حکایت زن مکار و مرد عالم
#پارت۱
🔷مرد فاضل و دانشمندی بود که همیشه در مورد حیله و نیرنگ زنان تحقیق می کرد و همیشه از مکر و نیرنگ زنان احتیاط می کرد و می ترسید و به آنها اعتماد نمی کرد و می گفت که: «عقل زنان ناقص است.»
او کتابی در مورد نیرنگهای گوناگون زنان نوشته بود و نام آن را «مکر زنان» گذاشته بود و هر جایی که رفته بود و نیرنگهای گوناگون زنان را دیده بود و یا از کسی شنیده بود در آن کتاب جمع کرده بود.
یک بار که در حال سفر بود شب هنگام به شهری رسید و چون جایی برای اقامت نداشت در یکی از خانه ها را زد.
مردِ خانه در خانه نبود. ناگهان زن بسیار زیبا و خوش اندامی که خورشید به زیبایی او حسادت می کرد با ناز و عشوه از خانه بیرون آمد و سلام کرد.
مرد گفت: «ای زن! مهمان نمی خواهی؟
زن جواب داد: «مهمان حبیب خداست چرا دوست نداشته باشم؟!
لطف کن و به خانه وارد شو.»
پس او را به خانه برد و غذاهای گوناگونی برایش آورد.
مرد بعد از اینکه غذایش را خورد، مشغول مطالعه کتاب شد.
ادامه دارد..
@Harf_Akhaar
#پارت۲
🔷بعد ازمدتی زن پرسید: «این چه کتابی است که اینقدر با جدیت آن را مطالعه می کنی؟»
آن مرد با میل فراوان نگاهی به زن کرد و گفت: «اسم این کتاب «مکر زنان» است که خودم آن را جمع آوری کرده ام.»
زن وقتی این سخن را شنید خندید و گفت: «ای مرد! کار عجیبی کرده ای. مَثَل تو مانند کسی است که آب دریا را با غربال پیمانه کند. اگر یک مشت از آب دریا برداری چیزی از آن کم نمی شود. ای برادر! حتی شیطان هم از نیرنگ زنان عاجز است. بیهوده خود را به زحمت نینداز و وقت خود را صرف کارهای دیگر کن.»
مرد وقتی این سخن را شنید به فکر فرو رفت و بیش از پیش مست جمال و کمال آن زن شد. زن برخاست و به اتاق دیگری رفت و رختخواب مرد را حاضر کرد.
فردای آن روز زن پیش مهمان آمد و با زبان شیرینی گفت: «ای خواجه! می خواهی گوشه ای از نیرنگ زنان را به تو نشان بدهم تا بفهمی که از عهده این کار بر نمی آیی و آن گاه دست از کتاب نوشتن برداری؟»
مرد جواب داد: «ای نازنین! هر چه بگویی از تو برمی آید.»
ادامه دارد...
@Harf_Akhaar
#پارت۳
🔷آنگاه زن برخاست و به اتاق دیگری رفت و خود را آرایش کرد و با ناز و ادا بیرون آمد و در مقابل مرد نشست و شروع به عشوه گری و دلربایی نمود و با غمزه و شیرین سخنی شعرهای جالبی مناسب آن وضعیت خواند و این کار را ادامه داد تا اینکه او را رام کرد.
مرد که عاشق و بی تاب شده بود. با خود گفت: «من اشتباه می کردم که به زنان اعتماد نمی نمودم. زن به این خوبی و لطافت و زیبایی در جهان بوده و من از او غافل و بی بهره بوده ام.»
سپس گفت: «ای جان جهان و ای شکر لب شیرین زبان:
مرا دل بجا نیست بردی تو دل
ببردی دل و من بماندم خجل
به من بگو چه کنم!
زن گفت: «ای خواجه! تو را چه می شود؟! تو که مرد عاقل و دانشمندی هستی و کتاب «مکر زنان» را نوشته ای! چرا اینقدر پریشان شده ای؟!
مرد در جواب گفت:
پیش از این گر اختیاری داشتم ای جان من
چون تو را دیدم عنان اختیار از دست رفت
پس به ناله و زاری افتاد و اظهار عشق و علاقه کرد.
در همین موقع کنیزی آمد و گفت: «ای بی بی! چرا نشسته ای بلند شو که کاری بکن که شوهرت در حال آمدن است.»
زن با اضطراب از جا بلند شد و آرایش خود را پاک کرد و به کناری رفت.
مرد با دیدن این حالت، عشق از سرش بیرون رفت و گفت: «عزیز من! چرا اینقدر مضطرب هستی؟»
زن گفت: «شوهرم سه روز بود که به شکار رفته بود و حالا برگشته است. اگر مرا در این حالت ببیند حتما مرا خواهد کشت.»
@Harf_Akhaar
#پارت۵
آن مرد بیچاره داخل صندوق، وقتی این مطلب را شنید آه از نهادش بر آمد و از شدت ترس شروع به لرزیدن نمود و نزدیک بود که جان بدهد. با خود گفت: «الان است که پاره پاره ام کند.»
شوهر تا این صحبت را شنید به جوش آمد و با عصبانیت گفت: «کجاست آن نمک به حرام که سزای او را بدهم؟»
زن گفت: «آرام باش! جای دوری نرفته و همینجا است.
شوهر شمشیرش را کشید و با غضب برخاست و به زن گفت: «زودتر نشان بده تا او را قطعه قطعه کنم.»
زن گفت: «داخل صندوق است. کلید را بگیر و درِ صندوق را باز کن و خودت ببین.»
(اتفاقاً این زن و شوهر مدتی بود که با هم جناق بسته بودند و هیچ کدامشان موفق نمی شد که برنده بشود.)
مرد که عصبانی بود و جهان پیش چشمانش تیره و تار شده بود اصلاً به یاد جناق نبود. با ناراحتی کلید را از زن گرفت که در صندوق را باز کند.
زن فوراً گفت: «یادم تو را فراموش! جناق را باختی.»
مرد تا این سخن را شنید کلید را انداخت و گفت: «لعنت خدا بر زن! شیطان صد سال دیگر هم بدود به مکر شما نمی رسد. آفرین بر تو ای حیله گر! چگونه مرا عصبانی کردی! واقعاً که شیطان باید شاگردی تو را بکند.»
مرد دیگر آن قضیه را فراموش کرد و فکر کرد که همه این داستان از روی حقه بازی و برای بردن شرط بوده است.
ادامه دارد...
@Harf_Akhaar
#پارت۶
زن هم موضوع صحبت را عوض کرد و مقداری غذا برای او آورد تا بخورد و به این ترتیب به کلی ماجرا را از ذهن شوهرش پاک نمود.
سپس شوهر را به حمام فرستاد و به سراغ صندوق رفت و آن را گشود و آن مرد را که از ترس نیمه جان شده بود خارج کرده و چند جرعه شربت به گلویش ریخت تا کمی سرحال آمد.
آنگاه به او گفت: «ای برادر! هر چند تو مرد عاقل و کاملی هستی اما بدان که حیله زنان قابل شمارش نیست. این مقدار اندک را به تو نشان دادم تا دیگر به علم و دانش خود مغرور نشوی. تو با اینکه عقل زنان را ناقص می دانستی، با اختیار خودت گرفتار مکر من شدی! دیدی که چگونه تو را تا مرز مرگ پیش بردم؟»
مرد گفت: «واقعاً که شیطان هم نمی تواند شاگردی تو را بکند.»
زن گفت: «بدان که هیچ مردی نمی تواند از زن خود محافظت کند و اگر ترس از خدا نباشد، زنان هر کاری که بخواهند می کنند. امید که خداوند متعال، بندگان را از شر شیطان حفظ کند اما زنان نیک و پارسا و با عصمت هم زیاد هستند که از ترس خدا دائم به فکر جلب رضایت شوهر هستند و فقر و نداری او را تحمل می کنند.
اکنون ای برادر! بی خود زحمت نکش و وقت خودت را تلف نکن. اگر چه عقل زنان ناقص است اما همه آنها مثل یکدیگر نیستند. جمع آوری مکر زنان به جز دردسر هیچ فایده دیگری برایت ندارد و همین ضرب المثل برای تو کافی است که: «مکر زن ابلیس دید، برزمین بینی کشید.»، اکنون به سلامت برو.»
پس مرد از آن جا خارج شد و کتاب را درون آب انداخت.
پایان داستان( زن مکار و مرد عالم)
@Harf_Akhaar
📚خواهر ندار و خواهر دارا
#پارت۱
🔷 خواهر ندار آبستن بود. يک روز خواهر دارا داشت نان مىپخت. زن ندار گرسنهاش بود، چندبار به بهانه گرفتن آتش به خانهٔ خواهر خود رفت بلکه او تعارفى بکند اما خواهر دارا اصلاً بهروى خودش نياورد. بار آخر که خواهر ندار رفت سر تنور تا آتش بردارد ديد يک توتک آنجا افتاده، آنرا برداشت و زير بغل خود گذاشت.
🔸خواهر دارا متوجه شد توتک را از زير بغل خواهر خود بيرون آورد و گفت: تو از نان هم نمىگذرى چه برسد به چيزهاى ديگر. رفت پيش صاحبخانهٔ خواهر خود و به او گفت که آنها را از خانه بيرون کند چون دزد هستند. شوهر زن ندار که آمد صاحبخانه به او گفت: اسبابتان را برداريد و از اينجا برويد.
ادامه دارد...
#پارت۲
🔹ناچار هرچه داشتند جمع کردند و راه افتادند. توى راه به ساختمان نيمهتمامى رسيدند که مال تاجرى بود به او گفتند: آقا اجازه مىدهيد. ما امشب تو حياط شما بخوابيم؟ تاجر گفت: تا وقتى ساختمان تکميل نشده مىتوانيد اينجا بمانيد.نيمهشب زن دردش گرفت و تا صبح درد کشيد تا اينکه زائيد. بچه را بالاى لنگى پيچيد و خودش هم توى آفتاب، قوز کرد و نشست. يک دفعه ديد از توى بخارى يک موش آمد يک اسکناس ده تومانى به دهان او گرفت و رفت توى آفتاب گذاشت بعد دو تا آورد و همينجور اسکناس آورد و کنار هم گذاشت تو آفتاب و شروع کرد روى آنها غلت زدن و بازى کردن
🔸زن نشسته بود و موش را تماشا مىکرد. وقتى موش بازىاش تمام شد و خواست پولها را برگرداند، زن سنگى به موش زد و او را کشت و پولها را برداشت.
وقتى مرد به خانه آمد، زن پولها را به او داد و ماجرا را براى او تعريف کرد. با آن پولها خانهاى خريدند و مرد هم دکانى باز کرد و به کاسبى مشغول شد.
#پایان
@Harf_Akhaar
#حکایت_آموزنده
#پارت۱
روزی روزگاری یک الاغ و یک بز در انبار یک کشاورز زندگی می کردند. بز خیلی حسود بود.
بز یک روز با خودش گفت:احتمالا کشاورز و خانواده اش، خر را بیشتر از من دوست دارند، چرا که بهتر از من به او غذا می دهند. الاغ همیشه به بیرون می رود و … او برای اینکه جایگاه الاغ را تضعیف کند به فکر حیله ای افتاد.لذا رو کرد به الاغ و گفت:
‒ خیلی برایت متاسفم. دلم برایت می سوزد.
الاغ متحیر شد. می دانست که بز خیلی از او خوشش نمی آید، اما حالا چرا دلش برای من سوخته، به همین خاطر از بز پرسید:
‒ چرا دلت برای من می سوزد؟بز گفت:
‒ چگونه غمگین نباشم برادر، تو سنگین ترین کارها را انجام می دهی، تو را به سنگ آسیاب می بندند، صبح تا غروب با بار بر پشت، این سو و آن سو می روی و …. شما هم حق دارید آرامش داشته باشید. گوشهای مثل من بنشینی و فقط مشغول علف خوردن و جست و خیز باشی. سعی کن هر چه زودتر از این وضعیت خودت را خلاص کنی.
الاغ کمی فکر کرد،. بعد با خود گفت که عجب! بز راست می گوید.
ادامه دارد ...
@Harf_Akhaar
#پارت۲
لذا الاغ رو به بز کرد و پرسید: به نظر تو چه کار کنم؟
بز گفت:
فردا از کنار یکی از چاله هایی که رد می شوی، خودت را به داخل گودال بغلتان و وانمود کن که پایت شکسته است. احتمال می دهم که کشاورز بعد از این اتفاق بگوید که چقدر من از این الاغ کار کشیدم! لذا خیلی خسته شده است. بهتر است به او استراحتی بدهم. حتی ممکن است الاغ دیگری بخرد و کارهای تو بعد از آن خیلی کمتر شود.الاغ آنچه را که از دهان بز شنیده بود، پسندید و باور کرد. یک روز صبح در حالی که باری را حمل می کرد، پای خود را به عمد در یکی از چاله های جاده، انداخت.این کار باعث شد تا پای الاغ بشکند و همه جایش کبود شود. کشاورز با دیدن وضعیت الاغ بسیار ناراحت شد. بلافاصله دامپزشکی را برای درمان او آورد. کشاورز به دامپزشک گفت که تمام زندگی اش با الاغ می چرخد و بدون الاغ او اوضاعش بهم می ریزد. از طرفی پولی هم ندارد که الاغی جدید بخرد. دامپزشک الاغ را معاینه کرد و گفت:الاغ بیچاره چنان افتاده که با دارو درمان نمی شود. با این حال ااگر آنچه را که به شما می گویم انجام دهید، الاغ شما بهتر می شود.کشاورز از دامپزشک پرسید:
‒ بگو برای شفای الاغ چه کار کنم. الاغ دست و پای من شده و بدون او نمی توانم کارم را تمام کنم.
دامپزشک گفت:
‒ باید جگر بزی پیدا کنی تا الاغت شفا پیدا کند. جگر بز را بجوشانی و آب آن را به الاغ بنوشانی. خیلی زود خوب خواهد شد.
به این ترتیب کشاورز بز خود را در انبار سلاخی کرد تا الاغ خود را شفا دهد.
پایان
@Harf_Akhaar
#داستاني_از_مثنوي
‹‹ پادشاه و كنيزك ››
#پارت۱__۲
پادشاه قدرتمند و توانايي، روزي براي شكار با درباريان خود به صحرا رفت، در راه كنيزك زيبايي ديد و عاشق او شد. پول فراوان داد و دخترك را از اربابش خريد، پس از مدتي كه با كنيزك بود. كنيزك بيمار شد و شاه بسيار غمناك گرديد. از سراسر كشور، پزشكان ماهر را براي درمان او به دربار فرا خواند و گفت: جان من به جان اين كنيزك وابسته است، اگر او درمان نشود، من هم خواهم مرد. هر كس جانان مرا درمان كند، طلا و مرواريد فراوان به او ميدهم.
پزشكان گفتند: ما جانبازي ميكنيم و با همفكري و مشاوره او را حتماً درمان ميكنيم. هر يك از ما يك مسيح شفادهنده است. پزشكان به دانش خود مغرور بودند و يادي از خدا نكردند. خدا هم عجز و ناتواني آنها را به ايشان نشان داد. پزشكان هر چه كردند، فايده نداشت. دخترك از شدت بيماري مثل موي، باريك و لاغر شده بود. شاه يكسره گريه ميكرد. داروها، جواب معكوس ميداد.
شاه از پزشكان نااميد شد و پابرهنه به مسجد رفت و در محرابِ مسجد به گريه نشست. آنقدر گريه كرد كه از هوش رفت. وقتي به هوش آمد، دعا كرد. گفت اي خداي بخشنده، من چه بگويم، تو اسرار درون مرا به روشني ميداني. اي خدايي كه هميشه پشتيبان ما بودهاي، بارِ ديگر ما اشتباه كرديم.
شاه از جان و دل دعا كرد، ناگهان درياي بخشش و لطف خداوند جوشيد، شاه در ميان گريه به خواب رفت. در خواب ديد كه يك پيرمرد زيبا و نوراني به او ميگويد: اي شاه مُژده بده كه خداوند دعايت را قبول كرد، فردا مرد ناشناسي به دربار ميآيد. او پزشك دانايي است. درمان هر دردي را ميداند، صادق است و قدرت خدا در روح اوست. منتظر او باش.
فردا صبح هنگام طلوع خورشيد، شاه بر بالاي قصر خود منتظر نشسته بود، ناگهان مرد داناي خوش سيما از دور پيدا شد، او مثل آفتاب در سايه بود، مثل ماه ميدرخشيد. بود و نبود. مانند خيال و رؤيا بود. آن صورتي كه شاه در رؤياي مسجد ديده بود در چهرة اين مهمان بود. شاه به استقبال رفت. اگر چه آن مرد غيبي را نديده بود اما بسيار آشنا به نظر ميآمد. گويي سالها با هم آشنا بودهاند. و جانشان يكي بوده است.
شاه از شادي، در پوست نميگنجيد. گفت اي مرد: محبوب حقيقي من تو بودهاي نه كنيزك. كنيزك، ابزار رسيدن من به تو بوده است. آنگاه مهمان را بوسيد و دستش را گرفت و با احترام بسيار به بالاي قصر برد. پس از صرف غذا و رفع خستگي راه، شاه پزشك را پيش كنيزك برد و قصة بيماري او را گفت: حكيم، دخترك را معاينه كرد. و آزمايشهاي لازم را انجام داد. و گفت: همة داروهاي آن پزشكان بيفايده بوده و حال مريض را بدتر كرده، آنها از حالِ دختر بيخبر بودند و معالجة تن ميكردند. حكيم بيماري دخترك را كشف كرد، امّا به شاه نگفت. او فهميد دختر بيمار دل است. تنش خوش است و گرفتار دل است. عاشق است.
عاشقي پيداست از زاري دل نيست بيماري چو بيماري دل
درد عاشق با ديگر دردها فرق دارد. عشق آينة اسرارِ خداست. عقل از شرح عشق ناتوان است. شرحِ عشق و عاشقي را فقط خدا ميداند.
حكيم به شاه گفت: خانه را خلوت كن! همه بروند بيرون، حتي خود شاه. من ميخواهم از اين دخترك چيزهايي بپرسم. همه رفتند، حكيم ماند و دخترك. حكيم آرام آرام از دخترك پرسيد: شهر تو كجاست؟ دوستان و خويشان تو كي هستند؟ پزشك نبض دختر را گرفته بود و ميپرسيد و دختر جواب ميداد. از شهرها و مردمان مختلف پرسيد، از بزرگان شهرها پرسيد، نبض آرام بود، تا به شهر سمرقند رسيد، ناگهان نبض دختر تند شد و صورتش سرخ شد.
حكيم از محلههاي شهر سمر قند پرسيد. نام كوچة غاتْفَر، نبض را شديدتر كرد. حكيم فهميد كه دخترك با اين كوچه دلبستگي خاصي دارد. پرسيد و پرسيد تا به نام جوان زرگر در آن كوچه رسيد، رنگ دختر زرد شد، حكيم گفت: بيماريت را شناختم، بزودي تو را درمان ميكنم. اين راز را با كسي نگويي. راز مانند دانه است اگر راز را در دل حفظ كني مانند دانه از خاك ميرويد و سبزه و درخت ميشود.
حكيم پيش شاه آمد و شاه را از كار دختر آگاه كرد و گفت: چارة درد دختر آن است كه جوان زرگر را از سمرقند به اينجا بياوري و با زر و پول و او را فريب دهي تا دختر از ديدن او بهتر شود. شاه دو نفر داناي كار دان را به دنبال زرگر فرستاد. آن دو زرگر را يافتند او را ستودند و گفتند كه شهرت و استادي تو در همه جا پخش شده، شاهنشاه ما تو را براي زرگري و خزانه داري انتخاب كرده است. اين هديهها و طلاها را برايت فرستاده و از تو دعوت كرده تا به دربار بيايي، در آنجا بيش از اين خواهي ديد.
زرگر جوان، گول مال و زر را خورد و شهر و خانوادهاش را رها كرد و شادمان به راه افتاد. او نميدانست كه شاه ميخواهد او را بكشد. سوار اسب تيزپاي عربي شد و به سمت دربار به راه افتاد. آن هديهها خون بهاي او بود. در تمام راه خيال مال و زر در سر داشت.
@Harf_Akhaar
‹‹ پادشاه و کنیزک ››
#پارت۲__۲
وقتي به دربار رسيدند حكيم او را به گرمي استقبال كرد و پيش شاه برد، شاه او را گرامي داشت و خزانههاي طلا را به او سپرد و او را سرپرست خزانه كرد. حكيم گفت: اي شاه اكنون بايد كنيزك را به اين جوان بدهي تا بيماريش خوب شود. به دستور شاه كنيزك با جوان زرگر ازدواج كردند و شش ماه در خوبي و خوشي گذراندند تا حال دخترك خوبِ خوب شد. آنگاه حكيم دارويي ساخت و به زرگر داد. جوان روز بروز ضعيف ميشد. پس از يكماه زشت و مريض و زرد شد و زيبايي و شادابي او از بين رفت و عشق او در دل دخترك سرد شد:
عشقهايي كز پي رنگي بود
عشق نبود عاقبت ننگي بود
زرگر جوان از دو چشم خون ميگريست. روي زيبا دشمن جانش بود مانند طاووس كه پرهاي زيبايش دشمن اويند. زرگر ناليد و گفت: من مانند آن آهويي هستم كه صياد براي نافة خوشبو خون او را ميريزد. من مانند روباهي هستم كه به خاطر پوست زيبايش او را ميكشند. من آن فيل هستم كه براي استخوان عاج زيبايش خونش را ميريزند.
اي شاه مرا كشتي. اما بدان كه اين جهان مانند كوه است و كارهاي ما مانند صدا در كوه ميپيچد و صداي اعمال ما دوباره به ما برميگردد. زرگر آنگاه لب فروبست و جان داد. كنيزك از عشق او خلاص شد. عشق او عشق صورت بود. عشق بر چيزهاي ناپايدار. پايدار نيست. عشق زنده، پايدار است. عشق به معشوق حقيقي كه پايدار است. هر لحظه چشم و جان را تازه تازهتر ميكند مثل غنچه.
عشق حقيقي را انتخاب كن، كه هميشه باقي است. جان ترا تازه ميكند. عشق كسي را انتخاب كن كه همه پيامبران و بزرگان از عشقِ او والايي و بزرگي يافتند و مگو كه ما را به درگاه حقيقت راه نيست در نزد كريمان و بخشندگان بزرگ كارها دشوار نيست.
‹🤍🌼›
@Harf_Akhaar
#حکایت
‹‹ چهلدیو و چهلبرادر کهعاشقچهلخواهر بودند ››
#پارت۱__۴
روزی بود، روزگاری بود. در زمانهای قدیم پادشاهی بود که چهل تا پسر داشت. روزی پسرها کله کردند و رفتند پیش پدرشان و گفتند میخواهند زن بگیرند، ولی شرطش این است که هر چهل تا خواهر باشند. پادشاه گفت این کار از دستش برنمیآید. خودشان باید دست به کار شوند. به هر کدامشان یک اسب و چند کیسه پول میدهد. بروند، دور دنیا را بگردند و دخترهایی را که میخواهند، پیدا کنند. برادرها شب با هم قرار گذاشتند و صبح روز بعد، هر چهل تا سوار اسب شدند و پش به شهر و رو به بیابان حرکت کردند. رفتند و رفتند تا هوا تاریک شد و گفتند بروند جایی پیدا کنند و شب را آن جا سرکنند تا خستگی هم از تنشان دربرود. گوشهی دنجی دیدند و چادر زدند و قرار شد برادر کوچکه که ناتنی بود، تا صبح بیدار بماند و آتش را روشن نگه دارد تا هم جا و مکانشان گرم بماند و هم جانورهای درنده بترسند و نیایند سراغ آنها.
برادر کوچکه تا نصفه شب نشست و مواظب بود و آتش را روشن نگه داشت، اما خستگی به چشمش افتاد و خوابش برد و آتش خاموش شد.سردش که شد، یکهو بیدار شد و تا دید آتش خاموش شده،حسابی ترسید و راه افتاد تا آتشی پیدا کند و بیاورد و چوبها را بگیراند. خوب دور و اطراف را نگاه کرد و از دور شعلهی آتشی دید که زبانه میکشید. با خودش گفت میورد آن جا و آتش میگیرد و میآورد. راه افتاد و داشت میرفت که مردی را دید که مقداری نخ داشت و میپیچیدش. تا رسید به مرد، پرسید چرا این نخ را میپیچد؟ مرد گفت همین که این نخها را پیچید و گوله کرد، صبح میشود. آن وقت گولهی نخ را دوباره باز میکند و نخها که باز شد، شب میشود. کار هر روزهی او همین است که نخها را گوله و باز کند. پسر پادشاه تا این حرف را شنید، نخها را گرفت و دستهای مرد را محکم بست و او را انداخت گوشهای و راهش را کشید و رفت طرف آتش.
رفت و دید جلو در خانهی بزرگی آتش روشن کردهاند و نخراشیده و نتراشیدهای نشسته و خودش را گرم میکند. پسره رفت جلو و سلام کرد. دیو جواب داد و گفت بخت یارش بوده که سلام کرده. اگر حق این سلام نبود، گوشت بدنش میشد یک لقمهاش و خونش را یک قلپ سرمیکشید! حالا بگوید چرا آمده این جا؟
پسر گفت آمده تا آتش ببرد. دیو گفت باید زود فلنگ را ببندد، چون او چهل تا پسر دارد که اگر برگردند، تکه پارهاش میکنند و گوشت و خونش را میخورند. اما هنوز حرف دیو تمام نشده بود که پسرها از راه رسیدند. ترس پسر پادشاه را برداشت و رفت گوشهای قایم شد. پسر بزرگهی دیو اطراف را نگاه کرد و به برادرهایش گفت از این خانه بوی آدمیزاد میآید. بعد خوب دوروبر را گشت و پسر پادشاه را پیدا کرد. پسره که حسابی ترسیده بود، زبانش بند آمد. اما پسر دیو گفت چون هنوز جوان است، خونش را نمیریزد، اما پسره هم باید در عوض برایشان کاری بکند که تنها از دست آدمیزاد برمیآید.تو فلان شهر پادشاهی است که چهل تا دختر دارد.آنها هم چهل برادرند که عاشق دخترهای پادشاه شدهاند، اما پادشاه سگ سیاه بزرگی دارد که هیچ کس دل و جرأتش را ندارد که از چهار فرسخی قصر جلوتر برود.پسره باید برود و سگ را بکشد تا آنها بتوانند بروند و دخترهای پادشاه را بیاورند.
پسر شرطش را قبول کرد. اما گفت باید او را ببرند آنجا. چهل دیوزاده و پسر پادشاه راه افتادند و رفتند و رفتند تا رسیدند به چهار فرسخی قصر پادشاه.آنجا پسره دیو زادهها را گذاشت و خودش راه افتاد به طرف قصر و نزدیک که شد،سگ سیاه بزرگی دید که از چشمش آتش زبانه میکشید.پسره توکل کرد به خدا و شمشیر کشید و طوری به دهن سگ زد که حیوان را دوشقه کرد. وقتی خیالش از سگ راحت شد، رفت تا رسید به دیوار قصر،زود کمند انداخت و از دیوار بالا رفت.از آن بالا علامت داد به دیوها و آنها آمدند پای دیوار.آنها را یکی یکی با طناب کشید بالا.هر دیوی آمد بالا،سرش را برید و گوشهایش را گذاشت تو دستمال و لاشه را هم انداخت رو پشت بام.همین که کارش تمام شد، با هشتاد تا گوش از قصر آمد پایین و از راهی که آمده بود،برگشت،اما فکر کرد اگر دیو بفهمد که او چهل تا پسرش را کشته، روزگارش را سیاه میکند. پس بهتر است برود و خود دیو را هم بکشد.
پسر پادشاه با همین نیت برگشت پیش دیو و گفت آتشش خاموش شده و حالا سردش است و دیو لطف کند و چند گله آتش بهاش بدهد.تا دیو خم شد که آتش بردارد،پسره با تمام قدرت انداختش تو آتش و با ضرب شمشیر سرش را از گردن جدا کرد.بعد رفت سراغ مردی که دستهایش را بسته بود و پرسید چرا امشب صبح نمیشود؟مرد جواب داد اگر صد سال دستهایش بسته باشد، صبح نمیشود،چون باید اول نخها را بپیچد تا صبح شود.پسر گفت اگر دستهایش را باز کند و برگردد پیش برادرهایش، تا آتش روشن کند،صبح میشود یا نه؟مرد نگاهی کرد به نخها و گفت با خیال راحت کارش را بکند، چون وقت دارد.
‹🤍🌼›
#نویسنده
#محمد_قاسمزاده
@Harf_Akhaar
‹‹ چهلدیو وچهلبرادرکهعاشقچهلخواهربودند ››
#پارت۲__۴
پسر دستهای مرد را باز کرد و راه افتاد. همینطور که میرفت، هیزم هم جمع کرد و با خود برد تا آتش روشن کند. صبح که برادرها بیدار شدند، از هیچی سردر نیاوردند و به برادره آفرین گفتند و با هم راه افتادند. برادر کوچکه آنها را برد به طرف همان شهری که پادشاهش چهل تا دختر داشت. وقتی که رسیدند به شهر، دیدند جارچی جار میزند که مأمورهای پادشاه به دنبال کسی میگردند که سگ سیاه و چهل دیو را کشته تا او را ببرند خدمت پادشاه. برادر بزرگه جلو رفت و گفت من کشتهام. جارچی پرسید کی حرف او را باور میکند؟ چه دلیلی دارد که این کار را کرده. باید پیش پادشاه حرفش را ثابت کند.
پسر پادشاه دید ادعایی کرده و نمیتواند ثابتش کند. پس سرش را انداخت پائین و برگشت. چند تا از برادرها هم رفتند و همین ادعا را کردند. اما چون نشانی دروغ دادند، هیچ کس حرفشان را باور نکرد و دست از پا درازتر برگشتند. آخر سر برادر کوچکه جلو رفت و گفت او سگ و دیوها را کشته و نشانی سگ و دیوها و قصر را داد. جارچی خوشحال شد و به مأمورها گفت که قاتل اصلی را پیدا کرده. آنها آمدند و هر چهل تا برادر را بردند به حضور پادشاه. برادر کوچکه در حضور پادشاه تمام ماجرای شب قبل را تعریف کرد و هشتاد تا گوش بریده را از دستمالش درآورد و گذاشت جلو پادشاه.
پادشاه مطمئن شد که کار این پسره است و گفت: «احسنت. من چهل دختر دارم. هر کدام را بخواهی به عقدت درمیآورم.»
برادر کوچکه تعظیم کرد و گفت: «ما چهل برادریم. اگر پادشاه موافقت کنند، به ترتیب سن با دختران شما ازدواج میکنیم.»
پادشاه قبول کرد و دستور داد همان روز شهر را چراغان کنند. هفت روز و هفت شب جشن گرفتند و شب هفتم چهل خواهر را به عقد چهل برادر درآوردند. عروس و دامادها چند روزی سرگرم عیش و خوشی بودند و بعد رفتند خدمت پادشاه تا اجازه بدهد که به شهرشان برگردند. پادشاه اول راضی نمیشد که دخترهایش بروند، اما خوب که فکر کرد، اجازه داد و پسرها زنها را برداشتند و راه افتادند به طرف شهرشان. رفتند و رفتند تا شب شد. جایی پیدا کردند که شب بخوابند و صبح حرکت کنند که یکهو صدایی شنیدند که میگفت امشب دیو نگهبان آب، با مشک بزرگی که پر از آب کرده، میآید به خونخواهی دیو و چهل تا پسرش و شما را غرق میکند.
دست و پای پسرهای پادشاه از وحشت شل شد و به هم نگاه میکردند و مانده بودند چه کار کنند که برادر کوچکه گفت خیالشان راحت باشد که یک تنه از پس این دیو برمیآید. پس بگیرند بخوابند. برادرها و زنها راحت خوابیدند. اما همین که نصف شب رسید، سروکلهی دیو پیدا شد. پسر پادشاه تیری گذاشت به چلهی کمان و توکل کرد به خدا و طوری زد به قلب دیو که از پشتش درآمد و دیو افتاد و در جا جان داد. روز که شد و بلند شد و جل و پلاسشان را جمع کردند که بروند، اما همان صدا را شنیدند که گفت کجا میتوانند بروند؟ امشب دیو آتش میآید و میخواهد انتقام دیوهایی را بگیرد که کشتهاند. همین جا هم باید با او بجنگند.
پسرهای پادشاه دیدند که نه راه پس دارند و نه راه پیش. ناچار آن روز همان جا ماندند. شب که شد، باز برادر کوچکه قدم جلو گذاشت و گفت بیدار میماند و کاری میکند که دیو از آمدنش پشیمان شود. برادر و زنها خیالشان راحت شد و گرفتند خوابیدند. پسره هم آتشی روشن کرد و نشست تا ببیند دیو کی میآید. اما بی خبر از برادرها مشک بزرگی پر آب گذاشت کنارش. نصفه شب دیو آمد و تا رسید نزدیک آتش، پسره امانش نداد و مشک آب را خالی کرد رو سرش و دیو را خفه کرد.
صبح باز شال و کلاه کردند که بروند، باز همان صدا گفتامشب کارشان تمام است، چون دیو فولادزره برای خونخواهی میآید سروقتشان. برادرها ماندند که چه خاکی به سرشان بریزند که برادر کوچکه گفت: «بهتر است شما بروید. چون معلوم نیست که آخر و عاقبت کار من با این دیو به کجا میکشد. فقط قول بدهید اگر به دست دیو کشته شدم و برنگشتم، با بچهام مثل بچهی خودتان رفتار کنید و باهاش مهربان باشید.»
برادرها قبول کردند و زن برادرشان را برداشتند و خداحافطی کردند و رفتند. پسره تک و تنها در آن بیابان ماند و شب که شد، آتشی روشن کرد و نشست تا دیو برسد. تازه سر شب بود که دیو فولادزره رسید و امان نداد که پسره کاری کند، در چشم به هم زدنی برش داشت و تنوره کشید و به آسمان رفت. در آسمان هفتم در قصر خیلی بزرگی گذاشتش زمین و خودش رفت بیرون. پسر پادشاه اول حیران و مات بود و نمیدانست چه کار کند. همینطور نشست و گریه کرد. اما دید با گریه کار درست نمیشود و آخر سر دست از گریه برداشت و به خودش گفت بهتر است برود و گشتی اطراف قصر بزند، شاید راهی پیدا کرد که از این جا فلنگ را ببندد.
‹🤍🌼›
#نویسنده
#محمد_قاسمزاده
@Harf_Akhaar
‹‹ چهلدیو و چهلبرادر کهعاشقچهلخواهر بودند ››
#پارت۳__۴
راه افتاد و رفت تا گذرش افتاد به قصر دیگری و از پلهها رفت بالا دید تو اتاقی، دختر خیلی خوش آب و رنگی نشسته و سرپرغصهاش را گذاشته روزانو، جلو رفت و پرسید این جا چه کار میکند؟ دختره اول از دیدن پسر پادشاه حیرت کرد و گفت چه طور آمده به این قصر و وقتى پسره سرگذشتش را تعریف کرد، دختره هم گفت این دیو حرام زاده سه سال آزگار است او را آورده این جا و اصرار دارد که من زنش بشوم، ولی او تا حالا با بهانه سرش را گرم کرده. پسر و دختر وقتی سرگذشت همدیگر را فهمیدند، یک دل نه، صد دل عاشق هم شدند. کمی که گذشت، دختره به پسر پادشاه گفت باید برود، چون همین حالا دیو از راه میرسد. پسره پیش از رفتن به دختر گفت دیو که آمد، بزند زیر گریه و بهاش بگوید او در این قصر تنهاست و هیچ سرگرمی ندارد. باید شیشهی عمرش را بیاورد تا آن را بشوید و این طوری سرگرم باشد.
دیو که آمد، دختره حرفهایی را که پسر پادشاه بهاش یاد داده بود، به دیو گفت و دیو هم قبول کرد و شیشهی خیلی کثیفی به دختره داد و رفت. روز بعد که برگشت، دید دختره شیشه را حسابی براق و تمیز کرده. این دفعه شیشهی کثیفتری بهاش داد و رفت. همینطور هر روزه دختره را امتحان کرد تا آخر سر پیش خودش حساب کرد که دختره سربه راه شده و خیال ندارد شیشه را بشکند و خوب تمیزش میکند. بهتر است شیشهی عمرش را بدهد تا دختره تمیزش کند و از تمیزی شیشه، قلبش روشن بشود. زود رفت و شیشهی عمرش را آورد و داد به دختره و رفت. او پی برد تا آن روز دیو فولادزره امتحانش میکرده. وقتی پسر پادشاه آمد، همه چیز را برای او تعریف کرد.
دیو روز بعد از راه رسید و دید پسر جوانی کنار دختر نشسته است. پسر پادشاه فرصت نداد و زود شیشهی عمر دیو را برداشت و گفت اگر میخواهد شیشهی عمرش را نزند به سنگ، باید دختر را با او و این قصر ببرد و نزدیک شهر پدرش زمین بگذارد. دیو ناچار قبول کرد و آنها را با قصر برد نزدیک شهر و التماس کرد که شیشهی عمرش را بدهد. پسر پادشاه گفت اگر شیشهی عمرش را میخواهد، باید برود یک بار هیزم و یک بار چوب خشک بیاورد تا شیشه را به او بدهد. دیو رفت و و هیزم و چوب آورد. پسر پادشاه دستور داد برود کنار سنگی که همان نزدیکی بود و دامن لباسش را بگیرد تا شیشه را بیندازد تو دامنش، چون میترسد به دیو نزدیک شود. دیو قبول کرد و رفت کنار سنگ. پسر امان نداد و شیشه را زد به سنگ و دیو هم دود شد و رفت هوا و چند تا استخوانش ماند که پسره آتشش زد و خاکستر شد.
پسر پادشاه و دختره با هم عروسی کردند و در قصر، زندگی خوش و راحتی داشتند. روزی پسره دست زنش را گرفت و هر دو رفتند به شهر تا سر و گوشی آب بدهند. نزدیک قصر دیدند که چهل پسربچهی همسن و سال باهم بازی میکنند. همه نونوار و ترگل و ورگلاند و یکی هم لباسش کثیف و شندره و هم سر و صورتش خاکی است و سی و نه بچهی دیگر کتکش میزنند و سر به سرش میگذارند. پسر پادشاه زود پسر خودش را شناخت، ولی حرفی نزد و آهسته صداش زد و به طوری که بچهها پی نبرند، پولی بهاش داد و گفت به مادرش بگوید با این پول برایش لباس نو بخرد. فردا لباس نو بپوشد و بیاید اینجا.
روز بعد که به آنجا رفتند، دید پسرش لباس نو و قشنگی پوشیده و بچهها دیگر او را کتک نمیزنند و مسخره نمیکنند. دوباره صد تومان به او داد و گفت: «به مادرت بگو با این پول برای خودش لباس بخرد. تو هم فردا با همان لباس کهنهات بیا.»
روز بعد که بچهها مشغول بازی بودند و باز پسره را کتک زدند و به خاطر لباس کهنه، دستش انداختند. پسر پادشاه غلامی را فرستاد و پادشاه و سی و نه پسرش را دعوت کرد. پادشاه و پسرها که مدتی بود خبرهایی از مرد پولدار و قصر مجللش میشنیدند و خیلی دلشان میخواست او را از نزدیک ببینند، زود راه افتادند و رفتند به قصر بیرون شهر، پسر پادشاه هم طوری لباس پوشید و نقاب به صورتش زد که کسی او را نشناسند. موقعی که همه جمع شدند، پسر رو به پدرش کرد و گفت: «قبلهی عالم! شما این بچهها را میشناسید؟»
پادشاه گفت: «نوههای من هستند.»
پسره گفت: «این یکی که لباس شندره پوشیده، کی هست؟»
پادشاه گفت: «این هم نوهی من است، اما چون پدر ندارد، مثل بقیه سرحال و شاد نیست.»
پادشاه نگاهی به بچه کرد و از سرو وضعش خجالت کشید و سرش را انداخت پائین. پسر پادشاه رو به برادرهایش کرد و گفت: «شما پسرهای این پادشاهاید؟» همه سر تکان دادند، یعنی بله. پسره پرسید: «کجا و چه طور زن گرفتید؟»
پسرها هر کدام جوابهای بی سرو تهی دادند. فقط چند نفر راست گفتند. پسره پوزخندی زد و پرسید: «برادر شما که پدر این بچه بود، کجاست؟»
‹🤍🌼›
#نویسنده
#محمد_قاسمزاده
@Harf_Akhaar
‹‹ چهلدیو و چهلبرادر کهعاشقچهلخواهر بودند ››
#پارت۴__۴
گفتند از او هیچ خبری ندارند. روزی که همه از سفر برمیگشتند، دیو او را با خودش برد به آسمان و از آن روز ازش بی خبرند. پسره تا این حرف را شنید، نقابش را برداشت و دستهای پدرش را بوسید و تمام ماجرا را از سیر تا پیاز تعریف کرد. پادشاه تا این حرفها را شنید، به خاطر دروغهایی که پسرها گفته بودند؛ خیلی ناراحت شد. زود دستور داد مقدار زیادی هیزم جمع کردند تا پسرهایی را که دروغ گفته بودند، بیندازد تو آتش، بعد تاج پادشاهی را گذاشت روسر پسر کوچکه و چند تا پسری را که راست گفته بودند، وزیر کرد.
پسر کوچکه باز دست پدرش را بوسید و خواهش کرد برادرهای دروغگو را نسوزاند. فقط از شهر بیرونشان کند. خودش هم با زن و پسرش رفت به قصری که پدرش بهاش داده بود و قصری را که دیو برایش آورده بود، بخشید به زن دومش، تاج پادشاهی را هم قبول نکرد و گفت تا پدرش زنده است، او ولیعهد میماند. پادشاه خیلی خوشحال شد. مردم هم خیلی شاد شدند و هفت شب و هفت روز شهر را چراغان کردند.
‹🤍🌼›
#نویسنده
#محمد_قاسمزاده
@Harf_Akhaar