کثیف لیوان خلاص شویم. فقط بایستی آنچه را درست بود جایگزین می کردیم و طولی نمی کشید که آنچه غلط بود، از بین می رفت. همین امر درباره ی شیوه ی فکرکردنمان هم صادق است. اگر به داشتن افکار درست عادت کنید، افکاری برخاسته از ایمان، امید، دلگرمی و می توانم ها؛ آنگاه ذهنتان دگرگون خواهد شد و خودتان را خوشبین، امیدوار، قوی و پر جرات خواهید یافت. 🌱جوئل اوستین🌱 @Harf_Akhaar
📗 پادشاه و راز قصر جاودانه ▫️پادشاهی بزرگ برای آن که بتواند نام و قصر خود را جاودانه کند، تمامی معماران زبردست شهر را به قصر خود دعوت کرد. آن‌گاه به تمامی معماران گفت: یک قصر با‌شکوه می‌خواهم که در کل دنیا همتا نداشته باشد و همچنین در ساخت تالار آن هیچ گونه ستونی به کار نرفته باشد. ▪️پس از گذشت چندین سال هیچ معماری نتوانست چنین قصر و تالاری بسازد و تمام معمارانی که ادعا می‌کردند، موفق نشدند و جان خود را از دست دادند. روزی به گوش پادشاه رسید که یک معمار ماهر به نام سنمار در شهر وجود دارد که می‌تواند چنین قصری بسازد. ▫️پادشاه ساخت قصر جاودانه و بدون ستون را به او سپرد. معمار بعد از گذشت مدت کوتاهی ساخت و ساز قصر و تالار باشکوه را تا زیر سقف اجرا کرد و زمانی که ساخت آن به زیر سقف رسید، معمار غیب شد و کار قصر نصفه باقی ماند. پادشاه دستور داد تا معمار سنمار را پیدا کنند و او را بکشند. بعد از گذشت ۷ سال سنمار پیدا شد و پادشاه دستور داد تا دست و پای او را ببندند و سپس او را بکشند. سنمار از پادشاه خواست تا پیش از مرگش به حرف‌های او گوش فرا دهد. سنمار مدعی بود که تمامی معماران قبلی به دلیل نشست قصر موفق به ساخت چنین قصر باشکوهی نشدند. مهم ترین دلیل عدم موفقیت معماران قبلی این بود که اگر سریعا بعد از ساخت قصر، سقف نیز ساخته می‌شد، به سرعت ترک می‌خورد و فرو می‌ریخت و در این صورت قصر جاودانه نمی‌شد. ▪️سنمار ادامه داد: به همین دلیل من به مدت ۷ سال این شهر را ترک کردم تا قصر نهایت افتاد و نشست خود را تجربه کند و پس از تمام نشست‌ها اقدام به ساخت سقف کنم. امروز بهترین زمان برای ساخت این بنای جاودانه است. هفت سال پیش اگر من در مورد نشست و افت بنا صحبت به میان می‌آوردم، دستور مرگ مرا همچون دیگر معماران صادر می‌نمودید و قصر جاودانه ساخته نمی‌شد. ▫️پادشاه که از دلایل و صحبت‌های سنمار بسیار خشنود شده بود گفت: در صورتی که بتوانی قصری باشکوه و جاودانه تحویل من دهی، پاداشی بی‌نظیر به تو خواهم داد. پس از گذشت یک سال، ساخت قصر به اتمام رسید و سنمار همراه با پادشاه، تمامی بخش‌های قصر، همچنین تالار‌های بی‌ستون را تماشا می‌کردند و سنمار توضیحات لازم را به پادشاه می‌داد. پس از چند روز پادشاه یک جشن باشکوه برای افتتاحیه قصر در نظر گرفت و از تمامی افراد سرشناس و معروف دعوت کرد تا به قصر بیایند. قبل از شروع مراسم، سنمار به قصر رفت و از پادشاه خواست به یک اتاق اسرار آمیز برود تا بتواند راز قصر را با او در میان بگذارد. ▪️سنمار به یک آجر اشاره کرد و گفت: ای پادشاه این آجر کل بنای این قصر را حفظ کرده است، در صورتی که آن را از جای خود خارج کنید، کل قصر در طول یک ساعت با خاک یکسان می‌شود. در صورتی که احساس کردی روزی کشور در خطر است و ممکن است قصر به دست بیگانگان بیفتد، این آجر را بردار تا هیچ بیگانه‌ای نتواند این قصر را تصرف کند. پادشاه بسیار خوشحال شد و از سنمار تشکر کرد. سپس به سنمار گفت: روزی برای دریافت پاداشت تو را به قصر دعوت خواهم کرد. ▫️روز دریافت پاداش معمار زبردست فرا رسید. سنمار با احترام و عزت به بالاترین ایوان قصر آورده شد و سپس پادشاه دستور داد تا او را به پایین پرتاب کنند تا جان خود را از دست دهد. سنمار در لحظات آخر از پادشاه پرسید: به چه دلیل مرا می‌کشی؟ من موفق به ساخت چنین قصر با شکوه و جاودانه‌ای شدم، من قصری ساختم که هیچ‌یک از معماران قصر موفق به ساخت آن نشد. چرا جان مرا می‌گیرید؟؟ ▪️پادشاه در پاسخ گفت: هیچ کس غیر از من نباید راز جاودانگی قصر را بداند! با اتمام جمله‌اش سنمار را به پایین قصر پرتاب نمود و راز جاودانگی قصر را به تنهایی حفظ کرد! @Harf_Akhaar
مثل گندم باش! ✅زیر خاک می برندش،باز می روید پر تر ✅زیر سنگ می برندش،آرد می شود پر بها تر ✅آتش می زنندش،نان می شود مطلوب تر ✅به دندان می جوندش،جان می شود نیرومند تر ذات باید ارزشمند باشد! بیائید ارزشمند باشیم! @Harf_Akhaar
📋این 5 مورد رو هیچ جانگو 1️⃣ - به هیچ عنوان در مورد بیماریت جایی صحبت نکن 2️⃣ - به هیچ عنوان در مورد رابطه ات با همسرت جایی صحبت نکن 3️⃣ - به هیچ عنوان در مورد مشکلاتت با کسی صحبت نکن 4️⃣ - به هیچ عنوان در مورد کارهای خوبی که میکنی، صحبت نکن 5️⃣ - به هیچ عنوان در مورد اهداف و برنامه هات با کسی صحبت نکن @Harf_Akhaar
🌱🌱🌱 ‏خانم ها بخوانند! اﻭ "ﻣﺮﺩ" ﺍﺳﺖ. نام، "مرد" ابتدای مردن است و نام، "زن" ابتدای زندگی است آسایش، برایش مفهومش آسایش توست. پس صبح تا شب درپی آسایشی است که سهمش را ازعشق تو می جوید.اگر آن را دریابی! ﺩست هایش زبرو پهن است، به لطافت دست های تو نیست. ﺟﺎﻯ گریه ﮐﺮﺩﻥ، ﻣﻮﻫﺎﯾﺶ ﺳﻔﯿﺪ می شود. او را خراب نکن توان گفتن دردهای درونش را ندارد، آن ها را درون خود می ریزد و پنهان می کند. آن قدﺭ او را با ﭘﻮﻝ ﻭ ﺛﺮﻭﺗﺶ اندازه گیری نکن! طبیعت مرد کم حافظه بودنش است، او بیشتر در فکر نان شب است. انتظار یک فنجان چای تلخ توقع زیادی نیست! ﻻﮎ ﺑﻪ ﻧﺎخن هایش نمی زند ﮐﻪ ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﺩﻟﺶ یک ﺟﻮﺭﯼ ﺷﺪ، ﺩست هایش را ﺑﺎﺯ کند، ﻧﺎخن هایش را ﻧﮕﺎﻩ کند ﻭ ﺗﻪ ﺩﻟﺶ ﺍﺯ ﺧﻮﺩﺵ ﺧﻮﺷﺶ ﺑﯿﺎید! ﻣﺮﺩ نمی تواند ﻭﻗﺘﯽ ﺩﻟﺶ ﮔﺮﻓﺖ، به دوستش زنگ بزند، یک دل سیر گریه کند و سبک شود! ﻣﺮﺩ، ﺩﺭﺩﻫﺎیش را ﺍﺷﮏ نمی کند، فرو می ریزد در قلبی که به وسعت دریاست. آری یک مرد همیشه تنهاست چرا که سنگ صبور همه است و خود،شانه ای ندارد که سرش را روی آن بگذارد. یک ﻭقت هایی، یک ﺟﺎﻫﺎﯾﯽ ﺑﺎﯾﺪ ﮔﻔﺖ:"میم" مثل مرد" ﻓﻘﻂ ﺑﺎ ﺍﻭ ﺭﻭﺭﺍﺳﺖ ﺑﺎﺵ ﺗﺎ ﺩﻧﯿﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﭘﺎﯾﺖ بریزد @Harf_Akhaar
🌼🤍 ادب مثل عطر است ما برای خودمان استفاده می کنیم اما دیگران هم از آن لذت می برند @Harf_Akhaar  ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
انسان ها شبیه هم عمر نمی کنند یکی زندگی می کند یکی تحمّل! انسان ها شبیه هم تحمّل نمی کنند یکی تاب می آورد یکی می شکند! انسان ها شبیه هم نمی شکنند یکی از وسط دو نیم می شود دیگری تکه تکه! تکه ها شبیه هم نیستند تکه ای یک قرن عمر میکند تکه ای یک روز…!! قدر همدیگه رو بیشتر بدونیم… @Harf_Akhaar
‍ ▪️نگرانی را از خود دور کنید... بزرگ ترین دشمن شادکامی، نگرانی است. ▫️نگرانی نیز در نتیجه فکر کردن به مسایلی پیش می آید که از کنترل ما خارج هستند. وقتی کاری را انجام داده اید، بدانید کار دیگری نمی توانید برای آن انجام دهید. ▫️سعی کنید بیشتر حواس خود را روی کارهایی متمرکز کنید که در دست انجام دارید نه کارهایی که تصور می کنید ممکن است پیش بیاید. @Harf_Akhaar
📗 عارفی به شاگردانش گفت: بر سر دنیا کلاه بگذارید (دنیا را فریب دهید) پرسیدند : چگونه؟ فرمود: نان دنیا را بخورید ولی برای آخرت کار کنید. @Harf_Akhaar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱یه وقتایی ... دلت باید با خدا خلوت کنه ! وقتایی که ... خسته ای و کم آوردی ! باید از ته دل بگی، خدایا جز تو کسی رو ندارم ... بگذار که خدا خدایی کند ! باورش کن که خدا قدرت مطلق است ! به خدا بگو: برایم خدایی کن، خودت درستش کن ! و به روح و جسمم آرامش بده ..🌼 @Harf_Akhaar
زخمهايت احتمالا تقصير تو نبوده اما مسئوليت شفا پيدا كردنت با خودته...! @Harf_Akhaar
📗حکایتی بسیار زیبا و خواندنی گویند که ... در زمان کریمخان زند مرد سیه چرده و قوی هیکلی در شیراز زندگی میکرد که در میان مردم به سیاه خان شهرت داشت وقتی که کریمخان میخواست بازار وکیل شیراز را بسازد او جزئ یکی از بهترین کارگران آن دوران بود در آن زمان چرخ نقاله و وسایل مدرن امروزی برای بالا بردن مصالح ساختمانی به طبقات فوقانی وجود نداشت بنابرین استادان معماری به کارگران تنومند و قوی و با استقامت نیاز داشتند تا مصالح را به دوش بکشند و بالا ببرند وقتی کار ساخت بازار وکیل شروع شد و نوبت به چیدن آجرهای سقف رسید سیاه خان تنها کسی بود که میتوانست آجر را به ارتفاع ده متری پرت کند و استاد معمار و ور دستانش آجرها را در هوا می قاپیدند و سقف را تکمیل میکردند روزی کریمخان برای بازدید از پیشرفت کار سری به بازار زد و متوجه شد که از هر ده آجری که سیاه خان به بالا پرت میکند شش یا هفت آجر به دست معمار نمی رسید و می افتد و می شکند کریمخان از سیاه پرسید چه شده نکنه نون نخوردی؟؟!! قبلا حتی یک آجر هم به هدر نمی رفت و همه به بالا میرسید! سیاه خان ساکت ماند و چیزی نگفت اما استاد معمار پایین آمد و یواشکی بیخ گوش کریمخان گفت قربان تمام زور و قدرت سیاه خان و دلگرمی او زنش بود چند روزست که زن سیاه خان قهر کرده و به خانه ی پدرش رفته سیاه خان هم دست و دل کار کردن ندارد اگر چاره ای نیاندیشید کار ساخت بازار یک سال عقب می افتد او تنها کسی است که میتواند آجر را تا ارتفاع ده متری پرت کند کریمخان فورا به خانه پدر زن او رفت و زنش را به خانه آورد بعد فرستاد دنبال سیاه خان و وقتی او به خانه رسید با دیدن همسرش از شدت خوشحالی مثل بچه ها شروع به گریه کرد کریمخان مقدار پول به آنها داد و گفت امروز که گذشت اما فردا میخواهم همان سیاه خان همیشگی باشی این را گفت و زن و شوهر را تنها گذاشت فردا کریمخان مجددا به بازار رفت و دید سیاه خان طوری آجر را به بالا پرت میکند که از سر معمار هم رد میشود بعد رو به همراهان کرد و گفت ببینید عشق چه قدرتی دارد آنکه آجرها را پرت میکرد عشق بود نه سیاه خان 🌱آدم برای هرچیزی باید انگیزه داشته باشه.🌱 @Harf_Akhaar
‌ 📗 داستان سگ و بيابان گرد... داستانی دیدم در بوستان سعدی كه به شعر در آورده است؛ خلاصه اش را عرض مي‌كنم. می گفت: یک نفر بیابانی و چادر نشین در بیابان، به یک سگ وحشي برخورد کرد. آن سگ، پای این بنده خدا را گاز گرفت. خیلی ناراحت شد و سگ را زد و فرار کرد. بعد به خانه آمد و خیلی ناراحتي و گریه مي‌كرد. دختری داشت؛ آمد و گفت: «بابا! همه اش تقصیر خودت است آن سگ که پاي تو را دندان گرفت، تو هم می خواستی پایش را دندان بگیری. پایش را دندان نگرفتی، حالا هم همین طور ناراحتي و گریه مي‌کني». پدرش گفت: «بابا! اگر دنیا را هم به من بدهند، دندانم را به پای سگ آلوده نمی کنم.»( بوستان سعدي،باب چهارم، در تواضع) در مسائل اجتماعی هم همین طور است؛ اگر كسي در صحبت کردن به شما تعدی کرد، شما این خلاف را تكرار نکن و عفت و نجابت خودت را حفظ کن. احکام شرع را در وجود خودت پياده كن. او که کار بدی کرده، خودت می‌گویی که كار بدی کرده؛ شما دیگر این کار بد را تکرار نکن. ملائکه جواب او را می دهند. 🌱آيت الله ناصری🌱 @Harf_Akhaar
🌱🌱🌱 وقتی فردی شما را آزار می‌دهد، شما را کوچک می‌کند و اجازه نمی‌دهد شما در بهترین حالتی که می‌توانید باشید و دائما حال شما را می‌گیرد، دیگر جایی برای احساساتی بودن نمی‌ماند. احساسات درخور عشق و مهربانی است، درخور کسانی‌ست که اهرم‌های مثبتی در زندگی شما هستند. احساسات خود را برای کسانی نگه دارید که نسبت به شما با مهربانی و احترام و منزلت رفتار می‌کنند. احساساتتان را خرج کسانی که سعی در تخریب شما دارند و نمی‌خواهند به شما اجازه رشد دهند، نکنید! @Harf_Akhaar
▫️ لطفا زندگی کن... 🌱 خودت را عادت نده به دلشوره به اینکه آخرش چی میشه...🤍 🌱مبادا یک روز به خودت بیایی و ببینی در تمام روزهایی که گذشت بجای زندگی کردن ، نگرانی به خورد دلت داده ای...🤍 🌱زندگی کن و همه چیز رو بسپار به خدا...🤍 🌱اگر مسئله ای ازعهده تو خارج است بسپار به خدا و با اعتماد به او زندگی کن.🤍 🌱خدا طوری درست میکنه که خودت هم باورت نشه...🤍 @Harf_Akhaar
خوب بودن خود را منوط به خوب بودن ديگران نكن . بد بودن خود رابه علت بد بودن ديگران توجيه نكن. ما آيينه نيستيم، انسانيم... @Harf_Akhaar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
. 🤍قلب انسان ها را جدی بگیرید!🤍 آنجا نزدیکترین محل اتصال به اولوهیت باطن است، شاد شدن یا شکستن آن میتواند زندگی شما را دگرگون کند...🤍 شما خوب باشید🤍 مطمئن باشید که خوبی شما قبل از هر کسی به مسند نشین قلب خودتان خواهد رسید و جواب او همیشه صدها برابر است @Harf_Akhaar
📗عبادتهایی که برای آن عذاب می نویسند رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمود: کسی که کسبش حرام است خداوند هیچ كار خیرى را از او نمی‌ پذیرد، چه آن کارصدقه باشد چه آزاد كردن بنده؛ حج باشد یا عمره و خداوند متعال به عوض پاداش این كارها، گناه براى او ثبت می‌كند و آنچه پس از مرگش باقى میماند توشه دوزخ او خواهد بود.(1) امام صادق علیه السلام فرمود: اگر کسی با مالی که از راه حرام بدست آورده است عازم حج شود هنگامی که لبیک می گوید جواب رد به او میدهند که لَا لَبَّیْكَ وَ لَا سَعْدَیْكَ که این نشان از مردودی عمل اوست اما اگر مال او از راه حلال کسب شده باشد پاسخ مثبت به او داده می شود که لَبَّیْكَ وَ سَعْدَیْكَ و این نشان از قبولی عمل او خواهد بود.(2) امام علی علیه السلام در وصیت خود به امام حسن علیه السلام فرمود: به خدا سوگند به خدا سوگند به خدا سوگند کسی که ذره ای مال حرام بخورد در قیامت از رسول خدا صلی الله علیه و آله دور می افتد و از حوض کوثر نمی نوشد و مشمول شفاعت آن حضرت نمی گردد(3) @Harf_Akhaar ‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلامتی اونایی که حالشون خوب نیست ولی میخندن تا حال بقیه گرفته نشه سلامتی اونایی که بی رحمی روزگار بی رحمشون نکرد و تو دلشون فقط مهربونی جا داره سلامتی اونایی که بداخلاقی مارو دیدن و از ما نبریدن سلامتی اونایی که وقت رفتن، نرفتن و موندن بهترشو ساختن ! سلامتی عشق که میدونم باید تهش جداشم ! سلامتی اونی که فقط تیکه ای از خاطره هاشم ... سلامتی رفیقی که بهش دست رفاقت دادم، تا آخرین نفس باهاشم سلامتی همشون ... @Harf_Akhaar
🌱🌱🌱 روزی حلال مردی ساده چوپان شخصی ثروتمندی بود و هر روز در مقابل چوپانی اش پنج درهم از او دریافت می کرد. یک روز صاحب گوسفندان به چوپانش گفت:  می خواهم گوسفندانم را بفروشم چون می خواهم به مسافرت بروم و نیازی به نگهداری گوسفند و چوپان ندارم و می خواهم مزدت را نیز بپردازم.  پول زیادی به چوپان داد اما چوپان آن را نپذیرفت و مزد اندک خویش را که هر روز در مقابل چوپانی اش دریافت می کرد و باور داشت که مزد واقعی کارش است، ترجیح داد.  چوپان در مقابل حیرت زدگی صاحب گوسفندان، مزد اندک خویش را که پنج درهم بود دریافت کرد و به سوی خانه اش رفت.  چوپان بعد از آن روز که بی کار شده بود، دنبال کار می گشت اما شغلی پیدا نکرد ولی پول اندک چوپانی اش را نگه داشت و خرج نکرد به امید اینکه روزی به کارش آید. در آن روستا که چوپان زندگی می کرد ؛ مرد تاجری بود که مردم پولشان را به او می دادند تا به همراه کاروان تجارتی خویش کالای مورد نیاز آنها را برایشان خریداری کند.  هنگامی که وعده سفرش فرا رسید ، مردم مثل همیشه پیش او رفتند و هر کس مقداری پول به او داد و کالای مورد نیاز خویش را از او طلب کرد. چوپان هم به این فکر افتاد که پنج درهمش را به او بدهد تا برایش چیز سودمندی خرید کند. تاجر او را مسخره کرد و خنده کنان به او گفت:  با پنج درهم چه چیزی می توان خرید؟   چوپان گفت:  آن را با خودت ببر هر چیز پنج درهمی دیدی برایم خرید کن. وی به سفر رفت و هنگام برگشت که مشغول بررسی حساب و کتابش بود ، بجز پنج درهم چوپان چیزی باقی نمانده بود و بجز یک گربه ی چاق چیز دیگری که پنج درهم ارزش داشته باشد نیافت که برای آن چوپان خریداری کند.  در مسیر بازگشت از میان روستایی گذشت ، خواست مقداری در آن روستا استراحت کند ، هنگامی که داخل روستا شد ، مردم روستا گربه را دیدند و از تاجر خواستند که آن گربه را به آنان بفروشد .  تاجر از اصرار مردم روستا برای خریدن گربه از وی حیرت زده شد.  آنان برای خریدن آن گربه از تاجر به مقدار وزن آن طلا اعلام آمادگی کردند.  تاجر به شهر خویش برگشت ، مردم به استقبالش رفتند و تاجر امانت هر کسی را به صاحبش داد تا اینکه نوبت چوپان رسید. تاجر با او تنها شد و او را به خداوند قسم داد تا راز آن پنج درهم را به او بگوید که آن را از کجا بدست آورده است؟   چوپان از پرسش های تاجر تعجب کرد اما داستان را بطور کامل برایش تعریف نمود.  تاجر شروع به بوسیدن چوپان کرد در حالی که گریه می کرد و می گفت:  خداوند در عوض بهتر از آن را به تو داد چرا که تو به روزی حلال راضی بودی و به بیشتر از آن رضایت ندادی.  در اینجا بود که تاجر داستان را برایش تعریف کرد و آن طلاها را به او داد. @Harf_Akhaar