📚 #حکایت_نصیحت_کردن_ملا
ملانصرالدین دختر خود را به یک مرد دهاتی داده بود. شب عروسی عده ای از خویشاوندان داماد از ده آمدند و دخترک را سوار بر خری کردند و با خود بردند. هنوز مقدار زیادی از خانه ملا دور نشده بودند که ناگهان ملا دوان دوان خود را به آنها رساند. یکی از همراهان عروس از ملا پرسید: چه شده؟ برای چه با این عجله به اینجا آمدی؟ ملا نفس نفس زنان گفت: باید لحظه خداحافظی، نصیحتی به دخترم می کردم ولی یادم رفت. و سرش را نزدیک به گوش او کرد و گفت: دخترم یادت باشد که هر وقت خواستی چیزی بدوزی پس از اینکه تار (نخ) را داخل سوزن کردی تَه آن را گره بزنی، وگرنه از سوراخ بیرون خواهد رفت.😄
@Harf_Akhaar