eitaa logo
حرف آخر • حکایت و پند •
77.1هزار دنبال‌کننده
5.4هزار عکس
2هزار ویدیو
0 فایل
تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران 🇮🇷 -سخنان پر مفهوم بزرگان ایران و جهان -حکایت های جالب و آموزنده تعرفه تبلیغات 👇 https://eitaa.com/joinchat/1314784094C8c098d28af
مشاهده در ایتا
دانلود
‹‹ چهل‌دیو و چهل‌برادر که‌عاشق‌چهل‌خواهر‌ بودند ›› روزی بود، روزگاری بود. در زمان‌های قدیم پادشاهی بود که چهل تا پسر داشت. روزی پسرها کله کردند و رفتند پیش پدرشان و گفتند می‌خواهند زن بگیرند، ولی شرطش این است که هر چهل تا خواهر باشند. پادشاه گفت این کار از دستش برنمی‌آید. خودشان باید دست به کار شوند. به هر کدام‌شان یک اسب و چند کیسه پول می‌دهد. بروند، دور دنیا را بگردند و دخترهایی را که می‌خواهند، پیدا کنند. برادرها شب با هم قرار گذاشتند و صبح روز بعد، هر چهل تا سوار اسب شدند و پش به شهر و رو به بیابان حرکت کردند. رفتند و رفتند تا هوا تاریک شد و گفتند بروند جایی پیدا کنند و شب را آن جا سرکنند تا خستگی هم از تن‌شان دربرود. گوشه‌ی دنجی دیدند و چادر زدند و قرار شد برادر کوچکه که ناتنی بود، تا صبح بیدار بماند و آتش را روشن نگه دارد تا هم جا و مکان‌شان گرم بماند و هم جانورهای درنده بترسند و نیایند سراغ آنها. برادر کوچکه تا نصفه شب نشست و مواظب بود و آتش را روشن نگه داشت، ‌اما خستگی به چشمش افتاد و خوابش برد و آتش خاموش شد.سردش که شد، یکهو بیدار شد و تا دید آتش خاموش شده،حسابی ترسید و راه افتاد تا آتشی پیدا کند و بیاورد و چوب‌ها را بگیراند. خوب دور و اطراف را نگاه کرد و از دور شعله‌ی آتشی دید که زبانه می‌کشید. با خودش گفت می‌ورد آن جا و آتش می‌گیرد و می‌آورد. راه افتاد و داشت می‌رفت که مردی را دید که مقداری نخ داشت و می‌پیچیدش. تا رسید به مرد، پرسید چرا این نخ را می‌پیچد؟ مرد گفت همین که این نخ‌ها را پیچید و گوله کرد، صبح می‌شود. آن وقت گوله‌ی نخ را دوباره باز می‌کند و نخ‌ها که باز شد، شب می‌شود. کار هر روزه‌ی او همین است که نخ‌ها را گوله و باز کند. پسر پادشاه تا این حرف را شنید، نخ‌ها را گرفت و دست‌های مرد را محکم بست و او را انداخت گوشه‌ای و راهش را کشید و رفت طرف آتش. رفت و دید جلو در خانه‌ی بزرگی آتش روشن کرده‌اند و نخراشیده و نتراشیده‌ای نشسته و خودش را گرم می‌کند. پسره رفت جلو و سلام کرد. دیو جواب داد و گفت بخت یارش بوده که سلام کرده. اگر حق این سلام نبود، گوشت بدنش می‌شد یک لقمه‌اش و خونش را یک قلپ سرمیکشید! حالا بگوید چرا آمده این جا؟ پسر گفت آمده تا آتش ببرد. دیو گفت باید زود فلنگ را ببندد، چون او چهل تا پسر دارد که اگر برگردند، تکه پاره‌اش می‌کنند و گوشت و خونش را می‌خورند. ‌اما هنوز حرف دیو تمام نشده بود که پسرها از راه رسیدند. ترس پسر پادشاه را برداشت و رفت گوشه‌ای قایم شد. پسر بزرگه‌ی دیو اطراف را نگاه کرد و به برادرهایش گفت از این خانه بوی آدمی‌زاد می‌آید. بعد خوب دوروبر را گشت و پسر پادشاه را پیدا کرد. پسره که حسابی ترسیده بود، زبانش بند آمد. ‌اما پسر دیو گفت چون هنوز جوان است، خونش را نمی‌ریزد، ‌اما پسره هم باید در عوض برای‌شان کاری بکند که تنها از دست آدمی‌زاد برمی‌آید.تو فلان شهر پادشاهی است که چهل تا دختر دارد.آنها هم چهل برادرند که عاشق دخترهای پادشاه شده‌اند، ‌اما پادشاه سگ سیاه بزرگی دارد که هیچ کس دل و جرأتش را ندارد که از چهار فرسخی قصر جلوتر برود.پسره باید برود و سگ را بکشد تا آنها بتوانند بروند و دخترهای پادشاه را بیاورند. پسر شرطش را قبول کرد. ‌اما گفت باید او را ببرند آنجا. چهل دیوزاده و پسر پادشاه راه افتادند و رفتند و رفتند تا رسیدند به چهار فرسخی قصر پادشاه.آنجا پسره دیو زاده‌ها را گذاشت و خودش راه افتاد به طرف قصر و نزدیک که شد،سگ سیاه بزرگی دید که از چشمش آتش زبانه می‌کشید.پسره توکل کرد به خدا و شمشیر کشید و طوری به دهن سگ زد که حیوان را دوشقه کرد. وقتی خیالش از سگ راحت شد، رفت تا رسید به دیوار قصر،زود کمند انداخت و از دیوار بالا رفت.از آن بالا علامت داد به دیوها و آنها آمدند پای دیوار.آنها را یکی یکی با طناب کشید بالا.هر دیوی آمد بالا،سرش را برید و گوش‌هایش را گذاشت تو دستمال و لاشه را هم انداخت رو پشت بام.همین که کارش تمام شد، با هشتاد تا گوش از قصر آمد پایین و از راهی که آمده بود،برگشت،اما فکر کرد اگر دیو بفهمد که او چهل تا پسرش را کشته، روزگارش را سیاه می‌کند. پس بهتر است برود و خود دیو را هم بکشد. پسر پادشاه با همین نیت برگشت پیش دیو و گفت آتشش خاموش شده و حالا سردش است و دیو لطف کند و چند گله آتش به‌اش بدهد.تا دیو خم شد که آتش بردارد،پسره با تمام قدرت انداختش تو آتش و با ضرب شمشیر سرش را از گردن جدا کرد.بعد رفت سراغ مردی که دستهایش را بسته بود و پرسید چرا ‌امشب صبح نمی‌شود؟مرد جواب داد اگر صد سال دست‌هایش بسته باشد، صبح نمی‌شود،چون باید اول نخ‌ها را بپیچد تا صبح شود.پسر گفت اگر دست‌هایش را باز کند و برگردد پیش برادرهایش، تا آتش روشن کند،صبح می‌شود یا نه؟مرد نگاهی کرد به نخ‌ها و گفت با خیال راحت کارش را بکند، چون وقت دارد. ‹🤍🌼› @Harf_Akhaar
‹‹ چهل‌دیو وچهل‌برادرکه‌عاشق‌چهل‌خواهر‌بودند ›› پسر دست‌های مرد را باز کرد و راه افتاد. همین‌طور که می‌رفت، هیزم هم جمع کرد و با خود برد تا آتش روشن کند. صبح که برادرها بیدار شدند، از هیچی سردر نیاوردند و به برادره آفرین گفتند و با هم راه افتادند. برادر کوچکه آنها را برد به طرف همان شهری که پادشاهش چهل تا دختر داشت. وقتی که رسیدند به شهر، دیدند جارچی جار می‌زند که مأمورهای پادشاه به دنبال کسی می‌گردند که سگ سیاه و چهل دیو را کشته تا او را ببرند خدمت پادشاه. برادر بزرگه جلو رفت و گفت من کشته‌ام. جارچی پرسید کی حرف او را باور می‌کند؟ چه دلیلی دارد که این کار را کرده. باید پیش پادشاه حرفش را ثابت کند. پسر پادشاه دید ادعایی کرده و نمی‌تواند ثابتش کند. پس سرش را انداخت پائین و برگشت. چند تا از برادرها هم رفتند و همین ادعا را کردند. ‌اما چون نشانی دروغ دادند، هیچ کس حرف‌شان را باور نکرد و دست از پا درازتر برگشتند. آخر سر برادر کوچکه جلو رفت و گفت او سگ و دیوها را کشته و نشانی سگ و دیوها و قصر را داد. جارچی خوشحال شد و به مأمورها گفت که قاتل اصلی را پیدا کرده. آنها آمدند و هر چهل تا برادر را بردند به حضور پادشاه. برادر کوچکه در حضور پادشاه تمام ماجرای شب قبل را تعریف کرد و هشتاد تا گوش بریده را از دستمالش درآورد و گذاشت جلو پادشاه. پادشاه مطمئن شد که کار این پسره است و گفت: «احسنت. من چهل دختر دارم. هر کدام را بخواهی به عقدت درمی‌آورم.» برادر کوچکه تعظیم کرد و گفت: «ما چهل برادریم. اگر پادشاه موافقت کنند، به ترتیب سن با دختران شما ازدواج می‌کنیم.» پادشاه قبول کرد و دستور داد همان روز شهر را چراغان کنند. هفت روز و هفت شب جشن گرفتند و شب هفتم چهل خواهر را به عقد چهل برادر درآوردند. عروس و دامادها چند روزی سرگرم عیش و خوشی بودند و بعد رفتند خدمت پادشاه تا اجازه بدهد که به شهرشان برگردند. پادشاه اول راضی نمی‌شد که دخترهایش بروند، ‌اما خوب که فکر کرد، اجازه داد و پسرها زن‌ها را برداشتند و راه افتادند به طرف شهرشان. رفتند و رفتند تا شب شد. جایی پیدا کردند که شب بخوابند و صبح حرکت کنند که یکهو صدایی شنیدند که می‌گفت ‌امشب دیو نگهبان آب، با مشک بزرگی که پر از آب کرده، می‌آید به خونخواهی دیو و چهل تا پسرش و شما را غرق می‌کند. دست و پای پسرهای پادشاه از وحشت شل شد و به هم نگاه می‌کردند و مانده بودند چه کار کنند که برادر کوچکه گفت خیال‌شان راحت باشد که یک تنه از پس این دیو برمی‌آید. پس بگیرند بخوابند. برادرها و زن‌ها راحت خوابیدند. ‌اما همین که نصف شب رسید، سروکله‌ی دیو پیدا شد. پسر پادشاه تیری گذاشت به چله‌ی کمان و توکل کرد به خدا و طوری زد به قلب دیو که از پشتش درآمد و دیو افتاد و در جا جان داد. روز که شد و بلند شد و جل و پلاس‌شان را جمع کردند که بروند، ‌اما همان صدا را شنیدند که گفت کجا می‌توانند بروند؟ ‌امشب دیو آتش می‌آید و می‌خواهد انتقام دیوهایی را بگیرد که کشته‌اند. همین جا هم باید با او بجنگند. پسرهای پادشاه دیدند که نه راه پس دارند و نه راه پیش. ناچار آن روز همان جا ماندند. شب که شد، باز برادر کوچکه قدم جلو گذاشت و گفت بیدار می‌ماند و کاری می‌کند که دیو از آمدنش پشیمان شود. برادر و زن‌ها خیالشان راحت شد و گرفتند خوابیدند. پسره هم آتشی روشن کرد و نشست تا ببیند دیو کی می‌آید. ‌اما بی خبر از برادرها مشک بزرگی پر آب گذاشت کنارش. نصفه شب دیو آمد و تا رسید نزدیک آتش، پسره‌ امانش نداد و مشک آب را خالی کرد رو سرش و دیو را خفه کرد. صبح باز شال و کلاه کردند که بروند، باز همان صدا گفت‌امشب کارشان تمام است، چون دیو فولادزره برای خون‌خواهی می‌آید سروقت‌شان. برادرها ماندند که چه خاکی به سرشان بریزند که برادر کوچکه گفت: «بهتر است شما بروید. چون معلوم نیست که آخر و عاقبت کار من با این دیو به کجا می‌کشد. فقط قول بدهید اگر به دست دیو کشته شدم و برنگشتم، با بچه‌ام مثل بچه‌ی خودتان رفتار کنید و باهاش مهربان باشید.» برادرها قبول کردند و زن برادرشان را برداشتند و خداحافطی کردند و رفتند. پسره تک و تنها در آن بیابان ماند و شب که شد، آتشی روشن کرد و نشست تا دیو برسد. تازه سر شب بود که دیو فولادزره رسید و ‌امان نداد که پسره کاری کند، در چشم به هم زدنی برش داشت و تنوره کشید و به آسمان رفت. در آسمان هفتم در قصر خیلی بزرگی گذاشتش زمین و خودش رفت بیرون. پسر پادشاه اول حیران و مات بود و نمی‌دانست چه کار کند. همین‌طور نشست و گریه کرد. ‌اما دید با گریه کار درست نمی‌شود و آخر سر دست از گریه برداشت و به خودش گفت بهتر است برود و گشتی اطراف قصر بزند، شاید راهی پیدا کرد که از این جا فلنگ را ببندد. ‹🤍🌼› @Harf_Akhaar
‹‹ چهل‌دیو و چهل‌برادر که‌عاشق‌چهل‌خواهر‌ بودند ›› راه افتاد و رفت تا گذرش افتاد به قصر دیگری و از پله‌ها رفت بالا دید تو اتاقی، دختر خیلی خوش آب و رنگی نشسته و سرپرغصه‌اش را گذاشته روزانو، جلو رفت و پرسید این جا چه کار می‌کند؟ دختره اول از دیدن پسر پادشاه حیرت کرد و گفت چه طور آمده به این قصر و وقتى پسره سرگذشتش را تعریف کرد، دختره هم گفت این دیو حرام زاده سه سال آزگار است او را آورده این جا و اصرار دارد که من زنش بشوم، ولی او تا حالا با بهانه سرش را گرم کرده. پسر و دختر وقتی سرگذشت همدیگر را فهمیدند، یک دل نه، صد دل عاشق هم شدند. کمی که گذشت، دختره به پسر پادشاه گفت باید برود، چون همین حالا دیو از راه می‌رسد. پسره پیش از رفتن به دختر گفت دیو که آمد، بزند زیر گریه و به‌اش بگوید او در این قصر تنهاست و هیچ سرگرمی ندارد. باید شیشه‌ی عمرش را بیاورد تا آن را بشوید و این طوری سرگرم باشد. دیو که آمد، دختره حرف‌هایی را که پسر پادشاه به‌اش یاد داده بود، به دیو گفت و دیو هم قبول کرد و شیشه‌ی خیلی کثیفی به دختره داد و رفت. روز بعد که برگشت، دید دختره شیشه را حسابی براق و تمیز کرده. این دفعه شیشه‌ی کثیف‌تری به‌اش داد و رفت. همین‌طور هر روزه دختره را ‌امتحان کرد تا آخر سر پیش خودش حساب کرد که دختره سربه راه شده و خیال ندارد شیشه را بشکند و خوب تمیزش می‌کند. بهتر است شیشه‌ی عمرش را بدهد تا دختره تمیزش کند و از تمیزی شیشه، قلبش روشن بشود. زود رفت و شیشه‌ی عمرش را آورد و داد به دختره و رفت. او پی برد تا آن روز دیو فولادزره ‌امتحانش می‌کرده. وقتی پسر پادشاه آمد، همه چیز را برای او تعریف کرد. دیو روز بعد از راه رسید و دید پسر جوانی کنار دختر نشسته است. پسر پادشاه فرصت نداد و زود شیشه‌ی عمر دیو را برداشت و گفت اگر می‌خواهد شیشه‌ی عمرش را نزند به سنگ، باید دختر را با او و این قصر ببرد و نزدیک شهر پدرش زمین بگذارد. دیو ناچار قبول کرد و آنها را با قصر برد نزدیک شهر و التماس کرد که شیشه‌ی عمرش را بدهد. پسر پادشاه گفت اگر شیشه‌ی عمرش را می‌خواهد، باید برود یک بار هیزم و یک بار چوب خشک بیاورد تا شیشه را به او بدهد. دیو رفت و و هیزم و چوب آورد. پسر پادشاه دستور داد برود کنار سنگی که همان نزدیکی بود و دامن لباسش را بگیرد تا شیشه را بیندازد تو دامنش، چون می‌ترسد به دیو نزدیک شود. دیو قبول کرد و رفت کنار سنگ. پسر‌ امان نداد و شیشه را زد به سنگ و دیو هم دود شد و رفت هوا و چند تا استخوانش ماند که پسره آتشش زد و خاکستر شد. پسر پادشاه و دختره با هم عروسی کردند و در قصر، زندگی خوش و راحتی داشتند. روزی پسره دست زنش را گرفت و هر دو رفتند به شهر تا سر و گوشی آب بدهند. نزدیک قصر دیدند که چهل پسربچه‌ی همسن و سال باهم بازی می‌کنند. همه نونوار و ‌ترگل و ورگل‌اند و یکی هم لباسش کثیف و شندره و هم سر و صورتش خاکی است و سی و نه بچه‌ی دیگر کتکش می‌زنند و سر به سرش می‌گذارند. پسر پادشاه زود پسر خودش را شناخت، ولی حرفی نزد و آهسته صداش زد و به طوری که بچه‌ها پی نبرند، پولی به‌اش داد و گفت به مادرش بگوید با این پول برایش لباس نو بخرد. فردا لباس نو بپوشد و بیاید اینجا. روز بعد که به آنجا رفتند، دید پسرش لباس نو و قشنگی پوشیده و بچه‌ها دیگر او را کتک نمی‌زنند و مسخره نمی‌کنند. دوباره صد تومان به او داد و گفت: «به مادرت بگو با این پول برای خودش لباس بخرد. تو هم فردا با همان لباس کهنه‌ات بیا.» روز بعد که بچه‌ها مشغول بازی بودند و باز پسره را کتک زدند و به خاطر لباس کهنه، دستش انداختند. پسر پادشاه غلامی را فرستاد و پادشاه و سی و نه پسرش را دعوت کرد. پادشاه و پسرها که مدتی بود خبرهایی از مرد پولدار و قصر مجللش می‌شنیدند و خیلی دل‌شان می‌خواست او را از نزدیک ببینند، زود راه افتادند و رفتند به قصر بیرون شهر، پسر پادشاه هم طوری لباس پوشید و نقاب به صورتش زد که کسی او را نشناسند. موقعی که همه جمع شدند، پسر رو به پدرش کرد و گفت: «قبله‌ی عالم! شما این بچه‌ها را می‌شناسید؟» پادشاه گفت: «نوه‌های من هستند.» پسره گفت: «این یکی که لباس شندره پوشیده، کی هست؟» پادشاه گفت: «این هم نوه‌ی من است، ‌اما چون پدر ندارد، مثل بقیه سرحال و شاد نیست.» پادشاه نگاهی به بچه کرد و از سرو وضعش خجالت کشید و سرش را انداخت پائین. پسر پادشاه رو به برادرهایش کرد و گفت: «شما پسرهای این پادشاه‌اید؟» همه سر تکان دادند، یعنی بله. پسره پرسید: «کجا و چه طور زن گرفتید؟» پسرها هر کدام جواب‌های بی سرو تهی دادند. فقط چند نفر راست گفتند. پسره پوزخندی زد و پرسید: «برادر شما که پدر این بچه بود، کجاست؟» ‹🤍🌼› @Harf_Akhaar
‹‹ چهل‌دیو و چهل‌برادر که‌عاشق‌چهل‌خواهر‌ بودند ›› گفتند از او هیچ خبری ندارند. روزی که همه از سفر برمی‌گشتند، دیو او را با خودش برد به آسمان و از آن روز ازش بی خبرند. پسره تا این حرف را شنید، نقابش را برداشت و دست‌های پدرش را بوسید و تمام ماجرا را از سیر تا پیاز تعریف کرد. پادشاه تا این حرف‌ها را شنید، به خاطر دروغ‌هایی که پسرها گفته بودند؛ خیلی ناراحت شد. زود دستور داد مقدار زیادی هیزم جمع کردند تا پسرهایی را که دروغ گفته بودند، بیندازد تو آتش، بعد تاج پادشاهی را گذاشت روسر پسر کوچکه و چند تا پسری را که راست گفته بودند، وزیر کرد. پسر کوچکه باز دست پدرش را بوسید و خواهش کرد برادرهای دروغگو را نسوزاند. فقط از شهر بیرون‌شان کند. خودش هم با زن و پسرش رفت به قصری که پدرش به‌اش داده بود و قصری را که دیو برایش آورده بود، بخشید به زن دومش، تاج پادشاهی را هم قبول نکرد و گفت تا پدرش زنده است، او ولیعهد می‌ماند. پادشاه خیلی خوشحال شد. مردم هم خیلی شاد شدند و هفت شب و هفت روز شهر را چراغان کردند. ‹🤍🌼› @Harf_Akhaar