📚خواهر ندار و خواهر دارا
#پارت۱
🔷 خواهر ندار آبستن بود. يک روز خواهر دارا داشت نان مىپخت. زن ندار گرسنهاش بود، چندبار به بهانه گرفتن آتش به خانهٔ خواهر خود رفت بلکه او تعارفى بکند اما خواهر دارا اصلاً بهروى خودش نياورد. بار آخر که خواهر ندار رفت سر تنور تا آتش بردارد ديد يک توتک آنجا افتاده، آنرا برداشت و زير بغل خود گذاشت.
🔸خواهر دارا متوجه شد توتک را از زير بغل خواهر خود بيرون آورد و گفت: تو از نان هم نمىگذرى چه برسد به چيزهاى ديگر. رفت پيش صاحبخانهٔ خواهر خود و به او گفت که آنها را از خانه بيرون کند چون دزد هستند. شوهر زن ندار که آمد صاحبخانه به او گفت: اسبابتان را برداريد و از اينجا برويد.
ادامه دارد...
#پارت۲
🔹ناچار هرچه داشتند جمع کردند و راه افتادند. توى راه به ساختمان نيمهتمامى رسيدند که مال تاجرى بود به او گفتند: آقا اجازه مىدهيد. ما امشب تو حياط شما بخوابيم؟ تاجر گفت: تا وقتى ساختمان تکميل نشده مىتوانيد اينجا بمانيد.نيمهشب زن دردش گرفت و تا صبح درد کشيد تا اينکه زائيد. بچه را بالاى لنگى پيچيد و خودش هم توى آفتاب، قوز کرد و نشست. يک دفعه ديد از توى بخارى يک موش آمد يک اسکناس ده تومانى به دهان او گرفت و رفت توى آفتاب گذاشت بعد دو تا آورد و همينجور اسکناس آورد و کنار هم گذاشت تو آفتاب و شروع کرد روى آنها غلت زدن و بازى کردن
🔸زن نشسته بود و موش را تماشا مىکرد. وقتى موش بازىاش تمام شد و خواست پولها را برگرداند، زن سنگى به موش زد و او را کشت و پولها را برداشت.
وقتى مرد به خانه آمد، زن پولها را به او داد و ماجرا را براى او تعريف کرد. با آن پولها خانهاى خريدند و مرد هم دکانى باز کرد و به کاسبى مشغول شد.
#پایان
@Harf_Akhaar
مرو راهی که با ریگی بلغزی
مشو بیدی که با بادی بلرزی
تو را قدر و تو را قیمت گران است
مکن کاری که یک ارزن نیرزی...
@Harf_Akhaar
حکایت کوه نورد!( اعتماد به خدا )
اين داستان غم انگيز کوهنوردي است که مي خواست به بلندترين کوه ها صعود کند. تصميم گرفت . تنها به قله کوه برود . هوا سرد بود وکم کم تاريک ميشد . سياهي شب سکوت مرگباري داشت . و قهرمان ما بجاي اينکه چادر بزند و استراحت کند و صبح ادامه دهد به راهش ادامه داد . همه جا تاريک بود و جز سو سوي ستارها وماه از پشت ابرها چيز ديگري پيدا نبود . و قهرمان ما چيزي به فتح قله نداشت که ناگهان پايش به سنگي خورد و لغزيد و سقوط کرد.
در آن لحظات سقوط خاطرات بد و خوب بيادش آمد . داشت فکر ميکرد چقدر به مرگ نزديک است . که در آن لحظات ترسناک مرگ وزندگي احساس کرد که طناب سقوط به دور کمرش حلقه زده و وسط زمين و آسمان مانده است. درآن وقت تنگ ودرد آور و ترسناک و آن سکوت هولناک فرياد زد خدايا مرا درياب و نجات بده . صدایي لطيف و آرام از آسمان گفت چه مي خواهي برايت بکنم . قهرمان ما گفت کمکم کن نجات پيدا کنم . صدا گفت آيا واقعا فکر ميکني من مي توانم تو را نجات دهم قهرمان کوه نورد ما گفت البته که تو مي تواني مرا کمک کني چون تو خداوندي و قادر بر هر کاري هستي . آن صدا گفت پس آن طناب را ببر و اعتماد کن . اما قهرمان ما ترس داشت و اعتماد نکرد و چسبيد به طنابش.
و چند روز بعد گروه نجات جسد منجمد و مرده او را پيدا کردند که فقط يک متر با زمين فاصله داشت.
حکایت خیلی از ماهاست...
همیشه به خدا اعتماد کن
@Harf_Akhaar
گاهی وقتا
شیرها روزهای زیادی گرسنه میخوابند
چون نه مثل کفتار لاشخورند
و نه مثل روباه دزد
آنها شیرند
لاغر میشوند اما...
اصالتشان را از دست نمیدهند!
@Harf_Akhaar
جوانی نزد دانایی شد و گفت : ای دانا نکته ای دارم.
دانا : بگو ای جوان
جوان : مگر نگفتی پدر باید فرزندانش را به اسامی نیکو صدا کند و آن ها را با صفاتی شایسته خطاب کند.
دانا : آری ، چه شده؟
جوان : پدرمان ما را مستقیم گوساله خطاب میکند.
دانا : پدرت چند فرزند دارد؟
جوان : هشت پسر و چهار دختر
دانا : اکنون پدرت چه میکند؟
جوان : در خانه ی خودش ، تنهایی روزگار میگذراند ، و کسی به او سر نمیزند.
دانا : پدرت شما را مستقیم گوساله خطاب نمیکند ، خود را غیر مستقیم گاو خطاب می کند. ولی گوساله شایسته ی شما باد!
جوان منظور فرد دانا را نفهمید. نزد پدر رفت و جواب را جویا شد.
پدر :آری فرد دانا درست گفته .
جوان : یعنی چه پدر ؟
پدر : همیشه میخواستم خود را گاو بخوانم ولی شرم میکردم و شما ها را گوساله خطاب می کردم.
جوان : چرا خودت را گاو میدانستی پدر ؟
پدر : چون بیسوادی بیش نبودم و نمیدانستم که گاو هم اگر بداند فرزند جماعت وفایی ندارند ، ۱۲ تا به وجود نمی آورد.
@Harf_Akhaar
هرچه مغرورترباشی،
تشنهترندبرای باتوبودن!
و هرچه دستنیافتنیباشی،
بیشتربهدنبالتمیآیند.
امانازروزیکه غرورینداشتهباشی،
وبیریامحبتکنی!
آنوقتتورانمیبینند
وساده از کنارتردمیشوند..
@Harf_Akhaar
ذغال های خاموش را
کنار زغال روشن می گذارند
تا روشن شود
هم نشینی اثر دارد ...
پس همیشه آدمی را انتخاب کنید که
انرژی مثبتش ،امیدش و خوبی هایش
در شما اثر کند ...
@Harf_Akhaar
مادری به دخترش گفت:
مواظب باش وقتی راه
میری قدمهات رو
کجا میذاری
دخترش جواب داد:
شما مواظب باشین
قدمهاتون روکجا
میذارید چون من پاجای
پای شمامیذارم
ثمره ی مادرخوب دختره خوبه
@Harf_Akhaar
می گویند اگر با گرگ مواجِه شدی
هرگز با او در نیفت...
چیزی که یک گرگ را ترسناک می کند
تجربه بی همتایش در بی رحمی
و کشتار است... !
گرگ ها تشنه دریدنِ انسان هایِ ضعیفند
و اکثراً هم گروهی دنبالِ شکار می گردند ...
هرگز نباید بهِشان پشت کرده و فرار کنی انها
همین را می خواهند ضعف و تسلیمِ تو را...
باید مستقیم در چشمانشان خیره شوی
و قدرتت را به رُخِشان بکشی تا دست از
سرت بردارند...
باید بهشان نشان دهی که طعمه اشتباهی
را انتخاب کرده اند...
باید با اقتدارت تَسلیمشان کنی !
این حکایتِ خیلی از آدم هاست...
حیواناتی ناطق و بی انصاف...
که دندانشان تیز نیست
اما وحشیانه می درَند
و خیلی متمدِّنانه حرف می زنند...
@Harf_Akhaar
از بی ادبی کسی به جایی نرسید
دری است ادب ؛به هر گدایی نرسید !
سر رشته ی ملک پادشاهی،ادب است
تاجی است که جز به پادشاهی نرسید
از خدا جوئیم توفیق ادب
بی ادب محروم ماند از لطف رب
بی ادب تنها نه خود را داشت بد
بلکه آتش در همه آفاق زد
@Harf_Akhaar
هدف از زندگی
فقط شاد بودن نیست،
بلکه مفید بودن،
شرافتمند بودن،
دلسوز و غمخوار بودن است.
تفاوت دارد كه فقط زندگی
کرده ای ....
یا خیلی خوب زندگی کرده ای.
"رالف امرسون"
@Harf_Akhaar