📚#حکمت_خدا
🔹روزگاری پادشاهی بود که وزیری داشت که همیشه همراه پادشاه بود و هر اتفاق خیر یا شری که برای پادشاه می افتاد،خطاب به پادشاه می گفت: «حتماً حکمت خداست!» تا اینکه روزی پادشاه دستش را با چاقو برید و وزیر مثل همیشه گفت: «بریده شدن دستت حکمتی دارد!» پادشاه این بار عصبانی شد و با تندی با وزیر برخورد کرد و او که به حکمت این اتفاق باور نداشت، وزیر را به زندان انداخت.
🔸فردای آن روز طبق عادت به شکار رفت، ولی این بار بدون وزیر بود. مشغول شکار بود که عده ای مردان بومی او را گرفتند و خواستند پادشاه را برای خدایانشان قربانی کنند. ولی قبل از قربانی کردن، متوجه شدند دست پادشاه زخمی است و آنان تنها قربانی سالم و بدون نقص می خواستند. به خاطر همین پادشاه را آزاد کردند.
🔹 پادشاه به قصر برگشت و پیش وزیر در زندان رفت و قضیه را برای او نقل کرد و گفت: «حکمت بریده شدن دستم را فهمیدم ولی حکمت زندان رفتن تو را نفهمیدم!» وزیر جواب داد: «اگر من زندان نبودم حتماً با تو به شکار می آمدم و من که سالم بودم به جای شما حتماً قربانی می شدم.»
@Harf_Akhaar
📚#حکمت_خدا
تنها نجات یافتهِ کشتی، حالا تو ساحل این جزیره دور افتاده، تک و تنها بود. اون، هر روز رو به امید کشتی نجات، کنار ساحل مینشست و افق رو تماشا می کرد. سرانجام بعد از گذشت مدتی، خسته و نا امید، از تخته پاره ها کلبه ای ساخت تا از خطرات درامان بمونه و بتونه توی اون استراحت کنه. اما وقتی که در اولین شب آرامش در جستجوی غذا بود، از دور دید که کلبه ش در حال سوختنه و دودی از اون به آسمون میره.
بدترین اتفاق، افتاده بود و همه چیز از دست رفته بود. با دیدن شعله های آتیش از شدت خشم و اندوه در جا خشک ش زد. فریاد زد: «خدایا! چطور راضی شدی با من این کارو بکنی؟» صبح روز بعد با صدای بوق کشتی ای که به ساحل نزدیک می شد از خواب پرید. کشتی اومده بود تا نجاتش بده... مرد، خسته و حیرون بود.
نجات دهندگان می گفتند: خدا خواست که ما دیشب اون آتیشی رو که روشن کرده بودی ببینیم!
@Harf_Akhaar