eitaa logo
حرف آخر • حکایت و پند •
77.1هزار دنبال‌کننده
5.3هزار عکس
2هزار ویدیو
0 فایل
تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران 🇮🇷 -سخنان پر مفهوم بزرگان ایران و جهان -حکایت های جالب و آموزنده تعرفه تبلیغات 👇 https://eitaa.com/joinchat/1314784094C8c098d28af
مشاهده در ایتا
دانلود
📚 📜 هارون الرشید از راهی می گذشت. بهلول را دید که چوبی سوار شده و با کودکان می دود. او را صدا زد. بهلول پیش رفت و گفت: چه حاجت داري؟ هارون گفت: مرا پندي ده. بهلول گفت: به قصرهای خلفاي ماضیه و قبرهاي ایشان با دیده بصیرت نظر کن و این خود موعظه و پند عظیم است و تو به تحقیق می دانی آنها مدتی با ناز و نعمت و عیش و عشرت در این قصرها به سر بردند و اکنون همه آنها در آغوش خاك تیره در کنار مار و مور به سرمی برند و با هزاران افسوس و حسرت از اعمال بد خودشان پشیمانند ولی چاره ندارند. بدان که ما هم عنقریب به سرنوشت آنها دچار خواهیم شد. هارون از پند بهلول بر خود لرزید و باز سوال کرد: چه کنم که خدا از من راضی باشد. بهلول گفت: عملی انجام ده که خلق خدا از تو راضی باشند. گفت: چه کنم که خلق خدا راضی باشند: گفت: عدل و انصاف پیشه کن و آنچه به خود روا نداري به دیگري روا مدار؛ عرض و دادخواهی مظلوم با بردباري بشنو؛ با فضیلت جواب ده؛ با دقت رسیدگی کن؛ با عدالت تصمیم بگیر و با انصاف حکم کن. هارون گفت: احسنت برتو باد اي بهلول، مرا پندي نیکو دادي. امر می کنم قرض تو را بدهند. بهلول گفت: حاشا که از دِین، دِینی ادا نمی شود و آنچه فی الحال در دست توست اموال مردم است، به ایشان بازشان ده . هارون گفت: حاجتی دیگر از من طلب کن. بهلول گفت: حاجت من همین است که به نصایح من عمل کنی. ولی افسوس که جاه و جلال دنیا چنان قلب تو را سخت کرده که زره نصایح من در تو تاثیر نمی کند و بعد چوب خود را به حرکت درآورد و گفت: دور شوید که اسب من لگد می زند. این را گفت و برچوب خود سوار شد و فرار کرد. @Harf_Akhaar